⊰•💙⛓👀•⊱
.
-نوجـوانانوجـواناندهههشتـٰادے؛
دستکمیازجـوانانحکمدهنـدهیچھلسـٰآلپیشندارد!
.
⊰•💙•⊱¦⇢#رهبـرانـه
⊰•💙•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•💚⛓☁️•⊱
.
- شَهـادَٺ
حکایٺعاشقانہآنانۍاسٺکہدانستَند
دُنیاجاۍمـٰاندننیسٺبایدپروازکرد!'
.
⊰•☁️•⊱¦⇢#داداشبابـڪم
⊰•☁️•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
سلامعلیـڪممشٺـراڪگرامےعـزیز!🌱
ازامـروزتایڪمحـرمچھـلروززمانداریـم🥺
سعےڪنیمدورگـناـهرواینچھـلروزخط بڪشیمتامحـرمواسـهآقـامونسنگتمـومبزاریم...💔
وقٺـۍپامـونتوروضـهبازشد
نـهبخاطرگرفتار؎هـاومشڪلاٺخودمـونگریـهڪنیمنه! واسـهخودامـامحـسینایناشڪاروبریزیـمッ
از³⁰ذ؎القعـدههمتا¹⁰محـرمچلـه
زیارتعاشـوراداریـم...
بدجـورتاثیـرمـیذارـه:/
یـهیاحـسینبگـووشـروعڪنシ
ببینیـمچقـدهبرا؎اربابـمون
سـنگتمـوممیـذارین!💚
برا؎شـرڪتبـهآیـدےزیرمراجعـهڪنید↯
@Alllip
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
سلامعلیـڪممشٺـراڪگرامےعـزیز!🌱 ازامـروزتایڪمحـرمچھـلروززمانداریـم🥺 سعےڪنیمدورگـناـهرواین
ٺـوجـهداشـٺـهباشیـد❗️
چلـموناز³⁰ذ؎القـعدهشـروعخواهـدشد:)
منتـظرٺونهسـتیم🙂💚
تاریـخشـروع↯
《1402/3/29 》
تاریـخاتمـام↯
《1402/5/6 》
⊰•🌚⛓🎬•⊱
.
منفراموشـتنڪردمحاجـی!
فقـطگاهــیازڪثــــرتگنــاه
خجالــتمیڪشـمصـداتکنـم!
.
⊰•🌚•⊱¦⇢#حـاجیـمونـه
⊰•🌚•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۶۲
من و نادیا یک قدم عقب رفتیم.
–نگران نشید، دوتا ماسک زدم.
بعد منتظر ماند که جواب سوالش را بدهم.
چشم به زمین دوختم.
–راستش آقای امیر زاده مریض شدن.
آه از نهادش بلند شد.
–یعنی از من گرفته؟ بعد سرش را تکان داد:
–بیچاره امد ثواب کنه کباب شد. با نگرانی پرسید:
–الان حالشون چطوره؟
دستهایم را در هم قفل کردم.
–راستش به کپسول اکسیژن نیاز داره، بعد برایش توضیح دادم که میخواهم کپسول را ببرم ولی جایگزین میشود.
کف دستش را به پیشانیاش زد.
–ای خدا، پس حالش بده.
–ریهاش درگیر شده، البته فکر کنم کپسول اجارهایی تا یه ربع دیگه برسه. من که اینو ببرم یکی دیگه جاش میاد.
خواست به داخل خانه برود که برگشت.
–شما بفرمایید حداقل تو حیاط با ایستید، اینجا جلوی در خوب نیست. من الان میرم بازش میکنم براتون میارم.
داخل حیاط که شدیم نگاهی به نادیا انداختم. با ابروهای به هم گره خورده مات و متحیر جزٔ جزء حیاط و خانه را از نظر میگذراند.
جالب بود برایم که اصلا حرفی نمیزد.
بچههای ساره آمدند و جلوی در ورودی ساختمان ایستادند و به ما زل زدند.
نادیا هم مات آنها خیرهشان شده بود.
من از قبل برایشان خوراکی خریده بودم.
زیپ کیفم را باز کردم و نایلون خوراکیها را به دستشان دادم.
فوری گرفتند و رفتند.
بالاخره نادیا زبانش باز شد.
–اینا بچههاشن؟
–آره.
–با بغض پرسید:
–کاش میگفتی بچه دارن یه اسباب بازی چیزی براشون میاوردم.
–من که قبلا گفته بودم، جنابعالی وقتی سرت تو اون تبلته هر چی میشنوی بازتاب میشه.
شالش را روی سرش مرتب کرد.
–حالا این بیچاره ها مریض نشن.
–بچهها هم مریض بودن، ولی خیلی خفیف، حالا دیگه خوبن.
–باز خدا رو شکر خونه از خودشون دارن.
–نه بابا مستاجرن.
چشمهایش گرد شد.
–واسه این خرابه پولم میدن؟
سرم را تکان دادم.
–بالاخره سقف رو سرشونه دیگه.
–شبا اینجا نمیترسن دزد بیاد؟
پوزخندی زدم.
–دزد بیاد چی رو ببره؟ اینا که چیزی ندارن.
–راست میگی، دزد بیاد یه چیزی هم میزاره میره.
همان موقع کپسول اکسیژنی که قرار بود آقا رضا اجاره کند را آوردند.
ساره از پنجره اتاقی که رو به حیاط بود سلام کرد.
خواستم جلو بروم که نادیا گوشه ی آستینم را گرفت و زمزمه کرد.
–خطرناکه کجا میری؟
ساره هم دستش را به نشانه ی این که همانجا بمان بالا برد و با بی حالی گفت:
_بازم که من رو شرمنده کردی.
صدایش از ته چاه می آمد.
_من که کاری نکردم ساره جان. انگشانش را دور میله ی فلزی پنجره حلقه کرد با بغض گفت:
_تلما جان من اون روز تو مسجد به خاطر خواست تو اونم به خاطر پول، نماز خوندم، همون نماز باعث شد خدا تو و آقای امیرزاده رو جلوی راه من قرار بده...بعد صدای گریه اش بلند شد. شوهرش کنار کشیدش و پنجره را بست.
تاکسی اینترنتی گرفتم و شوهر ساره کپسول امیرزاده را داخلش گذاشت و حرکت کردیم.
در راه نادیا پرسید:
–تلما الان کجا میریم؟
–میریم کپسول اکسیژن رو بدیم به یه خیّر.
نادیا هنوز تحت تاثیر بچههای ساره بود.
–دلم برای اون بچهها خیلی میسوزه، لباساشون رو دیدی؟ الان پاییزه هوا سرده، دیدی چه پوشیده بودن؟ من جای اونا سردم شد.
لیلا فتحی پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۶۳
ماسکم را روی صورتم جابهجا کردم.
–دلسوزی که فایدهایی نداره، باید براشون یه کاری کنیم.
کنجکاو پرسید:
–چیکار؟
–خیلی کارا، مثلا این ماه هر کدوم از ما یه پولی بزاریم بعد بریم برای بچهها لباس بخریم.
نفسش را محکم بیرون داد.
–آخه مگه چقدر میشه.
–هر چقدر، خب هر کسی در توان خودش کمک میکنه.
بعدشم ما یه سری هزینههای بیخودیمون رو حذف کنیم میتونیم بیشترم کمک کنیم. ببین مثل اینا زیاد هستن.
مثلا نزدیک محل کار من یه مسجد هست که یه خانمی اونجا واسه نیازمندا کمک جمع میکنه، ما هم میتونیم همچین کاری کنیم.
همین آقا هم که الان داریم میریم این کپسول رو بهش بدیم خودش یکی از کسایی هست که خیلی به دیگران کمک میکنه.
فکری کرد و گفت؛
–هر چی فکر میکنم میبینم خرج بیخودی ندارم.
با گوشه ی چشمم نگاهش کردم.
با انگشتهایش بازی کرد و بعد سرش را بلند کرد.
_منظورت خریدن بدلیجات و لاکها و مجموعه ی گل سرهامه؟
–اونا به علاوه همهی چیزهایی که میبینی و خوشت میاد و همهی پول تو جیبیت رو یک جا خرجش میکنی بعدم با یکی دوبار استفاده دلت رو میزنه و نمیدونی چیکارش کنی.
شانهایی بالا انداخت.
–پس اگه تو بری دوستهای من رو ببینی چیمیگی، من در برابر اونا چیزی نمیخرم. البته پول ندارم، شاید داشتم میخریدم.
سرم را به علامت تایید حرفش تکان دادم.
–آره خب، راست میگی. شاید اونام یا اصلا همهی آدمها مثل من و تو گاهی از لاک خودشون بیرون بیان و آدمهایی امثال ساره رو ببینن که تازه ساره وضعش اونقدرا هم بد نیست، دیگه اونجوری زندگی نمیکنن.
با هیجان گفت:
–کاش دوستامم بیارم این بچهها رو ببینن، من مطمئنم خیلی کمک میکنن.
اخم کردم.
–مگه نمایشگاهه، تو براشون تعریف کنی اگه بخوان خودشون کمک میکنن. تو دبیرستان یه رفیق داشتم که وضع مالیشون خوب نبود. خیلی هم بیکس بود، پدر نداشت و خودش تک فرزند بود.
میگفت گاهی که دیگه از بیپولی و تنهایی خسته میشدم و به ستوه میومدم شروع به غر زدن و ناشکری کردن میکردم. اونوقت مادرم دستم رو میگرفت میبرد به بیمارستانها، میرفتیم ملاقات کسایی که بیماریهاشون درمان نداشت یا کسایی که با سختی برای درمان بیماریشون پول تهیه میکردن، مینشستیم و دردو دلهاشون رو گوش میکردم.
میگفت بعد یه مدت دیگه دیدن مریضام برام عادی شد بازم غر میزدم و مینالیدم.
بعد از اون مامانم من رو میبرد بهزیستی، اونجا پر بود از معلولهای ذهنی، جسمی حرکتی، حتی کسایی که شاید مشکل آنچنانی نداشتن ولی چون تو این دنیا هیچ کس رو نداشتن که پیششون بمونن اونجا ازشون نگهداری میکردن.
لیلا فتحی پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸