❤...شهیــــدگمنـــام...❤
#رهبرانہ
هرڪس از من بپرسہ
الگوٺ براےزندگیٺ
چہ ڪسےبوده؟!
با افتخار میگݦ :
الگوݦ رهبر انقلابیݦ هسٺ و خواهد بود😎
^^← #دوسٺٺدارمرهبرانقلابیݦ
@shahidgomnam
🍃🌸
مشترک گرامی📣
💬مهلت استفاده از یک ماه سرویس هدیه رحمت خاص مهمانی درون شبکه خداوندی سه شنبه دیگر به پایان می رسد و از این پس عبادات با نرخ عادی محاسبه خواهد شد.
🔐شیطان از غل و زنجیر آزاد میشود..
📌ثواب خواندن یک آیه
برابر همان آیه نه یک ختم قرآن
🗣خواب یعنی خواب نه عبادت
و نفس کشیدن یعنی نفس خواهد بود و نه تسبیح..؛
📞مشترک محترم
فقط چند روز دیگر فرصت دارید..
#فقطچندروزباقیست
#اینبستهبهاتماممیرسد
@Shahidgomnam
#التماس_دعا 🍃🌹
+این دُنیا #راضیش ڪُن،
تا اون دُنیا #راضیت ڪُنه..!
ارْجِعِي إِلى رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً..🌿
#فقط_یڪ_قـدم |☝️🏻|
#خـداےمن |💚|
@shahidgomnam
4_6008345753146098798.mp3
4.51M
💠✨💠
خرابـــ💔ــم دعایم کن آقـــ💚ــای من
#رسانه_شهدایی_معرفت✨
#التماسدعایفرج💠
@Shahidgomnam
💠✨💠
📝بخشی وصیت نامه شهید مدافع حرم علی شاه سنایی:
📖خواندن زیارت عاشورا
من خود هر صبح و شام زیارت عاشورا را می خواندم،نتیجه آن را در زندگی دیدم
از خدا بخواهید که به همه ما اشک چشم و دل مناجات عنایت کند
مخصوصا در مجالس روضه امام حسین (ع)
@Shahidgomnam
#عطشانڪربلاحسینجان💔
دوسٺ دارم دم #افطار ڪمے تشنہ شوم
نوڪر شاه ڪہ عطشان بشود خوب تر اسٺ
نام ارباب خودش مظهر اسماء خداسٺ
ذڪر العفو حسین جان بشود خوب تر اسٺ
#الهےبالحسینالعفو♥️
#عاشقانه_های_حلال
مدافع عشق/ قسمت1
یکی از چشمانم را میبندم و باچشم دیگرم دیگردرچهارچوب ڪوچڪ پشت دوربین عڪاسےام دقیق میشوم...
هاله لبخندلبهایم رامیپوشاند؛سوژه ام راپیدا ڪردم❣
پسری باپیرهن شونیزسرمه ای ڪه یڪ چفیه مشڪےنیمےازبخش یقه وشانه اش راپوشانده.
شلوارپارچه ای مشڪےویڪ ڪتاب قطوروبه ظاهرسنگین ڪه دردست داشت
حتم داشتم مورد مناسبـےبرای صفحه اول نشریه مان باموضوع"تاثیرطلاب ودانشجودرجامعه"خواهدبود❣
صدامیزنم:ببخشید آقا❣یڪ لحظه...
عڪس العملـےنشان نمیدهےوهمانطورسربه زیربه جلوپیش میروی.
باچندقدم بلند وسریع دنبالت مےآیم ودوباره صدامیزنم:
ببخشیییید...ببخشیدباشمام❣
باتردید مڪث میڪنے،مےایستےوسمت من سرمےگردانےاماهنوزنگاهت به زیراست
آهسته میگویی:
_ بله؟؟..بفرمایید❣
دوربین رادر دستم تنظیم میڪنم..
_ یڪ لحظه به اینجا نگاه ڪنید(وبه لنز اشاره میڪنم)
نگاهت هنوز زمین رامیڪاود❣
_ ولـے....برای چه ڪاری؟
_ برای ڪارفرهنگے❣ عڪس شماروی نشریه مامیاد.
_ خب چرا ازجمع بچه ها نمیندازید..؟چراانفرادی؟
بارندی جواب میدهم:
_ بین جمع، شما،طلبه جذاب تری بودید ❣
چشمهای به زیرت گرد وچهره ات درهم میشود.
زیرلب آهسته چیزی میگویی ڪه دربین آن جملات"لاالله الا الله"رابخوبـےمیشنوم.
سرمیگردانـےوبه سرعت دور میشوی،من مات تابه خود بجنبم تووارد ساختمان حوزه میشوی..
سوژه عکاسی ام فرارکرد
باحرص شالم رامرتب وزیرلب زمزمه میڪنم:
چقدر بـےادب بود
یڪ برخورد ڪوتاه وتنهاچیزی ڪه در ذهنم ازتو#طلبه_بی_ادب ماند،یڪ چهره جدی،مو و محاسن تیره بود..❣
ادامه دارد...
نویسنده این رمان:
محیا سادات هاشمی