#شهـــیدانه🍃
اوایل ازدواجمان بود. یک شب از صدای دلنشین قرآن بیدار شدم . نور کم سویی به چشمم خورد. از خودم پرسیدم : این نور از کجاست ؟ بعد از مدتی متوجه شدم از چراغ قوه ای است که علی روشن کرده بود تا نماز شب بخواند، چراغ بزرگتری را روشن نکرده بود که مبادا من از خواب بیدار شوم . علی خیلی به من احترام می گذاشت
#شهید_علی_شفیعی🌷
#شادیروحشصلوات
|•@Shahidkarimi_ir•|
#تلنگرانه
به خودتان مراجعه کنید؛
اگر هنوز در دلتان
به حضرت زهرا (علیهالسلام)
محبت دارید؛
بدانید که از چشم خدا نیوفتاده اید . . .!
"اُستاد فاطِمی نِیا"
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفَرَج
هرگاه صدای اذان به گوشش می رسید بلافاصله وضو می گرفت و به نماز می ایستاد. این عادت همیشکی حسین بود.
یک شب که همگی خواب بودند از رختخواب برخاستم تا یک لیوان آب بخورم، نور ضعیفی در آشپزخانه دیدم.
به سمت آشپزخانه رفتم.
حسین را دیدم که با صدای زیبایش زیارت عاشورا می خواند.
گفتم: مادر چرا چراغ را خاموش کرده ای؟
گفت: می خواستم شما بیدار نشوید.
زمزم های زیبای حسین هنوز در خانه به گوشم می رسد.
#شهیدحسینجمالی
قرارگاه شهید حاج احمدکریمی
باتوجه به مشورت یکسری از دوستان قرار شد نوع مسابقه عوض بشه..😅 شما تا ۱۳ دی یه خاطره یا یه دلنوشته
منتظر خاطره های قشنگتون هستیم😍🌱
قرارگاه شهید حاج احمدکریمی
شب جمعه.. برسر مزار سردار شهید حاج احمد کریمی❤️ پخش شیرینی و شست شوی قبر با گلاب #شادیارواحطیبهش
بازهم شب جمعه ای دیگر...
سرمزار شهید حاج احمدکریمی🌸
شست شوی مزار شهید با گلاب و پخش تبرکی🌱
3.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. و خـدا یـک حسیـن داشــت .
❤️🩹
قرارگاه شهید حاج احمدکریمی
. و خـدا یـک حسیـن داشــت . ❤️🩹
از۲۰سالگیتا۲۷سالگی،
۲۵باربهکربلارفتهبود.
موقعمرخصیهایشهرطور
بودخودشرابهکربلامیرساند.
برایهمینوقتیعراقیهاپاسپورتشرا
دیدهبودند،بهاوگفتهبودند:
أنتَ مجنون»!
+شهیدحسینحریری
قرارگاه شهید حاج احمدکریمی
باتوجه به مشورت یکسری از دوستان قرار شد نوع مسابقه عوض بشه..😅 شما تا ۱۳ دی یه خاطره یا یه دلنوشته
+خاطرهارسالیشماره۱✍
میانه نبرد بودیم ؛ در حمله بوکمال. از منطقه T2 به T3 رسیدیم . همان جا بودیم که حاجی سخنرانی کرد و گفت؛ کمتر از دو ماه دیگر اثری از داعش باقی نخواهد ماند . نشسته بود نوک خط روی خاکریز؛ دفتری جلویش باز بود . زینبیون از این طرف برید ، حیدریون از این طرف و شما هم از وسط بزنید . بچه ها به صدا در آمدند که انتحاری ها امانشان را بریده ، از شدت انفجارهایشان گوش هایمان خونریزی کرده ، چشم هایمان تیره و تار میبیند .
حاجی یکپارچه غیظ شد ! «پورجعفری!
برو تفنگ منو از توی ماشین بردار بیار خودم میرم.» جان بچه ها بود و فرماندهشان! نه نیاوردند روی حرفش و زدند به خط دشمن.