دوباره صبح شد و زن کنار کتری بود
دو چشم ابری او بر بخار کتری بود
هزار جوش دلش را کسی نمیفهمید
که هفتپشت دلش از تبار کتری بود
چگونه گریه کند؟ ها! چگونه آه کشد؟
کسی که تاول دستش دچار کتری بود
چه بغضها که دم آورد قوری گل سرخ
خوشا بهحال دلش رازدار کتری بود
نه اینکه چای فقط دم کشید بر کتری
تمام خانهٔ او وامدار کتری بود
چقدر بار غمش را کشید سینی چای!
چقدر مست شد اما خمار کتری بود!
به روزمرگیاش داغ تازهای بخشید
کسی که شرح غمش روزگار کتری بود
دوباره در سر او بیاراده سوت کشید
دوباره صبح شد و زن کنار کتری بود
#زهرا_حسنزاده
«ای که نزدیک تری از منِ دلتنگ به من!
بین ما نیست؛به جز فاصله ای اجباری..»
#علیرضاآذر
یکبار هم به من گفت: «عزیزترینم!» تا آن زمان هیچ واژهای نتوانسته بود تا این حد برایم جاودانه بماند و کلمات فقط مشتی کلمات بودند در اقتضای زمان و مکانی محدود.
ولی «عزیزترینم..» فکرش را بکنید که در میان تمام عزیزانی که دارد، تو، «ترینِ» آنهایی!
این یعنی مرا کاملاً آزاد و شرافتمندانه دوست میداشت آن هم در کمالِ دارایی نه از روی ترس و تنهاییاش.
#حمید_جدیدی
رفت و ز خانه دور شد و...باز...دورتر
مردی که بــود از هـمهی ما صبورتر
مردی که پایبندتر از هر درخت بود،
مــاننــد رود رفت به دریــای دورتـر
از اوج برج باروی شهر آمده به زیر
مردی که کوه بود و از آن پرغرورتر
دل کنـده از دیــار و مــزار تبار خود
جایی که شد ز گور بسی سوت و کورتر
تنهـایی فشـــردهی این جمع را ببین!
از ساکناــن قبــر هم اهل قبــورتر
***
از بس گریستم غزلم را، ز اشک شد
خودکار و دستها و تمام سطور، تر
#قنبرعلی_رودگر
ای جان! تو را به جان من خستهجان بمان
دیگر بگو چگونه بگویم بمان؟ بمان
از رفتنت همیشه خبر دادهای، ولی
یکبار هم بدون خبر ناگهان بمان
#مجیدترکابادی