🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۸۹
فردای آن روز همین که به آن طرف از خیابان رفتم. گوشهایی ایستادم و با دقت مغازهی امیر زاده را نگاه کردم.
در مغازه باز بود. خوشحال شدم. پس واقعا حالش خوب شده، خودش دیده نمیشد. چند دقیقهایی آنجا ایستادم و دقت کردم شاید خودش را هم ببینم، شاید از مغازه بیرون بیاید اما فایده نداشت.
بعضی عابران ابتدا مرا نگاه میکردند بعد مسیر نگاهم را دنبال میکردند و همینطور که از کنارم رد میشدند تا چند قدم همینطور با دقت به روبرو نگاه میکردند. انگار آنها هم دنبال چیزی میگشتند.
کاش چشمهایم تلسکوپ داشت. کاش میتوانستم داخل مغازه را ببینم.
با خودم فکر کردم چه خوب میشد یک دوربینی چیزی داشتم و از همین راه دور گوشهایی میایستادم و نگاهش میکردم.
این فکر تمام ذهنم را درگیر خودش کرد.
ولی بعد با خودم گفتم او که هر روز به کافیشاپ خواهد آمد، میتوانم ببینمش، دوربین نیاز نیست.
آن روز او به کافی شاپ نیامد، انگار همه چیز در من تمام شد. چرا نیامد؟ یعنی به خاطر این که جواب پیامش را ندادهام با من قهر کرده؟
ولی بعد به خودم نهیب زدم، اگر هم میآمد تو باید کار را به کس دیگری میسپردی و تا رفتنش به سالن نمیآمدی. مگر قولت را فراموش کردهای.
دیگر از آن روز به بعد محتاط شده بودم. کنار پیشخوان میایستادم و به در ورودی خیره میشدم، که اگر آمد به آشپزخانه بروم تا مرا نبیند.
آن روز گذشت موقع برگشتن به خانه دوباره از آن طرف خیابان رفتم. دیگر راه اصلیام شده بود باید عادت میکردم. ولی نگاهم را حریف نمیشدم. همین که میدیدم مغازهاش باز است نفس راحتی میکشیدم.
خیلی دل تنگش بودم. چطور با خودم کنار بیایم.
به خانه که رسیدم نادیا گفت که از آن تابلوی پروانه سفارش دیگری گرفته. کسب تکلیف میکرد که آیا بیعانه بگیرد یا نه.
–آره بگیر، نقشش رو روی پارچه پیاده کن، من امشب میدوزم تمومش میکنم.
با تعجب نگاهم کرد.
–قبلیه چند روز طول کشید چطوری میخوای...
همانطور که به اتاق میرفتم گفتم:
–قبلیه رو زیاد بلد نبودم. بعدشم میدونم امشب خوابم نمیبره، وقت زیاد دارم.
بدون این که لب به چیزی بزنم، روی جزوه و کتابهایم پهن شدم. فرصت خوبی بود تا طرح زدن نادیا تمام شود درسهایم را مرور کنم.
مطالب کلاسهای مجازی که صبح استاد در گروه گذاشته بود را از گوشیام مرور کردم.
مادر وارد اتاق شد.
–ناهار خوردی؟
از روی جزوه ها سرم را بلند کردم.
–میل ندارم.
کنارم نشست.
–درسته کارت زیاد شده، ولی دیگه نباید از غذا بیفتی که، باید به خودت برسی.
لبخند زورکی زدم.
–بانوی دربار امروز ناهار چه درست کرده؟
یه غذای مفید و پرخاصیت.
انگشت سبابهام را روی چانهام گذاشتم و ژست متفکری گرفتم.
–کباب؟
مادر بلند شد.
–اون کجاش پرخاصیته، باعث نقرص و هزارتا مریضی میشه.
به دنبالش رفتم.
–خب چی پختی که همهی مریضیهای ما رو ریشه کن میکنه؟
–کله جوش. سهمت رو اجاقه گرم کن بخور.
مادر درست میگفت میلم به غذا کم شده بود. اما نه به خاطر کار زیادخودم، به خاطر این که کار فکرم زیاد شده بود. دل تنگی، دوری، ندیدنش چیزهایی بودند که
نه تنها فکرم بلکه تمام اعضای بدنم را به خود مشغول کرده بود.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۹۰
چند روزی گذشت و خبری از امیرزاده نشد. ولی در مغازهاش باز بود.
دیگر طاقتم تمام شده بود، باید فکری میکردم.
به کافی شاپ که رسیدم پشت پیشخوان رفتم شروع به سرچ کردم.
باید یک دوربین میخریدم. باید میدیدمش.
خانم نقره دیگر به سر کارش آمده بود. سرکی به گوشیام کشید و رفت.
مدتها در سایتهای مختلف گشتم، وقتی قیمتها را دیدم سرم سوت کشید.
بعد از نیم ساعت گشتن دست از پا درازتر گوشیام را بستم و کنار گذاشتم. رو به خانم نقره کردم و گفتم:
–نمیدونستم دوربین شکاری اینقدر گرونه، مگه کسی الان شکار میره؟
خانم نقره دستی به شالش کشید.
–میخوای دوربین شکاری بخری؟
نفسم را بیرون دادم.
–میخواستم بخرم، ولی دیگه پشیمون شدم.
ابروهایش بالا رفت.
–واسه چی میخوای؟
انگشتهایم را در هم گره زدم.
–واسه یه کاری لازم داشتم، ولی حالا دیگه با این قیمتها پشیمون شدم.
ماهان که اکثر اوقات بین سالن و آشپزخانه در رفت و آمد بود. گوشهایش تیز شد. جلو آمد و گفت:
–من دوربین دارم. میخواهید براتون بیارم؟
با خوشحالی پرسیدم:
–جدی میگید؟
آرنجش را روی پیشخوان گذاشت.
–آره، پارسال هدیه گرفتم.
خانم نقره گفت:
–مردم چه هدیههای لاکچری میگیرن.
ماهان از این حرف خوشش آمد.
–آره، تازه یه برند معروفه. همین فردا براتون میارم.
کمی منو من کردم.
–نه، ممنون، آخه هدیس، یه وقت میوفته میشکنه یا چیزی میشه اونوقت شرمنده میشم.
–بشکنه، اصلا مهم نیست. فدای سرتون. من که استفاده نمیکنم. حالا قبلا با بچهها کوه میرفتیم گاهی میبردم.
ولی حالا که به خاطر کرونا دیگه کوهم نمیریم.
دلم نمیخواست دوربینش را بگیرم برای همین گفتم:
–آخه منم کارم اصلا مهم نیست. بود و نبود دورببن برام...
حرفم را برید.
–من براتون میارم. شما چقدر تعارف میکنید. من که الان ازش استفادهایی ندارم.
بعد هم رفت.
دیگر مثل روزهای قبل چشم به در نمیدوختم. چون از آمدنش مایوس شده بودم.
مشتریهایمان نصف شده بود برای همین کار زیادی نداشتم.
پشت پیشخوان نشسته بودم و با خانم نقره حرف میزدیم.
صدای جرینگ جرینگ آویز در نگاهم را به آن سمت کشاند.
خودش بود. خود خودش. بالاخره آمد.
قبل از این که مرا ببیند پشت پیشخوان نشستم.
خانم نقره با چشمهای از حدقه درآمده نگاهم کرد.
انگشت سبابهام را روی بینیام گذاشتم و پچ پچ کردم.
–هیچی نگو، اونور رو نگاه کن. بعدشم بیا تو اتاق تعویض لباس.
سرش را به علامت این که متوجه شده چه میگویم تکان داد.
بدون این که کسی مرا ببیند خودم را به اتاق رساندم. هر روز برای تعویض لباس به اینجا میآمدم.
بلا فاصله نقره آمد.
–چیشده؟ دختر چرا قایم باشک بازی درمیاری؟
در را پشت سرش بستم.
–نمیخوام من رو ببینه.
–کی؟
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۹۱
–همین آقای امیرزاده دیگه.
با چشمگرد نگاهم کرد.
–وا چرا؟
–خب دیگه، میشه تا این بره تو توی سالن باشی؟ ببخشیدا.
–خواهش میکنم کاری نیست که حالا یه ربع بیست دقیقه صبحانش رو میخوره میره دیگه، فقط اگر کسی سراغت رو گرفت چی بگم؟
–نمیدونم، خودت یه چیزی بگو.
مرموزانه نگاهم کرد.
–یعنی اگه این هر روز بیاد اینجا تو میخوای قایم شی؟ نه به اون که چند روزه خیره به در مونده بودی، نه به حالا که اون امده اونوقت تو نمیخوای ببینیش.
نگاهم را به زمین دوختم.
سرش را تکان داد.
–از دست شما جوونا، آدم سر از کاراتون درنمیاره.
بعد از رفتن خانم نقره روی گنجهایی که در انتهای اتاق بود نشستم و به حرفش فکر کردم.
راست میگفت اگر او هر روز بیاید چه؟ نمیشود که هر روز خودم را مخفی کنم.
اصلا چطور میشود دلتنگ کسی باشی و نخواهی ببینیاش. باید فکر دیگری میکردم.
هنوز پنج دقیقه هم نشده بود که خانم نقره وارد اتاق شد و گفت:
–این که بلند شد رفت که،
از جایم بلند شدم و به طرفش رفتم.
–رفت؟
–آره، چیزی هم سفارش نداد.
مبهوت نگاهش کردم.
–پس چرا امده بود؟
با دلسوزی گفت:
–فکر کنم امده بود تو رو ببینه، چون سراغت رو گرفت.
قلبم به تپش افتاد.
–چی گفت؟
–رفتم سر میزش سفارش بگیرم. باهاش احوالپرسی کردم و پرسیدم چرا چند وقته افتخار نمیدید بیایید کافیشاپ.
گفت که مریض بوده.
بعد گفتم معلومه، لاغر شدید.
الهی بمیرم اونقدر حجب و حیا داشت نگاهش رو انداخت پایین آروم گفت، مریضیه دیگه.
با خودم فکر کردم اگر من به جای خانم نقره این حرفها را میزدم کلی حرف داشت که بگوید و حتما نگاهش را از صورتم برنمیداشت.
عجولانه پرسیدم.
–خب بعدش چی گفت؟
–هیچی دیگه مدام نگاهش به اطراف بود معلوم بود دنبالت میگرده بعد پرسید:
ببخشید خانم حصیری نیومدن؟
گفتم چرا ولی دستشون بند بود من جاشون امدم.
یعنی اونقدر ناراحت شد که دلم براش کباب شد. بعد گوشیش رو برداشت و صفحهاش رو نگاه کرد.
پرسیدم چی میل دارید؟
گفت فعلا میشه یه لیوان آب بیارید.
امدم براش آب ببرم، رفتم دیدم نیست.
به نظرم بهش برخورد.
نگران پرسیدم:
–یعنی با ناراحتی رفت؟
خانم نقره روی گنجهایی که من قبلا نشسته بودم نشست.
–آره دیگه، اینجور وقتا مردا خیلی بهشون برمیخوره، حالا این آقای امیرزاده بیشتر بهش برمیخوره چون مردتره، دیدی مدلش خیلی مردونس، میفهمی چی میگم که؟
من فقط با غم نگاهش کردم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۹۲
نمیفهمیدم چه میگفت، تنها چیزی که میفهمیدم ناراحتی امیرزاده بود که دلم را آتش میزد.
خانم نقره از جایش بلند شد و نگاهی به گنجه کرد و زمزمه کرد.
–نمیدونم هر دفعه این ماهان چی با خودش میاره میزاره تو این کمد درشم همیشه قفل میکنه. بعد رو به من ادامه داد:
–دقت کردی؟ بعضیروزا یه نایلون سیاه با خودش میاره میزاره اینجا رفتنی هم با خودش میبره.
حرفش را نشنیده گرفتم و پرسیدم.
–آقای غلامی هم دیدش؟
–ماهان رو؟
–نه بابا، امیرزاده رو میگم.
–آهان، آره، خیلی هم تعجب کرد که امیرزاده سفارش نداده رفت
آقای امیرزاده قبل از رفتنش رو تخته سیاه یه چیزی نوشت و رفت،
چون من که با بطری آب وارد سالن شدم دیدم آقای غلامی بلند شده بره ببینه که اون چی نوشته. فکر کرده از کافی شاپ ناراضی بوده که چیزی سفارش نداده رفته واسه همین روی تخته انتقادی چیزی نوشته.
منم رفتم ببینم آقای غلامی چی رو داره نگاه میکنه.
اشاره کرد به تخته و گفت:
–امیرزاده نوشته.
دستپاچه به طرف در اتاق رفتم که زودتر بروم ببینم امیرزاده چه نوشته.
خانم نقره دستم را گرفت.
–الان نری جلوی تابلوها.
ایستادم و متعجب نگاهش کردم.
–چرا؟
–خودت میدونی که آقای غلامی چقدر روی مشتریهاش حساسه، یه وقت میری تابلو بازی درمیاری، میفهمه همهی اینا زیر سر توئه. چون از من پرسید امیرزاده چی میگفت، چرا سفارش نداد.
منم تا تونستم ماله کشیدم.
–چطوری ماله کشیدی؟
–گفتم بنده خدا کرونا داشته، تازه حالش خوب شده، انگار هنوزم میلش به غذا نمیکشه، امده بوده صبحونه بخوره ولی یه کم ضعف کرد فکر کنم رفت استراحت کنه.
آقای غلامی دوباره به نوشتهی تخته سیاه نگاه کرد و گفت:
–پس واسه همین اینو نوشته، واقعا درست نوشته روزای تلخیه این روزا.
حالا تو دعا کن، آقای غلامی کرونا نگیره چون میفهمه کروناییها اتفاقا اشتهاشون باز میشه.
–خوب ماله نکشیدی، این که همش شد دستانداز.
خندید و دفترچه سفارش را به دستم داد.
–دیگه من در این حد بلدم. بگیر برو سرکارت.
دفترچه را گرفتم.
–مگه رو تابلو چی نوشته بود؟
عمیق نگاهم کرد.
–فکر کنم واسه تو پیغام گذاشته. آخه دختر تو چیکارش داری؟ بزار بچهی مردم زندگیش رو بکنه،
–من؟
–نه، عمم، تو از همون روز اول اینو هوایی کردی. یعنی نزاشتی یه دو روز از ورودت بگذره با اون چشات.
همان موقع در با ضرب باز شد و آقای غلامی جلوی در ظاهر شد و
با اخم گفت:
–مشتری اونجا معطله شما اینجا جلسه گرفتین؟ چه حرف خصوصی دارید که تو سالن نمیتونید بزنید؟
خانم نقره دست و پایش را گم کرد و با لکنت گفت:
–هیچی، من امدم دفتر سفارش رو به خانم حصیری بدم. بعد هم فوری از اتاق بیرون رفت. من هم سربهزیر بیحرف از اتاق بیرون رفتم.
وارد سالن که شدم مشغول مشتریها شدم. ولی تمام فکر و ذهنم پیش تابلو بود.
پشت تابلو به طرف سالن بود و رویش به طرف در ورودی. چون در کافی شاپ شیشهایی بود عابران از پیاده رو میتوانستند آن را ببینند. ولی کسانی که داخل سالن بودند به تابلو دید نداشتند.
بالاخره از یک فرصت استفاده کردم و خودم را به تابلو رساندم.
با خط درشت نوشته بود.
"این روزها تلخ میگذرد."
وقتی جملهاش را خواندم بغض گلویم را گرفت. زمزمه کردم.
–خیلی تلخ میگذره.
خواندن جملهاش باعث شد تلخی لحظاتم بیشتر شود، دلتنگتر شوم و بیشتر از قبل برای دیدنش لحظهشماری کنم.
دوباره این بغض لعنتی، دوباره دلتنگی...
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۹۳
صدای آقای غلامی مرا به خودم آورد.
–اونو پاکش کن، مردم به اندازهی کافی تو این وضعیت تو فشار هستن و خودشون تلخ هستن.
دلم نمیخواست پاکش کنم. انگار با نگاه کردن به دستخطش دلخوش میشدم. باید چیزی برای خودم نگه میداشتم. تخته پاک کن را برداشتم و ریز ریز کلمهی "تلخ "را از وسط جمله پاک کردم.
"این روزها میگذرد."
ایستادم و زل زدم به دستخطش، کم کم اشک در چشمهایم جمع شد.
آقای غلامی چپ چپ نگاهم کرد.
–تو کار نداری؟ من نمیدونم چرا هر کس میاد اینجا تو رو میبینه میره یه چیزی پای تخته سیاه مینویسه. خواستم بگویم امیرزاده که اصلا مرا ندید. ولی خودم را لو ندادم. او ادامه داد:
–این امیرزاده اینجوری نبود، اهل نوشتن و این چیزا که اصلا نبود.
سرم را پایین انداختم و به طرف آشپزخانه راه افتادم. انگار عادت کرده بود سر هر چیزی به من گیر بدهد.
به جلوی در خانهمان که رسیدم دیدم محمد امین با چند تابلوی نقاشی آنجا ایستاده.
نقاشیها آشنا بودند.
پرسیدم:
–محمد امین اینا رو نادیا کشیده؟
تابلوها را در جعبه پلاستیکی جابهجا کرد.
–آره، میخوام ببرم دوشنبه بازار بفروشمشون.
خندیدم.
–آخه تو دوشنبه بازار کی تابلو نقاشی میخره؟
اخم ریزی کرد.
–چرا نمیخرن. من به نادیا قول دادم بفروشمشون. ناراحت بود گفت اینترنتی کسی نخریده منم گفتم بده من ببرم بفروشم.
تعجب زده گفتم:
–مگه الکیه، باید اونجا غرفه داشته باشی.
–میدونم، با یه غرفه دار دوست شدم گفت بیار بزار کنار وسایل من بفروش.
خم شدم و به طرحها نگاهی انداختم.
–ولی فکرکنم اینا طرحهای جواهر دوزیه منهها.
–نه، اینا فرق داره، از هر کدوم دوتا کشیده.
سرم را تکان دادم.
–این دختر چقدر زرنگه. این همه قاب رو از کجا خرید؟
–من براش خریدم.
زمزمه کردم.
–همه هم ماشالا دنبال کسب درآمدید.
جعبه را که روی زمین بود را بلند کرد.
–چی میگی؟
–هیچی، بیا برو ببینیم چیکار میکنی، انشالله که بفروشی.
همه در خانه مشغول کار بودند. مادر و نادیا آنچنان سرگرم کارشان بودند که متوجهی ورود من نشدند.
کیفم را روی مبل گذاشتم و به مادر گفتم:
–سلام خانم فعال، میبینم که سخت مشغولی.
مادر سرش را بلند کرد.
–سلام. خسته نباشی. دیگه چیکار کنم، نادیا همش میگه عقبیم، عقبیم، منم میخوام برسونم.
نادیا تبلت به دست به سالن آمد.
–تلما، دوتا دیگه تابلو سفارش گرفتم. بهشون گفتم یک هفتهایی به دستشون میرسونما زود باش لباست رو عوض کن بیا بدوز.
مادر گفت:
–بزار بیچاره از راه برسه، یه چیزی بخوره بعد.
همانطور که به طرف اتاق میرفتم گفتم:
–اشتها ندارم مامان. الان میام کمک.
واقعا اشتهایم کم شده بود. انگار وقتی قلبم غمگین بود، معدهام از کار میافتاد.
نادیا وارد اتاق شد.
–در حین کارت میتونی ناهارتم بخوریا.
به رویش لبخند زدم.
–میبینم که کنار این کار واسه خودت یه کار دیگه جور کردی.
خندید.
–یهو به سرم زد. گفتم ببینم فروش میره، امتحانیه.
تحسین آمیز نگاهش کردم.
–باید تو رو به عنوان کم سنترین کار آفرین ببرن تو تلویزیون نشون بدن. اصلا اگرم کارت نگیره همین که همت کردی انجامش دادی خیلی هنره.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۹۴
تقریبا هر چند روز درمیان پیامک واریز پول تابلوها برایم میآمد.
دستم باز تر شده بود. با نادیا تصمیم گرفتیم چند تابلوی دیگر که فروختیم برویم و برای بچههای ساره لباس بخریم.
آقا ماهان با اشاره صدایم کرد.
کنار اتاق تعویض لباس ایستاده بود و یک نایلون مشگی دستش بود.
به طرفش رفتم و سوالی نگاهش کردم.
به اطراف نگاهی انداخت، مثل کسایی که میخواهند کار خلافی کنند اشاره کرد که به داخل اتاق برویم.
خودش جلوتر در را باز کرد و اشاره کرد که من وارد شوم. وقتی وارد اتاق شدم نایلون را به دستم داد.
کنجکاو فوری دستم را داخل نایلون بردم. همان دوربینی بود که قرار بود برایم بیاورد.
با تعجب نگاهش کردم.
–خب اینو همونجا بهم میدادید چرا اینقدر قضیه رو پلیسی کردید.
–نمیبینی این غلامی به همه گیر میده، حالا فکر میکنه دوربین رو آوردیم جاسوسیه اونو بکنیم. مگه نمیبینی به خودشم شک داره.
شانهایی بالا انداختم.
–اینجوری که بدتره، چون نمیدونه قضیه چیه ممکنه فکرای بدتری بکنه.
دستش را در هوا تکان داد.
–ولش کن بابا.
نگاهم را به دوربین دادم.
یک دوربین مشگی رنگ که وسط دو لنزش یک شیء تیله مانند بود که چند درجه رویش درج شده بود.
پرسیدم:
– این درجه ها چیه؟
–وقتی دارید از لنزها نگاه میکنید نباید دیدتون تار باشه اگر تار بود با این درجه تنظیم میکنید.
حلقههای فوکوس هم برای خودشون درجه بندی جدا دارن.
البته الان تنظیم شده ولی باز بستگی به دوری و نزدیکی جایی داره که میخواهید ببینید. نسبت به مسافت همون شی باید دوباره تنظیم بشه.
بعد گفت که از لنزهای دوربین نگاه کنم و دوباره توضیحاتی داد.
سایز دوربین بزرگ نبود. راحت داخل کیفم جا شد.
از ماهان تشکر کردم.
–ممنون زود بهتون برمیگردونم.
لبهایش را بیرون داد.
–من که لازمش ندارم حالا پیشتون باشه.
دل تو دلم نبود که زودتر ساعت کاریام تمام شود و بروم و با دوربین ببینمش. آنقدر بیتاب دیدنش بودم که گذشت هر ثانیه برایم طولانیتر از هر زمان دیگری بود.
از کافی شاپ که بیرون آمدم با عجله از عرض خیابان رد شدم.
تپشهای قلبم دستپاچهام میکرد. حال آدمی را داشتم که میخواهد کار خلافی را انجام دهد.
چشمهایم همهاطراف را از نظر میگذراند. برعکس روزهای قبل صورت همهی عابران را نگاه میکردم. همهعادی بودند و با آرامش راه میرفتند. سعی کردم من هم آرام باشم.
دستم را داخل کیفم بردم و دوربین را لمس کردم. سر جایش بود.
در سمت راست پیاده رو درختهای تنومندی بودند که با فاصلهی کمی از هم قرار داشتند.
دنبال یک جای مناسب میگشتم که زیاد جلب توجه نکنم.
بالاخره کنار یک درخت تنومند که اطرافش هم بوتههای پرپشت یوکا کاشته شده بود ایستادم.
پشتم را به پیاده رو کردم تا از دید عابران در امان باشم.
ماشینهایی که از خیابان رد میشدند میتوانستند مرا ببینند. ولی چه اهمیتی داشت.
دوربین را از کیفم خارج کردم و طبق حرفهایی که ماهان گفته بود تنظیم کردم.
دوربین را جلوی چشمم قرار دادم.
بین دو خیابان یک بلوار پهن بود که یک ردیف درخت در آنجا کاشته شده بود و همین فاصله را بیشتر میکرد. آن طرف بلوار خیابان بود و بعد پیاده رو و بعد از آن مغازهی او.
بعد از کمی جستجو با دوربین بالاخره، تن عریان درخت چنار روبروی مغازه در لنز دوربین قرار گرفت.
حتی گنجشکهایی که روی درخت دنبال هم میکردند را واضح میدیدم. دوربین را پایینتر آوردم. ویترین رنگی مغازهاش پدیدار شد.
در مغازه باز بود. نایلونی که از جلوی در آویزان کرده بود قبلا نبود.
حتما به خاطر جلوگیری از هوای سرد پاییزی نصبش کرده بود.
لنز دوربین را کمی چرخاندم و روی نایلون و بعد شیشهی ویترین زوم کردم.
لرزش دستهایم را حس میکردم.
احساس میکردم قلبم وارد لنزهای دوربین شده و آنجا میتپد.
صدای شخصی را شنیدم که گفت:
–جاسوسی کی رو میکنی؟
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۹۵
با عجله دوربین را از جلوی چشمهایم کنار زدم و دنبال صاحب صدا گشتم.
مردی سوار ماشین سفید رنگی بود و از خیابان متوجهی من شده بود و قصد آزار داشت.
تا نگاهش کردم خندید و پایش را روی پدال گاز گذاشت در خیابان ناپدید شد.
زمزمه کردم.
–مردم آزار، نصف عمرم رفت.
دوباره دوربین را روی چشمهایم تنظیم کردم.
امیرزاده از مغازه بیرون آمده بود و به طرف کافیشاپ نگاه میکرد.
دوربین را رویش زوم کردم.
یک پلیور مشگی تنش بود و با یک شلوار کتان تیره رنگ.
دستهایش را در جیبش برده بود و جلوی مغازه به این طرف و آن طرف میرفت. گاهی میایستاد و به طرف کافیشاپ نگاه میکرد.
احتمالا امید داشت که شاید امروز میخواهم از طرف مغازهی او به خانه برگردم. با دیدنش لبخند از روی لبهای محو نمیشد.
کمی آرام شدم و حالم بهتر شد. زوم دوربین را بیشتر کردم و به چشمهایش نگاه کردم. حتی گود شدن چشمهایش مشخص بود.
همانطور که مشغول نگاه کردنش بودم. سرش را چرخاند و دقیقا به طرفم نگاه کرد. انگار مرا میدید چون زاویهی نگاهش دقیقا به طرف من بود. چشمهایش را ریز کرد تا دقیقتر ببیند.
دلهره تمام جودم را گرفت. دوربین را از جلوی چشمهایم کنار زدم و نگاهش کردم.
درست بود مرا نگاه میکرد.
بلافاصله دوربین را داخل کیفم گذاشتم و از باغچه بیرون آمدم و دیگر به آن طرف نگاه نکردم و با سرعت به طرف خانه راه افتادم.
دلم مثل سیرو سرکه میجوشید. خدایا نکند مرا دیده باشد؟
حالا اگر هم دیده باشد فکر نکنم تشخیص دهد که من بودهام.
با این دلداریها که خودم را دادم کمی آرام گرفتم.
چند پیامک روی گوشیام آمد، نادیا دوباره چند تابلو فروخته بود.
خوشحالیام چند برابر شد. در راه خانه برای بچههای ساره لباس خریدم. قبلا زنگ زده بودم و سایز بچههایش را پرسیده بودم. کمی هم برای خانه گوشت و مرغ خریدم. میدانستم مادر خوشحال میشود. برای بچهها هم کمی تنقلات خریدم. به رستا هم زنگ زدم و برای شام دعوتشان کردم.
آن روز اشتهایم باز شده بود. از مادر و نادیا خواستم که آنها فقط کارهای مربوط به تابلوها را انجام دهند. پختن شام و کارهای آشپزخانه وخانه هم به عهدهی من.
از دیدن امیرزاده انرژی گرفته بودم و میخواستم این انرژی را خرج خانوادهام کنم.
مادر با نخ و سوزن و پارچه به دست به آشپزخانه آمد. روی تنها صندلی آشپزخانه نشست و همانطور که مشغول دوختن بود گفت:
–میگم مادر کاش پولاتو اینجوری خرج نکنی؟
ران مرغی که در دستم بود را داخل ماهی تابه انداختم، شروع به جلیز و ولیز کرد.
–مگه چطوری خرج کردم؟
اشارهایی به چیزیهایی که خریده بودم و گوشهی آشپزخانه بود کرد.
–همینا دیگه، پولاتو بزار واسه خودت، بعدا لازمت میشه، بالاخره میخوای ازدواج کنی هزار تا خرج داری مادر. جمع کن اون موقع...
نگذاشتم ادامه دهد.
–مامان این پول که تنها مال من نیست، همه داریم کار میکنیم پس باید جوری خرج بشه که همه استفاده کنیم. البته یه مقدار از پول نادیا رو بهش دادم. ولی بهش گفتم بقیهاش رو از این به بعد میدم مامان برات جمع کنه.
مادر سوزن را در دستش نگه داشت.
–قبول کرد؟
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۹۶
–آره، من بگم قبول میکنه، تازه پول تابلو نقاشیهاشم که چندتاش فروش رفته همه رو داده به من. منم میدم به شما.
مادر با خوشحالی گفت:
–باشه، بده براش جمع کنم، یه چند وقت دیگه که پولاش زیاد شد.میرم یه پلاک زنجیر طلای سبک براش میخرم که هم بندازه کردنش، هم یه پساندازی براش بشه. تو خودتم این کار رو بکن. من راضیام.
–ولی من خودم دلم میخواد واسه خونه خرید کنم.
نگاهم کرد.
–میدونم مادر، ولی بزار خریدهای خونه رو پدر و برادرت انجام بدن. بالاخره اونا مردای خونه هستن. یه وقت غرورشون میشکنه. الانم این گوشتا رو زودتر بشور و بسته بندی کن از جلوی چشم بردار. حرفی هم از خریدت نزن. بعد سرش را پایین انداخت و تند تند دوختنش را ادامه داد.
عمیق نگاهش کردم.
مادر است دیگر، تا رو پودش را با محبت بافتهاند. حواسش به همه جا هست. به اقتدار پدر و برادرم، به پسانداز من و نادیا، به ازدواج و آیندهمان.
نگاهم به انگشتهایش افتاد. رد سوزن بر روی انگشت سبابهاش مانده بود. دیگر دستش تند شده بود روزی یک تابلو میدوخت. در کنار تمام کارهای خانه بیشتر از همهی ما کار میکرد ولی اعتراضی نمیکرد.
غصهی همه را میخورد جز خودش.
ران دیگر مرغ را داخل تابه انداختم.
–مامان.
بدون این که نگاهم کند جواب داد.
–هوم.
–میگم شما خیلی بابا رو دوست دارید؟
سرش را بلند کرد و لبخند پهنی زد.
–چی شده از این سوالا میپرسی؟
با کفگیر تکههای مرغها را در تابه جابهجا کردم.
–آخه ندیدم هیچ وقت سر بابا غر بزنید یا با هم دعوا کنید. خیلی جاها بابا یه حرفهایی زده که من با خودم گفتم امکان نداره مامان قبول کنه، ولی شما رو حرفش حرف نزدید.
من گاهی جای شما حرص خوردم ولی شما یه جوری رفتار کردید که انگار با میل و رغبت دارید اون کار رو انجام میدید. البته بابا هم همیشه هوای شما رو داره ها.
اصلا انگار عاشق هم هستید. البته چه حرفی میزنم اگه همدیگه رو دوست نداشتید که ازدواج نمیکردید.
مادر سوزش را بر بدن سپید پارچه فرو کرد.
–پدرت اصلا انتخاب من نبود. پدر و مادرم بهم گفتن که پسر خوبیه باهاش ازدواج کن. منم حرفی نزدم. یعنی اونقدر واسه حرف پدر و مادرم احترام قائل بودم که قبول کردم.
–یعنی دوسش نداشتید؟
–نه.
چشمهایم گرد شد.
–ولی الان که خیلی...
دوباره لبخند زد.
–اون موقع دوسش نداشتم. ولی بعد از ازدواجمون کمکم بهش علاقمند شدم.
تکههای مرغ را پشت و رو کردم.
–پس یعنی خیلی باهاتون مهربون بود که دلتونو برده؟
نخ را از سوزن جدا کرد.
–نه والا، اصلا فکر کنم اون موقع بابات نمیدونست مهربونی یعنی چی. اتفاقا خیلی هم بد اخلاق بود. با کوچکترین مشکلی به هم میریخت.
نخ گلبهی رنگ را از جعبهی نخها که روی کانتر بود برداشت.
وقتی مرا سراپا گوش دید ادامه داد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۹۷
–کمکم فهمیدم مردها برعکس هیکلشون خیلی ضعیف هستن. پدرت اصلا طاقت سختی و مشکلات خونه رو نداشت. وقتی کمکم یاد گرفتم که مشکلات رو کمتر بروز بدم و کمتر شکایت کنم و غر بزنم. روز به روز اخلاقش بهتر شد.
خب طبیعیه که وقتی مرد آرامش داشته باشه مهربونی رو هم از خانوادش دریغ نمیکنه، کمکم این مهربونیش اونقدر زیاد شد که دلم میخواست همهی سختیها و مشکلات خونه و بچه ها مال من باشه ولی اون دیگه هیچ وقت مثل قدیما عصبی و بداخلاق نباشه.
ولی از حق هم نگذریم از همون اول حسابی کار میکرد. اونم مشکلات شغلی خودش رو داشت. دیگه نمیکشید بیاد خونه منم مشکلات خونه رو، بچهها رو، خودم رو بهش بگم.
همیشه از این که مرد کار بود خوشحال بودم. چند سال پیش که شماها خیلی کوچیک بودید یه سال بیکار شد و کار گیرش نیومد اگه بدونی چه مصیبتی کشیدم.
از اون به بعد بود که فهمیدم چه نعمت بزرگیه مرد اهل کار باشه.
همین که کار باشه خوبه، حالا کم و زیادش دست خداست که برکت بده.
کفگیر را داخل بشقاب کنار تابه گذاشتم.
–مامان باورم نمیشه بابا یه زمانی عصبی و بد اخلاق بوده.
الان که خیلی آرومه و گوش به فرمان شماست.
سرش را به علامت تایید تکان داد.
–خودمم باورم نمیشه.
ولی وقتی برمیگردم و به زندگیم نگاه میکنم میبینم زحمت زیادی برای این زندگی کشیدم، حالا هم دارم یه جورایی دست پخت خودم رو میخورم.
از حرفش خندهام گرفت.
–چرا میخندی دختر؟
–آخه میگید دست پخت.
به مرغهای در حال سرخ شدن اشاره کرد.
–الان چند وقته همگی دارید کار میکنید تا این که امروز تونستید مرغ و گوشت بخورید؟ تازه مهمونم دعوت کردی.
اگه سختی نمیکشیدی میتونستی؟
دوباره خندیدم و به مرغها نگاه کردم.
–اوه،اوه، واسه دستپخت امشب کلی آشپز زحمت کشیدنا، خدا رحم کنه، چه شود این غذا.
مادر ریز خندید و من با خودم فکر کردم
خندهی مادر چه عطری دارد. تمام خانه را پر میکند از بوی عشق، بوی محبت، تمام اهل خانه چشمشان به مادر است. به نگاهش، به لبخندش و به دستهایش.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۹۸
صبح که از پیاده رو میگذشتم. درست همان جای دیروزی ایستادم.
دستم را داخل کیفم بردم و دوربین را لمس کردم. به روبرو نگاه کردم. انگار خیابان برایم زیباتر شده بود.
یک خیابان دو طرفه که یک بلوار پهن و بزرگ وسطش بود، با درختهای کاج و سروی که فاصلهی کمی از هم داشتند. شاخ و برگهای درختها بیشتر جلوی دید را میگرفت. باید جوری میایستادم که روبرویم درختی نباشد. نمیخواستم دوباره امیرزاده متوجه من شود. پس دیروز این درختها کجا بودند چرا من آنقدر کوچکشان میدیدم.
قسمت بالای بلوار درختان زیادتری داشت و همین باعث میشد دید از این طرف خیابان تا آن طرف کمتر باشد. در آن طرف خیابان یعنی پیاده رویی که مغازهی امیرزاده قرار داشت هم درختان زیادی بود. ولی چون چنار بودند و درخت چنار هم خزان داشت فقط شاخههای لختش مانع دیدن بود.
جایی که ایستاده بودم مثل دیروز نبود. باید جایم را پیدا میکردم.
برای دیدنش بیتاب بودم.
نگاهی به اطراف انداختم. کمی شلوغ بود. احساس کردم عابران بد نگاهم میکنند.
با خودم فکر کردم شاید با دوربین نگاه کردن صبح زود کمی غیر عادی باشد و توجه دیگران را بیشتر جلب کند.
از کارم منصرف شدم. ولی به دلم قول دادم که موقع برگشتن دلتنگیاش را برطرف کنم.
پشت پیشخوان ایستاده بودم و دوباره چشمم به در کافیشاپ بود. میترسیدم بیاید و مرا ببیند.
نمیخواستم دیگر هیچ وقت با او روبرو شوم.
برای کارم هم باید فکری میکردم.
اگر کار تابلو دوختن رونق بگیرد دیگر برای کار به اینجا نمیآیم. تا کم کم بتوانم فراموشش کنم.
خانم نقره سرش را نزدیگ گوشم آورد.
–امروز نمیاد.
برگشتم و شگفت زده نگاهش کردم.
نگاهش را بالا داد.
–امیرزاده خان رو میگم، اینقدر زل نزن به در تشریف فرما نمیشه.
دیگر پنهان کردن فایده ایی نداشت.
–از کجا میدونی نمیاد.
چون چند دقیقه پیش که داشتم میومدم اینجا دیدمش داشت میرفت.
–کجا میرفت؟
صاف ایستاد.
–ببخشید دیگه، جلوی راهش رو نمیتونستم بگیرم بپرسم بی اذن خدمهی کافی شاپ کجا تشریف میبرید، اول باید با ما هماهنگ کنید.
نوچی کردم.
–حالا کدوم طرفی میرفت؟
–یعنی الان من جهت رفتن اونو بهت بگم تو میفهمی کجا میخواسته بره.
نفسم را بیرون دادم.
–با ماشین بود؟
–چه سوالایی میپرسی، آخه اگه با ماشین باشه من که دارم پیاده از بالا میام چطوری دیدمش.
–پس پیاده بوده، داشته به طرف بالای خیابون میرفته. پس احتمالا همین اطراف کار داره.
خانم نقره به طرف خیابان اشاره کرد.
–شایدم از همین مغازه های اطراف میخواد چیزی بخره.
–آخه صبح زود چه خریدی، مغازه ها باز بودن؟
–آره بابا، اینجاها چون خیابون اصلیه و شلوغه مغازه ها زود باز میکنن، البته امروز من دیرترم امدما.
بعدشم حالا نه واسه خاطر این که رفته جایی و نیست، اون کلا نمیاد چون اون دیروز واسه خاطر تو اینجا امده و توام اونجوری واسش کلاس گذاشتی، خب هر کس باشه بهش بر میخوره و دیگه نمیاد.
بعد پچ پچ کنان ادامه داد:
–اگه غلامی بفهمه مشتریش رو پروندی ها...
اخم کردم و به طرف سالن رفتم.
پیش خودم فکر کردم که اگر امیرزاده دوباره به کافی شاپ بیاید و من خودم را پنهان کنم جواب غلامی را چه بدهم. غلامی که کلا به همه چیز مشکوک است.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۹۹
شالم را روی سرم محکم کردم و دوباره در آینه خودم را چک کردم.
کیفم را برداشتم و از اتاق بیرون زدم.
از خانم نقره خداحافظی کردم.
–خوشبه حالت تلما میری خونه، ما تا شب اینجاییم.
–خوش به حال شما که سربرج بیشتر از ما حقوق میگیرید.
دست به کمر شد.
–مگه انتظار دیگه ایی داشتی؟
–نه دیگه، به قول مامانم هر چی زحمت بیشتری بکشی راحت تر زندگی میکنی.
الان احتمالا شما از ما راحت تر زندگی میکنید. هر دو لبخند زدیم.
سر قرار خیالی خودم با امیرزاده رسیدم. قراری که او نبود باید میگشتم و پیدایش میکردم. باید با لنزهای دوربین شکارش میکردم. قدمهایم را تند کردم. طوری عجله میکردم که انگار او سر قرار منتظر من است.
مضطرب بودم.
برای دیدنش لحظه شماری واژهی کمی بود. تک تک سلولهای بدنم دیدن او را میخواستند و به این دیدار یک طرفه و از راه دور هم قانع بودند. به اطراف نگاهی انداختم از صبح خلوتر بود. آرام وارد باغچه شدم. سعی کردم همان جای دیروزی باشد که شاخ و برگ درختها کمتر باشد.
دوربین را روی چشمهایم تنظیم کردم.
لنزها را از شاخ و برگهای درختهای وسط بلوار عبور دادم. درخت چنار را با گنجشکهایش پشت سر گذاشتم.
به جایی رسیدم که قلبم برایش میتپید، به خاطرش خودم را به دردسر انداخته بودم و برای دیدنش به دلم قول داده بودم.
دوربین را زوم کردم.
نایلون مغازه را رد کردم. نایلون دیگر آویزان نبود، به کناری جمع شده بود. تعجب کردم. امروز هوا سردتر از دیروز بود چرا نایلون جلوی در جمع شده بود.
میز پیشخوان را دیدم و بعد به دنبالش گشتم. چیز عجیبی دیدم دو آرنج مردانه که روی میز ستون شده بودند.
با تعجب دوربین را بالاتر کشیدم و زوم دوربین را بیشتر کردم.
انگار چیزی در دستهایش بود. امیرزاده چه کار میکردم. کنجکاوانه دوربین را کمی بالاتر کشیدم.
خدای من، چیزی را که میدیدم باورم نمیشد. یک آن قلبم از جا کنده شد. خودش بود. خود خودش...
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۱۰۰
احساس کردم چیزی در سینهام واژگون شد.دو چشم سیاه، درست جلوی لنز دوربینم بود. نکند اشتباه میکنم. دوربین را پایینتر آوردم، لبخند پهنی روی لبهایش بود.
ناگهان دوربین را از جلوی چشمهایم کنار کشیدم. نفسم به شماره افتاد.
شوک زده همانجا ایستادم و خیره به روبرو نگاه کردم.
ناباورانه دوباره صحنهایی را که دیده بودم را از نظر گذراندم، مگر میشود. یعنی او هم با دوربین مرا نگاه میکند؟
از باغچه بیرون آمدم پشت به خیابان به درختی که آنجا بود تکیه دادم. با بهت به اطرافم نگاه کردم.
شک در دلم ایجاد شد نکند اشتباه میکنم. آخر چطور ممکن است او هم دقیقا در همین ساعت با دوربین مرا ببیند. چطور او هم مثل من این فکر به ذهنش رسیده.
کمی با خودم کلنجار رفتم. بعد تصمیم گرفتم برای اطمینان دوباره نگاهش کنم تا شکٓم بر طرف شود.
همانجا پشت درخت پنهان شدم. درخت تنومند بود و جثهی من از پشتش دید نداشت.
دوربین را روی چشمهایم گذاشتم و دوباره شروع به حستحویش کردم. ولی این بار با ترس و دلهره، قلبم پریشان و سرگشته بود.
این بار نایلون، جلوی در مغازه آویزان شده بود. مگر همین چند دقیقه پیش نایلون جمع نبود. حیرتم مرا واداشت که زودتر پیدایش کنم. نکند اصلا اشتباه دیدهام. دوربین را به همهی جهات مغازه چرخاندم ولی کسی در مغازه نبود.
روی پیشخوان را نگاه کردم. یک دوربین آنجا بود. پس درست دیده بودم.
دوربینش بزرگتر از دوربین من بود. کمی آنطرفتر هم یک جعبه که عکس همان دوربین رویش بود قرار داشت. پس امروز برای خرید دوربین رفته بود. خودش کجا بود؟ دوربین را بیرون از مغازه چرخاندم نبود. بالا و پایین خیابان را هم دیدم، انگار آب شده بود و به زمین رفته بود. او که همین چند دقیقهی پیش اینجا بود.
دوربین را از جلوی چشمهایم کنار کشیدم و به فکر رفتم. یعنی چه شده؟ یعنی کجا رفته؟ شاید مغازهاش جایی آن پشتها دارد که با دوربین قابل دیدن نیست. او به آنجا رفته.
متفکر نگاهی به دوربینم انداختم و همین که خواستم داخل کیفم بگذارمش صدایش را شنیدم و در جا میخکوب شدم.
–نه به اون که میام کافی شاپ نمیای ببینمت، نه به این که با دوربین...
معلوم بود بیشتر مسیر را دویده چون نفس نفس میزد.
مبهوت از این که چطور به این سرعت خودش را به اینجا رسانده خشکم زده بود.
سر به زیر از باغچه بیرون آمدم. آن لحظه از خجالت آب شدن را خیلی خوب درک کردم.
با لحن جدی گفت:
–چرا تلما خانم؟ چرا از من فرار میکنید؟ چیزی شده؟
دستپاچه گفتم:
–ببخشید من باید برم. بعد به طرف مترو راه افتادم.
دنبالم آمد و فوری راهم را سد کرد.
–جواب من رو بدید بعد برید.
نمیخواستم بگویم من با همسرت حرف زدم، میخواستم فکر کند من از هیچ چیز خبر ندارم.
خیلی نزدیکم شده بود. بوی عطری که زده بود مشامم را پر کرد. همان عطر همیشگی. همان که فقط کافی بود بویش به مشامم برسد و تمام حسهایم غوغا به پا کنند.
دوربین را که هنوز در دستم بود را گرفت و به زیر چانهام برد و فشار کوچکی داد تا سرم را بالا بگیرم.
سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم.
هنوز جدی بود ولی همین که نگاهمان با هم تلاقی شد لبخند زد.
دوربین را به طرفم گرفت.
–تو داری با من چیکار میکنی؟ نمیخوای حرف بزنی؟
عبور تک و توک عابران و نگاههایشان اذیتم میکرد. دوربین را از دستش گرفتم.
–ببخشید من باید برم. بعد به طرف مترو پا تند کردم. آنقدر تند میرفتم که فرق زیادی با دویدن نداشت.
احساس کردم آنقدر از حرکتم غافلگیر شده که همانجا ایستاده و متحیر نگاهم میکند.
روی صندلی در ایستگاه مترو نشسته بودم.
–سلام، چیه کشتیهات غرق شده؟
سرم را بلند کردم. ساره بود. از جایم بلند شدم.
–سلام، خوبی؟ دیگه حالت کامل خوب شد؟
تک سرفهایی کرد.
–آره بابا، روی کرونا رو کم کردیم. کرونا هم از ما فرار کرد. فقط این سرفههاش تموم نمیشه،
ابهام آمیز نگاهش کردم.
–نگاه کنا، حالا که حالت خوب شده اینجوری میگی، اون موقع که مریض بودید دیدم چه دست و پایی میزدیا به خصوص واسه شوهرت.
کنارم نشست و آهی کشید.
–راست میگی آدمیزاده دیگه، زود همه چی یادش میره، البته من بیشتر واسه شوهرم نگران بودم. خیلی حالش بد بود. منم از اون گرفتما ولی در حد اون بد حال نبودم. انگار این ویروس تو بدن هر کس یه علائمی داره، ولی واسه شوهر من همهی علائماش بروز کرد. فکر کنم بیچاره دیگه خیلی بدنش ضعیف بوده.
با حرفش یاد ویروسی افتادم که به جان من افتاده بود. این ویروس هم درست مثل کرونا، در بدن هر کس علائمی دارد. یکی مهربان میشود، یکی بدبین، یکی غمگین، یکی دلتنگ...
ولی انگار من ضعیف بودهام که تمام علائمش را روی من نشان داده.
–حالا اینا رو ولش کن تو چیکار کردی با نامزدت. آشتی کردید؟ از قیافت که حدس میزنم اوضاع هنوز قاراش میشه. ببخشیدا من اصلا فرصت نکردم بهت زنگ بزنم و حال نامزدت رو بپرسم. چطوره؟
.🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸