اللهم ارنی الطلعت الرشیده
دیگه جونم به لب رسیده
همه دنیا ازم بریده
تو اما نه ...
عهد می بندم
دیگه اشکاتو در نیارم
ولی سخته دووم بیارم
توی عشق تو کم میذارم
تو اما نه ... 💔
#ببخش
@shahidgomnam
خدایا ! ...
هیچ کس از من نپرسید
که شهادت برایت چگونه است ...
اما
من هرشب در دلم فریاد میزنم ...
احلی من العسل ...
احلی من العسل ...
احلی من العسل ...
😔💔
#شهادت_شیرینتر_از_عسل_است_برایم_بخدا ...
@shahidgomnam
✨
گفتم بمان ...
گفت نمے شود ...
گفتم چرا ؟ ...
گفت ناموس چه مے شود ؟! ...
گفتم بچه ها ...
گفت بزرگ مے شوند ... مثل تو قوی ...
اشک در چشمانم جوشید ...
گفتم همه ے این ها به کنار ... دل من چه مے شود ؟ ...
لحظه ای تردید کرد و چشمانش خیس شد ...
آرام گفت من کنارت هستم ... هرچند خون می شود ..
رفت و دیگر هیچ نمے شود ...
شهدا منتظرند ...
بعد آن ها چه مے شود ؟...
@shahidgomnam
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
°|🎈
°| #دمــــــــی_با_خاطـــــرات…
……"بسیجی هرکجا برود جریان ساز میشود
حتی دوران سربازی در پادگان شاهنشاهی!" خيلی عصبانی بود. سرباز بود و مسئول
آشپزخانه كرده بودندش.
……ماه رمضان آمده بود و او گفته بود
هركس بخواهد روزه بگيرد، سحری
بهش ميرساند.
……ولي يك هفته نشده، خبر سحری دادنها
به گوش سرلشكر ناجی رسيده بود.
……او هم سرضرب خودش را رسانده بود
و دستور داده بود همهی سربازها به
……خط شوند و بعد، يكی يك ليوان آب
به خوردشان داده بود كه " سربازها را چه به روزه گرفتن ! "
……و ابراهيم بعد از بيست و چهار ساعت
بازداشت، برگشته بود آشپزخانه.
……با چند نفر ديگر، كف آشپزخانه را تميز
شستند و با روغن موزاييكها را برق
انداختند و منتظر شدند.
……براي اولين بار خدا خدا ميكردند
سرلشكر ناجی سر برسد.
……ناجي در درگاهِ آشپزخانه ايستاد. نگاه
مشكوكی به اطراف كرد و وارد شد.
……ولی اولين قدم را كه گذاشته بود،
تا ته آشپزخانه چنان كشيده شده بود
كه كارش به بيمارستان كشيد.
……پاي سرلشكر شكسته بود و ميبايست
چند صباحی توی بيمارستان بماند.
……تا آخر ماه رمضان، بچهها با خيال
راحت روزه گرفتند
°| #شهید_محمدابراهیم_همت
°°
°°
--------------------------------
@Shahidgomnam