❣مادرش خيلي ناراحت بود و ميگفت شما سال 91 جانباز شدي، نبايد بدوي، نبايد كار سنگين انجام بدهي اما اكبر گفت:
مادر اگر بگويي از رفتنم ناراحتي، نميروم ولي شما دوست داري داعش وارد ايران شود و لب مرز با ايران مقابله كند.
من يك نظاميام بايد بروم؛ من حس ميكنم مرگ خيلي به من نزديك است.
حال شما دوست داري من با تصادف يا بيماري از دنيا بروم يا ميپسندي با شهادت از دنيا بروم؟ بالاخره مادرش راضي شد و گفت برو خدا پشت و پناهت، دعا ميكنم به سلامت برگردي.
اكبر از قبل ميدانست كه شهيد ميشود و حتي خوابش را ديده بود...
🕊️سالروز #شهید_اکبر_ملکشاهی🕊️
•┈┈•┈┈•⊰✿❈✿⊱•┈┈•┈┈•
🌷شهیدستان (بدون روتوش)🌷
در این روزگار، لحظهای شهدایی شویم👇🏻
eitaa.com/ShahidestanBrotoush
🔰بعد از مراسم، #حاج_قاسم به سمت ماشین خود حرکت کرد.
من مشکلاتی داشتم که باید آنها را شخصاً با ایشان درمیان میگذاشتم. افراد همراه حاج قاسم خیلی زیاد بودند و من نمیتوانستم به ایشان برسم همان جا بلند گفتم حاج آقا تو را به فاطمه زهرا (س) بایست من با شما کار دارم. یکدفعه میان این جمعیت که داشتند میرفتند، ایستاد...
گفت: بله کی من را صدا کرد؟!
گفتم: حاج آقا من بودم گفت چه شده من را صدا زدید؟
گفتم: اینجا نمیشود سخت است. گفت خب اینها که من را رها نمیکنند بروید در ماشین من بنشینید تا من بیایم...
من و ریحانه دخترم رفتیم. تا کمی خلوت شد. به رانندهاش گفت سریع گاز بدهید و بروید بعد من در همین فاصله که در ماشین بودم با ایشان صحبت کردم و مشکلاتم را گفتم و ایشان راهحل دادند و قرار شد پیگیریکنند.
من آنقدر تحت تأثیر رفتار جوانمردانه سردار قرار گرفته بودم که ناخواسته اشک میریختم. بعد حاج قاسم یک انگشتر به من و یکی به دخترم داد و گفت گریه نکن و فقط سر نماز دعا کن به آرزویم یعنی شهادت برسم...
✨زیرعکس پدر ریحانه امضا کرد و نوشت
🙏🏻خدایا! من را به یاران شهیدم برسان.
بعد از ما خداحافظی کرد و رفت.
🎤راوی: همسر #شهید_اکبر_ملکشاهی
🌷شهیدستان (بدون روتوش)
•┈┈•┈┈•⊰✿❈✿⊱•┈┈•┈┈•
▫️سنگر جبهه و جنگ قرارگاه
جــبــهــه فـــرهـنـــگی فــــاطمیــون
⏳در این روزگار، لحظهای شهدایی شویم👇🏻
📎eitaa.com/ShahidestanBrotoush