eitaa logo
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
1هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
6.8هزار ویدیو
87 فایل
•بسم‌رب‌الشهداء• زنده نگه داشتن یاد #شهدا کمتر از #شهادت نیست تازنده ایم‌رزمنده ایم✋ 🌷إن‌شاءالله‌شهادت🌷 #شهید_گمنام 🌹خوش‌نام‌تویی‌گمنام‌منم 🌹کسی‌که‌لب‌زد‌برجام‌تویی 🌹ناکام‌منم😔✋️ 🌹گمنام‌منم😔✋ ⛔کپی ممنوع⛔ بیسیمچی: @shahidgomnam313
مشاهده در ایتا
دانلود
✨سہ‌شنبہ‌هاسکوتم ناگهانے مےشود ✨دلم لبریزعطرمهربانے مےشود ✨همیڹ‌کہ قطره اشکےچکیدازدیده عشق ✨هواےقلب مڹ جمکرانے مےشود 🌷 #سه_شنبه_هاى_جمكرانى 🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج @Shahidgomnam
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
آقا دلم تنگه بـــــــــــــــــرات...😭
⚘﷽⚘ شهید_نشوی_میمیری! میدانی حکایت من چیست؟ حکایت من آن گمشده ای است که می دود دربیابان دنیــا  میگردد دنبال نشانی از شهادت ...😔 °•⇜میدانی دردم را؟ °•⇜میفهمی اشکم را؟ °•⇜میبینی قلبم را؟  °•⇜من اینم😭 میدانی که شهید نشوی  آخرش میمیری... تمـــــام... یک کاغذ،پایان من وتوست که رویش باخط تایپی مینویسند فوت شد  💢میدانی؟  ✧سخت است ✧درداست ✧بغض است آخراین قصه اینطورتمام شود  بگویند: مُــــرد؟  خیلی سنگین است،مُرد...مُرد...مرد؟ و تمام شد؟  یعنی آخر نشد،شهادت قسمتش 👈یعنی دیدار ابراهیم هادی،حاج همت،مهدی نوروزی،محمدرضادهقان،محمدهادی ذوالفقاری،محسن حججی رابه گور ببرد؟ اصلا انصاف نیست ها...😭 مامدعیان صف اول بودیم ازآخرمجلس شهدا راچیدند بیا برویم،آخر صف  شایدبه ما بی لیاقت ها هم رسید دلشکسته ها💔 مرگ را نمی پذیرند طاقت ندارندبگویند،آخر این قصه بامرگ ختم یافت. خداوندا...  به حرمت شهدایت آخرقصه ی ما را شهادت قرار بده... #اللهم_الرزقناتوفیق_الشهادة_فی_سبیلک @shahidgomnam
🌸🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🌸🍃 رمان { 🌸🍃#حورا 🌸🍃} 💝💝💝💝💝💝💝💝 عرض سلام و ادب خدمت عزیزان باتوجه به علاقه شما به رمان قبلی ما😍😍😍 تصمیم گرفتیم که رمانی مذهبی و بسیار زیبا به نام "حورا" رادرکانال {❤️شهید گمنام ❤️} تقدیم به چشمان زیبایتان کنیم امیدوارم که لذت ببرید..... ایدی ادمین و مسئول پارت ها👇👇👇 @Sit_narges_2018
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍🌸🍃‌ 🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 _می خوام اسامی دانشجویان برتر رو بگم که نمرات چشم گیری در این ترم و ترم های گذشته اوردند. خانم لیلا فرهمند آقای مجید برزویی آقای رضا مشتاقیان خانم حورا خردمند😍😍 و جناب آقای محمدرضا غربالی تشریف بیارید یک قدم جلوتر تا دوستان زیارتتون کنند. بچه ها جلو آمدند و همه تشویق کردند. حورا سرش پایین بود و هیچکس را نگاه نمی کرد. داشت با خود جملاتی که قرار بود بگوید را تکرار می کرد. به ترتیب پشت تریبون رفتند و سخنرانی کوتاهی کردند. نوبت حورا شد. موقر و متین با صدایی آرام گفت:خوش آمد میگم خدمت همه دوستان و دانشجویان عزیز.☺️ همه انسان ها هدف هایی دارند که رسیدن به اونها براشون آرزوست. من هم هدف ها و نیت هایی دارم که برای رسیدن به اونها دو چیز رو همیشه سرلوحه قرار میدم برای خودم. اولیش توکل به خدا و دومیش تلاش برای رسیدن به خواسته هامه.😍😍 به نظر من مشاور خوب مشاوریه که به جای درد مردم، روحشون رو دوا کنه.😌 روحی که تو سختیا و مشکلات زندگی کدر و تیره شده. دلی که ممکنه انقدر پر از کینه شده باشه که دیگه جایی برای مهربونی نداشته باشه.🙂🙂 باید اینو بدونیم که هرچیزی اگر نادرست بود، بی اعتنا باشیم.🙃 اگر غیر منصفانه بود، عصبانی نشیم.😊 اگر از روی نادانی بود، لبخند بزنیم.🤗 اگر عادلانه بود، از آن درس بگیریم.😌 دوست دارم روزی به جایی برسم که بتونم رو پای خودم بایستم و زندگیمو هرچند خوب🙂 و بد 😥خودم بگذرونم.😊 زندگی زیباست؛ اگر با معنی باشد، زیباتر است.😍 سخن زیباست؛ وقتی صادقانه باشد، زیبا تر است.😌 بخشش زیباست؛ اگر باعشق قرین باشد، زیبا تر است.😊  زمان زیباست؛وقتی با یادگیری توام باشد، زیباتر است🙂 رفتن زیباست؛ اگر برای رسیدن به هدف باشد، زیبا تر است.🙃 خداحافظی زیباست؛اگر با دیدار دوباره همراه باشد، زیباتر است.😘 ممنون که به حرفای خسته کننده من گوش دادید. موفق باشید.. صدای دست و جیغ و فریاد سالن را پر کرد‌.👏👏👏👏👏 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃
🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 حورا که از تریبون پایین رفت آقای رضایی همان مرد جاافتاده که برای معرفی دانشجویان روی سن آمده بود با افتخار دستی زد و پشت بلندگو گفت:خانم خردمند من تو وجود شما مشاوره ای فوق العاده و بسیار موفق رو میبینم که میتونه هر دردی رو درمان کنه.😍😍 واقعا از سخن های شما استفاده کردیم.😊😊 دوباره همه دست زدند و بالاخره جشن با پزیرایی مختصری تمام شد.👏👏👏 دانشجویان برای عکس گرفتن کمی منتظر ماندند. خبر نگاران دانشگاه و بقیه همراهان دوزبین های خود را اماده کرده بودند و تند تند عکس می گرفتند. هدی دوربینش را به خواهرش داد و گفت:هدیه جون یک عکس قشنگ از من و حورا بگیر.📸📸📸 با تقدیر نامه ها کنار پرده سن ایستادند و هدیه عکس گرفت. چند عکس دیگر با ژست هاس مختلف هم گرفتند تا حورا از دور کسی را دید که دست و پایش را گم کرد. _امیر مهدی اینجا چی کار میکنه؟😰😰 هدی با تعجب مسیر نگاه حورا را گرفت تا به امیر مهدی رسید. _مگه نگفتی دانشجو همین دانشگاهه؟🤔🤔 خب اومده جشن مگه کار بدی کرده؟ 😳😳 _ن...نه..😨 _چته چرا هول کردی؟😳😳 _ آخه داره میاد جلو.😱😱 حورا سرفه ای کرد و لباسش را مرتب کرد. نمی دانست چرا دوست ندارد امیر مهدی او را بدون چادر ببیند. امیر مهدی جلو امد و سلام کرد. _سلام مشاوره های آینده. حالتون خوبه؟😊😊 هدی سریع گفت:سلام خوبین شما؟ممنون خدا از دهنتون بشنوه.😍😍 حورا هم سلامی کرد و با خجالت تشکر کرد. _حورا خانم پشت تریبون که خوب حرف می زدین الان چه کم حرف شدین.☺️☺️ هدی با شوخی گفت:این پسر که میبینه همینجوری عرق میریزه شر شر..😅😅 حورا محکم به بازوی هدی کوباند و سرش را بالا گرفت. _هدی جان شوخی میکنن. من فکر نمی کردم شملا رو اینجا ببینم فقط.😇😇 امیر مهدی لبخند دلنشینی زد و گفت:می خواستم موفقیت دوستای دانشجو رو ببینم. منظورم همتونه.🤗🤗 سپس دستانش را داخل جیبش فرو کرد و گفت:بهتون تبریک میگم امیدوارم همیشه همین طور موفق باشید و مثل ستاره بدرخشید. 😍😍 هر دو تشکر کردند تا اینکه هدیه امد و به خواهرش گفت:بابا اومده هدی بریم. _با اجازه من برم لباسامو عوض کنم و برم. با من امری ندارین؟😉😉 _نه آبجی برو به سلامت.😍 _خدانگهدار.😊 هدی که رفت، حورا به امیر مهدی گفت:منم دیگه برم دوست ندارم به شب بخوره که برسم خونه. 🙂🙂 _ میخواین برسونمتون؟!🙃🙃 _ نه ممنونم. خوشحال شدم زیارتتون کردم. خدانگهدار.👋👋 _ خدافظ👋👋 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃
🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 حورا لباس هایش را عوض کرد و تک و تنها به خانه رفت. در بدو ورود مهرزاد را دید که سیگاری دود کرده بود و روی پله نشسته بود و زمزمه کنان سیگار می کشید. حورا نزدیکش شد اما حواس مهرزاد اصلا سرجایش نبود. با خود این ها را زمزمه می کرد: مردها برای خالی کردن بغض خود؛😢 برخلاف زنها؛ نه بغل می خواهند، نه درددل با کسی!😖😖 گریه کردن هم به کارشان نمی آید!😣😣 آنها فقط سیگار می خواهند!😩😩 یک نخ یا یک پاکت فرقی نمی کند!😫😫 فقط سیگار باشد! آن هم وینستون سفید!😔😔 سفید باشد تا ذره ذره سوزاندنش بهتر دیده شود!😞😞 به آنها فقط سیگار بدهید و باقی کار را به خودشان بسپارید تا همانطور که می دانند؛😣😣 بی سروصدا خودشان و بغضشان را یکجا باهم بسوزانند!😭😭😭 حورا اشک های مهرزاد را دید و دلش سوخت. 😓😓 دلش سوخت به حال تنهایی خودش و مهرزاد.😥😥 به حال دل عاشق مهرزاد و دل تنهای خودش.😢😢 ‌به حال حال خراب مهرزاد و دل وامانده خودش.😭😭 سلام کوتاهی به مهرزاد کرد و رفت داخل. مارال به اتاقش آمد و به او تبریک گفت و چند ساعتی پیشش ماند اما فکر حورا فقط درگیر مهرزاد بود. چرا نمی توانست او را دوست داشته باشد؟😳😳 چرا ذهنش همش به طرف امیر مهدی منحرف می شد؟🤔🤔 باید کاری کند تا مهرزاد او را فراموش کند.☹️☹️ 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃
🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 تک تک جمله هایی که مهرزاد زمزمه می کرد درون مغزش وول می خورد. کاش می توانست او را آرام کند. کاش می توانست تسکینی برای قلب عاشقش باشد.😔😔 کاش راه چاره ای داشت برای حال خرابش.😖😖 آن شب آنقدر به خود پیچید و قدم زد که سرگیجه گرفت و نشست. برای اولین بار بود که مهرزاد را این گونه می دید. آنقدر آشفته و پریشان بود که سیگار هم دردش را دوا نمی کرد.😖😖 نیمه های شب صدای در امد و بعد هم صدای سرو صدای آقا رضا و مریم خانم.🗣🗣 _معلوم هست کجایی تو؟😧😧 ساعت۲شب موقع خونه اومدنه؟😤😤 مریم خانم جیغ و داد کنان گفت:من از دست شما بچه ها چی بکشم؟! 😠😠چقدر منو عذاب میدین آخه شما. من چه گناهی کردم شما بچه ها گیرم اومدین که هرکدومتون یه بدبختی و دردسری واسه من دارین؟ 😡😡 این چه ریخت و قیافه ایه اخه؟ چرا انقدر پریشونی؟😤😤 آقا رضا گفت:مه..مهرزاد تو.. تو مست کردی؟😱😱😱 _ن..نه😒😒 _ بوی گند الکل دهنت همه جا رو پر کرده پسر. خجالت بکش حیا کن این چه وضعیه واسه خودت درست کردی؟ 😡😡 من نون حلال آوردم سر سفره که شما اینجوری بار بیاین؟😡😡 حورا یاد وقتی افتاد که دایی اش همینطور پول به پای خانواده اش می ریخت. سالی سه چهار بار سفر خارج و اروپا بعدشم بریز و بپاش ها و مهمونی های انچنانی..🙄🙄 اگر این ها حرام نبود پس چه بود؟🤔🤔 چند سالی می شد که دیگر از این خبر ها نبود و آقا رضا ورشکست شده بود. _بابا بسه نصیحت حوصله هیچی ندارم داغونم. بزارین برم کله مرگمو بزارم.😣😣 _کجا؟ باید بگی کجا بودی.😡😡 _قبرستون.. خیالتون راحت شد؟😩😩 انگار مهرزاد رفت اما صدای مریم خانم و اقا رضا می امد. _این.. این پاکت سیگار از جیب مهرزاد افتاد رضا. این داره چی کار می کنه با خودش؟نگرانشم رضا یه کاری بکن. ببرش سر کار. 😰😰😰 _چی میگی مریم؟ مگه نشنیدی رئیس گفت نیارش شرکت؟😠😠 _خب من چه غلطی کنم با بچه های نفهمت؟ اون از مونا اینم از این پسرت که معلوم نیست چه غلطی می کنه و کجا میره.😩😩 من میدونم همش زیر سر اون حورا نمک به حرومه. 😡😡😡 _مریم بس کن دیگه.😡😡 از بین بچه هات مارال خوب دراومده که اونم واسه خاطر اینه که با حورا رفت و آمد می کنه.😍😍 یکم بفهم لطفا.😠😠 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃
🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃‌ ‌ 🌸🍃 فکر حورا سخت مشغول مهرزاد و حال خرابش بود. او سیگار کشیده بود. مست کرده بود. چرا با خود چنین کاری می کرد؟ چرا دل حورا را می سوزاند؟😓😓 _چرا اینجوری می کنه با خودش؟😳😳 چرا فراموشم نمی کنه؟😥😥 من که بهش گفتم به درد هم نمی خوریم.😭😭 ما به دنیای هم نمی خوریم. دنیای ما متفاوته.😰😰 من بچه هیئتیم و اون تا حالا یک رکعت نمازم نخونده.😢😢 ناگهان صدایی در سرش گفت:اگه درست بشه چی؟ اگه مثل خودت بچه هیئتی بشه چی؟😳😳😳😳😳🤗🤗🤗🤗🤗 حورا جانمازش را پهن کرد و رو به قبله نشست. مطمئن بود خدا صدایش را می شنید. پس خدا را خواند و از او خواست که مهر خود را از دل مهرزاد ببرد. از او خواست راه درست را به او نشان دهد.😭😭😭 از خدا خواست تا حال دلش را خوب کند و برایش تا صبح دعا کرد. برای نماز صبح مارال را بیدار کرد و با هم نماز خواندند بعد هم او را خواباند و گفت موقع مدرسه رفتن بیدارش می کند.🤓🤓 نیمرویی درست کرد با سیر و چای گذاشت روی میز و مارال را ساعت۶و نیم بیدار کرد. مثل دیروز او را راهی مدرسه کرد و خود بعد ۴۸ساعت بیدار خوابی، بالاخره خوابید. چند روزی گذشت تا اینکه یک روز حورا مشغول آب دادن به گلدان های حیاط بود، در حیاط باز شد و مهرزاد وارد شد. 🚶🚶 مستقیم به سمت حورا آمد. حورا با ان چادر گل گلی سفید شبیه فرشته ها شده بود. 😍😍 "وصله ی دل به نخ چادرتان می ارزد😌 تاری ازآن به دوصد زلف کمان می ارزد😉 بوسه از گوشه ی آن چادر مشکی بانو😇 به هزاران لب صد رنگ زمان می ارزد"😍 _سلام.🙂 _سلام.با من میای؟🤗 _ چی؟؟‌کجا؟ 😳😳 _گفتم از این خونه فراریت میدم میای یا نه؟😏😏 _ چی میگین آقا مهرزاد؟😳😳 با شما کجا بیام؟😨😨 اصلا چرا باید همراهتون بیام؟😰😰 من و شما نامحرمیم و...😱😱 _ حوا میای یا نه؟ یک کلام بگو.😤😤 _نه چون مرد آینده من نه سیگار می کشه نه شراب می خوره نه تا نیمه های شب بیرون میمونه. 😠😠مرد آینده من نمازاش مثل خودم قضا نمیشه، بچه هیئتیه و روزه می گیره.😊😊 مرد آینده من یکیه مثل خودم.😏 اما شما حتی یک درجه با اونی که تو فکرمه هم خوانی ندارین.🙁🙁 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃