862.1K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📗 کتاب " تاثیر نگاه شهید " (۱۳۷)
🌟 ادامه ی کتاب :
3⃣بخش سوم : محبت شهيد به
فاميلها و بستگان
🖊پدر شهید
پاییز سال ۱۳۹۶ بود. به در خواست دبیرستان دخترانه سماء سمنان، به مدرسه رفتم تا در جمع دانش آموزان، خاطراتی از شهید عباس را نقل کنم بعد از پایان جلسه یکی از کارکنان مدرسه به من گفت:«سه ماه پیش یک حلقه طلا و انگشتری و مدارک مهمي را گم کردم. هرچه گشتم پيدا نكردم. نذر كردم اگر وسايل گم شده پيدا شود به نیت شهید عباس دانشگر هزار صلوات بفرستم. پسرم هم سر مزار شهید رفت و دعای یستشیر و مشلول خواند. همان روز وسایل گم شده در گوشه خياباني نزديك خانهمان پیدا شد.
ادامه دارد ...
#یادشهداباصلوات
🌷🇮🇷
📗 کتاب " تاثیر نگاه شهید " (۱۳۸)
🌟 ادامه ی کتاب :
3⃣بخش سوم : محبت شهيد به
فاميلها و بستگان
🖊مادربزرگ شهید
وارد امامزاده علي اشرف(ع) شدم. یکراست رفتم سر مزار عباس. فاتحه میخواندم برایش. فاتحه که تمام شد سرم را بالا آوردم و دیدم که عباس بالای سرم ایستاده و نگاهم میکند. از خواب بيدار شدم.
ادامه دارد ...
#یادشهداباصلوات
🌷🇮🇷
📗 کتاب " تاثیر نگاه شهید " (۱۳۹)
🌟 ادامه ی کتاب :
3⃣بخش سوم : محبت شهيد به
فاميلها و بستگان
🖊پدر شهید
اواخر خرداد سال ۱۳۹۶ بود فردی به نام عزيزي از شهر مقدس قم زنگ زد گفت از آن روزی که عکس خندان عباس را دیدم خیلی به او علاقه مند شده ام و با جان و دل به او ارادت دارم و گاهی ذکر صلوات و نماز و قرائت قرآن به روحش هدیه میکنم عکس او را در اتاقم نصب کردهام و چندینبار لطف و محبت او را در زندگیام دیده ام.
ادامه دارد ...
#یادشهداباصلوات
#تاثیر_نگاه_شهید
🌷🇮🇷
.
📗 کتاب " تاثیر نگاه شهید " (۱۴۲)
🌟 ادامه ی کتاب :
3⃣بخش سوم : محبت شهيد به
فاميلها و بستگان
🖊دختر عمه شهید
من از بچگی علاقه خاصی به زندایی (مادر شهید) داشتم. شاید به این خاطر بود که چندین بار به من گفت من تو را مثل دخترم دوست دارم. من هم دختر بچه بودم و مهر و محبت او در دلم نشسته بود. دو سال بعد از شهادت عباس در مجلسي دعوت شدم که مراسم عقد نامزد شهید عباس دانشگر بود در سالن وقتی چشمم به زن دايي افتاد می خواستم زار زار گریه کنم ولی خودم را نگه داشتم. چند نفر را هم دیدم كه غمگین و ناراحت هستند ولی متوجه شدم آنها هم در اشک ریختن پنهانکاری میکنند و تصورم این بود که در چنین شبي مجلس بايد براي عباس باشد. هر طور بود بغض گلویم را حفظ کردم. به خانه كه رسیدیم دلم طاقت نداد پنهان از همسر و بچههایم در یک اتاق خلوت نشستم و گریه کردم قدري دلم آرام شد. نمیتوانستم خودم را جای زندايي تصور کنم. با خودم می گفتم امشب فقط خدا میداند در دل دایی و زن دایی چه میگذرد. طبق عادت هر موقع دلم میگیرد سوره یاسین میخوانم تا آرام شوم آن شب هم موقع استراحت سوره یاسین را با سوز و گداز و گریه خواندم ولی از بس غم و اندوه در دلم بود نمیدانم سوره را تا آخر خواندم یا نه همان شب در عالم رویا دیدم در امامزاده علی اشرف(ع) هستم همه کسانی که در جشن عقد دیده بودم آنجا بودند به صورت دایرهوار دور تا دور مزار عباس حلقه زده بودند. حیاط امامزاده پر از جمعیت بود. وقتی به آسمان نگاه کردم انگار شب بود ماه و ستاره ها در آسمان بودند. ولی وقتی به حیاط امامزاده نگاه کردم همه جا مثل روز روشن بود.
آن چیزی كه توجه مرا به خود جلب کرد صداي كسي بود كه داشت سوره ياسين را ميخواند و صدايش از بلندگوهای امامزاده علی اشرف(ع) پخش ميشد. آنقدر آن صدا زیبا و دلنشین بود كه همه افرادي كه در امامزاده بودند با جان و دل گوش میکردند کوچکترین صدایی از بچهها شنیده نمیشد. از بس این صدا قشنگ بود تمام وجودم مجذوب کلام الهی شده بود. با خود گفتم چه کسی دارد قرآن میخواند؟ هرچه جستجو کردم ندیدم. از خوشحالی بیدار شدم حالم بسیار خوب بود. از لذت شنيدن صوت قرآن احساس خوبی بهم دست داده بود با خود میگفتم ای کاش همچنان در خواب بودم و آن صداي ملکوتی را گوش می شنيدم.
ادامه دارد ...
#یادشهداباصلوات
#تاثیر_نگاه_شهید
🌷🇮🇷
📗 کتاب " تاثیر نگاه شهید " (۱۴۰)
🌟 ادامه ی کتاب :
3⃣بخش سوم : محبت شهيد به
فاميلها و بستگان
🖊مادر شهید
روز پنجشنبه اوایل اسفند سال ۱۳۹۶ بود. سر مزار فرزندم رفتم. داشتم قرآن میخواندم. یک خانمی که بچه همراهش بود آمد جلو و با من به گرمی احوالپرسی کرد.
گفت من دوتا حاجت داشتم. هر دوحاجت را از فرزند شما گرفتم. امروز به قصد زیارت امامزاده علی اشرف(ع) و مزار فرزند شهیدتان از خانه خارج شدم. در دلم گفتم كاش امروز مادر شهيد عباس را در امامزاده ببینم. وقتی شما را دیدم بسیار خوشحال شدم.
ادامه دارد ...
#یادشهداباصلوات
#تاثیر_نگاه_شهید
🌷🇮🇷
📗 کتاب " تاثیر نگاه شهید " (۱۴۱)
🌟 ادامه ی کتاب :
3⃣بخش سوم : محبت شهيد به
فاميلها و بستگان
🖊مادر شهید
بیستم خرداد ماه سال 1397 بود. میخواستم لحظه شهادت عباس که حدود ساعت 3 بعدازظهر بود، سر مزار فرزندم دعا و زیارت عاشورا بخوانم. با عروسم تماس گرفتم و گفتم میتوانی مرا به امامزاده برسانی؟ قرار شد که به دنبالم بیاید.
ساعت 2 و 45 دقیقه شد، اما عروسم هنوز نرسیده بود. پیجوی او شدم. خودش را رساند. در بین راه گفت وقتی تماس گرفتید داشتم خواب عباس را میدیدم. این را گفت و تعریف کرد:«دیدم من و چند نفر دیگر در سالگرد شهادت عباس، در امامزاده علی اشرف(ع) کارهايي میکنیم. انگار داشتیم فضایی را برای مراسم سالگرد آماده میکردیم. ناگهان عباس را دیدم که او هم به سختی کار میکرد. عرق از سر و صورتش جاری بود و خستگی را میشد در چهرهاش دید. در خواب میدانستم که عباس شهید شده. به او گفتم ما برای شما کار میکنیم، شما برای چه کسی کار میکنی؟ جواب داد من برای آقا امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) کار میکنم. همان لحظه شما تماس گرفتید و من بیدار شدم.»
ادامه دارد ...
#یادشهداباصلوات
#تاثیر_نگاه_شهید
🌷🇮🇷
.
📗 کتاب " تاثیر نگاه شهید " (۱۴۲)
🌟 ادامه ی کتاب :
3⃣بخش سوم : محبت شهيد به
فاميلها و بستگان
🖊دختر عمه شهید
من از بچگی علاقه خاصی به زندایی (مادر شهید) داشتم. شاید به این خاطر بود که چندین بار به من گفت من تو را مثل دخترم دوست دارم. من هم دختر بچه بودم و مهر و محبت او در دلم نشسته بود. دو سال بعد از شهادت عباس در مجلسي دعوت شدم که مراسم عقد نامزد شهید عباس دانشگر بود در سالن وقتی چشمم به زن دايي افتاد می خواستم زار زار گریه کنم ولی خودم را نگه داشتم. چند نفر را هم دیدم كه غمگین و ناراحت هستند ولی متوجه شدم آنها هم در اشک ریختن پنهانکاری میکنند و تصورم این بود که در چنین شبي مجلس بايد براي عباس باشد. هر طور بود بغض گلویم را حفظ کردم. به خانه كه رسیدیم دلم طاقت نداد پنهان از همسر و بچههایم در یک اتاق خلوت نشستم و گریه کردم قدري دلم آرام شد. نمیتوانستم خودم را جای زندايي تصور کنم. با خودم می گفتم امشب فقط خدا میداند در دل دایی و زن دایی چه میگذرد. طبق عادت هر موقع دلم میگیرد سوره یاسین میخوانم تا آرام شوم آن شب هم موقع استراحت سوره یاسین را با سوز و گداز و گریه خواندم ولی از بس غم و اندوه در دلم بود نمیدانم سوره را تا آخر خواندم یا نه همان شب در عالم رویا دیدم در امامزاده علی اشرف(ع) هستم همه کسانی که در جشن عقد دیده بودم آنجا بودند به صورت دایرهوار دور تا دور مزار عباس حلقه زده بودند. حیاط امامزاده پر از جمعیت بود. وقتی به آسمان نگاه کردم انگار شب بود ماه و ستاره ها در آسمان بودند. ولی وقتی به حیاط امامزاده نگاه کردم همه جا مثل روز روشن بود.
آن چیزی كه توجه مرا به خود جلب کرد صداي كسي بود كه داشت سوره ياسين را ميخواند و صدايش از بلندگوهای امامزاده علی اشرف(ع) پخش ميشد. آنقدر آن صدا زیبا و دلنشین بود كه همه افرادي كه در امامزاده بودند با جان و دل گوش میکردند کوچکترین صدایی از بچهها شنیده نمیشد. از بس این صدا قشنگ بود تمام وجودم مجذوب کلام الهی شده بود. با خود گفتم چه کسی دارد قرآن میخواند؟ هرچه جستجو کردم ندیدم. از خوشحالی بیدار شدم حالم بسیار خوب بود. از لذت شنيدن صوت قرآن احساس خوبی بهم دست داده بود با خود میگفتم ای کاش همچنان در خواب بودم و آن صداي ملکوتی را گوش می شنيدم.
ادامه دارد ...
#یادشهداباصلوات
#تاثیر_نگاه_شهید
🌷🇮🇷
📗 کتاب " تاثیر نگاه شهید " (۱۴۳)
🌟 ادامه ی کتاب :
3⃣بخش سوم : محبت شهيد به
فاميلها و بستگان
🖊دختر عمه شهید
شبی در عالم رویا دیدم به همراه همسر و دو فرزندم برای زیارت امامزاده علی اشرف(ع) میرویم. ابتدای خیابان امامزاده، پارکی است. بچه ها گفتند می خواهیم به پارک برویم. همینطور که بچه ها مشغول بازی بودند من و همسرم دیدیم یک پیرمرد خوش سیما و محاسن سفید دو فانوس روشن در دست، به داخل امامزاده علی اشرف(ع) رفت احساس کنجکاوی باعث شد که بچهها را رها کنیم به سمت امامزاده برویم متوجه شدیم آن چهره نورانی از امامزاده سید مهدی(ع) فانوسها را روشن میکند و به سمت امامزاده علی اشرف(ع) میآورد و روی مزار شهدا ميگذارد و برمیگردد. دوباره فانوسها را میآورد من دل نگران بچهها بودم ولی صحنه طوری شد که مجذوب آن شدم و با همسرم داخل حياط امامزاده رفتیم. ديدم از ضریح مطهر امامزاده نور همچون مهتاب و از هر مزار شهید هم شعاعی از نور به سمت آسمان میدرخشد. سر مزار شهید عباس رفتم لحظاتی به مزار او خیره شدم گفتم شما به غریبهها نظر لطف داری و حاجات آنها را برآورده میکنی من كه دخترعمهات هستم يك محبت و نظري هم به من بکن. سرم را برگرداندم دیدم عباس داخل امامزاده علی اشرف(ع) است در حالی که یک دستش رویی ضريح است ما را نگاه میکند و لبخند میزند. از خوشحالی از خواب بیدار شدم.
ادامه دارد ...
#یادشهداباصلوات
#تاثیر_نگاه_شهید
🌷🇮🇷
.
📗 کتاب " تاثیر نگاه شهید " (۱۴۵)
🌟 ادامه ی کتاب :
3⃣بخش سوم : محبت شهيد به
فاميلها و بستگان
🖊زنعموی شهید
دلم میخواست تعطیلات تابستان ۱۳۹۷ را برای دیدار با پدر و مادرم در شهرستان رضوان شهر در استان گيلان بگذرانیم اما دهه کرامت در پیش بود و همسرم، مسئولیت راهاندازی موکب امام رضا(علیهالسلام) و پخت و پز را بر عهده گرفته بود و میگفت: «قرار است از مسافرانی که به زیارت امام رضا(علیهالسلام) میروند و در این دهه از شهر سمنان عبور میکنند، پذیرایی کنیم.»
سفرمان به رضوان شهر به تعویق افتاد. در دهه كرامت هر روز همسرم و تعدادی از محبان اهلبیت(ع) در موکب امام رضا(علیهالسلام) حاضر میشدند و در هر وعده به ۱۶۰۰ نفر غذا میدادند. من هم بخشی از کار پذیرایی را انجام میدادم. در همان ایام، عباس را در خواب دیدم که بلوز سبز خوشرنگ و شلوار کرمرنگی به تن دارد و جلوی درِ یک آسانسور ایستاده است. گفت:«زنعمو...! عمو و دوستانش خیلی زحمت میکشن، ۷۰۰ تا غذا هم کافیه. قبول باشه انشاءالله» در خواب میدانستم که عباس شهید شده است. سوالات زیادی از او پرسیدم که بيشترشان از خاطرم رفته است اما سوال آخرم را خوب به خاطر دارم:«تو رو خدا وایستا یه چیزی بگم! با این بار گناهی که روی دوش ماست، امام رضا(علیهالسلام) این خدمات ما رو قبول میکنه؟» از ته دل خندید، درِ آسانسور را باز کرد و گفت:
«زنعمو! شما گناهان خودتون رو میبینی، رأفت و مهرباني امام رضا(علیهالسلام) رو نمیبینی...»
ادامه دارد ...
#یادشهداباصلوات
#تاثیر_نگاه_شهید
🌷🇮🇷
.
📗 کتاب " تاثیر نگاه شهید " (۱۴۵)
🌟 ادامه ی کتاب :
3⃣بخش سوم : محبت شهيد به
فاميلها و بستگان
🖊زنعموی شهید
دلم میخواست تعطیلات تابستان ۱۳۹۷ را برای دیدار با پدر و مادرم در شهرستان رضوان شهر در استان گيلان بگذرانیم اما دهه کرامت در پیش بود و همسرم، مسئولیت راهاندازی موکب امام رضا(علیهالسلام) و پخت و پز را بر عهده گرفته بود و میگفت: «قرار است از مسافرانی که به زیارت امام رضا(علیهالسلام) میروند و در این دهه از شهر سمنان عبور میکنند، پذیرایی کنیم.»
سفرمان به رضوان شهر به تعویق افتاد. در دهه كرامت هر روز همسرم و تعدادی از محبان اهلبیت(ع) در موکب امام رضا(علیهالسلام) حاضر میشدند و در هر وعده به ۱۶۰۰ نفر غذا میدادند. من هم بخشی از کار پذیرایی را انجام میدادم. در همان ایام، عباس را در خواب دیدم که بلوز سبز خوشرنگ و شلوار کرمرنگی به تن دارد و جلوی درِ یک آسانسور ایستاده است. گفت:«زنعمو...! عمو و دوستانش خیلی زحمت میکشن، ۷۰۰ تا غذا هم کافیه. قبول باشه انشاءالله» در خواب میدانستم که عباس شهید شده است. سوالات زیادی از او پرسیدم که بيشترشان از خاطرم رفته است اما سوال آخرم را خوب به خاطر دارم:«تو رو خدا وایستا یه چیزی بگم! با این بار گناهی که روی دوش ماست، امام رضا(علیهالسلام) این خدمات ما رو قبول میکنه؟» از ته دل خندید، درِ آسانسور را باز کرد و گفت:
«زنعمو! شما گناهان خودتون رو میبینی، رأفت و مهرباني امام رضا(علیهالسلام) رو نمیبینی...»
ادامه دارد ...
#یادشهداباصلوات
#تاثیر_نگاه_شهید
🌷🇮🇷
📗 کتاب " تاثیر نگاه شهید " (۱۴۸)
🌟 ادامه ی کتاب :
3⃣بخش سوم : محبت شهيد به
فاميلها و بستگان
🖊مادر شهید
صبح جمعهاي بود که بر سر مزار فرزندم، عباس، حاضر شده بودم. دیدم گلدانی سر مزارش هست و یک برگه کاغذ در بین برگهای گل جلب توجه میکند. برگه را برداشتم. کارنامهي تحصيلي يك دانشآموز بود. نام و نشانی از صاحب کارنامه پیدا نبود؛. احساس کردم مال هرکس که هست نخواسته شناخته شود. از عنوان درسهایش فهمیدم باید دبیرستانی باشد. با نگاه کردن به کارنامه هم خوشحال شدم و هم تعجب کردم. همه نمراتش ۲۰ بود. معدلش هم ۲۰ شده بود؛ اما با خواندن دلنوشتهاي که در پشت کارنامه نوشته شده بود متاثر شدم:
«شهید عباس جان ... این کارنامه منه، آوردم تو ببینی با معدل ۲۰ . ولی من این معدل رو وقتی میخوام که هم مامانم و هم بابای گلم از دخترشون راضی باشند. برام دعا کن تا اخلاقمم ۲۰ بشه... برام دعا کن از ته دلت که عاقبت بخیر بشم. من هم تلاش میکنم. پانزدهم اسفند میرم مشهد. به یادت هستم. دعا کن من هم شهید بشم.»
26/11/1397 16:10
ادامه دارد ...
#یادشهداباصلوات
#کتاب_تاثیرنگاه_شهید
🌷🇮🇷
📗 کتاب " تاثیر نگاه شهید " (۱۴۶)
🌟 ادامه ی کتاب :
3⃣بخش سوم : محبت شهيد به
فاميلها و بستگان
🖊مادر شهید
روز پنجشنبه اواخر آذر ماه سال ۱۳۹۷ بود. سر مزار فرزندم بودم. خانمی نزديك من آمد و گفت شما مادر شهید عباس دانشگر هستید؟ گفتم بله. بعد از احوالپرسی گفت درود بر شما که چنین فرزندی را تربیت کردی، که در راه اسلام شهید شده است. گفت من پسری هجده ساله دارم. یک مدتی آشفتگی روحی روانی داشت. از آشنایان شنیده بودم که در این مزار، شهید عباس دانشگر به زائرانش محبت میکند.
من دو سه هفته قبل برای اولین بار به این امامزاده آمدم. به شهيد شما متوسل شدم و به او گفتم خوب شدن بچهام را از تو می خواهم. طولی نکشید که بچه ام خوب شد و امروز هم برای تشکر و قدردانی به زیارت شهید آمده ام.
ادامه دارد ...
#یادشهداباصلوات
#کتاب_تاثیرنگاه_شهید
🌷🇮🇷