『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
🤍 • •
خستـم . .
نمیدونمچجور؎بایدبگمڪهخستـم!
هیچڪلمهاےواسشپیدانمیڪـنم💔👩🏼🦯(:
⊰•💔🥺🌸•⊱
.
آشفتهامچوپیرغلامیکهازغمت؛
یکعمرگریهکردولیکربلانرفت
بسمربالحسین❤️
.
⊰•💔•⊱¦⇢#دلتنگتم_حسینم
⊰•💔•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•♥️🥀•⊱
.
شهیدشدناتفاقینیست
اینطورنیستکهبگویی
گلولهایخوردومُرد
شهیدرضایتنامهدارد
ورضایتنامهاشرااول
امامحسینوعلمدارش
امضامیکنند
وبعدمُهرحضرتزهرامیخورد...♥🌿
.
⊰•♥️•⊱¦⇢#شهید_گمنام
⊰•♥️•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🥀🖤•⊱
.
تؕـوباخداحافظیها
تمامنمیشوی!
تُـوییکهبهمـنآموختی
عِشق❤️
دَوامآوردندرفاصلہها
وانتظارهاست . .
.
⊰•🥺•⊱¦⇢#داداشبابکم
⊰•🥺•⊱¦⇢#بنـٺالـھـدے
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•🥀🖤•⊱ .
حسرتنداشتنخیلےازچیزها
بودندرحصارگناهانخُوداست
مثلِشھادٺ!💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•💔🥀😔•⊱
.
او را نه تنها..!
دوست داشتم بلڪه،
همه ذراتِ تنم او را میخواست...♥️
حسینجانم
شبجمعستوهوایتنڪنممیمیرم
.
⊰•💔•⊱¦⇢#امیدم_حسین
⊰•💔•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•♥️🎊🥳•⊱
.
آقا جان ردای سبز امامتت مبارک🥳🍃آغاز امامت امام زمان
عج بر شماخوبان مبارک🕊🩵🌱
.
⊰•♥️•⊱¦⇢#مهدی_جانم
⊰•♥️•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
بٮـــمالـرببابڪ🤍》
.ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•♥️🕊🥀•⊱
.
🌱برادران و خواهران من، امام زمان(عج) غریب است. نباید آقا را فراموش کنیم، زیرا آقا هیچ وقت ما را فراموش نمی کند و مدام در رحمت دعای خیرش هستیم. از شما بزرگواران خواهشی دارم، بعد از نمازهای یومیه دعای فرج فراموش نشود و تا قرائت نکردید از جای خود بلند نشوید زیرا امام منتظر دعای خیر شما است.
هر گناه ما مانند سیلی است برای حجت ابن الحسن(عج)
شهید سجاد_زبر_جدی❤️🩹
.
⊰•♥️•⊱¦⇢#شهیدانه
⊰•♥️•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•♥️🌺🥳•⊱
.
نیست نشانِ زندگی، تا نَرَسَد نشانِ تو ..!
مولانا
اغاز_ولایت_امام_زمان❤️
.
⊰•♥️•⊱¦⇢#مولا_جانم
⊰•♥️•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•♥️🌺🥳•⊱ .
در حیرتم که عشق از آثار دیدن است
ما کورها، ندیده چرا عاشقت شدیم؟!
#امامزمانم🌿
⊰•💔😔🥀•⊱
.
مـنبـدۍزیـــادکـردم...
امـاآقـٰابـدنـیـسـتــم🥲
مـنرفـیـقزیــادداشـتـم...
بـاوفـٰایـهچـیـزدیـگـهسـت
مـنسـفــرزیــٰادرفـتـم...
کـربلـٰایـهچیـزدیگهسـت
یــٰاحسیـــنحلـٰالمڪن💔!
.
⊰•💔•⊱¦⇢#دلتنگ_کربلام
⊰•💔•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•♥️🌺•⊱
.
جمعه_های_مهدوی
ازم تو روتو برنگردونی
دلم گرفته تو که میدونی...
.
⊰•♥️•⊱¦⇢#مولا
⊰•♥️•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
بٮـــمالـرببابڪ🤍》
.ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•🤍🌺•⊱
.
آنقدر روزها نمیخوابید که از فرط
خستگی میافتاد میگفت:
پاسدار یعنی کسی که کار کنه
بجنگه خسته نشه کسی که نخوابه
تا وقتی خود به خود خوابش ببره...
شهیدمهدیباکری🌿
.
⊰•🤍•⊱¦⇢#شهیدانه
⊰•🤍•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•❤️🥀•⊱
.
دلـــم خلوتی می خواهد
گوشه ای کنار شما..!💔
شهیدعباس_دانشگر🌿
.
⊰•❤️•⊱¦⇢#برادر_شهیدم
⊰•❤️•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•💜🦋•⊱
.
وقتی پیکرش را داخل قبر گذاشتم، از طرف همسر معززش گفتند محمودرضا سفارش کرده چفیهای که از آقا گرفته با او دفن شود،
جا خوردم نمیدانستم از آقا چفیه گرفته، رفتند چفیه را از داخل ماشین آوردند، مانده بودم با پیکرش چه بگویم،
همیشه در ارادت به آقا خودم را بالاتر از او میدانستم، چفیه را که روی پیکرش گذاشتم فهمیدم به گرد پایش هم نرسیدهام
در این چند وقت، یادم هست یکبار چند سال پیش گفت شیعیان در بعضی از کشورها بدون وضو تصویر آقا را مس نمیکنند و گفت ما اینجا از شیعیان عقب افتادهایم.
شهیدمحمودرضابیضائی
.
⊰•💜•⊱¦⇢#شهیدانه
⊰•💜•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•♥️🥀😔•⊱
.
نشستهام دم بازار تا مرا بخری
برای دل خوشیام لااقل تو قیمت کن...
کرببلا
امام_حسین♥️↴
.
⊰•♥️•⊱¦⇢#دلتنگم_حسینم
⊰•♥️•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
بٮـــمالـرببابڪ🤍》
.ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•💚😍🌺•⊱
.
•
اصن بایدم ترور میشد،
اونم وسط بازار تهران...!
آخه مسؤل بود،
اونم از مسؤلین
قوه قضائیه!!!
اما شبا تو زیرزمین خونش
خیاطی میکرد،
تا حقوق خودشو به
جمهوری اسلامی
تحمیل نکنه!
شهیدسیداسداللهلاجوردی🌸
.
⊰•💚•⊱¦⇢#شهیدانه
⊰•💚•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🤍🌺•⊱
.
حاجحسینیکتامیگفت:
هرگاهمایلبهگناهبودۍ
اینسہنکتهروفراموشنکن! 😉
-خدامیبینه ..
-ملائکہمینویسن ..
-درحالمرگمیان..
مراقباعمالمونهستیم!؟
شهدامراقباعمالشونبودن..(:💔
تلنگرانه
.
⊰•🤍•⊱¦⇢#تلنگرانه
⊰•🤍•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•💜🔏📗•⊱
.
فقط امامحسین«علیه السلام»رو بچسب!
هرچی میخوای،ازش بخواه!
یکی یکدونست
و از خدا هرچی بخواد
بهش میده :)🙃♥
شهیدروحاللهقربانی
.
⊰•💜•⊱¦⇢#شهیدانه
⊰•💜•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•💜🔏📗•⊱ .
جان
امانتیست که باید به جانان رساند
اگر خود ندهی،میستانند
فاصله هلاکت و شهادت
همین خیانت در امانت است..!🌱
#شهیدسیدمرتضیآوینی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•💔🥀😔•⊱
.
گفتمفراقرابهصبوریدواکنم
صبرمزیادنیست؛چراادّعاکنم؟!
اباعبدالله
.
⊰•💔•⊱¦⇢#اربابم_حسین
⊰•💔•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت373
با سرفههای ممتد خودم چشم باز کردم.
روی تخت بودم. سر چرخاندم علی نبود. چطور مرا به این جا آورده بود؟ درد زیادی در گلو و سینهام احساس می کردم و آزارم میداد. صدای در که خیلی با احتیاط بسته می شد نگاهم را به سمتش کشاند.
علی برای وضو گرفتن به حیاط رفته بود. به این زودی صبح شده بود.
همان جا نزدیک در نمازش را خواند و از روی میز لیوانی برداشت و شروع کرد دنبال چیزی گشتن.
پرسیدم:
–دنبال چی میگردی؟
وقتی صدای دورگه و ضعیفم را شنید به طرفم آمد.
–بیدار شدی؟ چرا صدات این جوریه؟
بلند شدم و به زحمت نشستم.
–سینه و گلوم درد می کنه.
رنگ از رخش پرید.
پرسیدم:
–چیمیخواستی؟
به لیوان اشاره کرد.
–یه کم نمک می خوام آب نمک قرقره کنم.
اضطراب تمام وجودم را گرفت.
–چرا؟! حالت خوب نیست؟!
–چیزی نیست، یه کم گلو درد دارم.
دستم رو به صورتم کشیدم.
–وای توام گرفتی؟
–نه بابا، یه کم سرما خوردم. پاشو حاضر شو تو رو ببرم دکتر. اگر همون دیشب می رفتیم این جوری نمی شدی.
بیمارستان آن قدر شلوغ بود که سه ساعت طول کشید تا فقط ویزیت شویم.
دکتر گفت علی هم کرونا گرفته و دوباره کلی دارو نوشته بود. همین طور سرُم که برای خریدنش باید ساعت ها در صف میایستادیم.
علی نایی برای صف ایستادن نداشت.
ساعت نزدیک هشت صبح بود که به خانه برگشتیم. به خانه که آمدیم هر دو بیحال روی تخت افتادیم.
علی گوشیاش را برداشت.
–به میثاق زنگ بزنم بیاد بره داروهامون رو بگیره.
من هم گوشی را برداشتم تا به مادر بگویم کمی سوپ برایمان درست کند.
ولی مادر گوشی را برنداشت.
شمارهی نادیا را گرفتم:
–با صدای گرفتهای جواب داد.
–الو، سلام بر کرونا عروس.
–الو، نادیا، حالت خوب نیست؟!
–نه، فکر کنم همه مون کرونا گرفتیم آبجی، بیچاره بابا از صبح داره بهمون می رسه.
–وای! یعنی از من گرفتید؟!
–فکر نکنم، بابا می گه تو بدنمون بوده، و گرنه به این سرعت که منتقل نمی شه، ما که اصلا پیش تو نیومدیم.
شماها چطورید؟
–علی هم گرفته، قطع کن زنگ بزنم به دوستام ببینم حال اونا چطوره؟
بعد از این که تلفن را قطع کردم نگاهی به علی انداختم. از حرف هایی که می زد معلوم بود حال خانوادهی او هم بهتر از ما نیست.
علی ابروهایش را به هم نزدیک کرد و به برادرش که پشت خط بود گفت:
–شماها که دوتا دوتا ماسک زده بودید به ما هم که نزدیک نمی شدید، هوای آزادم بوده، اون وقت چطوری گرفتید؟!
...
–خیلی خوب اصلا از ما گرفتید مگه مهمه، فعلا مواظب باشید مامان نگیره، ان شاءالله که زودتر خوب می شید.
علی تلفن را قطع کرد و با ناراحتی گفت:
–میثاق و زنشم مریض شدن.
شرمنده نگاهم را زیر انداختم.
–مامان اینام گرفتن.
علی دستش را به پیشانیاش زد.
–وای، خدا رحم کنه.
✍️ لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت374
بغض کردم و گفتم:
–اگه یه بلایی سرشون بیاد خودم رو نمیبخشم. بعد هم گریهام گرفت.
علی گوشی را کناری گذاشت و مرا در آغوشش جا داد.
–همه چیز دست خداست نگران نباش اتفاقی نمیفته. از کجا معلوم از تو گرفته باشن؟ دیروز کلی مهمونای دیگه هم بودن از کجا معلوم یکی از اونا آلوده نبوده.
چشمهایم را بستم و سرم را در آغوش پر مهرش جا دادم و بغضم را رها کردم. او هم موهایم را بوسه باران کرد و دلداری ام داد.
گریه باعث شد سرفهام بگیرد. آن قدر سرفه کردم که دیگر نفسم بالا نمیآمد. علی لیوان آبی برایم آورد.
–خوب شد چند روزه پیش اجاق گاز رو وصل کردم، برم ببینم می تونم روشنش کنم یه چایی چیزی درست کنم. فکر کنم خودمون باید یه فکری واسه خودمون کنیم همه درگیرن.
همین که بلند شد زمزمه کرد:
–بدنمم شروع به درد کرده. حالا این داروها رو چطوری گیر بیارم.
دلم برایش سوخت خیلی تنها مانده بود.
از صبح چیزی نخورده بودم و احساس ضعف داشتم دلم فقط یک سوپ رقیق و گرم میخواست.
گوشی را برداشتم و برای ساره پیام دادم و نوشتم.
–سلام. حالت خوبه؟ سالمی؟
بعد از چند دقیقه نوشت.
–بهشت زهرا هستم، دیشب مادر هلما فوت شده. حالش خیلی بده.
هینی کشیدم و لبم را گاز گرفتم.
ترس عجیبی به دلم افتاد. روحیهام را از دست دادم. زانوهایم را بغل گرفتم و به تاج تخت تکیه دادم و به روبرو خیره شدم.
با خودم فکر کردم اگر من بمیرم چه؟ اگر یکی از اعضای خانوادهام بلایی سرشان بیاید چه؟ اگر اتفاقی برای علی بیفتد من چه کار میتوانم بکنم؟ آن قدر فکرهای جور واجور به ذهنم هجوم آورد که ناخودآگاه دوباره اشک از چشمهایم جاری شد.
علی وارد شد و در را بست. همان طور که به طرف من میآمد گفت:
–کتری رو گذاشتم جوش بیاد. همین یه کار رو انجام دادم انگار کوه کندم. وقتی به این طرف پرده رسید و نگاهش به من افتاد پرسید:
–چی شده تلما؟! چرا گریه می کنی؟!
موضوع را برایش گفتم.
او هم ناراحت شد و مات زده نگاهم کرد. بعد کنارم نشست و زمزمه کرد:
–بیچاره خیلی غریب مُرد. حالا تو از کجا فهمیدی؟
–ساره پیام...
سرفه مجال حرف زدن نداد.
علی هم سرفهای کرد و با کف دستش شروع به ماساژ کتفم کرد.
–با این اوضاع فکر کنم باید بریم بیمارستان بستری شیم. آدم سالم دورمون نیست که بخواد بیاد این جا به ما برسه.
–اصلا مگه بیمارستان جا داره که ما بریم؟ دیدی که امروز چه خبر بود اون آقاهه اون قدر حالش بد بود نمیتونست نفس بکشه ولی بستریش نکردن گفتن جا نداریم.
نوچی کرد.
–آخه این بیماری هم طوریه که اگه بهش نرسی حال آدم بدتر می شه.
گوشیام را برداشتم.
–بزار یه زنگ به لعیا بزنم ببینم اون چطوره.
علی بیحال نگاهم کرد و چشمهایش را بست و آرام گفت:
–اون که صد در صد مریضه، دیروز همه ش تو حلق تو بود.
–وای خدا نکنه، اون که دوتا ماسک زده بود.
علی پوزخندی زد.
–اگه ماسک میخواست نگه داره که نصف مملکت مریض نمی شدن، یا همین مامان اینا چرا مریض شدن؟
لب هایم را روی هم فشار دادم.
–حالا نفوس بد نزن.
✍️ لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت375
آن قدر گوشی لعیا زنگ خورد که دیگر میخواستم قطع کنم اما لحظهی آخر جواب داد.
–سلام عروس خانم، حالت چطوره؟ عروس خانم تو باید الان تو بزن بکوب پاتختی باشی نه گوشی به دست.
نفسم را بیرون دادم.
–سلام. دلت خوشهها، کرونا خودش تنهایی به اندازهی کل جهان داره بزن و بکوب می کنه دیگه به ما اجازه نمی ده.
–مگه چی شده؟ نکنه آقا دومادم چپ کرده؟
–آقا دوماد و خانوادههامون.
هینی کشید.
–پس احتمالا سراغ منم بیاد.
–چطور؟
–آخه از صبح گلوم میخاره.
–نگو تو رو خدا، مریض بشی شرمندگیش واسه من می مونه.
خندید.
–ول کن بابا، مگه تو مجبورم کردی بیام، خودم خواستم.
بعد از تشکر پرسیدم:
–راستی تو بهشت زهرا نرفتی؟
–واسه مادر هلما می گی؟
–آره.
–نه، راستش باید میومدم سر کار، بعد از این جام باید برم دخترم رو ببرم دکتر اونم صبح حال ندار بود. البته من با هلما اونچنان سنمی ندارم چند بار با ساره دیدمش باهاش آشنا شدم.
– تو این کرونا هم کسی نمی ره واسه مراسم تشیع.
–آره بابا همه ش مجازیه. منم براش پیام فرستادم. راستی ساره بهت گفت مادر هلما کی فوت شده؟
–آره، گفت دیشب.
–نه بابا، یادته دم غروبی داشت آرایشت میکرد گوشیش زنگ خورد رفت توی پلهها جواب داد بعدشم چند دقیقه نشست اون جا و ما صداش کردیم بعد اومد؟
–خب! وقتی هم اومد انگار گریه کرده بود.
–آره، همون موقع از بیمارستان بهش زنگ زده بودن و خبر فوت مادرش رو بهش داده بودن.
هینی کشیدم و کف دستم را جلوی دهانم گذاشتم.
علی با نگرانی نگاهم کرد و نجوا کرد.
–چی شده؟
با دستم به آرامش دعوتش کردم و لب زدم.
–چیز مهمی نیست.
لعیا ادامه داد:
–بنده خدا نمیخواسته آرایش تو نیمه کاره بمونه یا اوقات تو، روز عروسیت تلخ بشه، واسه همین نگفته. فقط من موندم چطور خودش رو کنترل کرده، البته ساره می گفت بیمارستان قبلا بهش آمادگی داده بوده.
ناباورانه لبم را گاز گرفتم.
–باورم نمی شه. یعنی به خاطر من این کار رو کرده؟
همان موقع دوباره سرفهام گرفت.
آن قدر سرفه کردم که لعیا با عذر خواهی تلفن را قطع کرد.
علی از جایش بلند شد.
–عزیزم دکتر گفت نباید حرف بزنی ریههات یه کم درگیرن، می خوای حالت بدتر بشه؟
از پلهها بالا رفت و موقع برگشتن یک لیوان و کتری در دستش بود.
کتری را با گوشهی تیشرتش گرفته بود.
–آب کتری جوش بود. بیا واسه خودت آب جوش بریز بخور.
بعد هم کتری را روی پاتختی گذاشت.
تشکر کردم و گفتم:
– آخه کتری رو گذاشتی این جا، میز خراب می شه.
همان طور که بیحال روی تخت میافتاد گفت:
–نای این که یه دستمال پیدا کنم و بندازم زیرش رو ندارم. اصلا دستمالی نبود.
–توی همون کشوی کابینت کنار گاز بود. خود منم جای بعضی وسایل رو درست نمی دونم چه برسه به تو!
در حال خوردن آب جوش به حرف های لعیا فکر میکردم.
حرفهایش باور کردنی نبود. کمی که فکر کردم یادم آمد که دیروز بعد از آن تلفن حال هلما دگرگون شد و مدام چشمهایش اشکی میشد. انگار گریهاش را به زور کنترل میکرد.
✍️ لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸