⊰•🖤🎬•⊱
.
هَمیـنچآدرےڪِہبرسَـرتُوسـت،
دَرڪَربلا،حتّـۍباسَخـتگیرےهـٰاے
یَزیـد،ازسَـرزیـنَـبۜنیوفـتـٰاد
پَـساَزامـٰانـتزَهـراۜحفاظَـتڪُنシ🤍!'
.
⊰•🎬•⊱¦⇢#یـادگارمادرمونه
⊰•🎬•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🤎💭♣️•⊱
.
شهیدمحمدرضاتورجیزاده:
در لحظهی شهادت ،
لبخند زیبایی بر لبانش بود ..
بعدها پیغام داد و گفت:
این بالاترین افتخار بود
که من در آغوش
امام زمان(عج) جان دادم.
.
⊰•🤎•⊱¦⇢#شهیدانه
⊰•🤎•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🏴🥀•⊱
.
آقاجان چطوری باور کنم که بین این همه زائر فقط من اضافی ام.. 😭🖤
.
⊰•🏴•⊱¦⇢#جامانده
⊰•🏴•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•❤️🔥📷•⊱
.
چندیستکهدرحریمتوراهمنمیدهند !
منبیوفاشدمتوچراقهرمیکنی..💔:)
.
⊰•❤️🔥•⊱¦⇢#حسینم
⊰•❤️🔥•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🔏📓•⊱
.
منَّت گذاشت سر ما نوکرش شدیم
وَرنه حسین کجا منِ رو سیاه کجا..
#السلامعلیڪیااباعبدالله♥️
.
⊰•❤️🩹•⊱¦⇢#جانم_اربابم
⊰•❤️🩹•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
بٮـــمالـرببابڪ🤍》
.ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🍃🍄•⊱
.
لبخندتتہدلمراخالیمیڪند
میگویم،
نڪندلبخندتطعمجداییداشتباشد
کهشمارابخیرومارابسلامت!..💔-
#شهیدمصطفیصدرزاده
.
⊰•🍃•⊱¦⇢#داداش_مصطفی
⊰•🍃•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•👀🫀•⊱
.
دلنوشته از شهید🌹
🌻سر دو راهی گناه وثواب
به حب شهادت فکرکن...
به نگاه امام زمانت فکرکن...
🌼🍃ببین میتونی ازگناه بگذری...؟!
👣ازگناه که گذشتی ..از جونت هم
میگذری...🕊
#شهید_محمودرضا_بیضاضی
.
⊰•👀•⊱¦⇢#شهیدانه
⊰•👀•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
❤️🩹"
⊰•🌕🔏🌼•⊱
.
فقطدارموانمودمیڪنمڪه ...
دلتنگیودوریازڪربلـٰادردنداره،
وگرنهدردشدارهاستُخونا؎سینمومیشڪنه💔🫠:)"
.
⊰•🌼•⊱¦⇢#بیچـٰارهاـمحسیـن
⊰•🌼•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🤎🦋🌺•⊱
.
چَشمهاییکشھید
حَتۍازپشـتِقابِشیشِهای؛
خیرهخیرهدنبالِتوست
کهبهگناهآلودهنشوی..
بهچَشمهایشانقسم،
تورامۍبینند...
#شهید_حسین_معزغلامی
.
⊰•🤎•⊱¦⇢#شهیدانه
⊰•🤎•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•♥️🥀•⊱
.
.چشم بیمار من از دوری تو ؛
همه شب حاجتِ باریدن داشت . .
- آقایاباعبدلله🤍
⊰•♥️•⊱¦⇢#دوای_دردم
⊰•♥️•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•♥️🥀•⊱
.
چشم بیمار من از دوری تو ؛
همه شب حاجتِ باریدن داشت . .
#اربعین #کربلا
- آقایاباعبدلله🤍 -
.
⊰•♥️•⊱¦⇢#دوای_دردامی
⊰•♥️•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت348
–چی بگم والله، این دختر ما عجله کرد تو ازدواج، واسه همین...
هلما ابروهایش را تا جایی که میتوانست بالا برد و حالت غافلگیری به خودش گرفت.
–وااای، دخترمون میخواد ازدواج کنه؟!!! مبارکه، مبارکه. ان شاءالله خوشبخت بشه. بعد صورتش را جمع کرد.
–ولی حاج خانم کاش این قدر زود شوهرش ندید. آخه سنی نداره که می خواد خودش رو گرفتار مسئولیتای زندگی کنه. شوهر که همیشه هست ولی این فرصتای طلایی که دانشگاه براش گذاشته خیلی نایابه، به خصوص دختر شما که نابغه س. حیف نیست استعدادش کور بشه؟
مادر با تاسف سرش را تکان داد:
–ما که شوهرش ندادیم. اگه بدونید چقدر بهش گفتیم، ولی کو گوش شنوا. مگه این که شما بهش یه چیزی بگید که این قدر عجله نکنه، والله تو این دوره زمونه که همه از ازدواج فراری هستن و دنبال درس و مشق و کار و درآمد هستن من نمیدونم چرا دختر ما برعکسه.
طوری که مادر متوجه نشود رو به هلما اخم کردم و با لحنی که سعی در کنترل عصبانیتم داشتم گفتم.
–من اگه بخوام می تونم درسم رو ادامه بدم ربطی هم به ازدواجم نداره.
من جوری تربیت نشدم که از مسئولیتای ازدواج بترسم و فرار کنم. هر چیزی جای خودش.
مادر لب هایش را روی هم فشار داد و رو به هلما گفت:
–میبینید؟ هرچی بگیم بالاخره یه جوابی داره.
هلما با لحن مهربان تری رو به مادر گفت:
–اگه اجازه بدید، من باهاش صحبت میکنم حتما قانع می شه.
مادر دست هایش را از هم باز کرد.
–من که از خدامه، بفرمایید.
هلما مِن و مِنی کرد.
–شاید جلوی شما نتونه راحت حرفش رو بزنه اگه...
مادر حرفش را برید.
–خب بفرمایید داخل صحبت کنید، حداقل تو همین حیاط.
هلما سکوت کرد و بدش نمیآمد که وارد شود.
ولی من پیشدستی کردم.
–همین جا خوبه مامان جان. من که حرفی ندارم، چند دقیقه حرفاشون رو گوش میکنم و میام.
مادر لبخندی زد و به هلما گفت:
–پس با اجازه تون، بعد هم رفت.
ابروهایم را به هم چسباندم و دندان هایم را روی هم فشار دادم.
–تو این جا چیکار میکنی؟ اگه مامانم میفهمید تو کی هستی می دونی چیکار میکرد؟ اون از تو متنفره.
هلما قیافهی پشیمانی به خودش گرفت.
–اومدم به خاطر تمام کارایی که کردم از تو و حتی اگه لازم باشه از خونواده ت عذرخواهی کنم.
–نمی خواد. اگر می خوای ما ببخشیمت دیگه هیچ وقت این ورا پیدات نشه، نباش. میفهمی نباش.
اصلا تو چطوری آزاد شدی؟!
سرش را پایین انداخت.
–با سند و هزار مکافات.
–نیازی نبود بیای این جا، این حرفا رو با تلفنم می تونستی بگی.
چشمهایش پر از اشک شدند و التماس آمیز نگاهم کرد.
–آخه یه درخواستی هم ازت داشتم.
✍️ لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت349
البته مجبورت نمیکنم. تو صاحب اختیاری ولی...
حرفش را بریدم.
–ببین اگه در مورد رضایت دادن و این چیزاست، دست من نیست بابام باید راضی باشه من رو حرفش حرف نمی زنم.
اشک هایش را پاک کرد.
–مادرم هر روز می رفت محل کارش، گفته بود نرمتر شده و گفته حالا ببینم چی می شه.
با تعجب نگاهش کردم.
–مامانت هر روز با اون وضعش می رفته محل کار بابای من گریه و زاری میکرده؟!
–پدرت چیزی نگفته؟
سکوت کردم و بعد سرم را بلند کردم و سوالی نگاهش کردم.
–پس تو برای چی اومدی این جا؟!
دوباره چشمهایش ابری شدند.
–اول این که اومدم یه چیزی بهت بگم؛ فقط ازت میخوام که باور کنی، جون هر کسی که دوست داری باور کن. دوم این که بگم مامانم کرونا گرفته دو روزه بیمارستانه، دیگه نمیتونه رضایت پدرت رو بگیره.
با تاسف نگاهش کردم و کمی آرام تر شدم. در عین حال یک قدم کوچک عقب تر رفتم.
–ان شاءالله خوب می شه، نگران نباش.
بغض آلود بینیاش را بالا کشید.
– من دیگه اون هلمای سابق نیستم. به خدا پشیمونم، من اشتباه کردم خیلی زیاد، ولی حالا دیگه فهمیدم و دور اون آدما و کارا رو خط کشیدم. از وقتی دستگیر شدم خیلی اطلاعات در مورد اون آدما دستم اومد. من میدونم بد کردم.
شانهای بالا انداختم.
–خب، خدارو شکر، هر کس خودش می دونه و خدای خودش، به من چه مربوطه که این رو باید باور کنم؟
سرش را پایین انداخت و مکثی کرد.
–مادرم گفته از شما بخوام حلالش کنید. گفت به پدرت بگم به عنوان آخرین درخواستش رضایت بده و شماها هم من و اون رو حلال کنید.
–آخرین در خواستش؟!
هق هق گریهاش بالا رفت.
–آخه حالش خیلی بد شده، اکسیژن خونش اون قدر امده پایین که امروز رفت آی سی یو.
لبم را به دندان گرفتم.
–بنده خدا مادرت که کاری نکرده.
–اون فکر می کنه گناهکاره چون تربیتش اشتباه بوده. البته همهی اون اتفاقات تقصیر خودم بود.
دلم برایش سوخت، احساس کردم از هم پاشیده. اگر بلایی سر مادرش بیاید هلما همهی پشتیبانیاش را از دست میدهد.
سرش را بلند کرد و صاف به چشمهایم نگاه کرد.
–تلما.
سوالی نگاهش کرد.
–اون چیزی که بهت گفتم باید باور کنی اینه که...
کمی این پا و آن پا کرد.
نگاهی به داخل خانه انداختم.
–زود بگو من باید برم. الان وایسادن من این جا و با تو حرف زدن تو خونواده ی ما جرم حساب می شه.
با شتاب گفت:
–تو رو خدا باور کن که من بد شماها رو دیگه نمیخوام.
✍️ لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت350
از تعجب خشکم زد و خیره به چشمهایش ماندم. با خودم فکر کردم چه شده که این قدر مهربان شده؟!
ماسکش را پایین کشید و با دستمال کاغذی بینیاش را گرفت و اشک هایش را که حالا به همدیگر مجال نمیدادند پاک کرد.
–من دلم نمیخواست به علی آسیبی برسه، اون کارام همه ش یه لجبازی بچهگانه بود، یه ندونم کاری، یه اشتباه،
کاش هیچ وقت اون اتفاقا نمیفتاد و اون این قدر از من متنفر نمی شد.
خب خود شماها هم ممکنه اشتباه کنید، نه؟ منم آدمم، مثل همهی آدما، حالا می خوام جبران کنم.
من حرفی نمیتوانستم بگویم. نمیدانستم منظورش از گفتن این حرف ها چیست.
وقتی سکوتم را دید ادامه داد:
–اون مرد خوبیه، با این که دکتر بهش گفته بود که شاید من نتونم هیچ وقت بچهدار بشم ولی اون به هیچ کس نگفت و بهم گفت دکترا که خدا نیستن. اگر خدا بخواد خودش بهمون بچه می ده.
خیلی کارا برام کرد ولی من نمیدونم چرا پر توقع شده بودم. هر چیزی رو بهانه میکردم که جدایی بینمون بشه تا اون بیاد نازم رو بکشه. خسته ش کردم. وگرنه اون من رو رها نمیکرد.
مثل ابر بهار گریه میکرد.
نفسی گرفت تا عکسالعمل مرا ببیند. منتظر ماند تا حرفی بزنم. ولی من هنوز همان طور بهت زده نگاهش میکردم و به این فکر میکردم این هلما، آن هلمایی که من میشناختم نیست.
انگار آدم دیگری، فقط با چهرهای شبیه چهرهی او مقابلم ایستاده بود.
جلوتر آمد و دستم را گرفت.
–حرفام رو باور کن. دیدی عکساش رو زده بودم به کمد اتاقم. نگاه کن، ببین،
جعبهای را از کیفش بیرون آورد و باز کرد و دنبالهی حرفش را گرفت.
–اینا همه ش سکههای مهریهم هستش، هیچ کدوم رو خرج نکردم. الکی بهش میگفتم لازم دارم که وقتی تو پرداختش تاخیر داشت برم در خونه ش یا مغازه ش ببینمش. اون موقعها تو اصلا نبودی.
اولش برای جلب توجه بود ولی بعد دیگه افتادم روی دندهی لج.
با لکنت پرسیدم:
–تو...تو... میخوای زندگی من رو خراب کنی؟
سرش را تند تند تکان داد.
–نه به خدا، نه به جون مادرم که به جز اون تو این دنیا کسی رو ندارم.
تلما من تو رو دوست دارم. راضی نیستم ناراحت بشی.
بغض کردم.
–پس منظورت از این حرفا چیه؟ اصلا من باور کنم یا نکنم تو نمیخواستی اذیتش کنی چه فرقی داره؟
تو می خوای من شوهرم رو دو دستی تقدیمت کنم؟
با لحن مهربانی گفت:
–نه، بعد سرش را پایین انداخت و آرام گفت:
–من فقط ازت میخوام...سرش را بالا آورد نگاهم کرد دوباره سرش را پایین انداخت و ادامه داد:
–ازت می خوام که دیدن من اذیتت نکنه. می خوام باور کنی من هر دوتاتون رو دوست دارم و اصلا نمی خوام ناراحتتون کنم. نمی خوام از من متنفر باشی.
گنگ نگاهش کردم.
چرا نمیفهمیدم چه میگوید؟!
✍️ لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
⊰•💚📗🍀•⊱
.
دعـٰابڪـنولۍاگراجابتنشد
با خدادعوانڪن،
میانہاتباخدایتبھمنخـورد
چونتوجاهلۍواوعالمخبیر
"راضۍباشبہرضـٰاۍخدا"💚🕊
.
⊰•🍀•⊱¦⇢#ٺلـنگرانـه
⊰•🍀•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
بٮـــمالـرببابڪ🤍》
.ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•♥️🌚⛓•⊱
.
ا؎#شهـید
ازمیلہها؎اینقفس⛓
نگاهممیرسدبہتو..
تویےڪہࢪهاشدها؎
ازهمہتیروترڪشها؎گناه..
جداشدها؎ازاینتنخاڪے..
پروازࢪایادمبده..
ا؎پرستو؎عاشق🕊
#شهیدبابکنوࢪے❤️
.
⊰•♥️•⊱¦⇢#داداش_بابکم
⊰•♥️•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•💛🔗📔•⊱
.
ڪربلا
هرڪسنرفتھ
بارضــٰامطرحڪند ؛
ازميان
پنجرهفولـٰاد
امضاءميرسد . . ! •💛🪶•
.
⊰•💛•⊱¦⇢#دارـایـےقـݪبـم
⊰•💛•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🖤😭•⊱
.
چندیستکهدرحریمتوراهمنمیدهند !
منبیوفاشدمتوچراقهرمیکنی..💔:)
.
⊰•🖤•⊱¦⇢#دلتنگتم
⊰•🖤•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•🖤😭•⊱ .
حال يك جامانده را ، جامانده ميفهمد فقط
دوستانم يك به يك رفتند و تنها مانده ام
باشه آقاى اباعبدالله 💔
.ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•💙🗨•⊱
.
چہگویمتڪہتوخودباخبرزحـٰالمنـے
چوجـٰاننھانشدهدرروحپرملـٰالمنـے :)!
.
⊰•💙•⊱¦⇢#داداشبابڪـ
⊰•💙•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii