『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
بٮـــمالـرببابڪ🤍》
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•💚🔗🌿•⊱
.
._آرامـشِشھـرهاماننشاناز
سبزۍِنامویادشمـٰاست🌿'
.
⊰•🌿•⊱¦⇢#رهبـرانـه
⊰•🌿•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🖤🎬•⊱
.
شھیدشدندلمیخواهد..
دلۍڪہآنقدرقو؎باشدو
بتواندبریدهشودازهمہ؎تعلقـٰات..!
دلۍڪہآرام،لِہشودزیرپایت🖐🏽
وشھـدادلداربۍدلبودند..💔
.
⊰•🎬•⊱¦⇢#شـھیدانـه
⊰•🎬•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
_
میونِاینهمـهتشویش
وبیقراریِشھـر؛
#حسین امـنترین
تڪیھگاهِنوڪرهـٰاسـت:)♥️ !
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
بٮـــمالـرببابڪ🤍》
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•💛🔗📔•⊱
.
تونرفتـهایبلڪهامـدهاے
تونمـردهاےبلڪهزندهشد؎
شـھادتانسـٰانرازندهمیڪند!
.
⊰•💛•⊱¦⇢#داداشبابڪم
⊰•💛•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
رفقـٰالطفـالفندین🌱
چنـدروزهدرگیـرمودستتنھـا
ڪسیهستبراےادمینیلطفـا
اطلـٰاعبدینシ!
#ادمیـناےمحـترمخواهشـافـعالیتڪنید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت259
هینی کشیدم و دست امیرزاده را گرفتم. او هم دستم را فشار داد و زمزمه کرد:
–چیزی نیست.
اول یک مرد جوان تنومند وارد شد و کنار در ایستاد که یک تیشرت جذب سیاه رنگ تنش بود. طرح روی تیشرت تصویر سر یک اسکلت وحشتناک بود که چشمهای قرمز رنگی داشت. روی صورت مرد درست کنار دهانش جای یک بریدگی عمیق بود که چهرهاش را ترسناک کرده بود.
روی بازوهایش پر بود از خالکوبیهای عجیب و غریب.
بعد از او خود هلما با عصبانیت وارد اتاق شد و به من نگاه کرد و داد زد.
–بیا این جا. باید بریم.
نگاه مضطربم را به صورت امیرزاده دوختم.
امیرزاده با خشم از هلما پرسید:
–تو که الان باید رو هوا بودی این جا چه غلطی میکنی؟ نکنه اون ورم رات ندادن؟
هلما اخمش غلیظ تر شد.
–نخیر، این جا خیلی اصرار دارن من نرم و بمونم. بعد رو به من گفت:
–یادته چند بار بهت گفتم رضایت علی رو بگیر که شکایتش رو پس بگیره. بعد رو به امیرزاده کرد.
–چرا بعد از این همه مدت به خاطر کاری که چندین ماه پیش کرده دستگیرش کردن؟
امیرزاده پوزخند زد.
–لابد از دیروز که نیستم پلیس فکر کرده این دفعه من رو کشته.
هلما بدون توجه به حرف امیرزاده جلو آمد تا دستم را بگیرد.
امیر زاده جلویش ایستاد.
–چی می خوای؟
–نترس بابا، کاریش ندارم. فقط تا زمانی که اونا میثم رو تحویلم بدن پیشم می مونه.
امیرزاده صورتش را جمع کرد.
–اون نامزد احمقت ...
هلما داد زد.
– ما فقط همکاریم.
امیرزاده پوزخندی زد.
–سنگ همکارت رو این جور به سینه می زنی که حاضری به خاطرش گروگان گیری کنی؟ مثل این که از اون همکارای خیلی صمیمی هستید نه؟ مثل همون موقعها که با همه خیلی صمیمی بودی.
هلما دندان هایش را روی هم فشار داد و از عصبانیت رنگ صورتش تغییر کرد. کاملا مشخص بود که اگر میتوانست امیرزاده را خفه میکرد.
–رابطهی ما به تو ارتباطی نداره.
–معلومه که ارتباطی نداره، چون اصلا برام ارزشی نداری. ولی مثل این که شما به خاطر رابطتتون نمیخواهید دست از سر ما بردارید. هلما به آن مرد تنومند اشارهای کرد. بعد رو به من گفت:
–ببین با زبون خوش بیا بریم، البته اگه نمی خوای کسی آسیب ببینه.
نگاهی به قد و هیکل آقای همراه هلما انداختم خیلی از امیرزاده بزرگ جثهتر بود. معلوم بود کل عمرش را یا در حال دعوا کردن بوده یا در حال حبس کشیدن، من حتی میترسیدم نگاهش کنم. هلما موبایل امیرزاده را روی کاناپه انداخت و گفت:
– بعد از رفتن ما بهشون زنگ بزن بگو میثم رو آزاد کنن وگرنه اینو دیگه نمیبینی، بعد به من اشاره کرد که همراهش بروم.
با دهان باز نگاهش میکردم و نمیدانستم چه کار کنم.
دستم را از دست امیرزاده بیرون کشیدم.
امیرزاده فریاد زد.
–همین جا وایسا، به حرفش گوش نکن.
هلما با یک گام جلو پرید و دستم را گرفت و به دنبال خودش کشید.
امیرزاده همین که خواست تکانی بخورد آن مرد تنومند فوری جلو آمد و مشتی حوالهی شکم امیرزاده کرد.
امیرزاده از درد آن چنان فریادی کشید که جگرم آتش گرفت.
رو به هلما فریاد زدم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت260
–من میام، تو رو خدا کاریش نداشته باشید، اون شکمش بخیه خورده.
بعد هلما را به طرف بیرون هل دادم.
هلما به آن مرد لعنتی اشاره کرد که برویم.
همین که خواستیم از اتاق خارج شویم. امیرزاده از پشت گردن مرد تنومند را گرفت و گلاویز شدند.
نمیخواستم امیرزاده آسیب ببیند.
با بغض به هلما التماس کردم.
–تو رو خدا بگو ولش کنه، من که دارم باهات میام.
هلما زمزمه کرد:
–آخه علی ول نمی کنه دیگه، این غیرتی بازی هاش رو هنوزم ترک نکرده.
بعد فریاد زد.
–کامی ولش کن باید بریم.
ما بیرون اتاق ایستادیم و آن مرد که اسمش کامی بود، امیرزاده را با قدرت هل داد تا زودتر بتواند او را از خودش جدا کند و از اتاق بیرون بیاید.
امیرزاده با پشت چنان با دیوار برخورد کرد که من هینی کشیدم و تا خواستم به طرفش بروم هلما دستم را کشید.
–وایسا ببینم.
صورت امیرزاده چنان مچاله شد که نشان دهندهی درد شدیدش بود ولی باز به سختی بلند شد تا خودش را به من برساند.
کامی فوری از اتاق بیرون آمد و در را قفل کرد.
صدای مشت های امیرزاده میآمد که با تمام قدرت به در میکوبید.
هلما به طرف حیاط پا تند کرد و من را هم دنبال خودش کشید.
به حیاط که رسیدیم هلما کنار پنجرهی اتاق ایستاد و گفت:
–ببین علی، بی خودی شلوغش نکن. این دختره پیش من می مونه، تا وقتی میثم آزاد بشه. تا میتونی زود بجنب، خودتم میدونی من اعصاب درست و حسابی ندارما!
امیرزاده چند بد و بیراه نثار هلما کرد و وقتی دید فایدهای ندارد گفت:
–اگه یه مو از سرش کم بشه اون سر دنیا هم بری پیدات میکنم و حقت رو می ذارم کف دستت، فهمیدی؟
من همان طور که مچ دستم اسیر هلما بود به طرف پنجره رفتم. هلما دستم را رها کرد و کمی عقبتر ایستاد و به کامی گفت که برود و ماشین را روشن کند.
کنار پنجره روی زمین نشستم و با بغض به چهرهی به هم ریختهی امیرزاده نگاه کردم و پچ پچ کردم:
–من از اینا میترسم.
دستش را از میلههای پنجره بیرون آورد و دستم را گرفت.
–اصلا نترس. این دختره فقط هارت و پورت داره، هیچ غلطی نمی تونه بکنه.
با نگرانی زمزمه کردم:
–فکر کنم هنوز خوب نشناختیش، همین دختر هارت و پورتی، از دیروز ما رو این جا زندونی کرده بود.
ناخداگاه لبخند روی لب هایش نشست.
–بهتر، به من که با تو کلی خوش گذشت.
من هم لبخند تلخی زدم.
–ولی از این به بعد تنهایی بدون تو من چی کار کنم؟
لبخندش جمع شد.
–چشم رو هم بذاری پیش خودمی، بهت قول میدم.
نگاهم را به دست هایش دادم و قطره ی اشکی روی گونهام چکید.
–میدونم که میای، میتونی از ساره هم کمک بگیری، شاید اون بتونه هلما رو راضی...
هلما فریاد زد.
–پاشو بریم دیگه، مگه میخوای سفر آخرت بری؟
امیرزاده با عصبانیت رو به هلما گفت:
–مگه تو آخرتم سرت می شه؟ اون دین و ایمونی که چند سال پیش داشتی کجا رفت؟ چرا رفتی چسبیدی به این اراذل و اوباش.
هلما پوزخندی زد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸