🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت382
بعد از رفتن هلما و ساره به طبقهی بالا رفتم.
علی گوشه ای از سالن خوابیده بود. به آشپزخانه رفتم و با این که حال خودم خوب نبود ولی برای علی یک چایی ریختم و برایش بردم.
بالای سرش نشستم و دستش را گرفتم.
چشمهایش را باز کرد و لبخند زد.
–اونا رفتن؟
–آره. چایت رو بخور بیا بریم درمونگاه توام سرُمت رو بزن. خیلی تاثیر داره.
علی چشمهایش را باز و بسته کرد.
–خودم می رم. بعد پوزخندی زد.
–الان باید مسافرت بودیم، ماه عسلی چیزی، ولی گرفتار مریضی و ...
دستش را که هنوز گرم بود فشار دادم.
–ما اگه حالمونم خوب بود باز مامان نمیذاشت جایی بریم.
خندهاش گرفت.
–من یکی که حالم خوب بشه همه چیز رو لو می دم. طرف پاشده اومده تو خونه و زندگی ما، اون وقت ما...
انگشتم را روی بینیام گذاشتم و پچ پچ کنان گفتم:
–هیس، هیچی نگو مامان می شنوه. دیگه بیانصافی نکن، بیچاره تو اون شرایطش پاشده اومده کار من رو راه بندازه، آخه کی این کار رو می کنه؟
با تعجب نگاهم کرد.
–تلما چی می گی؟! اون این همه اذیتمون کرده اون وقت اومده یه آمپول زده تو می گی بی انصافی نکنم.
لابد الانم دوباره یه نقشهای چیزی کشیده، محبتاش رو جدی نگیر.
حوصلهی حرف زدن نداشتم، بیحال گفتم:
–چی بگم والله؟! حالا پاشو چایت رو بخور.
همین که نیم خیز شد سرفههای ممتدش پدر را از اتاق بیرون کشید.
–چیه بابا؟ برات آب گرم بیارم؟
علی دستش را بالا نگه داشت.
–زحمت نکشید چایی هست.
پدر به آشپزخانه رفت و با دو لیوان آب سیب برگشت و به دست من داد.
–بخورید بابا. حال تو چطوره دخترم؟ دوست ساره برات سرم زد؟
نگاهی به علی انداختم.
–بله، آمپولمم زد. گفت هر روز باید یه دونه بزنم. الان یه کم بهترم ولی همه ش دلم می خواد بخوابم، از پله ها که میام بالا خیلی خسته می شم.
–خب دیگه نرو پایین، همین جا بمون، من که به بقیه می رسم به شمام می رسم دیگه بابا.
–ممنون بابا، شما همین که به مامان اینا می رسید خودش خیلیه.
پایین که آمدیم علی خودش را روی تخت انداخت و گفت:
–آمپولات رو ببر درمونگاه بزن، نمی خواد اون به بهانهی آمپول هر روز پاشه بیاد این جا.
کنارش دراز کشیدم.
–خودمم دوست ندارم بیاد ولی توان درمونگاه رفتن و کلی معطل شدن رو ندارم. ولی باشه دیگه هر طور شده می رم درمونگاه.
دو روز بعد نزدیک ظهر که از خواب بیدار شدم احساس کردم نفس کشیدن برایم سخت شده، سرفههای پشتسر همم این سنگینی نفس کشیدنم را بیشتر میکرد.
علی با شنیدن صدای سرفههای من چشمهایش را باز کرد و روی من نیمخیز شد.
–چی شده عزیزم؟
به راحتی نمیتوانستم حرف بزنم. نالیدم.
–حالم خوب نیست. سینه م درد می کنه.
رنگش پرید و درجا بلند شد و دستش را روی پیشانیام گذاشت.
–تب که نداری.
گفتم:
–شاید چون دیروز و امروز آمپولم رو نزدم حالم بدتر شده.
–دیروز نزدی؟!
–نه، تو حالت بد بود، دیگه نرفتم.
نوچ نوچی کرد.
–آخه با اون حالت به خاطر من زیاد رفتی و اومدی، خسته شدی.
لبخند زورکی زدم.
–اگه این پایین یه آشپزخونه ی کوچیک داشتیم خیلی بهتر بود.
سرش را تکان داد.
–چه می شه کرد؟ حالا پاشو بریم آمپولت رو بزنیم.
–نمیتونم، حتی نا ندارم از تخت بیام پایین.
✍️ لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
بگردنگاهکن
پارت383
آن قدر حالم بد بود که فقط میخواستم از این شرایط بیرون بیایم.
گوشیام را از روی پاتختی برداشتم و نالیدم.
–به هلما زنگ می زنم بیاد آمپولم رو بزنه، حالم خیلی بده.
درست نفهمیدم به هلما چه گفتم و فوری تماس را قطع کردم.
چون صدای علی را هم میشنیدم که اعتراض آمیز چیزهایی میگفت.
با احساس سنگینی روی سینهام و تنگی نفس و تکان های سرم چشمهایم را باز کردم.
علی در حال مرتب کردن روسریام بود.
دیگر نمیتوانستم درست نفس بکشم لب زدم:
–چیکار می کنی؟
با ناله گفت:
–زنگ زدم آمبولانس بیاد، بری بیمارستان بهتره.
چشمهایم گرد شدند.
–چرا؟ من آمپولم رو بزنم بهتر می شم، هلما نیومد؟
–اونو ولش کن. تو بیمارستان بهتر بهت می رسن.
هر بار که انگشت هایش با گونهام برخورد میکرد سرد بودن دست هایش را حس میکردم.
حال خودش هم چندان تعریفی نداشت و این دلم را میسوزاند. رنگ لب هایش به سفیدی می زد و معلوم بود استرس زیادی را تحمل میکند. استرسش به جان من هم افتاد. دلم برای آن علی آرام تنگ شد.
نزدیکم بود ولی دلتنگش بودم.
مانتوام را آورد و کمکم کرد تا بنشینم.
–اینو بپوش بعد دوباره دراز بکش.
دراز که کشیدم دستش را گرفتم:
–علی.
خیره به چشمهایم ماند.
–جانم،
آب دهانم را قورت دادم و نفس گرفتم.
–اگه از بیمارستان نیومدم حلالم کن.
ماتش برد و برای چند لحظه بیحرکت ماند. بعد اخم ریزی کرد و کلافه گفت:
–این چه حرفیه؟ تو که چیزیت نیست. فقط چون اینجا خوب بهت رسیدگی نمی شه می خوام بری...
نگاهم را از چشمهایش گرفتم و با بغض گفتم:
–من بیشتر نگران توام، من نباشم کی بهت می رس؟
لبخند تلخی زد.
–دوماد سرخونه واسه این جور وقتا خوبه دیگه، تا تو بیای می رم بالا تلپ می شم. بالاخره یکی پیدا می شه یه غذایی به من بده، تو نگران نباش. شایدم رفتم خونه مامان خودم.
–نه اون جا نرو، مامانتم می گیره.
دستش را روی گونهام کشید.
–خیالت راحت باشه، تا خدا نخواد هیچ اتفاقی نمیفته، خودت رو بسپار بهش.
تو تنفست مشکل پیدا کرده، نیاز به کپسول اکسیژن داری، اگه خودم حالم خوب بود دستگاه اکسیژن رو میاوردم خونه، ولی نمیتونم، اصلا شاید خودمم اومدم بستری شدم.
زمزمه کردم:
–خدا نکنه.
صدای زنگ آیفن دلهرهام را بیشتر کرد. دلم نمیخواست از کنار علی بروم. با او تحمل کردن بیماری برایم راحت تر بود.
علی پیشانیام را بوسید.
–اومدن.
دو نفر با لباس های سفید وارد شدند و بعد از معاینهی جزیی گفتند که باید سریع بستری شوم.
پدر سراسیمه از پلهها سرازیر شد و پرسید:
–علی آقا چی شده؟!
علی دستش را جلو برد.
–بابا جان نیاید جلو، چیز مهمی نیست گفتم یه چند روزی بره بیمارستان اونجا بهش برسن، من خودمم مریضم نمیتونم...
پدر حرفش را برید.
–من خودم بهش می رسم، مگه نگفتم بیاید بالا، چرا بره بیمارستان؟
دکتر اورژانس رو به پدر گفت:
–آقا دخترتون نیاز به اکسیژن و مراقبت های ویژه داره تو خونه نمی شه. اکسیژن خونش خیلی پایینه.
همین که وارد آمبولانس شدم ماسک اکسیژن را روی صورتم گذاشتند و همین باعث شد خیلی بهتر نفس بکشم و حس بهتری پیدا کردم.
✍️ لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت384
همین که خواستیم حرکت کنیم. هلما خودش را به بالای سرم رساند و با بغض نگاهم کرد.
–ببخشید که دیر اومدم. آخه امروز مراسم مامانم بود تا از بهشت زهرا بیام اینجا طول کشید. همین که زنگ زدی راه افتادم.
چشم هایم را روی هم فشار دادم.
–کاش بهم می گفتی و نمیومدی. ببخش من اصلا حواسم نبود امروز سوم مامانته. بازم شرمنده م کردی، تو رو خدا حلالم کن.
سرش را تکان داد.
–اصلا مهم نیست. الان سلامتی تو مهمه، من باهات میام بیمارستان.
صدای علی را شنیدم که کنار آمبولانس ایستاده بود.
–خانم بیاید پایین، باید زودتر بریم.
هلما نگاهی به علی انداخت و با لکنت گفت؛
–من...من...اگه اجازه بدید من همراهش برم، شما حالتون خوب نیست.
علی اخم کرد و نگاهش را به گوشی دستش داد.
–نیازی نیست خودم هستم. شما بفرمایید.
هلما به طرف من برگشت و با بغض گفت:
–من پشت سر آمبولانس با ماشینم میام. دیگر منتظر جواب من نشد خواست که برود دستش را گرفتم.
–ممنون که اومدی. خودت رو به زحمت ننداز.
بدون حرف رفت.
آمبولانس که حرکت کرد رو به علی گفتم:
–کاش اون جوری باهاش حرف نمی زدی، اون به خاطر من مراسم مادرش رو ول کرده اومده.
علی نگاهش را چرخاند.
–تو نگران اون نباش، آخه تو این کرونا کی می ره مراسم؟ احتمالا خودش با خودش مراسم گرفته بوده.
–اصلا خودش تنها هم بوده، بالاخره ول کرده اومده، این یعنی من براش مهم بودم که تا تلفن کردم هر جا بوده خودش رو...
سرفه امانم نداد.
علی سرش را تکان داد.
–باشه باشه، الان وقت این حرفا نیست.
ساعت ها بود در قسمت اورژانس روی تخت مانده بودم. علی مدام در رفت و آمد بود.
هلما هم کنارم ایستاده بود و دلداریام میداد.
چشمهایم را باز کردم.
–هلما، تو برو خونه، با موندن تو اینجا، تو بخش جا باز نمی شه که، اگه تخت خالی شد خودشون من رو میبرن دیگه. یه وقت خدایی نکرده توام مریض می شی.
هلما نگاهی به اطراف انداخت و پرسید:
–الان نسبت به قبل بهتری؟
نگاهم را به کپسول اکسیژن دادم.
–آره فقط گاهی یه احساس سنگینی تو بدنم می کنم. با تعجب نگاهم کرد و چیزی زیر لب خواند و به اطراف فوت کرد و گفت:
–من می رم خونه، هر وقت علی آقا رفت دوباره میام پیشت. فقط سعی کن ذکر زیاد بگی، سوره توحید هم به شش جهت بخونی و فوت کنی.
در آن حال لبخند زدم.
–دو جهت دیگه رو از کجا آوردی؟ ما که چهار جهت بیشتر نداریم.
با لحن شوخی گفت:
–چهار جهت مال قبلنا بود که شیطونا این قدر به روز نبودن. تو جهتهای جلو و عقب هم جدیدا مستقر شدن باید حواسمون به اونا هم باشه، بعد خم شد و پچ پچ کرد:
–به علی آقا هم بگو بخونه.
بعد هم زود خداحافظی کرد و رفت.
بالاخره علی به طرفم آمد و بالای سرم ایستاد و زمزمه کرد.
–بالاخره تشریفشون رو بردن؟ چی می خواست وایساده بود بالا سرت؟
–بیچاره فکر میکرد فوری می ریم بخش، میگفت بخش زنان بیاد پیشم تنها نباشم.
علی نوچی کرد.
–اصلا نمی ذارن کسی بره داخل، بعدشم مگه می خوای بری پیک نیک بیاد تنها نباشی. کروناستها.
لبخند زدم.
او هم لبخند زد و گفت:
–گفتن یه تخت خالی شده، می برنت بخش.
ماسک اکسیژن را از روی دهانم برداشتم.
–علی توام برو، رنگت پریده، میترسم بیفتی.
ماسک را از من گرفت و روی صورتش گذاشت.
–این چطوره؟ فکر کنم منم کمبود اکسیژن دارم بذار امتحان کنم.
به چشمهایش زل زدم.
–علی نگرانتم. امروز اصلا چیزی خوردی؟
ماسک اکسیژن را از روی صورتش برداشت.
–چی بخورم؟ خانم قشنگم که ناخوشه، نمیتونه چیزی برام درست کنه، منم فقط دلم دست پخت تو رو می خواد.
بغض کردم.
–الهی بمیرم. این مریضی اصلا مهلت نداد یه بار غذا تو خونهی خودمون درست کنم.
با انگشت شصتش انگشتانم را نوازش کرد.
–خدا نکنه، خوب که شدی اون قدر وقت هست واسه این کارا.
ماسک اکسیژن را روی صورتم گذاشت و با غم نگاهم کرد.
–قول بده زود بیای خونه. سعی کردم بغضم را قورت بدهم. ولی موفق نشدم.
✍️ لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
بٮـــمالـرببابڪ🤍》
.ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•🤍🌺•⊱
.
#سلام_امام_زمانم💚
#سلام پدر مهربان ما صبحت بخیر ✋❤️
زمیڹ بہار را بہانہ ميڪند،
و زنده ميشود...
و مڹ براے زندگي
تو را بہانہ ميڪنم
و چشمـانم را ڪہ هر صبــح
براے زودتر دیدنت،
بیـدار ميشوند.
سلام بہانہ زندگيام طلوع ڪڹ
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
.
⊰•🤍•⊱¦⇢#صبحت_بخیر_آقایم
⊰•🤍•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•💚🔏📝•⊱
.
این شهید رو میشناسید ؟
داداش سجاد خودمونه ،
امروز سالگرد شهادت شونه،
گفتم بیایم برای سالگرد یه هدیه بهشون بدیم
هرکس با هر نیتی که داره
بخونه وهدیه کنه(:
رفقای آرمان علیوردی میگفتن#آرمان رزق شهادتو از شهید زبر جدی گرفته و ارزوش بوده پیش #شهیدزبرجدی دفن بشه و همین طورم شد..🕊
بخدا که شهدا زیر دِین هیچ کسی نمیمونن
و خیلی زود تحویل تون میگیرن..🙂❤️🩹
.
⊰•💚•⊱¦⇢#شهیدانه
⊰•💚•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•💙🔏✨•⊱
.
خداوندا..!
چو غمگین شوم، تو همه چیز منی
و چون محروم گردم، امید و آرزویم تویی
و چون مُصیبتی به من روکند، به درگاه
تو فقط زاری کنم...!
#امامحسین_علیه_السلام♥️
.
⊰•💙•⊱¦⇢#خداجونم
⊰•💙•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•♥️🌺•⊱
.
#شهیدسیدحسن_نصرالله:
من دعا نمیکنم خدایا از عمر من کم کن و به عمرِ حضرت آقا اضافه کن، نه! میگویم خدایا بقیهی عمرِ مرا بگیر و به عمرِ ایشان اضافه کن. چرا که او عمودِ بلندِ خیمه است.
اللهم احفظ قائدنا الامام الخامنه ای🌿❤️
.
⊰•♥️•⊱¦⇢#جانم_فدای_رهبر
⊰•♥️•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•💛🔗📔•⊱
.
می گفت:
بـاید بـرای خودمـون تـرمز بــذاریم...
اگه فلان کار کـه بـه گناه نزدیکه
ولی حروم نیست رو انجام بـدیم
تـا گنـاه فاصله ای نداریم...!
#شهيد_مسعود_عسگری🥀
کلام_شهدا
هفته_دفاع_مقدس
.
⊰•💛•⊱¦⇢#شهیدانه
⊰•💛•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
بٮـــمالـرببابڪ🤍》
.ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•🤍🦋•⊱
.
#مهدےجان_مولاےمن
دلتنگ آمدنت هستم
کاش آنگونه باشم که تو می خواهی
امامم مرا از نفس رهایم ده
جز تو که طبیب قلب من باشد
کسی را زین میان نمی بینم
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#سلام پدر مهربان ما صبحت بخیر همه داروندارم
.
⊰•🤍•⊱¦⇢#مهدی_جان
⊰•🤍•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•♥️🌺•⊱
.
تویقنوتمیگفت:
خدایا،
اگهمنوبردیجهنم،
حداقلبزار
اربابروازدورببینم...:)💔
#اباعبدالله.
.
⊰•♥️•⊱¦⇢#حسینم
⊰•♥️•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🧡🔏📝•⊱
.
همرزمشھید:بابکهمیشهدرحالدرسخوندن
وعاشقمطالعهویادگیریمطالبتازهبود.
بابکزیرآتشضدهواییدشمندرسمیخوند.
-شھیدبابکنوریهریس🤍:)!'
شهیدانہ🌿
.
⊰•🧡•⊱¦⇢#شهیدانه
⊰•🧡•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•❤️🌺🦋•⊱
.
یهعکاسِهنرمندنوشتهبود:
آقایامامرضا!
ماعکاسخوبینیستیم..
ولیشماخیلیخوشعکسی:)🤍
امام_رضا
.
⊰•❤️•⊱¦⇢#امام_رضام
⊰•❤️•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•💔🔏☘•⊱
.
◈اگــرڪسی
◈صدا؎رهبـرخودرانشنود ...
◈بہطوریقین
◈صدا؎امامزمـان/عج/
◈خودراهـمنمےشنود ...
◈وامـروزخـطقرمزباید
◈توجهـ تمام
◈واطاعتازولےخود،
◈رهبر؎نظامباشد.
#شهیدحاج_قاسم_سلیمانی🌷
#شهیدسیدحسننصرالله
.
⊰•💔•⊱¦⇢#شهیدانه
⊰•💔•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🍄🍁•⊱
.
میگفتوقتیعاشق
خدابشی
دیگههیچگناهی
بهتنمیچسبه
راستمیگفت🙂🌱
.
⊰•🍀•⊱¦⇢#عاشق_خداباشیم
⊰•🍀•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•♥️🌺🦋•⊱
.
🌻⃟🍃
⇜از شھداي گمنام
↫بھ خواهران مؤمن
خواهـرم
خون❣ از من
حجاب از تُ
شفاعـت از من✨
حیا از تُ
چـادࢪانھ
حجاب
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
.
⊰•♥️•⊱¦⇢#چادرانه
⊰•♥️•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
بٮـــمالـرببابڪ🤍》
.ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•🤍🍁•⊱
.
محبوبم!
من زائرِ یادهای توأم.
شمع ها را در دلم روشن می کنم،به پنجرهی یادِ تو دخیل می بندم؛
این جان نذرِ توست.
شفاعتِ یادِ تو،آن نیمهی رستگار شده جانِ من است.
«محمد صالح علإ»
💥 خوندی رفیق!؟
✨اَللهمَّ کُن لولیَّک الحُجةِ...✨
.
⊰•🤍•⊱¦⇢#مولایم
⊰•🤍•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•✨🌚💥•⊱
.
-
شهیدصدرزادهبه
دخترشفاطمهگفته:
شهداهمیشهزندهاند...
وقتی کهچشماتروببندی
میتونی اوناروببینی و
باهاشونحرفبزنی
پسچشماتوببند
دستاتوببربالا
ازتهدلصداشونبزن
ازشونکمکبخواه
خودتوبسپاردستشون
بگودعاکنن!تامثلخودشونبشی
تامثلخودشونماهم
بهاحلی منالعسلبرسیم
.
⊰•✨•⊱¦⇢#شهیدانه
⊰•✨•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگردنگاهکن
پارت385
محیط بیمارستان آن قدر آزار دهنده و استرس زا بود که ناخداگاه گریهام میگرفت.
علی اشک هایم را از روی گونههایم پاک کرد.
–رفتی بخش، یادت باشه یکی هر لحظه دلش پیش توئه و قلبش همین جا کنارت روی تخت مونده. نکنه گریه کنی یا غصه بخوریا خانم خانما من می فهمم.
کمی سرفه کردم و بعد گفتم:
–دعا کن زود برگردم خونه. دعا کن دوباره مثل اون موقعها بشه که کرونایی نبود و مردم از همدیگه فرار نمیکردن. یعنی یه روز این کرونا تموم می شه؟ هر روز این همه آدم دارن می میرن. نگاهی به اطراف انداختم و دنبالهی حرفم را گرفتم:
–اینجا انگار کسی امید به زندگی نداره خیلی استرس زاست.
با لحن مهربانی گفت:
–کرونا هم تموم بشه یه چیز دیگه شروع می شه، همیشه یه مشکلی بوده و خواهد بود. اگه خیلیها مُردن سرنوشت شون بوده که از بیماری بمیرن، به جای فکر کردن به این چیزا، به اين فکر كن كه همین الان ميليون ها سلول تو بدنت هستن و به تنها چيزي كه اهميت مي دن سلامتی توئه و برای این هدفشون صبح تا شب دارن تلاش می کنن. این فکرای تو انرژی اونا رو می گیره و خسته شون می کنه. واسه همین استرس می گیری. با انگشت سبابهاش چند ضربه روی پیشانیام زد.
– به خاطر تلاش میلیونها جانداری که تو بدنته این فکرای تضعیف کننده رو از اینجا بریز دور و خودت رو بسپار دست خدا. این کارت نیروی اون سلولا رو هزار برابر می کنه.
از این تعبیرش لبخند به لبم آمد و زمزمه کردم:
–با دلتنگیم چیکار کنم؟
دستم را گرفت.
–مگه کجا می خوای بری؟ من هر روز میام بهت سر می زنم، زنگ می زنم، این قدر اذیتت می کنم که می گی ولم کن بذار یه کم بخوابم.
دستش را فشار دادم.
–باورت می شه به این زودی دلم واسه خونه مون تنگ شده.
با انگشت هایش شروع به نوازش دستم کرد و سرش را تکان داد.
–آره باورم می شه، چون منم دلم تنگه، سختی کار این جاست که باید تنهایی برگردم خونه و دلم هر لحظه اینجا...
بغضش گرفت و بقیهی حرفش را خورد.
صدای زنگ گوشیام نگاهم را به طرفش کشاند.
علی گوشی را دستم داد.
–مامانته، تصویری زنگ زده.
گوشی را گرفتم.
–می دونی چندمین باره زنگ می زنه؟ میخواست پاشه بیاد، نذاشتم. بیچاره اونم خیلی نگرانه.
چشمهایش را باز و بسته کرد.
–پس به سلولای بدن اونم کمک کن و از نگرانی بیرون شون بیار.
لبخند زدم و تلفن را جواب دادم.
✍️ لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگردنگاهکن
پارت386
به جز من پنج نفر دیگر هم در اتاق بودند و صدای سرفههای گاه و بیگاه شان از خواب بیدارم میکرد. ولی گاهی آن قدر خسته بودم که هیچ صدایی بیدارم نمیکرد.
شب شده بود و از این که مدام باید به تلفن های پر از استرس خانوادهام جواب بدهم و بگویم که اوضاع خوب است خسته شده بودم.
علی هم چند بار تماس تصویری گرفته بود و بار آخر قسمش دادم که دیگر زنگ نزد و سعی کند که استراحت کند.
پدر خیالم را راحت کرد و گفت که علی را به طبقهی بالا برده و خودش به او رسیدگی می کند.
پاسی از شب گذشته بود و در خواب عمیق بودم که با شنیدن سر و صدایی چشمهایم را باز کردم. از بیرون اتاق صدای گریه و ناله میآمد.
یکی از هم اتاقی هایم که بیدار بود و با بغل دستیاش حرف می زد گفت:
–یه نفر دیگه هم مُرد. حالا کی نوبت ما برسه خدا میدونه؟
شنیدن این حرف آن هم در آن شرایط باعث شد روحیهام را از دست بدهم. نگاهم را به سقف دادم و اشک هایم یکی پس از دیگری روی گونههایم ریخت.. از ته دل از خدا سلامتی خودم و تمام بیماران را خواستم.
نگاهم را به صفحهی گوشیام دادم ساعت نزدیک اذان صبح را نشان می داد.
باید برای نماز آماده می شدم.
کاش پرستاری میآمد و کمکم میکرد. بندگان خدا آن قدر خسته میشوند که آدم دلش نمیآید درخواستی از آنها داشته باشد.
در همین افکار بودم که پرستاری وارد اتاق شد و به همه با خوش رویی سلام کرد و بعد به طرف تخت من آمد.
با دیدن هلما که گان پوشیده بود ماتم برد.
جلو آمد و ماسک را از روی صورتم برداشت.
–یه سره نباید روی صورتت باشهها، ریههات تنبل می شن. چند دقیقه که زدی برش دار.
با دیدنش آن قدر خوشحال شدم که دستش را گرفتم و با خوشحالی گفتم:
–هلما جان! تو اینجا چیکار میکنی؟! چطوری گذاشتن بیای داخل؟!
چشمهایش خندید. از این که با محبت صدایش کرده بودم ذوق کرد و با لحن مهربانی گفت:
–قربون تو برم، من که گفتم میام. همین الان اومدم. همون موقع که تو توی اورژانس بودی، منم رفتم درخواست کمک دادم و اسمم رو طبقهی پایین اینجا نوشتم و به کمک همون دوست پرستارم که تو بیمارستان مامانم باهاش دوست شدم، مدارکم رو آوردم و مشغول به کار شدم.
با حیرت نگاهش کردم.
–تو به خاطر من اومدی این جا؟! چرا خودت رو این قدر تو خطر انداختی؟
نگاهش را زیر انداخت.
–به خاطر تمام کارایی که در حق تو و خونواده ت کردم، باید جبران کنم.
–ولی من که گفتم بخشیدمت.
سرش را تکان داد.
–می دونم، این کمترین کاریه که می تونم برات انجام بدم. بعد نگاه عمیقی به چشمهایم انداخت.
–نبینم رفیقم چشماش ابری شده باشه.
بغض کردم.
–آخه چند دقیقه پیش گفتن یکی مرده، خیلی استرس گرفتم.
پوزخندی زد.
–توکل به خدا کن. بعد رو به بقیه بلندتر صحبتش را ادامه داد:
– اینا ترفندای شیطانه، خوب میشناسمش و می دونم الان ترفندش اینه که به همه تون استرس بده و تو دلتون رو خالی کنه، اگه اسیرش بشید مریضی تون پیشرفت می کنه، حرفاش رو گوش نکنید، اون می خواد امیدتون رو ازتون بگیره، این جور وقتا موبایلاتون رو بردارید و قرآن بخونید اگر حالش رو ندارید صوتش رو گوش کنید. حدیث کسا بخونید و گوش کنید. حتی یک لحظه ارتباطتون رو با خدا قطع نکنید.
پرستاری وارد اتاق شد و از هلما پرسید:
–شما داوطلبی؟
–بله.
–زود بیاید اتاق چهار کمک کنید.
✍️ لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت387
خانمی که با حرف هایش به بقیه استرس داده بود بعد از رفتن هلما پوزخندی زد و گفت:
–چطوری شیطان رو این قدر خوب می شناخت؟!
کنار تختیاش گفت:
–اگر نشناسه که نمی دونه چطوری باید جلوش دربیاد. اونم مثل ما استرس می گرفت.
دیگری گفت:
–خوب جلوش در اومده که الان پا شده اومده این جا کمک کنه دیگه، وگرنه من اگه جای اون بودم عمرا میومدم این جا خودم رو مریض کنم. که چی بشه؟ مگه خُلم.
–آره بابا، یه خورده هم انگار خُل و چل می زد.
دختری که تختش در انتهای اتاق بود نالید.
–بگیرید بخوابید بابا، شانس آوردیم مریضید نصف شبی این قدر حرف می زنید. بعد زمزمه کرد:
–این زنا رو به مرگم باشن اون قدر حرف می زنن که روی مرگ رو هم کم می کنن.
صدای اذان که از گوشیام بلند شد هم زمان هلما وارد اتاق شد، یکی از بیمارها اعتراض کرد.
–صدای اون اذان رو قطع کن خوابمون میاد.
هلما رو به من پچ پچ کرد.
–صداش رو کم کن ولی قطع نکن، تو بیمارستانا واجبه که صدای اذان و قرآن پخش بشه. به شوخی گفتم:
–مگه مراسم ختمه؟ اینجوری که بیشتر آدم استرس میگیره.
–واسه اینه که ما فقط تو مراسم ختمهامون قرآن میزاریم. برای همین شرطی شدیم و با شنیدنش اخساس حزن میکنیم.
بعد نایلونی روی زمین پهن کرد برای این که نماز بخواند و رو به من گفت:
–عزیزم اگه کاری داری یا چیزی می خوای بهم بگوها یه وقت تعارف نکنی. من به خاطر تو اومدم این جا نماز بخونم که پیش تو باشم.
قدر شناسانه نگاهش کردم.
–ممنون. میخواستم وضو بگیرم، وقتی بلند می شم چشمام سیاهی می ره، می تونی کمکم کنی؟
ماسک اکسیژن را از روی صورتم برداشت.
–اگر سختته بطری آب بیارم همین جا وضو بگیری؟
با خجالت گفتم:
–آخه دستشویی هم میخواستم برم.
–پس یه دقیقه صبر کن.
با عجله از اتاق بیرون رفت و با یک ویلچر وارد شد.
–بیا بشین رو ویلچر ببرمت، این جوری راحت تری.
روی تخت به طور نشسته نمازم را خواندم و برای تعقیبات دراز کشیدم، همین دو رکعت نماز خیلی خستهام کرد که نتوانستم بیشتر از آن بنشینم.
هلما بعد از نمازش به سجده رفت و خیلی طولانی به همان حال ماند درست مثل علی.
وقتی نایلون را جمع کرد پرسیدم:
–تو واقعا دیگه شاگرد نداری؟ یعنی کلا همه چی رو رها کردی؟
نگاهش را پایین انداخت.
–رها که نکردم. هنوزم صفحهی مجازیم برقراره، به همهی شاگردام یا همهی کسایی که حالا دیگه خودشون استاد شدن دارم روشنگری می کنم. نمی خوام اونا اشتباه من رو تکرار کنن.
با تامل پرسیدم:
–یعنی اونا هم حرفات رو قبول میکنن؟!
سرش را تکان داد.
–نه، تعداد خیلی کمی قبول می کنن، بعضیا توهین می کنن و تهمت می زنن که باهاشون دعوات شده داری انتقام می گیری و حرفات دروغه، بعضیا هم می گن ما موندیم این وسط کی راست میگه.
مخصوصا کسایی که با این کارا مشکلاتشون برطرف شده نمی خوان برگردن. ولی من تلاشم رو می کنم و بقیهش رو هم می سپرم دست خدا. به اونام حق می دم، چون خودم قبلا جای اونا بودم درکشون می کنم.
لبخند زدم.
–پس الان بر علیه اونا کار می کنی؟ اون وقت چه پُستایی می ذاری؟ ازشون فیلم و عکسی چیزی داری؟
✍️ لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
بٮـــمالـرببابڪ🤍》
.ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼