eitaa logo
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
1.4هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
38 فایل
⊰بِ‌ـسْمِ‌ࢪَبِ‌بابڪ..!🎗⊱ •• ⊰جور؎زندگۍڪن‌ڪہ‌اگردیدنت‌ بگن‌این‌زمینۍنیست‌،شھید‌میشھ⊱ •• ⊰اطلـٰاعـات‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @etelatmoon " •• ⊰خـٰادم‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @Alllip " •• ⊰مدافـ‌؏ـان‌حࢪیم‌آل‌اللّٰـھ🎗⊱
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت287 مادر بزرگ با دیدن من دست هایش را به سوی آسمان بلند کرد و چیزی را زمزمه کرد. به طرفش دویدم و خودم را در آغوشش رها کردم. گریه‌ام گرفت، شاید دلتنگی از دست علی را این طور می‌خواستم جبران کنم. مادر بزرگ هم گریه کرد و قربان صدقه‌ام رفت. مادر بزرگ کنار ساره نشست و من و نادیا چون تا خانه راهی نبود، پیاده رفتیم. به کمک نادیا ساره را روی مبل تک نفره نشاندیم. همه‌ی خانواده‌ام دلشان برای ساره می‌سوخت و ترحم آمیز نگاهش می‌کردند به جز مادربزرگ. به آشپزخانه رفتم و کمی فرنی برای ساره درست کردم و خواستم خودم در دهانش بگذارم که قاشق را از دستم گرفت و خودش غذایش را خورد. خدا را شکر کردم که حداقل این کارها را می‌توانست انجام دهد. البته چندان تمیز هم نمی خورد. مدام با دستمال کاغذی دور دهانش را پاک می‌کرد. ما هم سر سفره نشستیم. با دیدن سفره و غذای حاضری که مادر برایمان در عرض چند دقیقه آماده کرده بود، اشک به چشم‌هایم آمد. از گرسنگی رو به مرگ بودم ولی دلم می‌خواست به خاطر این که در خانه هستم سجده‌ی شکر بگذارم. مادر برایم لقمه‌ای گرفت. –ببخش دخترم وقت نشد شام بذارم حتما خیلی گشنه‌ای؟ ان شاءالله فردا پلو درست می‌کنم. محمد امین با لبخند نگاهم کرد. –نگاه کن مامان به خاطر خبری که بهش دادی اشک تو چشماش جمع شده، معلومه خیلی گرسنگی کشیده‌ها... مادر همان طور که لقمه را دستم می داد، گفت: –الهی بمیرم، بخور جون بگیری دخترم. نادیا خندید. – آخه با نون و خیار کی جون گرفته که این دومیش باشه، بعد رو به محمد امین ادامه داد: – بعد از این همه مدت اومده دیده همه چی عوض شده، شوکه شده. مادر بزرگ با تعجب گفت: –بسم‌الله! چی میگی تو دختر؟ کدوم همه مدت؟ دو روزم نشده. چیزی عوض نشده! همه خندیدند. مادر گفت: –بچه‌ها شوخی می کنن حاج خانم. نگاهی به ساره انداختم. دلم نمی‌خواست جلوی او کسی با من مهربانی کند. می‌دانستم حالا چقدر دلتنگ خانواده‌اش است. همه مسیر نگاهم را دنبال کردند و نفسشان را بیرون دادند و در سکوت به خوردن شام مشغول شدند. بعد از شام مادربزرگ سرش را کنار گوشم آورد و گفت: –می گم، مادر، این دختره از بقیه خیلی خجالت می کشه، اگه بتونی بیاریش بالا پیش من، راحت تره‌ها. با خوشحالی نگاهش کردم. –آخه این جوری اذیت نمی شید؟ مادربزرگ لب هایش را بیرون داد. –مگه می خواد رو دوش من بشینه، امشب باید برام قشنگ تعریف کنی ببینم چرا این بنده ی خدا یهو خود به خود این جوری شده؟ وقتی ساره را به طبقه‌ی بالا بردم و برگشتم نادیا با خوشحالی بغلم کرد و گونه‌ام را بوسید و آهسته گفت: –حالا دیگه می تونم تو اتاق خودمون همه‌ی حرفام رو بهت بزنم. محمد امین با لحن شوخی گفت: –نادیا ولش کن، هی ماچ و بوسه راه انداختی، که چی؟ اون الان باید تو قرنطینه باشه، ممکنه کرونا گرفته باشه. نادیا لب هایش را بیرون داد. –مگه مسافرت بوده؟ –گروگان که بوده. خلافش خیلی سنگین‌تر از مسافرت رفتنه. نادیا خندید و دستم را گرفت و به طرف اتاق کشید. –پیه کرونا رو هم به تنم می مالم. فقط من حرفام رو بهش بزنم. محمد امین هم خندید. –دو روزه حرف نزدی داری منفجر می شی، نه؟ خدا به دادت برسه تلما، الان یه کاری می کنه که می ری تو حیاط می گی بیاید من رو گروگان ببرید تا از دست نادیا خلاص شم. حتی لبخند هم نتوانستم بزنم. تمام فکرم پیش علی بود، هنوز هم کارش برایم عجیب بود. ✍️ لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸
⊰•🖤🔏•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اینجـٰاایران‌است‌بـ‌ه‌افق‌محـرم . . مانسل‌بـ‌ه‌نسل‌درپنـٰاه‌حسینیم🖤》 فرارسیـدن‌مـٰاه‌محـرم‌ایام‌سوگـوار؎ سرورآزادگـٰان‌جھـٰان‌ امـٰام‌حسـین(ع)‌راتسلـیت‌بـٰاد! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🔏•⊱¦⇢ ⊰•🔏•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•💔🔗📓•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ا؎آبـرو‌داردو‌عـالم آبـرویـم‌رفٺ:/ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•📓•⊱¦⇢ ⊰•📓•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
بٮـــم‌الـرب‌بابڪ🤍》
ــآنچھ‌گذشتـ...📻🌿 |ـشبت‌ـون‌شھدایے |ـعاقبتتون‌امامـ‌زمانےシ🖐🏼
بٮـــم‌الـرب‌بابڪ🤍》
⊰•🤍👀🔏•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌درعـشـق‌یا‌واردنشـو یـامـــردرفــتـن‌بـاش ایـــن‌ج‌ـــــاده‌اصـــلا دوربرگردان‌نخـواهدداشت"🕯" ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🤍•⊱¦⇢ ⊰•🤍•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
¹💙⃟🦋خـانوم‌مریـم‌عـٰابد؎ 💙⃟🦋خـانوم‌معصومـ‌ه ²💙⃟🦋یاحسـین 💙⃟🦋خـانوم‌زهـرا ³💙⃟🦋خـانوم‌ن
¹💙⃟🦋خـانوم‌مریـم‌عـٰابد؎ ¹💙⃟🦋خـانوم‌معصومـ‌ه امـروز‌بـ‌ه‌نیـٺ‌‌ایشـون‌خوانـده‌شـد✅ ان‌شـٰاءالله‌هرحـٰاجٺے‌دارن‌ .. از‌خود‌سـیدالشـھدا‌بگیـرن🦋 الـٺماس‌دعـٰا🤍
⊰•🖤🔗📓•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تڪ‌تڪ‌دردهـٰای ِمراحسیـن‌مرهـٰم‌میشود(: ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🖤•⊱¦⇢ ⊰•🖤•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰•🤎🍂•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌عزت‌دست‌خد‌است . . وبِدانیداَگرگمنـٰام‌تریـن‌هم‌باشید وَلۍنیت‌شمایـٰارۍمَـردم‌باشد مۍبینیدخداوندچقدربا‌عزت وعظمت‌شمـٰارادرآغوش‌مۍگیرد.! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🍂•⊱¦⇢ ⊰•🍂•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
بریـم‌ادامـ‌ه‌ے‌پارت‌گـذار؎‌‌رمـان‌جـذابمون👀》
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگردنگاه‌کن پارت288 وارد اتاق که شدیم اول گوشی‌ام را از شارژ در آوردم. روشنش کردم و آرام زمزمه کردم: – صبرکن اول یه پیام بدم به علی ببینم چرا... نادیا وسط حرفم پرید. –ولش کن، بیا خودم دلیلش رو بهت می گم. گوشی‌ام را روی زمین گذاشتم. –مگه تو می‌دونی؟! با ناراحتی سرش را به علامت مثبت تکان داد. –پس چرا هیچی نمی گی؟! پتویی که دستش بود را روی زمین پهن کرد. –مامان و بابا ازش خواستن. ابروهایم بالا رفت. –یعنی امشب اونا بهش گفتن تنها بره خونه؟ روی پتو نشست و زانوهایش را در بغلش جمع کرد. –اونا بهش گفتن کُلّا بره و... چهار دست و پا به طرفش رفتم و رو به رویش نشستم. –کلا بره؟ یعنی چی؟ کجا بره؟ نگاهش را به زانوهایش داد و با مِن و مِن گفت: –یعنی...یعنی.. دیگه نباشه، یعنی مامان اینا دیگه نمی خوان تو رو بهش بدن. اخم‌هایم در هم شد. –چی؟! مگه چی شده؟! شانه‌ای بالا انداخت. –دیگه می‌خواستی چی بشه؟ گروگان که بردنت، آبرومون که رفت، از استرس و نگرانی مردیم و زنده شدیم. تو رو بهش بدن که فردا یه بلایی سرت بیاد؟ اینا اصلا معلوم نیس... با بغض حرفش را بریدم. –این حرفا چیه؟! چرا آبرومون رفته؟! کسی چیزی گفته؟ بغض کرد. –آره، نمونه ش عمه کوچیکه. وقتی شنید چی شده به مامان گفت: –دختر بیچاره رو دادی به یه خانواده ی مشکل دار؟ هینی کشیدم. –چه ربطی داره؟ –خب هر کی باشه این جوری فکر می کنه دیگه؛ مخصوصا وقتی فهمیدن علی آقا با هلما قبلا زن و شوهر بودن، بیشتر آبرو ریزی شد. می دونی که قرار نبود کسی بفهمه علی آقا قبلا زن داشته. عمه چقدر از داماد عمو جلال تعریف کرد. می گفت دخترشون رو به چه آدم خوبی شوهرش دادن. خلاصه کلی خون به جیگر مامان شد. با دست هایم صورتم را پوشاندم. –ای وای، علی همه‌ی اینا رو فهمید؟ –اهوم. وقتی علی آقا اومد این جا عمه هم بود. بابا از علی پرسید چرا گذاشتی اون زنه دخترم رو ببره. اون گفت یه مرد قوی هیکل همراهش بود که زورش بهش نرسیده. بابا وقتی این رو شنید غیرتی شد و حرفایی به علی‌آقا زد که نباید می زد. علی آقا، بیچاره هی به بابا می گفت آروم تر حرف بزنید مهمون تو خونه س ولی بابا... حرفش را بریدم. –خب حالا چرا جلوی عمه حرف زدن؟ –جلوی عمه نبود، تو حیاط بودن ولی اون قدر صداشون بلند بود که همه می شنیدن. –ولی علی که مقصر نیست. اون بیچاره کلی هم کتک خورد. دوباره گوشی را برداشتم. –بهش زنگ بزنم ببینم... نادیا گوشی را از دستم قاپید. –آبجیِ من، ساعت رو دیدی؟ نزدیکه دو نصفه شبه، بذار واسه فردا. دوباره گوشی را از نادیا گرفتم. –نمی‌تونم تا فردا صبر کنم. دستم را روی سرم گذاشتم. –راستی من که شماره‌ی داداشش رو ندارم. از نادیا پرسیدم. –تو داری درسته؟ من خودم با اون گوشی بهت زنگ زدم. نادیا لب هایش را گاز گرفت. پوفی کردم. –اصلا یه پیام به مادرش می دم، از اون می‌گیرم. نتم را که روشن کردم. چند پیام داشتم. یکی از پیام ها از طرف علی بود. زود بازش کردم. –خانم خانوما رسیدید خونه؟ پیام را دو ساعت پیش فرستاده بود. با خودم گفتم شاید خواب باشد، با این حال برایش نوشتم. –چرا بهم نگفتی چی شده؟ چرا امشب تنها رفتی؟ فوری جواب پیامم را داد. –چرا نخوابیدی خانم خانوما؟ نوشتم. –با شنیدن اون حرفا خواب از سرم پرید. شکلک لبخند گذاشت و نوشت. –پدر و مادرت فعلا عصبانی هستن، باید بهشون فرصت بدیم. بهت نگفتم چون نخواستم بعد از اون همه ناراحتی که کشیده بودی، دوباره اذیت بشی. تایپ کردم: –اصلا فکر نمی‌کردم کاری که هلما از من می‌خواست انجام بدم رو پدر و مادر خودم مجبورم کنن که انجامش بدم. –هلما مگه ازت چی خواست؟ حرف های هلما و حوادثی که بعد از جداشدن از او برایم اتفاق افتاده بود را برایش نوشتم، البته با کمی سانسور. دیگر از خستگی چشم‌هایم باز نمی شد. آخرین پیامش این بود: –گوشیت رو روی اذان صبح بذار تا برای نماز خواب نمونی! من هم همین کار را کردم و دیگر همه جا تاریک شد. با شنیدن صدای جیغ وحشتناکی چشم‌هایم را باز کردم و از جا پریدم و با دیدن شبهه سیاه رنگی، در آن تاریکی ماتم برد. ✍️ لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 بگردنگاه‌کن پارت289 به چند ثانیه نکشید که با روشن شدن چراغ اتاق توسط محمد امین ساره را بالای سرم دیدم و نفس راحتی کشیدم. سر نادیا را در بغلم جا دادم. از ترس نفسهای پشت سر هم می‌کشید. –چیزی نیست نترس، ساره بود. ساره زل زده بود به گوشی‌ام و اشاره می‌کرد که خاموشش کنم. صدای اذان از گوشی‌ام ساره را از خواب بیدار کرده بود و به پایین کشیده بود. گوشی‌ام را خاموش کردم. محمد امین به خاطر این که ساره حجاب نداشت به سالن رفت و با پدر که او هم از خواب پریده بود صحبت می‌کرد. مادر با دیدن ساره پرسید: –خودش تنهایی امده پایین؟ نگاه سوالی‌ام را به ساره دادم. اشاره به بیرون از اتاق می‌کرد. نادیا سرش را از آعوشم بیرون کشید و نگاهش را به پنجره داد و رو به ساره اعتراض‌آمیز گفت: –اون صدای اذان مسجده، دیگه اون رو که نمی‌تونیم خاموش کنیم. ساره شرمنده به نادیا نگاه کرد. زمزمه کردم. –داره عذرخواهی می کنه، دیگه توام لبخند بزن. نادیا صاف نشست و رو به ساره گفت: –اشکالی نداره، فقط دفعه‌ی بعد در بزن بعد بیا تو اتاق. ساره دیوار را گرفت تا برود. بلند شدم تا کمکش کنم. نادیا پچ پچ کرد. –بذار همون طور که اومده، همون طورم بره دیگه. انگار زیادم حالش بد نیست. در چشمان نادیا بُراق شدم. –پاشو وضو بگیر، همون خوب شد که بیدار شدی وگرنه با بدبختی باید بیدارت می‌کردم. محمد امین در گوشه‌ی سالن سرش را تا جایی که می شد پایین گرفته بود و نماز می‌خواند. با لبخند رو به ساره گفتم: –امروز همه رو نماز اول وقت خون کردیا، وگرنه اینا رو باید با دمپایی بیدار می‌کردیم. مادر بزرگ روی سجاده نشسته بود و قرآن می خواند. با دیدن ما قرآن را کناری گذاشت. سلام کردم و گفتم: –مامان بزرگ می گم کاش بشه به مسئول مسجد بگید یه مدت از بلندگوی مسجد اذان پخش نکنن، ساره می ترسه. منم دیگه برنامه‌ی گوشیم رو حذف می کنم. مادربزرگ همان طور که ساره را برانداز می‌کرد از جایش بلند شد تا نماز صبحش را شروع کند. –از این به بعد نماز‌ای صبحمون رو به جماعت همین جا تو اتاق من می‌خونیم. برای نمازای دیگه هم همگی می ریم مسجد، البته همراه ساره. توام نمی‌خواد چیزی رو حذف کنی، اتفاقا یه جوری تنظیمش کن که روزی پنج بار صدای اذانش بیاد. ساره خودش را جمع کرد. با حیرت گفتم: –مامان بزرگ من می گم اون از صدای اذان می‌ترسه اون وقت شما می گید بریم داخل مسجد؟! سرش را تکانی داد. –شنیدم چی گفتی. الان یه ساعته، درست از وقتی من بلند شدم و قرآن می خونم اون آروم و قرار نداره. صدای اذان رو که شنید دیگه نتونست تحمل کنه، اون از چیزی نمی‌ترسه فقط خیلی بدش میاد. اگر پاک بشه دیگه این جوری نمی شه. ساره را سر جایش نشاندم. –مامان بزرگ ساره دختره تر و تمیزیه، به الانش نگاه نکنین، فقط یه کم کاهل نمازه. مادر بزرگ به ناخن های کاشته شده‌ی ساره که دیگر آثار زیادی از آن ها باقی نمانده بود اشاره کرد. ✍️ لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد‌نگاه‌کن پارت290 –بچه مسلمونِ مطهر و پاک از صدای اذون لذت می بره، مشکل اون تمیزی یا کاهل نمازی نیست. فردا بیا این جرما و چسبای باقی مونده رو با هم از روی ناخناش بگیریم. تمیزی با پاک بودن فرق داره دخترم. –می دونم، منم منظورم همون بود. قبلا از خودش شنیدم که می گفت با ناخن کاشته شده هم می شه غسل انجام داد یا نماز خوند. مادربزرگ نگاه عاقل اندر سفیهی خرجم کرد و نفسش را بیرون داد. –مگه به گفتن اونه؟ تا حالا همین جرما نذاشتن پاک بشه. با این چسبا و جرما کسی پاک نمی شه. ناخنای پاهاش رو ببین، چرا اونا رو دیگه ناخن کاشته؟ این جوری بیچاره ناخن‌ها از کجا اکسیژن بگیرن. نگاهم را به پاهای ساره دادم. بیشتر ناخن هایش افتاده یا شکسته بودند. مادر بزرگ رو به ساره گفت: –بعد از این که جرما رو گرفتیم، خودم دخترم رو می‌برم یه غسل اساسی کنه و پاک و مطهر بشه. –شما ببریدش مامان بزرگ؟! شما که نمی‌تونید! مادربزرگ لبخند زد. –دیگه اون قدرا هم از پا نیفتادم. من فقط ساره رو روی چهار پایه زیر دوش می‌شونم و دوش رو می گیرم رو سرش، کاری نداره. اگه نگرانی توام بیا کمک. فقط یادت باشه از فردا هر وقت رفت سرویس بهداشتی، یادش بندازیم وضو بگیره، همیشه وضو داشته باشه آرامش بیشتری می‌گیره... آن قدر خسته بودم که دیگر حرفی نزدم و برای آوردن چادر و سجاده‌ام به طبقه‌ی پایین رفتم. مهدی کوچولو چشم هایش را می مالید و در سالن راه می رفت. به طرفش رفتم و بغلش کردم. سرش را روی شانه‌ام گذاشت و خواب آلود زمزمه کرد: ‌–مامانم رو می خوام. مادر فوری به طرفم آمد. –بچه رو بده من تا کامل بیدار نشده ببرمش تو اتاق بخوابونمش. نزدیک ظهر بود که با سر و صدای بچه‌ها چشم‌هایم را باز کردم. نگاهم را به ساعت روی دیوار دادم. چیزی به دوازده نمانده بود. باورم نمی شد این قدر خوابیده باشم. از جا جهیدم و اول گوشی‌ام را چک کردم. یک زنگ از آزمایشگاه داشتم، حتما می‌خواهند دلیل غیبتم را بپرسند. یک پیام هم از علی داشتم. فوری پیام را باز کردم. –پدرت زنگ زد و گفت می خواد محمد امین رو بفرسته که تمام وسایلت رو از مغازه ببره، مثل این که تصمیمشون جدیه. با خواندن پیامش رنگ از رخم پرید. با شتاب بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. رستا از بیمارستان مرخص شده بود و مادر در گوشه‌ای از سالن برایش رختخواب پهن کرده بود. چقدر دلتنگش بودم. بغض گلویم را فشار می داد و از دست پدر ناراحت بودم. رستا با دیدنم لبخند زد ولی خوشحال به نظر نمی‌رسید. ✍️ لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
بٮـــم‌الـرب‌بابڪ🤍》
ــآنچھ‌گذشتـ...📻🌿 |ـشبت‌ـون‌شھدایے |ـعاقبتتون‌امامـ‌زمانےシ🖐🏼
بٮـــم‌الـرب‌بابڪ🤍》
⊰•📷⛓🌚•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دلتنگ‌ڪہ‌میشویم تنھاپناھمـان🌱 عڪس‌هاےتوست!📸 چقدرخـوب‌ نگاهمـان‌میڪنے :)♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•📷•⊱¦⇢ ⊰•📷•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🖤🔗📓•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مَحــٰـال‌است‌به‌خنده‌‌‌شهیدنگاه‌ڪنی وحالِ‌دلت‌عوض‌نشود  خندیدنَش‌فرق‌دارد  ازعمق‌وجودش‌میخندد🕊🌿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🖤•⊱¦⇢ ⊰•🖤•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا