eitaa logo
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
1هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
6.8هزار ویدیو
87 فایل
•بسم‌رب‌الشهداء• زنده نگه داشتن یاد #شهدا کمتر از #شهادت نیست تازنده ایم‌رزمنده ایم✋ 🌷إن‌شاءالله‌شهادت🌷 #شهید_گمنام 🌹خوش‌نام‌تویی‌گمنام‌منم 🌹کسی‌که‌لب‌زد‌برجام‌تویی 🌹ناکام‌منم😔✋️ 🌹گمنام‌منم😔✋ ⛔کپی ممنوع⛔ بیسیمچی: @shahidgomnam313
مشاهده در ایتا
دانلود
هرجا که هستی، هر شهیدی که میبینی نام ببر وبه فرزندانت بگو که چهره او را به خاطر پسپارند تا عَلم خمینی بر زمین نماند، عَلم خمینی بر زمین نمی ماند،مگر ما مرده ایم؟ ----------------------------------------------------- 🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی😅👇🇮🇷 http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️یا مولانا یا صاحب الزمان ♥️ جمعه را سرمه کشیدم که مگر برگردی با همان سیصد و ... دلتنگ نفر برگردی زندگی نیست ممات است، تو را کم دارد دیدنت ارزش آواره شدن هم دارد خیر از جمعه ندیدیم به والعصر قسم بی تو ما طعنه شنیدیم به والعصر قسم از دل تنگ ما آیا خبر هم داری؟ آشنا، پشت سرت مختصری هم داری؟ هیچکس تاب و تب چشم تو را درک نکرد هیچکس اشک شب چشم تو را درک نکرد منتی بر سر ما هم بگذاری بد نیست آه کم چشم به راهم بگذاری، بد نیست به نظر می‌رسد این فاصله ها کم شدنی ست غیر ممکن تر از این خواسته ها هم شدنی ست دارد از جاده صدای جرسی می آید مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید چون قرار همه با حضرت آقا جمعه است همه دلخوشی هفته ما با جمعه است منجی ما به خداوند قسم آمدنی ست یوسف گم شده، ای اهل حرم آمدنی ست ✨ألـلَّـھُم؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَـرَج✨ ----------------------------------------------------- 🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی😅👇🇮🇷 http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جمعه و غصه‌ی تنهایی و بی‌حوصلگی تازه این اول ظهر است و غروبش در پیش ----------------------------------------------------- 🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی😅👇🇮🇷 http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
سلام علیکم برای شرکت درختم فقط تعداد صلوات ها به ایدی زیر را بفرستید @shahidgomnam_315 ✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 ختم #صلوات برای سلامتی یوسف فاطمه (س) ✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 رسول خدا(ص) فرمود: «هر کس، هر روز از روی شوق و محبت به من سه مرتبه صلوات بفرستد، خدا گناهان او را در همان روز یا همان شب می آمرزد.»
6.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
انتشار برای اولین بار این است اقتدار ایران😌☝️ --------------------------------------------------- 🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی😅👇🇮🇷 http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
🌼🍂🌾 🍂 🌾 شڪـــــ ندارم نگـــــاه به چهره‌هایشان عبـــــادتـــــ استـــــ ... 《عبادتـــــے از جنس "مقبول به درگاه الهـــــے"》 ڪاش شفاعتـــــے شامل حالمـــــان شود... °•{ 🌹}•° --------------------------------------------------- 🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی😅👇🇮🇷 http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
سلام علیکم برای شرکت درختم فقط تعداد صلوات ها به ایدی زیر را بفرستید @shahidgomnam_315 ✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
آقا جان❤️ روزها بے تو گذشت و غربتت تایید شد چون دعاے فرج ما، همہ با تردید شد بارها نامہ نوشتم ڪہ بیا اما حیف... معصیت ڪردہ ام و غیبت تو تمدید شد... --------------------------------------------------- 🇮🇷ڪلیڪ ڪنی شهـید میشی😅👇🇮🇷 http://eitaa.com/joinchat/4274126848C1c9c736147
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🌺 #بـــســـــــــــم_الـلــه_الـرحـمــن_الـرحـــیـــم 🌺🌺 🍂🍂 #عــــــاشـــــقــــانــــه_حــــــلال 🍂🍂 🍁🍁 #رمــــان_مـــدافـــع_عــــشـــــق 🍁🍁 ❤️❤️‌ #مـــذهــــبـــے_ــها_عاشـــــــــــــــقــتـــــرنـــد ❤️❤️ 🌸🍃 #محـــیا_ســــادات_هــــاشمے 🌸🍃
  مدافع عشق/قسمت30 قرار است که یک هفته در مشهد بمانیم. دو روز به سرعت گذشت و در تمام این چهل و هشت ساعت تلفن همراهت خاموش بود. من دلواپس و نگران، فقط دعایت می کردم. علی اصغر به خاطر مدرسه اش همسفر ما نشده و پیش سجاد مانده بود. از این که بخواهم با خانه تان تماس بگیرم و حالت را بپرسم، خجالت می کشیدم. فقط منتظر ماندم تا بالاخره پدر یا مادرت دلشوره بگیرند و خبری از تو به من بدهند.    چنگالم را در ظرف سالاد فشار می دهم و مقدار زیادی کاهو با سس را یک جا می خورم. فاطمه به پهلویم می زند و می گوید: آروم بابا! همه اش مال خودته. ادای مسخره ای در می آورم و با دهان پُر جواب می دهم: دکتر؛ دیرشده؛ می خوام برم حرم. – وا خب همه قراره فردا بریم دیگه. – نه من طاقت نمیارم. شیش روزش گذشته. دیگه فرصت زیادی نمونده. فاطمه با کنترل تلویزیون را روشن و صدایش را صفر می کند. – بیا و نصفه شبی از خر شیطون بیا پایین. چنگالم را طرفش تکان می دهم و می گویم: اتفاقاً این شیطون پدر سوخته ست که توی مُخ تو رفته تا منو پشیمون کنی. – وااا! بابا ساعت سه نصفه شبه، همه خوابن. – من می خوام نماز صبح حرم باشم. دلم گرفته فاطمه. یادت میفتم و سالاد را با بغض قورت می دهم. – باشه. حداقل به پذیرش هتل بگو تا برات آژانس بگیرن. پیاده تو تاریکی نرو.    سرم را تکان می دهم و از روی تخت پایین می آیم. در کمد را باز می کنم، لباس خوابم را عوض می کنم و به جایش مانتوی بلند و شیری رنگم را می پوشم. روسری ام را لبنانی می بندم و چادرم را سر می کنم. فاطمه با موهای بهم ریخته، خیره خیره نگاهم می کند. می خندم و با انگشت به موهایش اشاره می کنم. – مثل خُلا شدی! فاطمه اخم می کند و در حالی که با دست هایش سعی می کند وضع بهتری به پریشانی موهایش بدهد، می گوید: ایشششش! تو زائری یا فضول؟ زبانم را بیرون می آورم و می گویم: جفتش خانوم. آهسته از اتاق خارج می شوم و پاورچین پاورچین اتاق دوم سوئیت را رد می کنم. از داخل  یخچال کوچک کنار اتاق، یک بسته شکلات و بطری آب برمی دارم و بیرون می زنم. تقریباً تا آسانسور می دوم و مثل بچه ها دکمه کنترلش را هی فشار می دهم و بی خود ذوق می کنم. شاید از این خوشحالم که کسی نیست و مرا نمی بیند، اما یک دفعه یاد دوربین های مدار بسته می افتم و انگشتم را از روی دکمه برمی دارم.     آسانسور که می رسد سریع سوارش می شوم و درعرض یک دقیقه به سالن انتظار می رسم. در بخش پذیرش، خانومی شیک پوش پشت کامپیوتر نشسته و خمیازه می کشید. با قدم های بلند سمتش می روم. – سلام خانوم! شبتون بخیر. – سلام عزیزم؛ بفرمایید. – یه ماشین تا حرم می خواستم. لبخند مصنوعی می زند و اشاره می کند که منتظر روی مبل بنشینم. در ماشین را باز می کنم و پیاده می شوم. هوا نیمه سرد و ابری است. عطر خوش فضا را می بلعم. چادرم را روی سرم مرتب می کنم و تا ورودی خواهران تقریباً می دوم. نمی دانم چرا عجله دارم. از این همه اشتیاق، خودم هم تعجب می کنم. هوای ابری و تیره، خبر از بارش مهر می دهد. بی اراده لبخند می زنم و نگاهم را به گنبد پر نور امام رضا (ع) می دوزم. دست راستم را این بار نه روی سینه بلکه بالا می آورم و عرض ارادت و ادب می کنم. “ممنون که دعوتنامه ام را امضاء کردید. من فدای دست حیدری ات.”     چقدر حیاط خلوت است. گویی یک منم با امامم. دلتنگی چهره ام را خیس می کند. یعنی این قدر زود باید چمدان ببندم برای برگشت!؟ حال غریبی دارم. آرام آرام حرکت می کنم و جلو می روم. قصد کرده ام دست خالی برنگردم. یک هدیه می خواهم. “یک سوغاتی بدید تا برگردم. فقط مخصوص من.” احساسی که الآن در وجودم می تپد، سال پیش مرده بود. مقابل پنجره فولاد می نشینم. قرارگاه عاشقی شده برایم. کبوترها از سرما پُف کرده و کنار هم روی گنبد نشسته اند. تعدادی هم روی سقاخانه وول می خورند. زانوهایم را بغل می گیرم و با نگاه، جرعه جرعه آرامش این بارگاه ملکوتی را می نوشم. صورتم را رو به آسمان می گیرم و چشم هایم را می بندم. یک لحظه در ذهنم چند بیت می پیچد. – آمدم ای شاه پناهم بده. خط امانی زگناهم بده… نمی دانم این اشک ها از درماندگی است یا دلتنگی، اما خوب می دانم عمق قلبم از بار اشتباهات و گناهانم می سوزد. یک قطره باران روی صورتم می چکد و در فاصله چند ثانیه، یکی دیگر. فاصله ها کم و کم تر می شود و می بارد رأفت از آسمان بهشت هشتم.     کف دست هایم را باز می کنم و با اشتیاق لطافت این همه لطف را لمس می کنم. یاد تو و التماس دعای تو را زمزمه می کنم: الیس الله بکاف عبده… که دستی روی شانه ام قرار می گیرد و صدای مردانه ی تو در گوشم می پیچد و ادامه آیه را می خوانی: و یخوفونک بالذین من دونه… ادامه دارد... نویسنده این رمان: محیا سادات هاشمی