⊰•🤍🦋•⊱
.
جوریزندگۍڪنڪـهوقتی
صبحپاهاتزمینروحسمیڪـنه،
شیطـانبگه:اوهبازاینپیداششد!
- شھـیدجھـادمغنیـه
.
⊰•🤍•⊱¦⇢#ٺلـنگرـــآنـه
⊰•🤍•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمرببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـر••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•💙🔗🧵•⊱
.
اے شهیدِ خـدا
دست مـا را هم بگیر؛
کہ پاهایمان بدجور گیر
است در گِـلِ این دنیاے
دست و پا گیـر 💔 . . .
.
⊰•💙•⊱¦⇢#داداشبابڪمـ
⊰•💙•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•♥️⛓🎉•⊱
.
☜︎︎❀عٰاقدشگفت:
ڪہمهریہاوآبشود..
وقـراراستڪہاو
مـٰادرِاربـٰابشـود..♥️
❀اینجـاصحبٺ #عشق درمیاناسٺ
.
⊰•🎉•⊱¦⇢#عیـدڪممبارڪ
⊰•🎉•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•💜🖇👀•⊱
.
ـ ولنٺـاین؟
+ نـه! . .
امـروز؛روزعـشقماسٺ♥ ..
.
⊰•💜•⊱¦⇢#روزعشـقمبارڪ
⊰•💜•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•💜🖇👀•⊱ .
انشـاءاللهقسـمٺمدیـرمحٺـرمڪانالمـون!😂❤️🩹
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
انشـاءاللهقسـمٺمدیـرمحٺـرمڪانالمـون!😂❤️🩹
باهمـونےڪحخودشمیـدونـه😂🤪
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
¹💚⃟🌱خـانوـممـھـرسـا ²💚⃟🌱خـانوـممریـمعـابد؎ امـروزبـهنیـٺایشـونخوانـدهشـد✅ انشـاءاللههرح
³💚⃟🌱خـانوـمفـاطمـهبرومـند
⁴💚⃟🌱خـانوـمشـاڪر؎
امـروزبـهنیـٺایشـونخوانـدهشـد✅
انشـاءاللههرحـاجٺےدارن ..
ازخودسـیدالشـھدابگیـرن🦋
#الـٺماسدعـا🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🦋⛓👀•⊱
.
عاشقتمهرچندڪـهبشممحڪوم،
عاشقتماےمقٺـدرمظلـوم:)💚!
.
⊰•🦋•⊱¦⇢#رهبـرانـه
⊰•🦋•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۷۸
دیروز شوهرم میگفت ما باعث شدیم نامزد تو کرونا بگیره.
نگرانش بود. میگفت بیچاره امد ثواب کنه کباب شد.
تلما جان، واقعا نامزدت مرد خوبیه، تو این دوره زمونه همچین مردی کم پیدا میشه،
حالا اگرم چیزی گفته ناراحت شدی ندید بگیر
سفت بچسب به زندگیت.
چرا ساره فکر کرده من وامیرزاده باهم نامزد هستیم.
چطور برایش بگویم من دیگر کاری با او ندارم و این آخرین بار است که از او میخواهم خبری برایم بیاورد.
وقتی سکوتم را دید فهمید که تمایلی به دردودل ندارم. و گفت:
–من دیگه برم، انگار پرحرفی کردم.
شمارش رو برام بفرست. اگه امروز بهت زنگ نزدم یعنی نتونستم برم، آخه بعد از ده روز هنوزم ضعف دارم. ولی فردا حتما یه خبری بهت میدم.
–ممنون ساره، دستت درد نکنه، انشاالله زودتر خوبه خوب بشی.
صدای آیفن بلند شد. مادر و نادیا به خانهی رستا رفته بودند.
من درسم را بهانه کرده بودم. میترسیدم رستا متوجهی نگرانی و ناراحتیام شود.
جلوی در آپارتمان ایستادم. وقتی آمدند سلام کردم. مادر جوابم را داد و به اتاقش رفت. نادیا چند نایلون خرید را روی کانتر گذاشت.
نگاهی به محتوای نایلونها انداختم.
–مگه خونهی رستا نرفته بودید؟ پس اینا چیه؟
اینا خریدهای تره باره، لیمو ترش وزنجبیل و این چیزا، رستا گفت میگن این چیزا واسه جلوگیری از کرونا خوبه مامان گفت بریم بخریم.
–خب پس چرا مامان دمغ بود، انگار از چیزی ناراحت بود.
نادیا لبخند زد.
–فکر کنم افسردگی پس از خرید گرفته.
–چی گرفته؟ افسردگی پس از زایمان شنیده بودیم ولی...
–نشنیدی، چون تا حالا نرفتی خرید. میدونی زنجبیل چنده؟ من که به مامان گفتم نخر، بزار کرونا بگیریم بهتر از اینه که...
خندیدم.
–توام سرت تو حساب و کتابهها، من همسن تو بودم اصلا نمیدونستم چی گرونه چی ارزون.
–همون دیگه، رفاه زدهاید، تو آسایش بزرگ شدید، حالا مگه قدر میدونید. حالا مای بدبخت صبح که از خواب بیدار میشیم باید تنمون بلرزه نون داریم واسه خوردن یا نه.
پقی زیر خنده زدم و شالش را از سرش کشیدم.
–چقدرم شما بدبختید. حالا مگه چقدر تفاوت سنی داریم.
اینقدر حرفهای گنده گنده نزن، حالا چیزی واسه خوردن خریدید یا نه؟ الان من گشنمه.
نوچ نوچی کرد و همانتور که زیپ سویشرتش را باز میکرد گفت:
–بیا، میگم رفاه زدهایی میگی نه، من دارم چی میگم، اونوقت تو دنبال خوراکی هستی. از این به بعد باید سنگ به شکممون ببندیم عزیزم چرا نمیگیری.
یکی از لیمو ترشها را برداشتم و به طرفش پرت کردم.
–چی میگی تو؟
لیمو ترش را از زمین برداشت و خنده کنان گفت:
–وای،وای، میدونی قیمتش چقدر کشیده بالا؟ الان باید بهش احترام بزاری نه این که پرتش کنی، بیا بوسش کن ازش عذرخواهی کن.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۷۹
مادر تلفن به دست از اتاق بیرون آمد و گفت:
–بله، درسته، به نظر من فعلا صبر کنید بزارید این مریضی کمتر بشه بعد.
خب حالا اگرم نشد مجبورن بدون جشن گرفتن برن سر خونه و زندگیشون دیگه، چاره چیه.
نگاهی سوالیام را به نادیا انداختم.
شانهایی بالا انداخت و پچ پچ کنان گفت:
–نمیدونم کیه؟ ولی هر کی هست خیلی دلش خوشه، تو این بدبختی میخوان جشن بگیرن.
بعد از این که مادر گوشی را قطع کرد گفت:
–زن عموتون بود. میگه خانواده پسر اصرار دارن زودتر عروسشون روببرن. اینام گفتن صبر کنن بعد از کرونا. مثل این که اونا قبول نمیکنن میگن همینجوری بدون جشن گرفتن برن سرخونه و زندگیشون. چون میگه تالارها هم بستس، تازه اگرم باز باشه کسی از ترسش نمیاد عروسی.
پرسیدم:
–حالا چرا زنگ زده به شما میگه؟
مادر آهی کشید.
–اصل حرفش این بود که میخواد واسه دخترش جهیزیه بخره پولشون کمه، میخوان خونهی مامان بزرگ رو بفروشن سهمشون رو بردارن. ولی بابا موافق نیست. واسه همین میگه من باهاش حرف بزنم.
نادیا گفت:
–اونا که وضعشون خوبه.
من پرسیدم:
–اگه بفروشن پس مامان بزرگ کجا بره؟
–خب بابا هم همینو میگه، شرط گذاشته که اگر میخوای بفروشی واسه مامان بزرگ یه آپارتمان بخر بعد، اونم میگه با سهم مامان بزرگ فقط میشه براش خونه اجاره کرد. سر این موضوع فعلا تو اختلافن.
نادیا انگشت سبابهاش را بالا برد.
–آهان، حالا جهیزیهی دخترشون رو بهانه کردن، وگرنه زن عمو مگه نمیگفت من بیشتر جهیزیهی دخترم رو خریدم.
مادر نگاهی به تلفنی که در دستش بود انداخت.
–چه میدونم.
نادیا ادامه داد:
– ولی الان واسه دومادا خوب فرصتیه ها، کرونا رو بهونه کنن خرجشون نصف میشه.
نگاهی به مادر انداختم.
–مامان، این واقعا چهارده سالشه؟ حرفهاش به سن و سالش نمیخوره، به نظر میاد از منم بزرگتره.
مادر سری تکان داد.
–نبودی ببینی تو ترهبار چیا میگفت. فروشنده همینجور دهنباز فقط اینو نگاه میکرد.
نادیا دستش را به کمرش زد.
–خب مادر من، اعتراض نکنی فکر میکنن متوجه گرونی نشدیم.
مادر پشت چشمی برایش نازک کرد.
–آخه دیگه نه اونجوری، کم مونده بود بزنیش.
با لبخند گفتم:
–آهان، پس مامان افسردگی بعد از خرید نگرفته بود. از دست زبون شش متری تو افسردگی گرفته بود.
مادر چپ چپ به نادیا نگاه کرد.
–خوبه خرج ما رو تو نمیدی وگرنه همهی فروشندهها رو تیر بارون میکردی.
نادیا خندید و کیف و سویشرتش را برداشت و به اتاق رفت.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
سـلامعلیـڪم!🦋
یڪادمیـنفـعالبرا؎ٺـبادلنیازداریـم:)
هرڪسمایلبوداطلاعبـده↯
@Alllip
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمرببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـر••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•𓄹🌤😍•⊱
.
دِلبٍھڪسـۍبِـبـنـدڪِـھدِلڪَنـدن
یـٰآدِتبـدِھ؛ دِلڪَنـدنـاَزایندُنیـٰآ..🕶!'
.
⊰•🌤•⊱¦⇢#داداشبابـڪم
⊰•🌤•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۸۰
آن روز گذشت و خبری از ساره نشد.
در این یک هفته شاید روزی ده بار صفحهی امیرزاده را چک میکردم که ببینم آنلاین است یا نه ولی خبری نبود.
هر دفعه که صفحهاش را چک میکردم نگرانتر از قبل میشدم.
از خدا میخواستم فقط زنده بماند. برایش نذر کردم و دعا خواندم.
فردای آن روز دیگر طاقت نیاوردم و به ساره پیام دادم.
–سلام.خوبی؟ ساره جان امروز میری؟
بعد از دو ساعت که گذشتنش برایم مثل جان کندن بود برایم نوشت.
–سلام کجا؟
با خواندن پیامش گوشی در دستم خشک شد. همینطور به صفحهاش زل زدم.
خدایا ببین کار رو به کی سپردم.
میخواستم برایش توضیح بدهم که خودش پیام داد.
–آهان، ببخشید حواسم نبود. آره، اگه بخوای امروز میرم.
آخه هنوز شمارش رو برام نفرستادی فکر کردم آشتی کردید، دیگه لازم نیست برم.
درست میگفت پاک فراموش کرده بودم شماره امیرزاده را بفرستم.
شماره را فرستادم و نوشتم.
–فقط میشه زودتر بری. بهش که زنگ زدی فوری با من تماس بگیر. چند روزه آنلاین نشده نگرانم.
شکلک تعجب فرستاد و نوشت.
–منم نگران کردی، مگه قبلا هر روز آنلاین بوده؟
تایپ کردم.
–نمیدونم، قبلا دقت نکرده بودم.
دوباره شکلک تعجب فرستاد. بعد تایپ کرد.
–تا ظهر بهت زنگ میزنم.
گوشی را کناری گذاشتم و زانوهایم را بغل کردم. خدایا فقط سالم باشه من دیگه کاری باهاش ندارم. قول میدم یه جوری از زندگیش برم که فقط به زن و زندگیش برسه. تو فقط کمکش کن حالش خوب بشه. اشکهایم یکی پس از دیگری روی گونههایم سُر خوردند.
سرم را روی زانوهایم گذاشتم و اجازه دادم چشمهایم تا میتوانند ببارند.
نمیدانم چقدر گذشت سنگینی در سمت چپم حس کردم.
سرم را بلند کردم.
نادیا بود. کنارم مچاله شده بود و سرش را به پهلویم تقریبا چپانده بود.
دستم را دور کمرش حلقه کردم و سرم را به سرش تکیه دادم.
–با بغض پرسید:
–مُرد؟
نگاهش کردم؟
–کی؟
–همون که کرونا داشت، رفتیم جلو در خونشون دیگه. مگه نگران اون نیستی؟
تعجب کردم، حواسش به همه جا هست.
نگاهم زمین را جارو زد.
—خدا نکنه، ولی خبری ازش نیست.
–خب تو که تلفنش رو داری بهش زنگ بزن.
بینیام را بالا کشیدم.
–زشته، زنگ بزنم چی بگم؟
–خب یه چیزی رو بهانه کن بهش زنگ بزن.
–موضوع اینه که اصلا نمیخوام بهش زنگ بزنم.
صاف نشست و بغضش به لبخند تبدیل شد.
–خب امداد غیبی و طیالارضم که نداری، پس از کجا میخوای بدونی زندس؟
با گوشهی چشمم نگاهش کردم.
فکری کرد و گفت:
–خب میخوای بریم دم خونشون. تو وایسا سر کوچه من برم ببینم اعلامیه زدن یانه.
با چشمهای گرد نگاهش کردم.
–اعلامیه؟
–آره دیگه، اگه مرده باشه، از این بنرها و اعلامیهها میزنن رو دیوارشون دیگه. اسمشم که میدونم، اگر هیچی نباشه یعنی نمرده دیگه. بعد میام بهت میگم تموم میشه میره و خیالت راحت میشه.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۸۱
–زبونت رو گاز بگیر، جوون مردم. یه دور از جونی چیزی بگو. مگه جون آدمها سیبزمینیه همینجوری میگی مرده، زندس
البته بد هم نمیگفت ولی اگر خدایی نکرده اتفاقی برای امیرزاده افتاده باشد چه؟ دلم نمیآید حتی به آن فکر کنم. تمام دلخوشیام این است که بالاخره روزی میبینمش.
حتی اگر بشود از دور. به همین راضیام.
اگر اتفاقی برای او بیفتد درمن همه چیز میمیرد.
چند ساعتی از ظهر گذشت ولی خبری از ساره نشد.
پنجرهی اتاق را باز کردم. هوا ابری بود. مثل چشمان من.
طاقت در خانه ماندن را نداشتم.
لباس پوشیدم و پیامی برای ساره فرستادم.
به سالن که رفتم مادر پرسید:
–کجا میری؟
–میرم یه قدمی بزنم، هوا خوبه.
نادیا از آشپزخانه فریاد زد.
–وایسا منم میام.
گیرهی شالم را از جلوی آینهی کنار در ورودی برداشتم.
–تو پیازت رو سرخ کن.
نادیا کفگیری که دستش بود را داخل ماهیتابه رها کرد و بلند گفت:
–مامان، این چند دقیقه دیگه آماده میشه، منم با تلما برم؟
مادر کت سفید رنگی که روی پایش بود را کناری گذاشت و بلند شد.
–باشه برو، ولی امدی شام با توئهها، من باید این کار جواهر دوزی رو تا فردا تحویل رستا بدم.
–باشه، چشم.
نادیا اصلا منتظر نشد من حرفی بزنم در عرض چند دقیقه مانتو و سویشرتش را پوشید و شال به دست کنارم ایستاد.
با تعجب نگاهش کردم.
–شما با سونیک نسبتی داری؟ منظورم اون موجود آبیه هست.
–من که نه، ولی سونیک خودشو چسبونده به ما.
–آهان.
کفشهایم را که میپوشیدم دیدم نادیا هنوز شالش را سرش نکرده.
–بریم دیگه.
اشارهایی با شالش کردم.
–ببخشید شما تازه وارد کشور ما شدید خبر ندارید. یکی از قانونهای کشور ما اینه که اون شال بیصاحب رو سرت کنی نه رو دوشت بندازی. تو اروپا بهتون یاد ندادن به قانون هر کشوری باید احترام بزارید و اگر نزارید نشون دهندهی بیفرهنگی شماست؟
نگاه متعجبش را به شالش انداخت.
–عه، این اینجا چیکار میکنه؟ من فکر کردم رو سرمه.
همین که خواستیم وارد آسانسور شویم، مادر در آپارتمان را باز کرد.
–دخترا برگشتنی یه ماست کوچیکم بخرید. بعد هم در را بست و رفت.
–نادیا تو پول داری؟
–نه، همه رو دادم به تو دیگه.
–کارتم را درآوردم.
–البته اندازهی یه ماست خریدن توش هست.
–آبجی جان، آخرین بار کی ماست خریدی؟ فکری کردم و گفتم:
–یادم نمیاد چطور؟ پوزخندی زد.
–به خاطر قیمتش گفتم، نریم اونجا ضایع بشیم، اول یه موجودی از کارتت بگیر.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
³💚⃟🌱خـانوـمفـاطمـهبرومـند ⁴💚⃟🌱خـانوـمشـاڪر؎ امـروزبـهنیـٺایشـونخوانـدهشـد✅ انشـاءاللههر
⁵💚⃟🌱دخٺـرارٺـشۍ
⁶💚⃟🌱خـانـوـمرقیـهحسـینپور
امـروزبـهنیـٺایشـونخوانـدهشـد✅
انشـاءاللههرحـاجٺےدارن ..
ازخودسـیدالشـھدابگیـرن🦋
#الـٺماسدعـا🤍
⊰•💛⛓🍯•⊱
.
ازعشقرضـٰا
نبضزماندرنوساناست💛'!
.
⊰•🍯•⊱¦⇢#چـھارشنبـههاےامـامرضایے
⊰•🍯•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•💛⛓🍯•⊱ .
بأبیاَنتَواُمّیوَنَفسیوأهلیوَمالی...
تمـامزندگـےامفدایٺآقـا ..!❤️🩹