eitaa logo
قرارگاه شهید حاج احمدکریمی
736 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.3هزار ویدیو
11 فایل
قرارگاه فرهنگی جهادی شهید حاج احمد کریمی(استان قم) فعالیت ها: راهیان نور🚌 اردوی جهادی✨ رسانه🎥 فرهنگی✨ اجتماعی✨ ✨برگزاری موکب برای ایام مختلف✨ https://eitaa.com/Shahidkarimi_ir @shahidkarimi1 آیدی ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 خدایا مرا بسوزان؛ همراه سوختن گناهان من را هم بسوزان.خدایا چه بگویم که از بار گناهانم باخبری و میدانی در خلوت چقدر معصیت کردم.خدایا توبه کردم...قبول دارم عهد شکنم، قبول دارم بند عاصی و گنه کارم،خدایا دستم به دامان توست ، اول پاکم کن و بعد خاکم کن.خدایا در جوانی آمدم و در جوانی خودم را به تو سپردم...خدایا مرا ببخش که محتاج عفو و بخشش تو هستم. ‎|•@Shahidkarimi_ir•|
🍃 طلبه بود! قبل از انقلاب همسایه بودیم. خوب می‌شناختمش.... عاشقِ حضرت زَهرا سلام الله علیها بود. به عنوان بسیجی راهی جبهه شد. تو جبهه هم کنارش بودم. یه مدتی بود دلم شور می‌زد نگران شده بودم. اومد پیشم، دست انداخت گردنم و گفت: " تو دیگه چرا غصّه می‌خوری؟ کسی که مادرش حضرت زهراست که نباید دیگه غصّه بخوره ! هر جا احساس کردی درمونده شدی بگو : "یــا فاطــمــه سلام الله علیها" ‎|•@Shahidkarimi_ir•|
🍃 «منتظران موعود اهل مبارزه‌‏اند و می دانند خلوصِ عشق موحدین جز به ظهور کامل نفرت از مشرکین و منافقین میسر نخواهد شد اما از آن فراتر اهل ولایت و اطاعتند و انتظار مى‌‏کشند تا فرمان چه در رسد.» ‎|•@Shahidkarimi_ir•|
🍃 نشست جلوی پاهایم و آرام کفش‌هایم را بیرون آورد و آن کفش های نو را پایم کرد. سرم را انداخته بودم پایین و فقط نگاهش می‌کردم، نمی‌دانستم چه کار کنم، دلم‌ می‌خواست خوب نگاهش کنم، شاید دیگر از این فرصتها گیرم نیاید... ناصر هنوز بلند نشده بود، مشتری‌ها می‌خندیدند و پچ‌پچ می‌کردند. گفتم: «ناصر پاشو دیگه همه دارن نگامون می‌کنن.» آرام گفت: «خب نگاه کنن، گناه که نکردیم، ‌‌‌‌‌ پای خانوم‌مون کفش کردیم.» ‎|•@Shahidkarimi_ir•|
🍃 پرسیدند چرا به سوریه میروی؟ جواب داد : برای چه 1400 سال است که داریم روضه میگیریم؟ برای اینکه به ائمه و شیعیان توهین نشود! برای اینکه اصالت اسلام باید حفظ شود.... کاری که امام حسين علیه السلام در کربلا کرد زنده نگه داشتن دین پیامبر بود و با اسلامی که معاویه علم کرده بود جنگید من که هیچ زن و بچه و همه هفت جد و آبادم فدای یه کاشی حرم بی بی زینب س ‎|•@Shahidkarimi_ir•|
🍃 «دوست دارم کسانی که بعد از من می‌آیند، با انگیزه دو چندان و خیلی قوی‌تر از ما، ما که چیزی نیستیم، کسانی بیایند که برای نفرات بعد از خود الگو باشند. بچه‌های زیادی از گرانبهاترین چیز که زندگی‌شان بوده و از آن با ارزش‌تر نداشتند، گذشتند، کاری بکنیم که فردا شرمنده این شهدا نباشیم.» ‎|•@Shahidkarimi_ir•|
🍃 در تهران همانقدر که مسولیت‌هایش بیشتر می‌شد، زمان کنار همدیگر بودنمان کمتر می‌شد. مدرسه‌ای که در آن درس می‌دادم، نزدیکی‌های حرم حضرت عبدالعظیم بود. فشار زیادی را تحمل می‌کردم. اول صبح باید بچه‌ها را آماده می‌کردم؛ حسین و محمد را می‌گذاشتم مهد کودک و آمادگی و سلمان هم مدرسه خودم بود. از خانه تا محل کار، باید بیست کیلومتر میرفتم، بیست کیلومتر می‌آمدم؛ با آن ترافیک سختی که آن مسیر داشت و ماشین‌های سنگین می‌رفتند و می‌آمدند. گفتم: «عباس تو را به خدا یک کاری کن با این همه مشکلات، حداقل راه من یک کم نزدیک تر شود.» گفت: «من اگر هم بتوانم - که نمی‌توانست - این کار را نمی‌کنم. آنهایی که پارتی ندارند پس چه کار کنند؟ ما هم مثل بقیه.» گفتم: «آنها حداقل زن و شوهر کنار همدیگر هستند!» گفت: «نه؛ نمی‌شود. ما هم باید مثل مردم این سختی‌ها را تحمل کنیم!» ‎|•@Shahidkarimi_ir•|
🍃 رفتارش با والدین بسیار خوب بود کلمه کمتر از جان برای شان به کار نمی برد. هر موقع که از بیرون به خانه می آمد بر پشت پدرش بالشت یا پشتی می گذاشت تا پدرش به دیوار پشت ندهد و کمرش درد نگیرد . می گفت: تا حالا پدرم مرا بزرگ کرد، از این به بعد من باید مراقب حال و احوال او باشم. ‎|•@Shahidkarimi_ir•|
🍃 حجت بسیار دست و دلباز و مهربان بود. بعدها در یک سوپرمارکت نزدیک حرم شیفت شب تا صبح کار می‌کرد و حقوقش آن زمان روزی ۲۵ هزار تومان بود و هیچ پولی برای خودش نگه نمی‌داشت. هرچه می‌گفتم لباس و... برای خودت بگیر ، می‌گفت: این خرجی خانه است. اگر خودم برایش ژاکت و یا لباسی می‌خریدم ، بعد از چند وقت می‌دیدم ژاکتش نیست. وقتی می‌پرسیدم ، می‌گفت: دوستم سردش بود و لباس گرم لازم داشت. می‌گفتم: مادرجان خودت چی؟ می‌گفت: مامان دل به مال دنیا نداشته باش... ‎|•@Shahidkarimi_ir•|
🍃 از آدم‌های سیاسی کشور زیاد انتقاد می‌کرد. می‌گفت: فلان کار اشتباه بوده، فلان کار درست بوده. بهش می‌گفتم: تو که هیچ‌کی رو نذاشتی بمونه، آخر سر طرفدار کی هستی؟ می‌گفت: فقط آقا؛ هر چی آقا بگه.❣ گاهی وقت‌ها که دلش می‌سوخت می‌گفت: آرزوم اینه سرم رو بذارم روی سینه‌ی آقا و دردِدل‌هایی رو که نمی‌تونم به کسی بگم، بهش بگم. 🕊 ‎|•@Shahidkarimi_ir•|
🍃 توی گلزار شهدای قزوین وقتی از کنار مزار شهید عباس بابایی عبور کنی به قطعه ٧ ردیف ٢ مى رسى اونجا یک سنگ قبر مى‌بينى که روش نوشته شده: مشتی خاک به پیشگاه خداوند متعال.... اگر می‌خواى روی سنگ قبر اسم شهید رو ببینی دنبال اسم نگرد، چون اون شهید وصیت کرده بود: "به روی سنگ قبرم اسمم را ننویسید، می‌خواهم همچون ده ها شهید دیگر گمنام باقی بمانم.... اگر خواستید فقط این جمله را بنویسید: مشتی خاک به پیشگاه خداوند متعال" ‎|•@Shahidkarimi_ir•|
🍃 حاج احمد هیکل درشتی داشت. بچه ها سر به سرش می گذاشتند. با این هیکل درشت چطور می خواهی توی قبرهای کوچک گلزار شهدا جا شوی؟ می خندید و می گفت: همین قبرها هم برای من زیاد است. آرزویش این بود که اربا اربا شود. فرستاده بود دنبالم. رفتم سنگر فرماندهی. گفت: می خواهم شعر “کبوتر بام حسین (ع)” را برایم بخوانی. گفتم: قصد دارم دیگر این شعر را برای کسی نخوانم. برای هر کسی که خواندم شهید شده. گفت: حالا که این جوری است حتما باید بخوانی. دلم می خواد کبوتر بام حسین بشم من/فدای صحن و حرم و نام حسین بشم من دلم می خواد زخون پیکرم وضو بگیرم/مدال افتخار نوکری از او بگیرم وسط خواندن حال و هوای دیگری داشت و صدای گریه هایش سنگر را پر کرده بود. دلم می خواد چو لاله ای نشکفته پرپر بشم/ شهد شهادت بنوشم مهمون اکبر بشم وقتی در ابتدای عملیات کربلای پنج، در پشت خاکریز در حال ساخت، مستقر شده بود، گلوله توپی خاکریز را مورد هدف قرار داد. ترکش های گلوله بالای سینه و پاهایش را برده بود. شده بود یک تکه گوشت له شده. همان که می خواست؛ اربا اربا. ‎|•@Shahidkarimi_ir•|