eitaa logo
قرارگاه تربیتی شهید پاسدار علی اصغر محمودی نژادی
122 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
7 فایل
با حضور خواهرها و برادرها و همرزمان پاسدار علی اصغر محمودی نژادی متولد ۱۳۴۴/۹/۲۱ تبریز مجروحیت سال۱۳۶۱ عملیات رمضان پاسگاه زید شهادت ۱۳۶۲/۸/۱ منطقه پنجوین مرز ایران و عراق آیدی ما جهت خاطره گویی از شهدا👇 @Antzar110
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از سیدرحیم مرسلی
🔻📸تکریم مادر شهید هژبر قشونی در تبریز 🔹حجت‌الاسلام والمسلمین احمد مطهری اصل نماینده جدید ولی‌فقیه در آذربایجان‌شرقی و امام‌جمعه تبریز به‌اتفاق حجت‌الاسلام‌والمسلمین محمد محمدیان مسئول ارتباطات حوزوی دفتر مقام معظم رهبری(مد ظله العالی) و نماینده معظم‌له در مراسم معارفۀ امام جمعه جدید تبریز، تراب محمدی سرپرست استانداری آذربایجان‌شرقی، حجت‌الاسلام‌والمسلمین محمدجواد حاج‌علی‌اکبری رئیس شورای سیاستگذاری ائمه‌جمعه کشور و علی‌اکبر سلمانی سرپرست بنیاد شهید و امور ایثارگران استان با حضور در منزل شهید رحیم هژبر قشونی در تبریز، با مادر بزرگوار و خانوادۀ گرانقدر این شهیدِ گمنامِ تازه شناسایی‌شده دیدار و گفت‌وگو کردند. 🔹مادر بزرگوار شهید هژبر قشونی در این دیدار مهم ترین خواستۀ خود را دیدار با رهبر معظم انقلاب(مد ظله العالی) عنوان کرد و از حجت‌الاسلام‌والمسلمین محمدیان به‌عنوان نماینده حضرت آیت‌الله خامنه‌ای خواست تا این امکان را برای وی فراهم کند که مقرر شد در صورت امکان پذیرش شود. 🔹در این دیدار با اهدای لوح یادبودی، از رشادت‌ها و فداکاری‌های شهید هژبر قشونی و صبر و استقامت مادر بزرگوار این شهید والامقام تجلیل شد. 🔹علی‌اکبر سلمانی، سرپرست بنیاد شهید آذربایجان‌شرقی که بعد از بدرقۀ مهمانان، همچنان در منزل شهید هژبر قشونی حضور داشت دیگر درخواست‌های خانواده این شهید را مورد بررسی قرار داد و حتی یکی از درخواست‌ها که مربوط به شهرداری منطقه3 تبریز بود را بلادرنگ و به‌صورت تلفنی پیگیری کرد.
هدایت شده از سیدرحیم مرسلی
ما به فطرت خویش بازگشته‌ایم و در آن حسین علیه‌‌السلام را یافته‌ایم و این چنین است اگر حسین ندیده حسین حسین می‌کنیم .... "شهید آوینی"
هدایت شده از سیدرحیم مرسلی
بی‌سر و سامانِ حسین بودند، و سر از پا نمی‌شناختند، به وقتِ رفتن ...
هدایت شده از سیدرحیم مرسلی
🌹سال ها بعد از عملیات «والفجر مقدماتی»، از دل خاک فکه، پیکر مطهر شهید گمنامی پیدا شد. در جیب لباس خاکی‌اش برگه‌ای بود که نوشته‌هایش را با کمی دقت می‌شد خواند: «بسمه تعالی. جنگ بالا گرفته است. مجالی برای هیچ وصیتی نیست... تا هنوز چند قطره خونی در بدن دارم، حدیثی از امام پنجم برای شما می‌نویسم: «به تو خیانت می‌کنند، تو مکن. تو را تکذیب می‌کنند، آرام باش تو را می‌ستایند، فریب مخور تو را نکوهش می‌کنند، شکوه مکن مردم شهر از تو بد می‌گویند، اندوهگین مشو. همه‌ی مردم تو را نیک می‌خوانند، مسرور مباش... آن‌گاه از ما خواهی بود.» دیگر نایی در بدن ندارم؛ خداحافظ دنیا... از کتاب "راز کانال کمیل"
هدایت شده از سیدرحیم مرسلی
انّا للّه و انّا الیه راجعون بدین وسیله به اطلاع میرساند مراسم تشییع جنازه و تدفین ام الشهید بانو حاجیه شمسی باقر پور متعلقه مرحوم حاج اکبر دلیر اکبری روز یکشنبه ۱۴۰۳/۴/۲۴ ساعت ۱۱:۳۰ در وادی رحمت برگزار و همچنین مراسم شام غریبان و ترحیم همان روز از ساعت ۱۷:۳۰ تا ۱۹:۳۰ در مسجد آیت الله انگجی واقع در خیابان جمهوری اسلامی برگزار خواهد شد.
هدایت شده از سیدرحیم مرسلی
خاطرات برادر رزمنده جانباز حاج مهدیقلی رضایی 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 نصر هفتم 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 قسمت دوازدهم 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 آرام و دقیق زمین را می کاویدم. ظاهرأ چیزی آنجا نبود. "اما نه...چطور ممکنه این جاده رو همین طوری رها کرده باشن..."وجود مین ها را حس می کردم اما چیزی دیده نمی شد تا اینکه... -ایناهاش!ضد تانک هم هست. خاک ها را کنار زدم. مین ضد تانک زنگ زده و معلوم بود مدت زیادی است که آنجا کاشته شده. با دقت دورش را باز کردیم و مواظب بودیم که تله نداشته باشد. بچه‌ها مین را برداشتند، دنبال محافظ هایش گشتم ولی پیدا نکردم. به حالت اریب زیگزاگی و در فاصله اندکی، چشمم به جمال مین دیگری افتاد...فکر کردم از میدان هایی است که به صورت نواری و منظم کاشته شده است. قبلأ هم در عملیات های گوناگون این گونه مین گذاری را دیده بودم. همان زاویه اریب را در جهت مخالف پیش رفتم، قدم شماری کردم و در جایی که منتظرش بودم، مین سوم را یافتم. جریان را به بچه‌ها گفتم و آنها کار را ادامه دادند. هوا داشت رو به تاریکی می رفت که ما دهمین و آخرین مین ضد تانک را در مسیر مورد نظرمان پیدا کردیم. مین ها را جمع کردیم و برگشتیم. تغییر رفتار و برخورد تخریبچی ها را حس می کردم. یکی دو بار زانویم خم شده و کم مانده بود بیفتم اما آنها کنارم بودند و کمکم کردند. دیگر آن حال شوخی و ناباوری در چهره شان نبود. مین ها را پشت ماشین گذاشتیم و مقر ارتش را به مقصد واحد ترک کردیم. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 برگرفته از کتاب لشکر خوبان، خاطرات مهدیقلی رضایی به کوشش معصومه سپهری، انتشارات سوره مهر، چاپ چهل و چهارم، ۱۳۹۲، صفحات ۵۵۸ و ۵۵۹
هدایت شده از سیدرحیم مرسلی
با خاطرات برادر رزمنده تخریبچی حاج علیرضا قهرمان پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 یا کریم نباشیم؛ با کریم باشیم! مهرماه ۱۳۶۱ _تبریز، پادگان خاصبان (قسمت اول ) 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 سه روز است که در پادگان آموزشی سیدالشهدای خاصبان هستیم و هنوز دارم با خودم فکر می کنم که آیا باید اولش می گفتم :"اجازه؟یانه!"اجازه "را در مدرسه به معلم می گویند، اما در پادگان هم به فرمانده می گویند "اجازه "یانه؟!شاید باید می گفتم؛چون فرمانده، خودش نوعی معلم است!تازه دارم فکر می کنم اصلا "یاکریم "توی حیاط بود یا نه؟!من که ندیدم!شايد در "بصیرت "فرمانده این بود که با یاکریم ها مثال بزند! البته انصافا نه فقط من، همه هول و گیج بودند. لحظه اول ورود به پادگان و مواجهه با یک دنیای جدید و رسمی و به ظاهر خشن، نفس هر نوجوانی را حبس می کند. الان بعد از دو سه روز، تازه کمی به خودم آمده‌ ام؛همان لحظه ورود که دژبانی وسایل مرا گشت، بی جهت به تپش قلب افتادم!که نکند آن چند تا بادام و انجیر و آب نبات که در وسایلم بود،خلاف قانون باشد! روز اول که وارد محوطه پادگان شدم، تعداد زیادی نوجوان هم سن و سال خودم دیدم که در حیاط پراکنده بودند. آنهایی که با هم آشنا بودند، کنار هم با هم حرف می زدند و عده ای هم مثل من، تنها بودند و دنبال فرصتی برای آشنایی بیشتر با فضا و اطرافیان. نمی دانم چرا همین اول کار، موضوع کچل شدن برایم سؤال شده بود!هر لحظه حس می کردم یکی می آید و موهای همه ی ما را از ته می زند!از یکی از نیروها با لبخند پرسیدم:"کچل نمی کنن؟"گفت:"بسیج زیر نظر سپاه فعالیت داره. توی سپاه کچل نمی کنند؛اما شاید با دستوراتشون کچلمون کنند!"تقریبا فهمیدم و نفهمیدم چی گفت! نیم ساعتی را به کنجکاوی و سرک کشیدن به پادگان گذراندم که از بلندگوی حیاط اعلام شد:"برادران محترم، ۵دقیقه ی دیگر برای مراسم معارفه و توجیه در میدان صبحگاه حاضر باشید ‌" کم کم، همه به سمت میدان صبحگاه که احتمال می دادیم سخنرانی از آنجا شروع شود، صف بستیم. صف هایی منظم، با لباس های یکدست نظامی تشکیل شد. اوایل یکی از صفها ایستادم. مراسم معارفه بود!معارفه چه کسی؟ما؟ فرمانده ها ؟باید اسم هایمان را بگوییم؟مگر مدرسه هست؟!نگران شدم که نکند داستانی برای شناسنامه ام پیش بیاید!فضا، رسمی شده بود. آرام سر برگرداندم و صف ها را نگاه کردم. چند نفری از قد و بالا و قیافه و حالتشان معلوم بود که احتمالا مثل من با وجعلنا و زرنگی و و دستکاری شناسنامه وارد پادگان شده اند!آنها را که دیدم، کمی دلم آرام شد. در این افکار بودم که با صدای برادری که میکروفون به دست داشت به خودم آمدم: بسم الله الرحمن الرحیم. ضمن عرض سلام و خوشامدگویی به برادران محترم. بنده سید رفیع رفیعی، معاون پادگان سیدالشهدای خاصبان هستم. به نمایندگی از فرمانده پادگان، برادر حاج یحیوی در محضر شما حاضر شده ام. قرار است که به یاری خداوند، دوره ی یک ماهه ی آموزشی را در این پادگان و در کنار هم سپری کنیم. در این دوره ی آموزشی، به مرور، اصول مقدماتی حضور در میدان های جنگ را آموزش می بینید. از موارد ابتدایی و عمومی مانند نظم، نوع لباس پوشیدن، نوع برخورد با مافوق، ساعات و زمان بندی کارهای روزانه، تا موارد فنی ودشوار،از اسلحه دست گرفتن، تا رزم در کوه، گذشتن از رودخانه و دریا و زندگی در شرایط سخت. البته ماحصل این یک ماه دوره ی آموزشی شما، فقط آموختن این موارد نیست!هدف اصلی این دوره برای شما، سه مطلب مهمتر است که بیشتر از هر چیز دیگری در میدان جنگ برای شما کاربرد دارد...." 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 برگرفته از کتاب به سوی معبر، نوشته علیرضا قهرمان پور، تهران، نشر بید، ۱۴۰۳، صفحات ۲۹، ۳۰ و ۳۱
هدایت شده از سیدرحیم مرسلی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 سردار شهید اسلام برادر سید رفیع رفیعی غازانی مسئول آموزش نظامی لشکر ۳۱عاشورا ولادت:۱۳۴۱/تبریز شهادت:۱۳۶۲/شرهانی عملیات والفجر یک 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 قسمتی از وصیتنامه شهید شما دربرابركفر جهاني هستيد، دست دردست هم چون كوه ثابت واستوار باشيد. از امام خود فرمان بريد وچنان به جبهه كفربتازيد كه مجال گريزرا از آنان سلب كنيد . ريشه كثيف آمريكا وشوروي واسرائيل غاصب را با دستهاي قوي وسلاح پرقدرت خود قطع نمائيد. نترسيد, با توکل به خداوند پيش روید كه، ما پيروزيم. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹