شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 #بادبرمیخیزد #قسمت116 ✍ #میم_مشکات و سیاوش که با این حرف اخم هایش را فراموش کرده بود قاه
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت117
✍ #میم_مشکات
و اینبار دل سیاوش بود که تپید برای این صدا زدن اسمش. تا بحال اینقدر عاشق اسمش نشده بود. نگاهش چنان گرم شد که راحله طاقت نیاورد. دستهای سیاوش را که دور صورتش بودند گرفت، بغضش ترکید:
-منو ببخش سیاوش... منو ببخش
سیاوش کمک کرد راحله بنشیند، دستانش را محکم گرفت و اجازه داد هرچه میخواهد ببارد....
حالا راحله آرام شده بود. روی پایه ای سنگی میان باغچه نشسته بود، دستانش را روی زانو گذاشته بود و به زمین خیره شده بود و سیاوش روبرویش زانو زده بود. دستمالی از جیبش در اورد و به راحله داد. راحله بینی و صورتش را پاک کرد و دوباره آرام نشست:
-ببخشید ناراحتت کردم
کمی شرمنده بود از این اشک هایی که ضعیف نشانش میدادند. سیاوش یک دستش را روی دستهای راحله گذاشت، با دست دیگرش چانه راحله را گرفت و بالا آورد:
-اینقدر بده?
راحله منظورش را نفهمید و سیاوش با خنده ای شیطنت آمیز گفت:
- قیافه م! اینقد بده که به جای من پیراهنم رو نگاه میکنی?
راحله خنده اش گرفت. چقدر این نگاه بازیگوش و شاد، جذاب بود:
-اگه بدم باشه دیگه باید تحمل کنم!!
سیاوش قهقه زد. راحله با خودش فکر کرد:
-آخ راحله! چطور میخواستی عاشق این مرد نباشی?
بعد یکدفعه یادش آمد که سیاوش روی خاکها زانو زده. با عجله بلند شد:
-ای وای لباستون... کثیف شد
سیاوش آرام بلند شد، زانو هایش را کمی تکاند و با لحنی نمایشی گفت:
-فدای سرتان بانو!!
بعد بازویش را به سمت راحله گرفت و با همان لحن ادامه داد:
-بانو به این شوالیه جان نثار، افتخار همراهی میدن?
و راحله خنده کنان از این مسخره بازی سیاوش، بازویش را گرفت و به داخل رفتند چون دیگر وقت شام بود و مادر داشت صدایشان میزد.
آخر شب، وقتی همه رفتند، راحله برای بدرقه سیاوش تا دم در رفت. همینطور که سیاوش کفش هایش را میپوشید راحله تکیه داده به درگاه نگاهش میکرد. سیاوش سربلند کرد:
-وقتی میگم تیپ اسپورت برا همینه دیگه..این کفش های خشک و شق و رق پدر در میارن ...
بعد گوشه چادر سفید راحله را گرفت، بوسید و گفت:
-اجازه مرخصی میفرمایید خانومی?
دوست نداشت حالا که راحله اعتماد کرده بود و نزدیکش شده بود حس کند سیاوش قصد سو استفاده دارد. راحله چشمانش را بست، سری تکان داد و گفت:
-شب بخیر همسر جان!! بابت امروز ممنون
و گونه هایش سرخ شد. چشمان سیاوش برقی زد اما قبل از اینکه جوابی بدهد گوشی اش زنگ خورد. پدر بود که در ماشین منتظر سیاوش بود و معلوم بود سیاوش دیر کرده و حوصله اش سر رفته. برای همین اشاره ای به گوشی کرد و همانطور که گوشی را جواب میداد دستی برای خداحافظی تکان داد و رفت...
تمام طول مسیر داشت به این فکر میکرد همه سختی هایی که این مدت کشیده ارزشش را داشته است. پشت چراغ قرمز نگه داشت. دستش را روی فرمان انداخت، همانطور که به جلو خیره شده بود، لبخند کمرنگی زد و زیر لب گفت:
-می ارزید*
پ.ن:
*مونولوگ نهایی فیلم " در دنیای تو ساعت چنده"
#ادامه_دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 #بادبرمیخیزد #قسمت117 ✍ #میم_مشکات و اینبار دل سیاوش بود که تپید برای این صدا زدن اسمش. ت
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت118
✍ #میم_مشکات
#فصل_بیست_و_نهم:
اولین مهمانی دو نفره
صبح روز بعد، سپیده مفلوک ترین آدم آن اطراف تا شعاع چندین کیلومتری بود. حداقل از دید خودش!
قرار بود راز رفیق جانش را حفظ کند. چه کار سختی. بدانی استادت و دوستت، که کارد و پنیر بوده اند، نامزد کرده اند اما مجبور باشی مهر سکوت بر لب بزنی. عجب دنیای ظالمی!
راحله نخواسته بود کسی بداند. میدانست اگر بفهمند دوره اش خواهند کرد و سوال و پچ پچ و قضاوت و ... حوصله نداشت بخواهد پاسخگوی سوال های تکراری باشد. سوال هایی که شاید خودش هم خیلی جوابشان را نمی دانست. شاید هم بخاطر ترس مخفی بود که در دلش موج میزد. دفعه قبل که همه فهمیده بودند وقتی همه چیز به هم خورد سوال بود و سرزنش و ...
اگر دوباره این اتفاق تکرار میشد چه? وقتی به این موضوع فکر میکرد قلبش به تاپ تاپ می افتاد. نمیتوانست به خودش دروغ بگوید. سیاوش را دوست داشت. میترسید برای نبودنش. نامزدی برای آشنایی بود. به خودش قول داده بود منطقی باشد ولی با این وجود ته قلبش دوست نداشت سیاوش را از دست بدهد. پدر گفته بود این پسر ارزشش را دارد، اصول اخلاقی اش سالم است و راحله به اعتماد همین تشخیص پدر قدم برداشته بود. شش ماه نامزدی فرصت خوبی بود برای راحله که ببیند چقدر قدرت تغیر دادن دارد و برای سیاوش که نشان دهد چقدر انعطاف پذیر است و منطقی. راحله حس میکرد آن تجربه بد پخته ترش کرده بود و حالا میفهمید معنای حرف مادرش را:
-هیچ اتفاقی در زندگی بی حکمت نیست و هر رنجی که به آدم میرسه برای رشد دادنه. برای یاد گرفتن و بیچاره کسایی که فقط رنج رو میبرند اما چیزی یاد نمیگیرند.
خوشبختانه سپیده با تمام زجری که میکشید توانست راز دوستش را حفظ کند و راحله و سیاوش هم در دانشکده جز لبخند زدن های دورادور کاری با هم نداشتند.
راحله از نماز خانه که بیرون آمد، نگاهی به گوشی اش انداخت، سرش را چرخاند و سیاوش را دید که روی صندلی حیاط نشسته بود و با لبخندی کش آمده داشت نگاهش میکرد. جواب پیامکش را داد:
-نیم ساعت دیگه، سر چهار راه حافظیه
بعد از جواب پس دادن به سپیده و کلی سین جیم، توانست از دانشکده بزند بیرون. سیاوش همان جای همیشگی ایستاده بود. سوار شد:
-سلام جناب همسر
-سلام بانو. اینجور موقع ها میگن قبول باشه، نه?
راحله لبخندی زد:
-بعله
-خوب با خدای خودتون خلوت میکنین دیگه مارو یادتون میره ها!
راحله در کیفش را بست و گفت:
- ما هم راضی هستیم شما اینقدر با خداتون خلوت کنین که مارو یادتون بره
سیاوش دنده را عوض کرد:
-واقعا? حسودیت نمیشه اونوقت
-نمیدونم! شایدم حسودیم بشه اما مطمئنم کنار حسودی علاقم بهت بیشتر میشه
سیاوش با خوشحالی پرسید:
-واووو... واقعا? پس خوش به حال من!
راحله ترجیح داد با روده درازی و جملات کلیشه ای، امر به معروفش را خدشه دار نکند برای همین گفت:
-خب? چه کارم داشتی که افتخار دادی بیای دنبالم?
سیاوش گفت:
-ای بدجنس
و خندید. راحله هم با خنده سیاوش خنده اش گرفت. چقدر قشنگ میخندید.
-پنج شنبه شب یه مهمونی داریم. عموم چند تا از فامیلارو که اینجان دعوت کرده، میخوام تو هم بیای، میای?
راحله با خنده گفت:
-چطور مهمونی? آلات لهو و لعب که ندارین?
سیاوش که عاشق این لحن طنز راحله بود گفت:
-گمون نکنم، نهایت یکم دلنگ دولونگ پیانو و قیژ قیژ ویولون پسر عمه کیا..بزن و برقص نداریم حاج خانم!
راحله که انگار بار بزرگی از روی دوشش برداشته بودند گفت:
-باید از مامان اینا اجازه بگیرم
-خب مامان اینا هم دعوتن ...
-فکر نمیکنم بیان... احتمالا پنج شنبه دعوت دایی باشن
#ادامه_دارد
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 #بادبرمیخیزد #قسمت118 ✍ #میم_مشکات #فصل_بیست_و_نهم: اولین مهمانی دو نفره صبح روز بعد، سپید
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت119
✍ #میم_مشکات
معصومه عقد کرده بود اما هنوز هم در همان حال و هوای شاد و و پر انرژی خانه پدری بود. همان سادگی را داشت. شاید سنش کم بود اما وقتی دو نفر هم را دوست دارند، به هم می آیند و میتوانند با هم خوشبخت شوند چرا باید به بهانه های مد روز مانع شد? مگر بعد از ازدواج نمیشود درس خواند? اصلا مگر حتما باید درس خواند و دانشگاه رفت تا خوشبخت بود?مگر در کتابها راز خوشبختی را یاد میدهند? دانستن تعداد رادیو ایزوتوپ های یک عنصر یا راز حرکت آونگ فوکو خوشبختی می آورد? خودمان را گول نزنیم، ما زنها با محبت و مهر بیشتر عجین هستیم تا فرمول های ریاضی و قواعد شیمی. من مخالف حضور خانم ها در اجتماع یا تحصیلشان نیستم، مخالف این همه هجمه های تبلیغاتی هستم که خوشبختی را منوط کرده اند به مدرک و کار بیرون از خانه. مخالف این استقلال های دروغین که زنان را به طمع ش از خانه بیرون میکشند که شبیه مردان باشند. اصلا مگر زن باید شبیه مردان باشد? چه کسی گفته آشپزی و رتق و فتق امور بچه و خانه، در یک کلام خانه داری کاری پایین تر از دکتری و مهندسی ست? ایا زنده نگه داشتن امید در خانه و تبدیل خانه به محل امن کاری کم است? رسیدن به بچه خود کاری دون از شان است اما تعلیم بچه های دیگران کاری ست پر ارج?اگر کسی میتواند از عهده هر دو بربیاید چه بهتر اما اگر کسی فرزند و خانه خودش را ترجیح داد چه کسی گفته سطح پایین تری دارد? دروغ بزرگی که به اسم پیشرفت تحمیل کرده اند... روی سخنم با آنانی ست که زن خانه دار را زنی مهجور و عقب مانده میدانند. زن باید در آسایش باشد، فرزندش را تربیت کند و تامین آسایشش به عهده کسی ست که دوستش دارد. این تحقیر زن است یا آن که زن را به اسم پیشرفت و همسانی با مردان منشی بله قربان گوی این دکتر و آن مهندس ش کرده ایم ?
پدر و مادر معصومه نیز از همین قشر بودند. مخالف تحصیل و کار نبودند اما اولویت زندگی برایشان آرامش و خوشبختی بود.
مادر وقتی دخترش را روانه کرد پیش همسرش برگشت و گفت:
-یوسف جان? به نظرت زود نیست راحله به اینجور مهمونی ها بره?هنوز نامزدن
پدر کنترل را برداشت، صدای تلویزیون را کم کرد، لبخندی به چهره مضطرب همسرش زد و گفت:
- در حالت عادی شاید اما الان شرایط فرق داره. این پسر، خانواده ش با ما فرق داره، میخوام راحله بدونه با چه خانواده ای داره وصلت میکنه. نمیخوام ندونسته وارد زندگی بشه
مادر که این جواب نگران ترش کرده بود همان طور که در فکر فرو رفته بود خیره به چهره همسرش پرسید:
-خب با این حساب به نظرت درسته که راضی شدیم به این وصلت? نکنه دوباره اشتباه کنیم
پدر با همان آرامشش گفت:
-منم نگرانم اما یه حسی بهم میگه درست میشه. این پسر ارزشش رو داره که ریسک کنیم. راحله رو خیلی دوست داره و اگر راحله بتونه گوهر این پسر رو در بیاره اونوقت میبینی که چه شاهکاری خلق میشه
بعد دستش را روی دست همسرش گذاشت و به گرمی گفت:
-من به راحله و قدرتش ایمان دارم. همینطور به قدرت عشق
چشمانش را بست و سری تکان داد تا همسرش را آرام کند... و واقعا چه قدرتی دارد این محبت ...
#ادامه_دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 #بادبرمیخیزد #قسمت119 ✍ #میم_مشکات معصومه عقد کرده بود اما هنوز هم در همان حال و هوای شاد
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت120
✍ #میم_مشکات
پنج شنبه عصر، سه ساعت تمام، معصومه و راحله خودشان را در اتاق حبس کردند تا تصمیم بگیرند راحله چه بپوشد. معصومه گفت:
-میخوای یه لباس بپوشی که بتونی چادرت رو زمین بذاری? برای دفعه اول شاید اینجوری بهتر باشه
راحله در حالیکه در آینه به خودش خیره شده بود کمی فکر کرد و گفت:
-نه! بهتره هردومون همونجوری باشیم که هستیم
معصومه شانه ای بالا انداخت و گفت:
-حالا بیا اینو امتحان کن
راحله که از این تعویض لباس خسته شده بود و از طرفی به سخت گیری خواهرش نبود، خنده ای کرد و گفت:
-خوبه همین. حالا لازم نیست همه ش رو امتحان کنیم.
-بگیر بپوش بچه جان. هرچی باشه من چند ماه بیشتر از تو شوهر داشتم، تجربه بیشتری دارم، حرف گوش کن
راحله خندید و لباس را از دست خواهرش گرفت:
-خب پس چمشاتو ببند. زیر چشمی نگاه نکنیا
بعد از کلی وسواس و منبر های معصومه در مورد لزوم شیک پوشی در مهمانی های خانواده شوهر بالاخره راحله آماده شد. سارافون بلند و ترک سبز تیره، با کتی از جنس گیپور و آستین های گیپور استر دار. پوشیده و آراسته. روسری حریر گلداری که سیاوش برایش خریده ی بود را به یکی از مدل هایی که دوست داشت گره زد. طوری که هم پوشیده باشد هم مرتب و هم زیادی جلب توجه نکند. معصومه تکه ای از طالبی را که مادر آورده بود در دهان گذاشت و گفت:
-خب صورتت چی? نمیخوای کاری کنی?
راحله دوباره نگاهی در آینه به چهره اش انداخت. معصومه راست میگفت. در مقایسه با صورت هایی که میدانست امشب خواهد دید صورتش خیلی بی آب و رنگ بود. اما مگر او میخواست به مهمانی برود تا زیبایی اش را به رخ بکشد? او همسری داشت که او را با همین چهره دیده بود و پسندیده بود پس دیگر چه فرقی میکرد بقیه چه قضاوتی دارند? اما سیاوش چه? او که مانند من فکر نمیکند! اگر خوشش نیاید چه?
با دیدن او در میان چادر، در مهمانی چه واکنشی خواهد داشت? گوشه تخت نشست و در فکر فرو رفت. بعد رو به معصومه ساعت را پرسید.
هنوز دو ساعت مانده بود تا سیاوش برسد. باید حرف میزد. بهترین کار همین بود. گوشی را برداشت. یک ساعت بعد سیاوش آمد. راحله در را زد و به سیاوش گفت در میان باغ منتظرش بماند و سیاوش روی تاب منتظر نشست.
راحله آنقدر ذهنش درگیر بود که متوجه نشد این اولین باری ست که بدون چادر در مقابل سیاوش ظاهر میشود. و سیاوش از دور پری سبز پوشی را دید که از میان راه سنگی باغ کوچک، به طرفش می آمد.
نه آنچنان درشت و بلند بود که توی ذوق بزند نه آنچنان ریزه میزه و ظریف که بترسی با اشاره ای بشکند!
موزون بود و متناسب.
از زیبایی جادویی ونوس* گونه خبری نبود.تنها خصوصیت ممتاز چهره اش مژه های بلند و مشکی اش بود. دختری با یک چهره معمولی اما آرامشی عجیب که به دل می نشست. آرامشی همراه با لطافت زنانه که سیاوش را وادار میکرد با اشتیاق قدم هایش را دنبال کند.
شاید چونان آفرودیته* پوستی به سفیدی کف های دریا و یا موهایی به رنگ اشعه طلایی خورشید نداشت اما گزاف نبود اگر بگوییم از دید سیاوش بعد از هر قدم او روی جای پاهایش گلهایی میشکفتند.
قدم هایش آرام و شمرده بود که نشان میداد که ذهنش درگیر است.
دستهایش را در هم گره کرده بود و در حالیکه سرش را پایین انداخته بود و جلوی پایش را میپایید، تفکر کنان جلو می آمد. نرم و سبک قدم برمیداشت. از آن راه رفتن های مصنوعی و طنازی های کاذب خبری نبود. هرچه بود جذابیتی بود از سر جوانی، سادگی و معصومیت. به نیمکت که رسید سر بلند کرد. سیاوش را دید که با لبخند و نگاهی مشتاق خیره اش مانده. معنی نگاهش را نفهمید:
-سلام. خوبین?
-سلام خانم، بفرما
سیاوش کمی آن طرف رفت تا راحله بنشیند. نمیدانست چه بگوید. دنبال کلمات میگشت. همان قدر این سرگردانی برای او عذاب آور بود که برای سیاوش دلنشین. چون میتوانست با خیال راحت این موجود ظریف و دوست داشتنی را تماشا کند. راحله چشم هایش را به پایین دوخته بود و تقلا میکرد تا حرف بزند. باید سنجیده سخن میگفت. مژه های بلندش چشمانش را مخفی کرده بود و روی گونه اش سایه انداخته بود. بینی گوشتی و کوچکش عیب و نقصی نداشت و لبهای نه چندان باریک و صورتی رنگش نیمه باز بود. اما گونه هایش... آن طراوت همیشگی را نداشت. سیاوش کمی اخم کرد. یعنی چه شده? با همان اخم نگرانی اش گفت:
-خب بانو! نمیخوای بگی چی شده که مارو یه ساعت زودتر احضار فردمودین
پ.ن:
*ونوس: الهه زیبایی در روم
*آفرودیته: الهه ای در یونان که چهره ای خندان داشت و موهایی طلایی. او از کف دریا زاده شد و بعد از پا گذاشتن به خشکی با هر قدمش گل هایی در جای پاهایش می روید. او همتای ونوس رومی ست
#ادامه_دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 #بادبرمیخیزد #قسمت120 ✍ #میم_مشکات پنج شنبه عصر، سه ساعت تمام، معصومه و راحله خودشان را در
* 💞﷽💞
💛💛💛💛🍁💛💛💛💛🍁💛💛💛💛🍁
#بادبرمیخیزد
#قسمت121
✍ #میم_مشکات
راحله سربلند کرد و نگاه پر از مهر سیاوش را دید. آن چشم های شفاف تا عمق دل صاحبشان را لو میدادند. رنگ آبی همیشه حس خنکی را زنده میکند اما چشمان این مرد، با آن آبی تیره شبیه رنگ آسمان شب، حرارتی عجیب داشت که قلب راحله را گرم میکرد. دلگرم شد به بودن این جوان خوش قامت و ناخوداگاه لبخند زد:
- یه مطلبی هست که من باید بگم
-من سراپا گوشم، بفرمایین
راحله سعی کرد آرام باشد. نگاهش را دوخت به درخت کنار سیاوش تا نخواهد چشم در چشم حرف بزند. نمیدانست سیاوش چه واکنشی خواهد داشت برای همین ترجیح میداد چشم در چشم نباشند.
شاید میترسید از جدی شدن نگاه سیاوش. هرچقدر نگاه های مهربانش قوت قلب بود، نگاه های اخم الود و جدی اش با آن ابروان مشکی و مردانه، دلش را خالی میکرد:
-من و شما قبول کردیم با هم یه مدت نامزد باشیم تا ببینیم با وجود اختلاف هایی که داریم میتونیم با هم کنار بیایم یا نه.
به نظرم بهتره این مدت با واقعیت ها رو برو بشیم، بدون رودربایستی! اینجوری بهتر میشه تصمیم گرفت.
اما در عین حال فکر میکنم بهتره از کارهای هم یا نظراتمون هم اطلاع داشته باشیم تا یه وقت همدیگه رو شوکه نکنیم.
یعنی همدیگه رو در موقعیتی که دوست نداریم قرار ندیم. ما امروز قراره بریم مهمونی، و من میدونم که فامیل شما چه طرز فکری دارن.
طرز فکری که با اعتقادات من شاید خیلی متناسب نباشه. البته طرز فکر اونا رو رندگی من اثر نمیذاره اما اینکه شما چطوری فکر میکنین برام مهمه.
من در مورد پوششم اعتقادات خودمو دارم و شما هم میدونین. می خواستم ببینم اگه من توی مهمونی با اعتقادات خودم لباس بپوشم مشکلی ندارید?
سیاوش که فکر میکرد اتفاقی افتاده وقتی حرف راحله به اینجا رسید، نفس راحتی کشید و زد زیر خنده طوری که راحله متعجب نگاهش کرد:
- حرف خنده داری زدم?
سیاوش برای اینکه سو تفاهم نشود دستی تکان داد و گفت:
-نه، اصلا... آخه یجوری حرف زدین من فکر کردم چی شده
بعد در حالیکه در جایش جابجا میشد و سعی میکرد لبخند پهنش را جمع و جور کند دستان راحله گرفت و پرسید:
-میخواین چادر بپوشین تو مهمونی?
راحله ماتش برد! و وقتی سیاوش ادامه داد بیشتر شوکه شد:
-فقط اگه اشکالی نداره اون چادر نارنجی ت رو بپوش
و حالا راحله بود و لب هایی که هر کار میکرد نمیتوانست لبخند را از رویشان جمع کند. به سیاوش خیره ماند و سیاوش با مهربانی و کمی خجالت گفت:
-آخه خیلی بهت میاد!
این به کار بردن ضمیر مفرد مختص وقت هایی بود که سیاوش محبتش عود میکرد و راحله این را میدانست. لبخندش عمیق تر شد اما درعین حال متعجب پرسید:
-چادر نارنجی?من چادر نارنجی ندارم!
-چرا دیگه! همون که شب اول خواستگاری پوشیدین! همون که گل های صورتی داره!
راحله بلند خندید:
-جناب اون گلبهی هست نه نارنجی
-مگه فرقی دارن?
راحله همانطور که با انگشتش دستان درشت سیاوش را نوازش میکرد با شادی که وجودش را گرفته بود پیش خودش فکر کرد واقعا مگر فرقی دارد? مهم این بود که سیاوش دوست داشت. سری تکان داد، دستان سیاوش را به نشانه تشکر فشرد و از صمیم قلب گفت:
-نه، فرقی نداره عزیزم
و کمی سرخ شد از این لفظ جدید که ناخوداگاه روی زبانش آمده بود. لفظی که سیاوش را ذوق زده کرد. واقعا او عزیز راحله بود?
راحله در حالیکه بلند میشد گفت:
-پس من برم آماده بشم و بیام
و قبل از اینکه برود سیاوش صدایش زد:
-راحله?
-جانم?
جانم! امروز چقد راحله دست و دلباز شده بود و سیاوش هربار که راحله با مهر جوابش را میداد، موجی از خوشحالی را درون خودش حس میکرد که قلبش را به تپش می انداخت. نفس عمیقی کشید و با لحنی آرامش بخش گفت:
-من تورو همینجوری که هستی انتخاب کردم، شاید خودم نتونم مثل تو بشم اما توقع ندارم تو باورهات رو بخاطر من کنار بذاری. هنوز اینقدر خودخواه نشدم!!
راحله نگاهش کرد. نگاهی سرشار از قدر شناسی. دوباره میخواست برود که باز سیاوش صدایش زد:
-راستی میگم..
راحله برگشت و سیاوش با چاشنی شیطنت ادامه داد:
-سبز خیلی بهت میاد
و راحله تازه فهمید چادر سرش نیست. تازه فهمید معنی آن نگاه اول سیاوش را! خون به صورتش دوید. گونه هایش گل انداخت.
همانطوری شد که سیاوش دوست داشت. سیاوش به دادش رسید:
-برو دیگه! دیر میشه ها!
و راحله تمام توانش را به پاهایش داد و دوید به طرف ساختمان خانه.
خوشحال بود. حالا میفهمید چرا پدرش اینقدر مدافع این جناب دکتر بود.
در خشت خام دیده بود آنچه را راحله جوان در آینه نمی دید!
#ادامه_دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 💛💛💛💛🍁💛💛💛💛🍁💛💛💛💛🍁 #بادبرمیخیزد #قسمت121 ✍ #میم_مشکات راحله سربلند کرد و نگاه پر از مهر سیاو
* 💞﷽💞
💛💛💛💛🍁💛💛💛💛🍁💛💛💛💛🍁
#بادبرمیخیزد
#قسمت122
✍ #میم_مشکات
مهمانی خانوادگی فامیل پدری سیاوش بود.
خیلی شلوغ نبود اما هیاهوی زیادی به پا بود. تقریبا همه شوکه بودند. آنها از دیدن راحله، عروس چادر پوش سیاوش و راحله از دیدن خانم های نه چندان پوشیده و بعضا راحت جمع.
حرف های مادرش در گوشش تکرار شد:
-ببین دخترم، جایی که میری ممکنه آدم هایی رو ببینی که سنخیتی با تو ندارن پس از الان برای دیدن چیزهایی که ممکنه خوشایندت نباشه آماده باش.
شاید لازم نباشه بعدا تو با اونها زیاد رفت و آمد کنی اما بالاخره باید بدونی با چه مدل خانواده ای داری وصلت میکنی و ببینی میتونی توی اینجور جمع ها رفتار مناسب داشته باشی یا نه.
مرور این حرفها کمکش کرد تا چندان بهت زده به نظر نیاید.
وقتی تعارفات و معارفه تمام شد، سیاوش به میان آقایان رفت و راحله هم بین خانم ها نشست. مهمانی خوبی بود.
پسر های جوان شیطنت میکردند و با جک های بی مزه شان سرو صدا راه می انداختند.
راحله دورا دور سیاوشش را میپایید. با آن تاکسیدو* مشکی و کمربند پهن ابریشمی اش، پیرهن سفید، پاپیون کوچک سیاهی که به گردن زده بود، موهای مرتب شده و آن چشم های آبی، آدم را یاد پل نیومن* می انداخت. یک گِغاسیو ژِن* تمام عیار!
با اینکه هم سن و سال بقیه شان بود اما تشخص دیگری داشت. کنار پسر عمه اش فرزاد نشسته بود و به مسخره بازی های بقیه میخندید. و راحله دلش غش میرفت برای این قاه قاه خندیدن های نامزد جانش.
خانم های فامیل هم سعی میکردند با راحله گرم بگیرند تا احساس غریبگی نکند. وقتی یخ اولیه بینشان شکست و کمی تعجبشان از بابت لباس و پوشش راحله کمتر شد دیدند که راحله برخلاف تصورشان خیلی خودمانی، گرم و دلچسب است.
هرچند سعی میکردند جوری که راحله ناراحت نشود سر از ماجرا در بیاورند که چطور شده است سیاوش چنین سلیقه ای به خرج داده است.
سیاوش هم هر ازگاهی سری میزد و حالی میپرسید تا مبادا راحله فکر کند فراموشش کرده.
همه چیز تقریبا خوب بود به جز حضور عمه وسطی سیاوش که به نظر نمی آمد خیلی از حضور عروس محجبه داستان ما راضی باشد.
هم او و هم دخترش قصد نداشتند صمیمیتی به خرج دهند. رفتارشان مهربانانه و یا حتی مودبانه هم نبود اما راحله سعی میکرد بی توجه به رفتار آنها طوری که شایسته خودش و شان خودش بود رفتار کند.
بالاخره بعد از یک ساعت، دختر عمه مذکور، خودش را به راحله رساند و در حالیکه سعی میکرد لبخندی زورکی بر لب بنشاند خوش آمدی به راحله گفت و کنارش نشست.
دختری بود 25_26ساله با لباسی نیمه برهنه و موهایی شنیون شده. چهره زیبایی داشت که به مدد آرایش ملیح ش، زیباتر و جذاب تر هم شده بود.
چشم هایی همرنگ چشمان سیاوش و شباهتی که میشد فهمید از یک خون هستند.
بعد از اینکه راحله دعوت دوباره میزبان را برای صرف شیرینی رد کرد، سودابه یا همان دختر عمه از خود راضی، در حالیکه شیرینی را برمیداشت گفت:
-منم جای تو بودم شیرینی زیاد نمیخوردم. بالاخره هرچی باشه راضی نگه داشتن شوهری مث سیا جون سخته!!
راحله که داشت با لبخند به حرف های سودابه گوش میداد برای یک لحظه خشک شد. منظورش چه بود? سودابه انگار پی به شوکه شدن راحله برده بود موذیانه ادامه داد:
-بالاخره سیا خواهان زیاد داره. اونقدرم شوهر کم اومده که شما بچه مذهبیا مجبور شدین به یکی مث سیاوش جواب مثبت بدین! باید بتونی نگهش داری
راحله هنوز مات و مبهوت مانده بود. رنگ از رویش پرید. لحن سودابه شوخی بود اما معلوم بود قصدش اصلا شوخی نیست. سودابه با همان لبخند مصنوعی و نگاه شرورانه اش ادامه داد:
-راستشو بگو کلک، چطوری تونستی قاپ این پسر دایی مارو بدزدی و تورش کنی
پ.ن:
*تاکسیدو: نوعی کت و شلوار که لبه یقه آن و بعضا پهلوی شلوار نوار ساتن یا ابریشمی دارد و با کمربند پهن ابریشمی یا جلیقه کوتاه استفاده می شود و مخصوص مجالس رسمی ست.
*پل لئونارد نیومن: اسطوره بازیگری هالیوود که معروف ترین بازیگر چشم آبی طول تاریخ سینما لقب گرفته است.
وی در پنجاه سالگی، جزو چهره های برتر زیبایی شناخته شد ... راحله نه بخاطر تشابه قیافه ای بلکه صرفا بخاطر رنگ آبی خاص چشمان سیاوش، که خصوصیت متمایز اوست ، وی را به پل نیومن، که او هم به مرد چشم آبی شهره است، تشبیه میکند.
جوان برازنده
(به فرانسه): gracieux jeune
#ادامه_دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 💛💛💛💛🍁💛💛💛💛🍁💛💛💛💛🍁 #بادبرمیخیزد #قسمت122 ✍ #میم_مشکات مهمانی خانوادگی فامیل پدری سیاوش بود.
* 💞﷽💞
☁️🌟☁️🌟☁️🌟☁️🌟☁️🌟☁️🌟☁️🌟
#بادبرمیخیزد
#قسمت123
✍ #میم_مشکات
راحله احساس کرد سرش به دوران افتاده. بدنش داغ شده بود. چه کلمات زشتی. چه برداشت سخیفی! نگاهش به سمت سیاوش چرخید. سیاوش بی خبر از همه جا مشغول صحبت با فرزاد و کیا بود. چقدر الان به حضور سیاوش در کنارش محتاج بود. وسط این جمع غریبه، سیاوش تنها دلگرمی اش بود و حالا دور از او نشسته بود. نمیشد صدایش بزند. بهانه ای نداشت. تازه پیشش آمده بود و حالش را پرسیده بود. قبل از آمدن این دخترک خاله زنک!
یکدفعه سیاوش رویش را به طرف راحله چرخاند. اخم هایش در هم رفت از دیدن رنگ و روی راحله. شوهر عمه در حال ایراد نطق غرایی در مورد لزوم کنترل ورود اجناس چینی بود و طوری سیاوش را مخاطب قرار داده بود که گویی سیاوش مسئول واردات و صادرات گمرک است برای همین سیاوش نمیتوانست از جایش تکان بخورد. تنها سرش را به نشانه علامت سوال تکان داد. راحله که این دلجویی کمی سرحالش آورده بود لبخندی زد و سرش تکان داد که یعنی چیزی نیست.
اینکه سیاوش از همان دور با یک نگاه حالش را می فهمید برایش کافی بود تا بتواند با این نیش های حسادت کنار بیاید. بله، سیاوش خواهان داشت، نمونه اش همین دختر عمه، اما قطعا حالا، خود راحله بیشتر از همه میخواستش. وانگهی در میان همه این خواهان ها، راحله را انتخاب کرده بود. حالا دیگر چه فرقی میکرد چه کسی چه میگوید! مهم خودش بود و سیاوش و دلی که به هم باخته بودند.
این فکر، حس خوبی را در درونش به جریان انداخت. برای همین کم کم به خودش مسلط شد و در جواب سودابه تنها لبخندی زد و همانطور که به سیاوش خیره شده بود و غرق در دنیای خودش بود گفت:
-این از لطف خدا بوده و امیدوارم من ناشکر نباشم
و این بار نوبت سودابه بود که تعجب کند از این همه خونسردی و عصبانی شود از تیری که به سنگ خورده بود. برای همین وقتی دید سیاوش دارد به طرفشان می آید، سعی کرد از در دیگری وارد شود.
لبخند بزرگی روی لبش نشاند و سعی کرد با گرمی تمام با سیاوش حال و احوال کند. سیاوش هم به رسم ادب و نسبت فامیلی جواب احوالپرسی اش را داد. قبل از اینکه سیاوش حرفی بزند دست سیاوش را گرفت و گفت:
-راستی سیا بیا بریم یکم پیانو بزن
بعد رو به جمع و با صدای بلند گفت:
-کیا موافقن سیاوش پیانو بزنه? کیا? تو هم ویولونت رو بیار
سیاوش برای لحظه ای ماتش برد از این حرکت. اخم هایش در هم رفت، دستش را از دست سودابه بیرون کشید و نگاهی غضب آلود به دختر عمه اش انداخت. اما دختر عمه گرامی اصلا به خودش نگرفت و گفت:
-اخم بهت نمیاد سیا جون. قبلا دستت رو میگرفتم کلی ذوق میکردی
و بعد گویی تازه متوجه حضور راحله شده باشد گفت:
-آها! راستی یادم نبود دیگه در حضور حاج خانم نمیشه باهات راحت بود. البته فک کنم حاج خانوم بخوان برن برای نماز...تا ایشون میرن اقامه نماز شمام بیا یه دو نوازی برا ما انجام بده. میرم کیارو هم بیارم.
و خنده مستانه ای سر داد و به سراغ کیانوش رفت تا وادارش کند ویولونش را بیاورد.
سیاوش خشمگین و بهت زده از این حرکات سودابه، سر جایش خشک شده بود. حالا راحله چه فکری راجع به او میکرد? نگاهش را به سمت راحله چرخاند. چشم هایش پر از خشم بود و استیصال...
اما راحله .... میدانست اینها از همان قسم کلک های زنانه ست برای رسیدن به آنچه که سودابه می خواست. او تازه به سیاوش نرسیده بود. رفتار هایش را دیده بود. می شناخت سیاوشش را. امثال سودابه ها در دانشگاه زیاد بودند و راحله دیده بود برخورد سیاوش را. از طرفی بهت سیاوش معلوم میکرد چقدر از این دروغ مثلا زیرکانه متعجب است. برای همین با نگاهی آرام رفتن سودابه را تماشا میکرد. چقدر محتاج ترحم بودند چنین دخترکانی. نمیگذاشت چنین نقشه های مسخره ای به ثمر بنشیند و رابطه او و همسرش را خراب کند. برای همین سرش را به طرف سیاوش چرخاند، با نگاهی مهربان تر از همیشه و لبخندی گرم به همسرش خیره شد، همان دستی را که سودابه گرفته بود در دستهایش گرفت، چقدر یخ کرده بودند! طفلکی سیاوش! نشست و سیاوش را هم وادار کرد کنارش بنشیند. با ملایمت پرسید:
-نگفته بودی بلدی پیانو بزنی!!
پ.ن:
ایه ۴۰ سوره نمل... قال هذا من فضل ربی لیبلونی ااشکر ...
#ادامه_دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 #بادبرمیخیزد #قسمت125 ✍ #میم_مشکات احساس میکرد الان است که راحله منفجر بشود و دری وری های
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت126
✍ #میم_مشکات
#فصل_سی_ام:
هنر های سیاوش!!
امروز آخرین روز تنفس بود. از فردا تعطیلات آخر ترم برای شروع امتحانات شروع میشد و راحله هم باید می نشست پای درس و بحثش. این مدت و با این اتفاقات اصلا نتوانسته بود درست و حسابی درس بخواند. از طرفی هر کار کنی باز هم قبل از امتحانات باید سرت در جزوه و کتاب باشد تا نمره به درد بخور بیاوری. در طول ترم خواندن و مرور دوره ای و این حرفها تمامش مال قصه هاست. نویسنده خود به یاد دارد در دوران کارشناسی، تنها درسی را که در طول ترم خواندم و مرور میکردم آخر ترم با نمره افتضاحی رد شدم! مجبور شدم درس را به صورت معرفی به استاد بگیرم و با خواندن روز قبل از امتحان با نمره هفده پاس شدم! دلیل از این محکم تر?!!
بنابراین راحله نیز مجبور بود آن یک هفته فورجه امتحانات را دست از نامزد بازی بردارد و کله اش را در کتاب و دفتر فرو کند. پس تصمیم داشت از آن یک روز هوا خوری، نهایت استفاده را ببرد. سیاوش دم ماشین منتظرش ایستاده بود. با مهربانی دست یکدیگر را گرفتند:
-سلام خانم خانوما
-سلام آقای خوش پوش خودم
واقعا هم سیاوش در میان آن پیراهن و شلوار پارچه ای سفید تابستانه خواستنی شده بود.
آدم را یاد مردهای دهه 80-90 اروپا می انداخت. خصوصا با آن کلاه پانامایی همرنگ پیراهنش. سیا عاشق کلاه بود و معمولا برای هر تیپ لباسش کلاهی متناسب با آن داشت.
البته سیاوش اصلا به روی خودش نیاورد که آن شلوار پارچه ای پیشنهاد سید است و عاریتی !! سیاوش جز لباس جین لباس دیگری نداشت و صادق پیشنهاد داده بود چون این تیپ دخترها خیلی علاقه ای به تیپ جین ندارند، برای دل خانمش هم که شده، تیپش را عوض کند و الحق که پیشنهادش از همان اول، تاثیرش را نشان داده بود.
وقتی سوار شدند سیاوش کلاهش را عقب گذاشت، کمربندش را بست و پرسید:
- یعنی جین بپوشم خوش تیپ نیستم?
راحله در حالیکه داشت سر جایش تکان میخورد تا چادرش را جمع و جور کند و کیفش را عقب بگذارد گفت:
-شما همه جوره خوش تیپی ولی من این مدل تیپ رو خیلی دوست دارم
و سیاوش با خودش فکر کرد باید حتما در اولین فرصت چند دست لباس باب میل خانمش تهیه کند. نگاهی از سر ذوق به این خانم محجبه که مثل وروجک سرجایش وول میخورد انداخت. راحله کمربندش را بست:
-خوووب! من آماده ام... بریم قربان!
سیاوش سر به سرش گذاشت:
-شمام این رنگ نارنجی کمرنگ خیلی بهتون میادها!
راحله چون میدانست سیاوش گل بهی را دوست دارد روسری معصومه را قرض گرفته بود! زن و شوهر مثل هم! حتما بعدها که رازهایشان را فاش میکردند کلی به امروز میخندیدند!
راحله خندید:
-من در حیطه اسم رنگ ها هیچ توقعی از شما ندارم. مهم اینه که به چشمت قشنگ بیاد.
سیاوش که از این حاضر جوابی خوشش آمده بود از صندلی عقب پلاستیکی را توی بغل راحله گذاشت. راحله نگاهی به پلاستیک انداخت و با تعجب گفت:
-قند?این همه?برای چی?
- به هنر دومم مربوط میشه
راحله پلاستیک قند را سبک سنگین کرد و گفت:
-آها پس هنر دومت خونه داریه!
سیاوش که متوجه نشده بود همینطور که داشت با ضبط ور میرفت گفت:
-چه ربطی داره?
راحله یکی از قند ها را در دهانش گذاشت و گفت:
-میخوای بگی بلدی قند بشکنی دیگه
سیاوش ریسه رفت:
-نخیر خانم باهوش، اینا مال دوستمه که داریم میریم پیشش! میخوام بدی بهش باهات رفیق بشه!
#ادامه_دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 #بادبرمیخیزد #قسمت126 ✍ #میم_مشکات #فصل_سی_ام: هنر های سیاوش!! امروز آخرین روز تنفس بود.
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت128
✍ #میم_مشکات
این بار نوبت راحله بود که گیج شود. یعنی چه? اما سیاوش قصد نداشت این معما را به این راحتی حل کند و راحله را وا داشت تا رسیدن به مقصد صبر کند. بالاخره سیاوش آهنگ مورد علاقه اش را پیدا کرد. خواننده شروع به خواندن کرد و سیاوش هم با همان صدای بمش که راحله عاشقش بود شروع به همخوانی با خواننده کرد. وقتی به آخر آهنگ رسید، با نگاهی پر از علاقه به راحله خیره شد و تکه آخر را با شوری بیشتر از قبل خواند:
Tu es le printemps, moi l’automne
تو بهار هستی و من خزان
Ton coeur se prend, le mien se donne
قلب تو میگیرد و قلب من می بخشد
Et ma route est déjà tracée
و مسیر من از قبل ترسیم شده است
mourir d’aimer
از عشق مردن
mourir d’aimer
از عشق مردن*
آهنگ تمام شد. راحله چنان پر شور برای سیاوش دست زد که سیاوش واقعا فکر کرد شارل آزناووغ است و در حال اجرا روی سن! جوری که نزدیک بود برای تشکر از این تماشاچی پر شور تعظیم کند و کنترل ماشین از دستش در برود.
حالا دیگر به خارج از شهر رسیده بودند. راحله خمیازه ای کشید و گفت:
- دوستت کجا زندگی میکنه? تو روستا?
سیاوش ابرویی بالا برد، با شیطنت خندید اما جوابی نداد. در نهایت جلوی در باشگاه نگه داشت. راحله پیاده شد و نگاهی به سر درد باشگاه سوارکاری انداخت:
- واااای سیاوش! دوستت اینجاست? اسب هم دارن? من عاشق اسبم. تو هم بلدی سوار بشی?
راحله یک ریز و هیجان زده سوال میپرسید و سیاوش هم ک خنده اش گرفته بود، در ماشین را قفل کرده بود و ساکت ایستاده بود تا راحله ارام شود. وقتی راحله سوال هایش تمام شد و با چشمانی مشتاق و صورتی گلگون از ذوق و هیجان به سیاوش خیره ماند سیاوش گفت:
-خب حالا اجازه میدین بریم داخل تا بعد براتون تعریف کنم?
راحله از خوشحالی سر از پا نمیشناخت. بازوی سیاوش را که به سمتش دراز شده بود بغل کرد و همینطور که وارد میشدند با چشمانی که مشتاقانه این طرف و آن طرف دو دو میزدند، تمام فضای باشگاه را برانداز میکرد. سیاوش هم آرام و ساکت، لبخند بر لب، راحله را میپایید و خوشحال بود که توانسته ناراحتی پیش آمده دیشب را کمی جبران کند. یک طرف اصطبل اسب ها بود، آن طرف زمین سوارکاری، ساختمان اداری و رختکن هم گوشه ای دیگر و ...چندتایی اسب در محوطه بود. راحله بازوی سیاوش را محکم فشار داد:
-سیاوش..سیاوش... بیا بریم اون طرف من یکم اون اسبهارو ناز کنم! نه تنهایی نمیتونم، خیلی بزرگن، میترسم... بیا بریم دیگه
سیاوش که خنده اش گرفته بود گفت:
-گفتم اسبم رو بیارن! الان میاد هرچقدر خواستی نازش کن!!
راحله به طرف سیاوش چرخید:
-تو اسب داری..وااااای چرا نگفته بودی
و تمام تلاشش را کرد که از خوشحالی جیغ نکشد. سیاوش با شیطنت پرسید:
-اگه میگفتم زودتر جواب مثبت میدادی?
و راحله هم که عادت نداشت طعنه های سیاوش را بی جواب بگذارد باهمان ذوق کودکانه گفت:
-اصلا معطل نمیکردم... کو پس?چرا نمیارنش? چه رنگیه سیاوش?سیاه? اسب تو باید سیاه باشه دیگه..من سیاه دوس دارم
سیاوش بلند خندید:
-پس خوش بحال پگاز. حالا چرا سیاه?
و بعد در حالی که به سمتی اشاره میکرد گفت:
- اوناهاش!
پگاز که به نظر سرحال می آمد با دیدن سیاوش روی دو پا بلند شد، جوری که افسارش از دست مامور اصطبل دررفت. راحله ترسید که مبادا حیوان رم کرده باشد، چسبید به سیاوش! سیاوش که میدانست اسب از سر خوشحالی چنین میکند همان طور آرام ایستاده بود. دستش را دور راحله گرفت و نگاهی به راحله که از ترس اورا محکم گرفته بود انداخت. حس خوبی بود. اینکه کسی اینطور به تو تکیه کند و تو را پناه خودش بداند. اسب به طرفشان تاخت، چرخی دورشان زد و بعد روبروی سیاوش ایستاد و سرو یالش را به صورت سیاوش مالید. سیاوش همانطور که یکدستش را دور راحله پیچیده بود، با دست دیگرش سرو یال اسب را نوازش کرد. راحله که دید خطری وجود ندارد آرام از آغوش سیاوش بیرون آمد. دستش را به طرف اسب دراز کرد.
-قند هارو آوردی?
راحله پلاستیک قند را از کیفش درآورد. سیاوش چندتایی قند کف دست راحله ریخت، دستش را گرفت و به سمت اسب دراز کرد. پگاز قندهارا خورد، سری تکان داد و شیهه ای کشید.
دو سه ساعتی در باشگاه ماندند. سیاوش کمی سوار کاری کرد:
-دوست داری سوار بشی?
-بلد نیستم...تازه با چادر که نمیشه
-خب درش بیار! اینقدرم به اون اسب بیچاره قند نده خوبش نیست
#ادامه_دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 #بادبرمیخیزد #قسمت128 ✍ #میم_مشکات این بار نوبت راحله بود که گیج شود. یعنی چه? اما سیاوش
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت129
✍ #میم_مشکات
راحله همانطور که پگاز داشت برای خوردن قندها کف دستش را با زبانش لیس میزد خنده اش گرفته بود گفت:
-جلوی این همه نامحرم? همینکه از نزدیک اسب دیدم کافیه برام
سیاوش فکری کرد، از اسب پایین آمد و به راحله گفت چادرش را جمع و جور کند، بعد راحله را بغل زد و یک طرفی روی اسب نشاند، خودش افسار را دستش گرفت و شروع کرد به راه بردن اسب. راحله در آسمانها سیر میکرد. همینطور که میرفتند سیاوش گفت:
- چرا گفتی اسبم باید سیاه باشه?
راحله با نیش های بازی که نمیتوانست ببندتشان گفت:
-آخه اسب سیاوش تو شاهنامه سیاه بوده اسمش هم شبرنگ بهزاد! گفتم لابد اسب تو هم سیاهه...
سیاوش گوشه چادر راحله را صاف کرد و گفت:
- چه جالب... شمام هنرمندیا!
و خندید. راحله به سیاوش گفت که اسب را نگه دارد که پیاده شود، وقتی پیاده شد گفت:
-تازه کجاشو دیدی.. اصن میدونستی اسمت یعنی کسی که اسب سیاه داره? یا تلفظ درستش سیاووش هست?
سیاوش با تعجب و لبخند سری تکان داد و گفت:
-نه بابا! واردی ها
-بعله! چی فکر کردی!
موقع برگشتن، سوار ماشین که شدند راحله گفت:
-خیلی خوب بود سیاوش.. نمیدونی من چقد اسب دوست دارم
سیاوش که حالا وارد جاده اصلی شده بود پرسید:
-خب چرا یکی نمیخری?
راحله نگاهی به سیاوش کرد و بعد رویش را به طرف افق در حال غروب چرخاند و گفت:
-اسب که از واجبات نیست. با پول خرید اسب میدونی میشه به چند نفر کمک کرد? من همیشه زندگی ساده رو ترجیح دادم
سیاوش زیر چشمی نگاهی به راحله کرد: این دختر کجاها سیر میکرد:
-با این حساب پس من باید ماشینمم بفروشم ماشین ساده تر بگیرم
-اگ به من باشه اره، موافقم!!
وارد شهر که شدند سیاوش با دیدن چند تایی دختر بد حجاب بی مقدمه پرسید:
-تو همیشه چادر سر میکنی?اذیت نمیشی?
راحله صفحه گوشی اش را قفل کرد و گوشی را توی کیفش گذاشت:
-چرا! بخوایم واقع بین باشیم گاهی واقعا دست و پا گیره... بالاخره ادم هرچی کمتر لباس بپوشه از نظر فیزیکی راحت تره!!
سیاوش که از این جواب تعجب کرده بود گفت:
-خب پس چرا نمیذاریش کنار?
راحله لبخندی زد و گفت:
-تو کمربند میبندی تو ماشین اذیت نمیشی?
سیاوش کمی فکر کرد:
-چرا خب... احساس خفگی میکنم
-خب پس چرا میبندیش? بازش کن!
-اینجوری ایمنی ش بیشتره!
راحله با لبخند به سیاوش خیره شد و چیزی نگفت. سیاوش هم حرفی نزد. راحله هم گذاشت تا سیاوش فکر کند.
کمی که گذشت راحله صدایش زد:
-سیاوش?
-جان دلم?
-اون آهنگه که گذاشتی رو میخونی?
-دوست داشتی?
-ازش چیزی نفهمیدم. من موسیقی سنتی و ایرانی رو دوس دارم اما تو میخوندی دوست داشتم
سیاوش ضبط را روشن کرد:
-ای کلک! به اندازه کافی دل مارو بردی دیگه نمیخواد خودتو لوس کنی
راحله گفت:
-نه! بدون ضبط. خودت تنها بخون
و وقتی سیاوش ضبط را خاموش کرد گفت:
-فکر کنم شعرش عاشقانه بود، نه?
-از کجا فهمیدی?
-از نگاهت!!خیلی وا رفتی اخراش
سیاوش خندید:
-اره! سر فرصت شعرش رو برات معنی میکنم
راحله خنده ای کرد:
-الان خواستی یه هنر دیگه ت رو هم نشون بدی دیگه?
و سیاوش غش کرد از خنده و شروع کرد به خواندن. راحله چشم هایش را بست و گوش سپرد به صدایی که به تمام رگ و پی اش نفوذ میکرد.
وقتی خواندن سیاوش تمام شد راحله با همان شور و حرارت اولی تشویقش کرد و پرسید:
-خب جناب باربد * خوش صدا، میخوای منزلت رو گشنه برسونی منزل?
سیاوش با تعجب پرسید:
-منزلم رو?
و راحله خنده کنان گفت:
-مگه ندیدی این بچه مثبت ها اسم خانوم هاشون رو نمیارن بهشون میگن منزل?
و سیاوش یادش آمد به یکی از دوست های سید. یادش آمد چقدر سید از این کار عصبانی شده بود و با پوزخندی گفته بود:
-اینا دیگه از پیغمبر و حضرت علی هم جلوتر افتادن! عالم و آدم میدونستن اسم زن آقا فاطمه ست، همه جا هم فاطمه صداش میکرد. این اداها دیگه چیه!
و سیاوش خنده اش گرفته بود از این عصبانیت سید. حالا هم دوباره خنده اش گرفت و گفت:
-نخیر منزل خانم، میریم یه شام حسابی بهتون میدم بعد میرسونمتون منزل!
بعد از شام، وقتی راحله را رساند و برگشت خانه، پشت در پارکینگ ایستاده بود تا ریموت در را که زده بود در را باز کند. همینطور که منتظر بود یادش افتاد به آن شبی که دو نفر ریختند سرش و کتکش زدند. بهترین کتک عمرش! کتکی که اگر نبود شاید هیچ وقت راحله را به دست نمی آورد. لبخندی روی لبش نشست. در باز شده بود، میخواست وارد پارکینگ شود که صدای گوشی اش بلند شد. واتس آپ بود. راحله پیام داده بود. یک عکس نوشته:
" من که بیچاره شدم کاش ولی
هیچ دلی،
گیر لحن بم مردانه ی محکم
نشود"
و سیاوش لبخندی از سر کیف زد.
پ.ن:
*باربد: مشهورترین آهنگساز، شاعر و خواننده ساسانی
#ادامه_دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 #بادبرمیخیزد #قسمت129 ✍ #میم_مشکات راحله همانطور که پگاز داشت برای خوردن قندها کف دستش را
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت130
✍ #میم_مشکات
زیارت دو نفره
فورجه امتحانات شروع شد و هر دو نشستند سر درس و کتابشان. گهگاهی تلفنی حرف میزدند یا پیغام های واتس اپی رد و بدل میکردند. که البته هر بار با تذکر سید سیاوش مجبور میشدگوشی اش را کنار بگذارد و درسش را بخواند. سیاوش در جواب تذکر صادق، با ذوقی که معلوم بود میخواست مثلا حسرت صادق را در بیاورد گفته بود:
-تو که نمیدونی متاهلی چقد خوبه! اگ میدونستی هرچی کتاب داشتی میریختی دور، همین امروز میرفتی زن میگرفتی!!
سید هم همانطور که با آن هیکل سنگینش یک طرفی لم داده بود روی بالشت بیچاره و یک دستش را ستون کرده بود زیر سرش، کتابش را ورق زده بود و با همان خونسردی همیشگی و حرص در بیارش گفته بود:
-شمام اگه میدونستی اینکه آدم سر جلسه بلد نباشه و بخواد دو دستی بزنه تو سر خودش چه صحنه رقت انگیزیه این نامزد بازی هارو میذاشتی کنار
سیاوش کمی فکر کرد و طبق معمول دید حق با سید است، بنابراین موبایل را روی بی صدا گذاشت و مشغول درس خواندن شد.
دو سه روز که گذشت، سیاوش دید دیگر نمیتواند به تماس و چت بسنده کند. دلش تنگ شده بود. باید حتما راحله را میدید. نیاز داشت دست هایش را بگیرد برای همین عصر سه شنبه سر زده به سراغ راحله رفت. البته با مادر زن مهربانش هماهنگ کرده بود تا راحله را غافلگیر کند. راحله داشت درس میخواند، البته بیشتر زیر چشمی گوشی اش را میپایید. معصومه هم از صبح با "اقا حامد جانش" بیرون رفته بود برای همین از تنهایی کلافه شده بود. داشت با خودش فکر میکرد این صفحه را که خواند گوشی را بردارد و زنگی به سیاوش بزند که صدای در اتاق بلند شد. لابد مادر بود:
-بفرما
اما کسی در را باز نکرد. تعجب کرد. با خودش فکر کرد حتما معصومه برگشته است و مسخره بازی اش گل کرده .خنده کنان بلند شد:
-تو باز با آقاتون رفتی بیرون لوست کرده برگشتی سر ما ناز و ادا ...
ولی کسی که پشت در بود معصومه نبود. سیاوش با لبخندی کش آمده پشت در ایستاده بود. چشمانش از تعجب گرد شد. نزدیک بود لب هایش به خنده باز شود که یکدفعه یادش آمد با لباس خانگی ست و روسری ندارد. سریع در را بست و پشت در ایستاد. مهمان تازه وارد، اولش تعجب کرد ولی بعد فهمید که چرا راحله این کار را کرده از خنده روده بر شد:
-باز کن خانم...دیگه دیدمت
بعد چسبید به در و آرام گفت:
-شما در محاصره همسرتان هستید خانم... لطفا مقاومت نکنید!
راحله هم خنده اش گرفته بود و هم خجالت میکشید. شالش را از سر چوب لباسی برداشت، انداخت روی سرش و بازوهایش و در را باز کرد:
-سلام
سیاوش خنده کنان وارد اتاق شد:
-سلام لپ گلی خانم
دست هم را گرفتند و روی تخت کنار هم نشستند:
-کی اومدی? چه بی خبر?
-میخواستم غافلگیرت کنم مثل اینکه موفق هم شدم
راحله بازوی سیاوش را بغل کرد:
-خیلی کار خوبی کردی اومدی
میز توالت روبروی تخت بود و چهره دو نفرشان در آینه پیدا. سیاوش در آینه شکلکی برای راحله در آورد:
-دلم برات تنگ شده بود. دیگه طاقت نیاوردم
راحله که سرش را به شانه سیاوش تکیه داده بود چرخاند و صورتش را پشت سیاوش پنهان کرد. خدا میداند از شنیدن این جملات با آن صدای مردانه ای که عاشقش بود چه به سر قلبش می آمد. سیاوش دستش را بیرون کشید و دور راحله حلقه کرد. راحله سرش را روی سینه سیاوش گذاشت و چشم هایش را بست. سیاوش زیاد عادت نداشت عطر بزند و راحله بوی خود سیاوش را به هر عطری ترجیح میداد. دستانش را دور کمر سیاوش انداخت و آرام زمزمه کرد:
-سیاوش?
-جان دل سیاوش?
راحله کمی مکث کرد و بعد آرام گفت:
-دوست دارم
#ادامه_دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 #بادبرمیخیزد #قسمت130 ✍ #میم_مشکات زیارت دو نفره فورجه امتحانات شروع شد و هر دو نشستند س
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت131
✍ #میم_مشکات
سیاوش حرفی نزد، تنها دستانش را محکم تر دور راحله گرفت. چقدر منتظر شنیدن این جمله بود. چند لحظه ای که گذشت، بازوهای راحله را گرفت و کمی عقب برد، جوری که صورتش مقابل صورت خودش باشد و گفت:
-قول میدم هیچ وقت نذارم از گفتن این جمله پشیمون بشی
پیشانی راحله را بوسید و ادامه داد:
-اگه امروز نمیدیدمت دیگه دست و دلم به کتاب نمیرفت. سید رو هم خل کرده بودم از بس عنق شده بودم
و بعد با یاد اوری قیافه صادق بیچاره که پیشنهاد داده بود سیاوش برود و "نامزد خانمش" را ببیند و دست از سر سید بردارد که بتواند درس بخواند، خنده اش گرفت.
راحله سرش را پایین انداخت و با خجالت گفت:
-منم همین طور
سیاوش اخمی ساختگی کرد و با لحنی متعجب پرسید:
-مگه شما عنق شدن هم بلدی?
راحله همان طور که سرش پایین بود جواب داد:
-نه،دلتنگی رو میگم...کلافه شده بودم
سیاوش دست برد زیر چانه راحله و صورتش را بالا آورد و با لحنی پر از اشتیاق و مهر، با صدایی آرام گفت:
- پس بذار خوب نگاهت کنم که برا چند روز انرژی بگیرم...
راحله چشمانش را به چشمان دریایی سیاوش دوخت:
- چشم قربان!
سیاوش دستان راحله را کمی فشار داد:
- امروز درس و کتاب تعطیل، بریم بیرون یه دوری بزنیم. پیشنهاد خانم چیه?
-من دوست دارم بریم یه جایی ولی نمیدونم شما دوست داری یا نه!
-کجا?
-بریم آستانه، سید علاء الدین حسین
-چرا بدم بیاد?
-گفتم شاید دلت یه حای تفریحی بخواد!
-دل ما هرچی دل شما بخواد میخواد! البته در دوران نامزدی از این سوسول بازیا داریما! بعد ازدواج از این خبرا نی! من میشم اقای خونه و شما باس بگی چشم!
سیاوش این را گفت، ابروهای مردانه اش را در هم کشید و یکی شان را بالا برد، صدایش را کلفت کرد و ادامه داد:
-اهااای ضعیفه! پس چی شد این پیاز? د بیار اون لامصبواز دهن افتاد این ابگوشت!
و بعد گویا بچه ای در اتاق باشد به گوشه ای خیره شد:
-بچه بتمرگ سر جات اینقد نق نزن... سرمون رفت! اهای زن، بیا این بچه رو ببر بو گندش همه جارو برداشت
راحله غش کرده بود از خنده. سیاوش با همان ابروهای تا به تا شده گفت:
- پاشو آماده شو میخوام ببرمت پابوس اقا. اون موهاتم بپوشون. صدای هر و کر هم نشنوم ها...روتم محکم بگیر...
راحله از بس خندیده بود، چهره اش گلگون شده بود و چشم هایش می درخشید:
-چشم سایه سرمون! هرچی شما بگین! فقط اول اجازه بدین این دکمه پیرهنتون رو که شل شده بدوزم
سیاوش نگاهی به دکمه کرد و گفت:
-دستت درد نکنه..عجب منزل کدبانویی گرفتیم ها! خوش ب حالمان!
و راحله همان طور که داشت میرفت تا نخ و سوزن را بیاورد صدایش در میان خنده هایش گم شد:
-پس پیرهنت رو در بیار تا من بیام!
وقتی برگشت، سیاوش را دید که زیرپوش به تن و پیرهن به دست روی صندلی نشسته است. راحله پیراهن را گرفت و گفت:
- تو که اینقد گرمایی هستی برای چی زیرپوش میپوشی?اونم آستین دار
-بعضی پیرهنا نازکن، نمیشه با رکابی یا بدون زیرپوش پوشیدشون. دوست ندارم بدنم پیدا باشه. حتی لباس جذب هم نمیپوشم، خوشم نمیاد با بدنم جلب توجه کنم... اینم از اثرات رفاقت با سیده دیگه... محجبه مون کرده
و خندید.
سیاوش حق داشت. بدن متناسبش در لباس چسبان جلب توجه میکرد. البته از مدل های کمر باریک و بازو پف دار نبود، ولی هیکلی ماهیچه ای داشت. راحله ساکت بود و همان طور که سرش مشغول دوخت و دوز بود لبخندی دلنشین روی لبش نشست. خوشش آمد از این حیا و ریز بینی سیاوش: مرد با حیا مگر کم نعمتی ست?
دو تا کوک دیگر زد و نخ را چید:
-بفرما! اینم پیرهن شما..ااا این چیه?چرا بازوت کبود شده?
سیاوش پیراهن را گرفت و درحالیکه میپوشیدش گفت:
-وقتی شما اسب میبینی و از ذوق دست مارو فشار میدی همین میشه دیگه
راحله ماتش برد:
-واقعا?
سیاوش رو به اینه کرد تا یقه اش را درست کند. وقتی برگشت راحله را دید که با صورتی مغموم ایستاده بود:
-چی شد منزل جان?
راحله نیم لبخندی به این لحن سیاوش زد:
-دستت.. فکر نمیکردم اینقدر محکم گرفته باشم... چرا چیزی نگفتی
سیاوش اخمی کرد و با همان لحن فیلم فارسی طورش گفت:
-دیگه چی ضعیفه? واسه ما افت داره واسه این چیزا رو ترش کنیم!
و دست راحله را گرفت:
-وا کن اون اخم هارو .. تا من میرم آبی به سرو صورت بزنم تو هم لباستو بپوش تا بریم ...
چقدر راحله این اخم های مهربان را دوست داشت....
#ادامه_دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 #بادبرمیخیزد #قسمت131 ✍ #میم_مشکات سیاوش حرفی نزد، تنها دستانش را محکم تر دور راحله گرفت.
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت132
✍ #میم_مشکات
زیارتشان را کردند. توی حیاط، روی صندلی های مشرف به گنبد نشسته بودند. سیاوش گفت:
-آدم یاد امامزاده صالح تهرون می افته
دست کرد از جیب کتش جعبه کوچکی در آورد:
-اینو میخواستم زودتر بهت بدم اما جور نمیشد. فک کنم امشب و اینجا، بهترین موقعیت باشه
دست چپ راحله را گرفت و انگشتری را که خریده بود در انگشت حلقه راحله انداخت. انگشتر طلای زرد بود با یک نگین درشت، بیضی شکل و برجسته عقیق سرخ
-وااای سیاوش خیلی قشنگه... خیلی
-گفتم لابد این بچه حزب اللهی ها از این مدل انگشترا برا عشقاشون میگیرن، سید رو بردم که نظر بده. اگه خوشت نیومده بگو تا برم یقه صادق رو بگیرم
و خنده کنان ادامه داد:
-دقت کردی اگ سید نبود من نمیدونستم چطوری زن داری کنم? خدایی رفیق خوبیه...
راحله که خنده های سیا لبخند روی لبانش اورده بود گفت:
-تو مراسم دیدمش، بنده خدا حتی سرشم بالا نیاورد... قیافه ش ادمو یاد شهیدا میندازه
سیاوش خنده کنان گفت:
-بدجور نور بالا میزنه و بوی شهادت میده!
بعد خیره به آسمان و با لحنی که سابقه نداشت گفت:
-خدا حفظش کنه... خیلی مدیونشم... برای خیلی چیزا
و رو کرد به راحله و گفت:
-میدونی حتی زودتر از من فهمید که عاشقت شدم!! همون روز معذرت خواهی!! از خودمم بیشتر میشناستم
و خندید. راحله با عشق قهقه های سیاوش را نگاه میکرد: چقدر دوست داشتی ست این آدم!
- خدا برات نگهش داره سیاوشم
- هممم... موافقم
راحله کمی با انگشترش بازی کرد، سیاوش که گویا از ترکیب رنگ سرخ انگشتر و پوست سفید راحله خوشش امده بود گفت:
-نمیدونم رسم اینجور چیزا چیه ولی دیدم هیچی برات نگرفتم... دوست داشتم یه یادگاری داشته باشی...
بعد نگاهش را از گنبد به سمت راحله چرخاند:
- یه چیزی که نشون بده مال منی!
راحله قند در دلش آب شد. چه حس خوبی بود این مال کسی بودن. نه به معنای تملک، اینکه بدانی کسی هست که برایش مهم است حال تو... که مواظبت است... اینکه تورا بخواهد برای خودش!
راحله دست های سیاوش را گرفت و به کبوترهایی که روی زمین نشسته بودند خیره شد:
-صادقانه بگم، هیچ وقت فکر نمیکردم به آدمی مثل تو بله بگم. نه اینکه بد باشی، بالاخره با هم تفاوت داشتیم. میدونی که چی میگم? البته الان معتقدم تفاوتمون بیشتر ظاهریه...ولی هرچی بود، خیلی خوشحالم که این اتفاق افتاد. کنارت یه حس خاصی دارم. یه حس یکی بودن. حس اینکه میتونم کنارت رشد کنم. یجور جفت و جور بودن. دقیقا انگار یه روح داشته باشیم
بعد نگاهش را در نگاه سیاوش دوخت:
-میدونم که کنارت خوشبخت میشم!
سیاوش کمی سکوت کرد. این سکوتش مختص وقتهایی بود که سرشار میشد از غرور و خوشی. راحله میدانست، برای همین ناراحت نمیشد. انتظار نداشت سیاوش جواب حرفهایش را حتما با کلام بدهد... هرکسی شیوه خودش را دارد برای ابراز خوشحالی... سیاوش کمی خودش را جابجا کرد تا شانه به شانه راحله شود، دستش را دور شانه راحله گرفت و محکم ب خودش فشرد. راحله سرش را بالا گرفته بود و سیاوش را نگاه میکرد و سیاوش هم خیره به گنبد امامزاده گفت:
- نعمت های زندگی من کم نبودن اما شاید تو بهترینش باشی
#ادامه_دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 #بادبرمیخیزد #قسمت132 ✍ #میم_مشکات زیارتشان را کردند. توی حیاط، روی صندلی های مشرف به گنبد
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت133
✍ #میم_مشکات
سیاوش ساندویچ ها را گرفت و سوار ماشین شد:
-خب خانم جان! کجا بریم این ساندویچ ها رو میل بفرماییم!!
راحله پلاستیک را عقب گذاشت و خنده کنان گفت:
-نمیدونم! جاش فرق نداره فقط سقف نداشته باشه*
نیم ساعت بعد، روی چمن های حاشیه بلوار چمران نشسته بودند. هر دو پاهایشان را دراز کرده بودند و ساندویچ هایشان را گاز میزدند. سیاوش قطره سسی را که روی چادر راحله ریخته بود پاک کرد:
-راجع به حرفهات فکر کردم. مثالت در مورد چادر خیلی مرتبط نبود!
راحله کمی از نوشابه اش را خورد:
-میدونم!
-خب?
-فقط خواستم بگم هرچیزی که آدم رو اذیت میکنه الزاما کنار گذاشته نمیشه. خیلی چیزا اذیت میکنن. همین دکترا گرفتن، سخت نیست?
-چرا، ولی در عوض چیزای دیگه به دست میاری
راحله آخرین لقمه ساندویچش را قورت داد:
-خب پس مهمه که عوض سختی چی به دست میاری
-مثلا?
-منطقی صحبت کنیم?
-حتما
راحله چادرش را مرتب کرد، پاهایش را کنار هم جفت کرد و روبروی سیاوش نشست:
-خدا گفته حجاب. جدای از فواید دنیایی و اجتماعی ش، وقتی من نشون بدم که برای حرف اون احترام قائلم وبه عشق اون سختی رو تحمل میکنم، خب خودش رو به دست میارم، ارزش نداره?
سیاوش متفکر نگاهی به راحله کرد ولی جوابی نداد. راحله دستهایش را سر زانو هایش گره کرد و چانه اش را روی دست هایش گذاشت و خیره به عابر های پیاده روی بالای چمن ها گفت:
- میدونی سیاوش، حجاب داشتن یجور مهربونیه. مهربونی من نسبت به دنیا و اخرت ادم های اطرافم. میتونم بگم به من ربط نداره اما دوست ندارم من مسبب اسیب بقیه باشم. ایا کسی بخاطر اینکه مهربونیش فراتر از این دنیاست قابل سرزنشه?
سیاوش ساکت به چشم های فندقی رنگ و متفکر راحله چشم دوخته بود. وقتی بلند شدند سیاوش که روبروی راحله ایستاده بود، روسری راحله را مرتب کرد و لبه های چادر را به هم چسباند و با چشمش اشاره ای به چادر راحله کرد و گفت:
-از این مهربونیت خوشم اومد
و لبخند زد:
-بفرمایید مهر بانو! خوشی تعطیل، باید تشریف ببریم سر کتاب دفتر
راحله سوار شد، در را بست و رو به سیاوش گفت:
-شما که ترم آخرته! راحت میشی...راستی جشن فارغ التحصیلی ندارین?
-چرا! یه کارایی میکنن!
-منم میتونم باهات بیام?
-من که از خدامه ولی خب تو شاید دوست نداشته باشی کسی بفهمه نامزدیم!
راحله در حالیکه به خیابان خیره بود لبخندی زد و گفت:
-چرا دوست نداشته باشم?
و سیاوش لبخند رضایت بخشی زد از این جواب مثبت در لفافه!
پ.ن:
*دیالوگی از فیلم دلشکسته
#ادامه_دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 #بادبرمیخیزد #قسمت133 ✍ #میم_مشکات سیاوش ساندویچ ها را گرفت و سوار ماشین شد: -خب خانم جان
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت134
✍ #میم_مشکات
#فصل_سی_و_دوم:
آمادگی برای جشن
بالاخره با هر زحمت و مشقتی بود امتحانات تمام شد. البته بیشترین خوشحالی نصیب سید صادق بود که محبور نبود قیافه چپ و چوله و غر زدن های سیاوش را تحمل کند. حالا دیگر سیاوش و راحله میتوانستند بدون استرس امتحانات، بیرون بروند، گشت و گذار کنند و حسابی خوش بگذرانند.
دو هفته ای تا جشن فارغ التحصیلی سیاوش مانده بود. کارهای خرده ریزی که لازم بود برای جشن انجام شود این فرصت را به سیاوش و راحله میداد تا نشان دهند برای انجام امور مشترک چقدر توانایی هماهنگی و سازش دارند. و الحق هم که به خوبی از پس آن برآمدند. هرکسی مجاز بود یکی دو نفر را به عنوان همراه بیاورد که خب سیاوش پدرش، صادق و راحله را دعوت کرد. البته ناگفته نماند که سودابه هم با تقلای فراوان و واسطه کردن دایی اش(پدر سیاوش) توانسته بود اسم خودش را جزو لیست مهمانان جشن کند. اتفاقی که سیاوش اصلا از آن خشنود نبود اما نخواسته بود روی پدر را زمین بیاندازد. از طرفی دوست نداشت پدرش از اتفاقات افتاده با خبر شود.
یکشنبه عصر، دو روز قبل از مراسم، راحله سیاوش را راضی کرد که بهتر است در این مراسم لباس رسمی بپوشد و اصرار داشت تا خودش برای سیاوش کت و شلواری باب میلش انتخاب کند. برای همین دو نفری در حال گز کردن* مغازه های پوشاک مردانه فروشی بودند تا راحله لباسی برازنده "عزیز دلش" پیدا کند.
سیاوش به یکی از کت و شلوار ها اشاره کرد:
-اون خوبه?
راحله چینی به بینی اش انداخت:
-اوممم...نه زیاد...از کت و شلوار های مدل ایتالیایی خوشم نمیاد... زیادی لوسن!
سیاوش خنده اش گرفت:
-لوسن?مگه گربه ان
- خیلی رسمی نیستن... یجورایی اسپورت به حساب میان... من سبک انگلیسی رو ترجیح میدم... سنگین و با وقار...مثلا اون خوبه...اره همون که پارچه ش هم مدل انگلیسیه
سیاوش نگاهی کرد. یکی از ابروهایش را داد بالا و چشمش را ریز کرد... کت و شلوار قهوه ای با آن بافت دانه دار طورش که خصیصه پارچه های طرح انگلیسی بود به نظر جالب می آمد:
-شمام هنرهاتو یکی یکی رو میکنیا! نگفته بودی در مورد لباس اینقد اطلاعات داری!
-اخه بابا روی لباس پوشیدنش حساسه! معمولا هم مامان براش انتخاب میکنه، منم کنار دستش یاد گرفتم!
سیاوش سری تکان داد:
-چه جالب! باشه، امتحان میکنیم!
جلوی آینه یقه اش را مرتب کرد و دکمه کتش را بست و به طرف راحله برگشت. راحله با ذوق سر تا پای سیاوش را وارسی کرد: کاملا بی عیب و نقص!
-شبیه اون بازیگره شدی!
سیاوش دستی به موهایش کشید:
-چه ادرس دقیقی!
- همون که پلیس بود و یه سگ داشت
سیاوش از نحوه آدرس دادن راحله خنده اش گرفت و از طرفی چون اولین باری نبود که این جمله را میشنید فهمید که منظور راحله کیه، برای همین گفت:
- کمیسر* و رکس?
راحله گفت:
-اره همون... هم قیافه ت، هم صدات
و خندید. بعد سنجاق کراوات سیاوش را زد و همانطور که متفکرانه سیاوش را ورنداز میکرد گفت:
- الان دیگه واجب شد خودم هم باشم توی جشن! اصلا باید اعلام رسمی کنم که یه وقت کسی به کله ش نزنه عاشقت بشه!
سیاوش بلند خندید. طوری بلند که صاحب مغازه و شاگردش هم لبخندی زدند.
پ.ن:
*گز کردن: کنایه از پیمودن
* گادیون بروکهارد که در ایران با فیلم کمیسر و رکس و دوبله کیکاووس یاکیده شناخته شده است.
#ادامه_دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 #بادبرمیخیزد #قسمت135 ✍ #میم_مشکات وقتی سیاوش کاور کت و شلوار را توی ماشین گذاشت و سوار ش
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت136
✍ #میم_مشکات
#فصل_سی_و_سوم:
دیدار غیر منتظره
محوطه پر شده بود. از همه رشته ها بودند. سیاوش، پدرش، راحله و سودابه دور هم حلقه زده بودند و همان طور که پذیرایی های مختصر قبل از شروع مراسم را میخوردند گپ میزدند. صادق هنوز نیامده بود. شیفت داشت اما قرار بود قبل از شروع مراسم خودش را برساند. سودابه پرسید:
-مراسم کی شروع میشه? خیلی زود اومدیم، نه?
سیاوش در حالی که سعی میکرد دلخوری اش را بابت آن شب پنهان کند که پدرش بو نبرد با سردی جواب داد:
-نمیدونم! قرار بود ساعت هفت شروع بشه
پدر دستی به شانه سیاوش زد:
-خب آقای دکتر، دیگه درست هم تموم شد. انگار دیروز بود که رفتی کلاس اول
راحله نگاهی به سیاوش کرد. تصور سیاوش با دندان های افتاده و سر تراشیده در لباس فرم مدرسه خنده ای روی لبهایش آورد. لابد از آن پسر بچه های سرتق و حرف گوش نکن بوده است! نگاهش که هنوز همان شیطنت را داشت. یکدفعه هیجان زده شد و دلش خواست لپ های سیاوش را بگیرد و تا میتواند بکشد! البته سیاوش شانس آورد که دور و برش شلوغ بود و راحله نتوانست نقشه اش را عملی کند. یکدفعه سیاوش با لحنی گرفته که راحله را از فکر و خیال خودش بیرون آورد گفت:
-آره... یادمه چقد سر کوتاه کردن موهام گریه کردم و مامان گفت اگ گریه نکنم برای تابستون برام اتاری میخره! کاش الان هم بود
سیاوش این را گفت و نگاه مغمومش در نگاه پدر گره خورد. راحله رو به سیاوش لبخند تسلی بخشی زد و بدون هیچ حرفی دستش را فشار داد. سودابه که هنوز هم، مثل بچگی، سیاوش را دوست داشت، توان دیدن نگاه ناراحتش را نداشت سعی کرد بحث را عوض کند:
-آخی، راست میگی! من یادمه دبستان میرفتی کچل میکردی و کیا سر به سرت میذاشت... کلا کیا همه رو اذیت میکرد. حتی گریه منم در میاورد. اما تو همیشه طرفداری منو میکردی
سیاوش با شیطنت گفت:
-البته کیا حق داشت تورو اذیت کنه. همیشه خوراکی هایی که مامانت براش میذاشت رو کش میرفتی
راحله که دوست نداشت بخاطر آن شب کدورتی باقی بمان ترجیح داد با صحبت کردن و دوری نکردن از جمع حساسیت ایجاد شده را از بین ببرد و همه چیز را عادی نشان دهد، برای همین پرسید:
-خب پس چرا طرفداری سودابه رو میکردی?
سیاوش خنده کنان گفت:
-آخه خوراکی هارو میاورد میداد به من
همه خندیدند و سیاوش ادامه داد:
-البته من کلا آدم دل رحمی بودم. طاقت گریه کسی رو نداشتم برا همین با وجودی که گاهی از کیا که ازم بزرگتر بود، کتک میخوردم بازم طرف سودابه رو میگرفتم
پدر خنده کنان گفت:
-شایدم بخاطر اینکه بازم اون خوردنی ها گیرت بیاد حاضر بودی کتک بخوری
راحله که در دلش قند اب میشد از این سوپر من بازی های سیاوش کوچولو نیشگون دیگری را هم به لیست اضافه کرد تا در موقعیتی مناسب نقشه شومش را عملی کند و حساب لپ های سیاوس را برسد! بعد گفت:
-خب پس فقط نسبت به من سنگدل بودی که فرستادیم جلوی همه ازت معذرت خواهی کنم?
سیاوش خندید و سودابه همانطور که با حسرت قهقهه های سیاوش را نگاه میکرد گفت:
-البته وقتی بچه بودی! الان که دیگه خیلی این چیزا برات مهم نیست!
سیاوش برای لحظه ای احساس کرد اشک در چشمان سودابه حلقه زده است. یعنی سودابه هنوز هم دوستش داشت? لابد جریان ان شب هم من باب همین علاقه بود. دلش سوخت. هرچند او هرگز کاری نکرده بود که سودابه خیالاتی به سرش بزند و چند سال قبل هم اب پاکی را روی دست سودابه ریخته بود. سودابه را دوست داشت اما تنها مثل یک دختر عمه، نه بیشتر. اما حالا احساس کرد با همه ناراحتی که از سودابه دارد دلش نمیخواهد اینطور ازرده و اشفته ببینتش. راحله هم همین حس را داشت. نگاه سودابه همه چیز را فاش میکرد و راحله نیز همچون سیاوش دلش به درد امد. میدانست اینکه عاشق کسی باشی که نخواهدت یعنی چه! با خودش فکر کرد شاید اگر او هم جای سودابه بود و اینقدر عاشق سیاوش همین حال را داشت از دیدن مردی که دوستش دارد ولی در کنار زنی دیگر راه میرود برای همین کمی از سیاوش فاصله گرفت. دوست نداشت نمک روی زخم سودابه بپاشد. پدر که از سر پا ایستادن خسته شده بود گفت:
-بریم یه جایی که بشه نشست. شما جوونین، فکر ما پیر و پاتال ها هم باشین
میخواستند به سمت صندلی ها بروند که صادق از راه رسید. البته تنها نبود. دختری چشم و ابرو مشکی، که کامل و سفت و سخت رویش را گرفته بود همراهش بود!!
#ادامه_دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 #بادبرمیخیزد #قسمت136 ✍ #میم_مشکات #فصل_سی_و_سوم: دیدار غیر منتظره محوطه پر شده بود. از
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت137
✍ #میم_مشکات
سیاوش با ابروهایی که از دیدن صادق و هیات همراهش، متعجبانه به پیشانی اش چسبیده بود گفت:
-به سلام پرفسور فتحی! چه به موقع اومدی. فکر کنم دیگه مراسم شروع بشه
صادق سلام علیکی با بقیه کرد با پدر دست داد و رو به سیاوش گفت:
- پس فکر کردی بدون من مراسم رو شروع میکنن?
بعد سرچرخاند به عقب و رو به دختری که همراهش آمده بود گفت:
- بفرمایید خانم صبوری!
و رو به جمع ادامه داد:
-ایشون خانم صبوری یکی از همکلاسی های بنده هستن
خانم صبوری با همه سلام و احوالپرسی کرد. دختری با چشمانی شفاف و گیرا، پوستی صاف، بینی ظریف و لب هایی کشیده. دختری که زیبایی خدادادی اش حتی از پس آن رو گرفتن کامل هم پیدا بود. اصلا میشود گفت آن قاب مشکی، زیبایی اش را بیشتر کرده بود. مهری در چهره اش بود که به دل مینشست و تواضع و شخصیتی که هرکسی را ناخواسته به احترام وامیداشت.
چه کسی فکرش را میکرد صادق اینقدر خوش سلیقه باشد?!!
سودابه کمی اخم هایش را در هم کشید. با خودش فکر کرد:" یکی ش کم بود شدن دو تا! لابد باید مجلس روضه بگیریم"
و عنق رویش را برگرداند.
سیاوش سلام علیکی با خانم صبوری کرد و جوری که بقیه نبینند چشمکی به سید زد و اشاره ای به خانم صبوری کرد که یعنی چه خبره? و با لبخندی موذیانه زیر گوش سید پچ پچ کرد:
-کلک! نکنه شما هم افتادی تو کوزه?
صادق با ان چشم های قهوه ای روشن و نافذش، نگاهی عاقل اندر سفیه به سیاوش انداخت و گفت:
-حدس میزدم به مغز کپک زده ت نرسه که خانمت میون ما تنهایی معذب میشه، گفتم یکی رو بیارم که روحیاتشون به هم بخوره وگرنه با دختر عمه تو که نمیتونه سرش گرم بشه! تو که این چیزا حالیت نمیشه!
سیاوش لب هایش را به هم فشار داد:
-هممم، خب این که درست ولی اون وقت این خانم محض رضای خدا با شما اومدن دیگه? اونم یه همچین خانمی! نکنه حالا باید من کت و دامن بپوشم!
و خندید. رفیقش را می شناخت. میدانست سید اهل چنین در خواست هایی از کسی که صرفا همکلاسی اش باشد نیست. لابد این وسط خبرهایی بود. سید لبخندی زد:
- نمیخواد کت و دامن بپوشی جناب هرکول*، نه که هیکلت خیلی ظریفه! زیادی شکیل و دلبر میشی پسرای مردم پشت سرت هی غش میکنن! نگاش کن، چه به خودش هم رسیده!
و همانطور که دست هایش را به رسم ادا اطوار های تئاتری تکان میداد و سعی میکرد ادای سبک (به قول خودش لوس) حرف زدن فرانسوی هارا در بیاورد، لب هایش را غنچه کرد و همانطور که این ادا اطوارها اصلا به آن همه ریش و پشم نمی آمد، ادامه داد:
- پس "لو نو پاپیو" نت کو?
و دوباره به لحن جدی و تمسخر امیز خودش برگشت و اضافه کرد:
- استایل بلک تای* تون ناقصه که!
سیاوش سرخوش از کشف راز دوستش گفت:
-به فرموده جناب علیا مخدره، گفتیم غربی ماب لباس نپوشیم
و رو به سایرین ادامه داد:
-شما که از این درس های زن ذلیلی خودت بهتر بلدی!
این را گفت و نگاهش را چرخاند روی خانم صبوری. سیاوش تیز بود و صورت برافروخته خانم صبوری همه چیز را لو میداد. با خودش فکر کرد:" خب پس جناب صادق خان هم بیکار ننشسته و در فکر دست و پا کردن منزلی بوده برای خودش! ای صادق اب زیر کاه!"
حالا که اینطور شد امشب باید از ته و توی قضیه سر در میاورد. اما قبل از اینکه سیاوش بتواند شرلوک هلمز بازی در بیاورد بلند گو اعلام کرد که موقع اغاز مراسم شده و از مهمانها خواست تا با نشستن روی صندلی ها نظم را برقرار کنند.
پ.ن:
* هرکول، قهرمان غول پیکر یونانی که به جرم اهانت به خدایان محکوم شد، اومفال، ملکه لیدیه، او را به عنوان برده خرید و مجبورش کرد لباس زنانه بپوشد...
*به فرانسه: پاپیون
Le noeud papillon
*بلک تای( black tie): اشاره به تیپی که در آن از کت و شلوار رسمی( اسموکینگ) و پاپیون مشکی استفاده می شود
#ادامه_دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 #بادبرمیخیزد #قسمت137 ✍ #میم_مشکات سیاوش با ابروهایی که از دیدن صادق و هیات همراهش، متعجبا
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت138
✍ #میم_مشکات
مراسم خوبی بود. نمایش کوتاهی که خود دانشجو ها راه انداخته بودند. قسمت کمدی نمایش مربوط میشد به در اوردن ادای هر یک از دانشجوها و استادهایشان. به این صورت که یک نفر حرکتی را انجام میداد و بقیه باید حدس میزدند که این حرکت، تکه کلام یا برخورد، عادت و خصیصه کدام یکی از دانشجو ها یا اساتید است. از انجایی که صادق به عنوان دوست صمیمی سیاوش در بسیاری از جمع های دوستانه حضور داشت و بقیه هم اورا میشناختند او نیز از این ادا بازی بی بهره نماند و قطعا برجسته ترین خصوصیتش همان خونسردی محضش بود. یکی از پسر ها روی سن آمد. پسری چهار شانه و متوسط القامه، با هیکلی ورزیده، متناسب و پر که آدم را یاد کشتی گیر ها می انداخت. شلوار پارچه ای راسته ای به پا و پیرهنی با آستین های تا زده در بر که با دقتی وافر پایینش را توی شلوار کرده بود. تسبیحی در دست،کیفی در دست دیگر و گوشی پزشکی بر گردن. در یک کلام: یک عدد حزب اللهی آراسته!
با حرکتی بسیار آهسته که آدم را یاد حرکت تنبل* می انداخت به وسط صحنه رسید. یکی از دست هایش را به صورت اسلوموشن بالا آورد، روی قلبش گذاشت و شروع کرد به خواندن قسم نامه پزشکی بقراط.
البته آنقدر آرام که حرف هایش کشدار میشدند و آدم را یاد اسباب بازی های سخنگویی می انداخت که باطری شان در حال اتمام است و صدایشان کش می آید. پسر ها یک صدا زدند زیر خنده و قبل از اینکه مجری بپرسد این شخصیت کیست با هم فریاد زدند " سید صااااادق"، " دوست سیا"، " پرفسور فتحی"
سیاوش حواسش به رفیق جانش بود و خانم صبوری و نگاهی که بینشان رد و بدل شد. جناب صادق بدجوری گلویش گیر کرده بود و به روی مبارک هم نمی آورد. سوژه خوبی برای سیاوش که رفیق پاستوریزه اش را دست بیاندازد.
نفر بعد خیلی شق و رق در صحنه ظاهر شد، با لباسی رسمی، هیبتی با وقار، نگاهی نافذ و مصمم و سری که با غرور بالا گرفته بود. کمی قدم زد، بعد عینک دودی خیالی اش را برداشت، روی موهایش گذاشت و تعظیمی به سمت تماشاگران کرد. دو طرف پاپیون گردنش را کمی کشید و شروع کرد به حرف زدن. البته به جای تمام "ر" ها "غ" میگذاشت که مثلا ادای فرانسوی حرف زدن را در بیاورد:
- امشب شب فارغ التحصیلی ماست و اگه شما در این شب ...
هنوز جمله اش تمام نشده بود که چند نفری داد زدند سیاوش و بعد کم کم صدای بقیه هم بلند شد : " سیاوش"، "دکتر پارسا"، "سیا"
جمع کوچکشان از خنده روده بر شده بود.
بعد از اینکه چند نفری با شجاعت تمام ادای یکی دو تا از استاد های خودمانی تر را در اوردند، جشن رسید به قسمت مسابقه... بعد از مسابقه سخنرانی بود. در بین مراسم و بعد از سخنرانی زنگ تنفسی زده شد تا هم مهمانها پذیرایی شوند و هم نماز جماعت برپا شود. صادق، خانم صبوری که راحله فهمیده بود اسمش زینب است، و راحله به سمت محل نماز خانه رفتند. پدر داشت در گوشه ای، با کسی که گویا یکی از دوستان قدیمی اش بود و اتفاقی پیدایش کرده بود، گپ میزند. دوستی که مال زمانی بود که در شیراز زندگی میکردند و پدر یکی از دانشجوها از آب در امده بود. سودابه با بادبزن دستی اش کمی خودش را باد زد و گفت:
- حالا وقت نماز خوندن بود? میذاشتن بعد مراسم... این بچه مذهبی ها همیشه باید خودنمایی کنن... نمیفهمم، تو چطوری بر خوردی وسط اینا ...
و رویش را به طرف سیاوش برگرداند تال سوالی بپرسد که با اخم های در هم سیاوش روبرو شد! تعجب کرد:
-چی شد?
سیاوش کمی نزدیک تر آمد جوری که سودابه از این نزدیک شدن خشمناک ترسید، انگشتش را به نشانه تهدید به سمت سودابه گرفت و با همان ابروهای مشکی در هم با لحنی جدی و خشک گفت:
-گوش کن ببین چی میگم سودابه، دفعه آخرت باشه به همسر من بی احترامی میکنی و تیکه میندازی! اون هرچی هست زن منه و من خوشم نمیاد کسی راجع بهش حرفی بزنه. فک نکن من نفهمیدم تو مهمونی چکار کردی، اگ حرفی نزدم بخاطر حرمت فامیلی بود. اما دفعه بعد از این خبرا نیست....
این را گفت و بی توجه به پدر که داشت بهشان نزدیک میشد با اخم هایی در هم دور شد. دوست نداشت بماند چون نمیتوانست عصبانیتش را بروز ندهد و از طرفی دلش نمیخواست پدر بویی از ماجرا ببرد. پدر تعجب کرد و از سودابه پرسید چش شده? سودابه با لبخند شانه ای بالا انداخت، خودش را به بیخیالی زد و سعی کرد حفظ ظاهر کند اما بیشتر از پیش کینه راحله را به دل گرفت. دختری که باعث شده بود سیاوش اینطور به رویش تندی کند.
#ادامه_دارد
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 #بادبرمیخیزد #قسمت138 ✍ #میم_مشکات مراسم خوبی بود. نمایش کوتاهی که خود دانشجو ها راه انداخ
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت139
✍ #میم_مشکات
خودش هم نمیدانست کجا برود. احساس کرد الان به راحله احتیاج دارد. نگاهش کشیده شد سمت نماز خانه. راحله آنجا بود. دوست صمیمی اش هم. بهترین جا همانجا بود. یعنی برود نماز بخواند? بعد از چندین سال? هر از گاهی، یکی در میان نماز میخواند اما حالا، با این تیپ و قیافه، وضو گرفتن سخت بود. موهای تافت خورده،لباس شق و رق و آن سر آستین های کذایی. کمی فکر کرد. شانه ای بالا انداخت. رفت سمت دستشویی ها. همیشه تصمیم هایی که سر بزنگاه گرفته میشوند تاثیر مهمی در سرنوشت ادمی دارند. کافی ست یک لحظه، قید دلت را بزنی و کار درست را انجام دهی، انوقت است که خدا به پاداش این یک لحظه و ان یک نیت، به پاداش این پا روی دل گذاشتن در لحظه حساس چنان خیری نصیبت می کند که بی پایان است.
بعد از وضو، خودش را به نماز خانه رساند. نماز اول تمام شده بود. چشم چرخاند. پدرش را پیدا نکرد، اما صادق طبق معمول در اولین صف خودش را جا داده بود. سید معتقد بود صف اول ثواب بیشتری دارد پس چرا این ثواب مفت و مجانی را از دست بدهد?
همانجا در اخرین صف ایستاد. نماز که تمام شد نماز دومش را هم خواند و از نماز خانه بیرون زد. به سمت جایی که قبل نماز بودند رفت. نگاه راحله با دیدن بیرون امدن سیاوش از نماز خانه چنان برقی به خود گرفت که از همان فاصله هم پیدا بود. از خوشحالی دیدن سیاوش با ان استین های بالا زده برای وضو و کتی که دست گرفته بود کله قندی کامل در دلش اب شد و بیچاره سیاوش که داشت شمار نیشگون هایش بالا میرفت!!
به جمع که رسید با همه خوش و بشی کرد و کنار راحله ایستاد. راحله دم گوشش زمزمه کرد:
- قبول باشه آقامون ... امشب خوب دلبری میکنیا
سیاوش نگاهش کرد. لبخند پر معنایی زد:
- شدم یه حاج اقای کامل یا نه?
راحله با بدجنسی گفت:
-چه جورم! فقط یه ریش میخوای و یه تسبیح
و ریز خندید. سیاوش هم در حالیکه کیف راحله را میگرفت تا راحله چادرش را درست کند گفت:
-از تو هرچی بگی برمیاد وروجک
و همراه جمع راه افتادند به سمت میز پذیرایی. صادق آهسته گفت:
- میبینم که تو زن ذلیلی از استادت هم پیش افتادی! مگه اینکه زنت تورو ادم کنه... من که نتونستم چیزی تو اون کله پوکت کنم!
سیاوش نیشخندی زد و با همان حاضر جوابی همیشگی اش گفت:
- لابد خودت ادم نبودی که بتونی کسی رو ادم کنی!
-هه هه! بپا به وقت بجای خوراکیا نخورنت اقای با مزه!
-تو نمیخواد نگران بلع و هضم من باشی، برو ببین منزل آیندت کم و کسری نداشته باشه! مارمولک آب زیر کاه! حالا دیگه برا من زیر آبی میری? یک حالی ازت بگیرم امشب!
صادق خودش را از تک و تا نینداخت:
- من نبودم چیز میز زدی? همیشه خدا کله پوکت چرت و پرت میبافه!
راحله سیاوش را صدا زد و سیاوش نتوانست جواب صادق را بدهد.
هرکس خوراکی را که دوست داشت از روی میز برداشت و به سمت درخت های نارنج رفتند تا پدر و خانم ها بنشینند. صادق که داشت محوطه و دانشجو ها را نگاه میکرد یکدفعه نگاهش گوشه ای مات ماند و اخمی بین پیشانی اش نشست. سقلمه ای به سیاوش زد و با چشم و ابرو آن طرف را نشانش داد. سیاوش هم با دیدن آنچه صادق دیده بود اخم هایش را در هم کشید. کمی جابجا شد و جوری جلوی راحله ایستاد تا آن نقطه خاص در تیر رس نگاهش نباشد. اما این اخم و تخم ها، از نگاه سودابه دور نماند.
#ادامه_دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 #بادبرمیخیزد #قسمت139 ✍ #میم_مشکات خودش هم نمیدانست کجا برود. احساس کرد الان به راحله احت
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت140
✍ #میم_مشکات
هرچه باشد، سودابه هم دختر عمه سیاوش بود و قطعا نمیتوانست آدم خنگی باشد. نگاهی به گوشه مذکور کرد، با دیدن پسری ظاهرا مذهبی که با پورخندی به آنها خیره شده بود تعحب کرد. چرا این دو نفر با دیدن آن پسر اینطور اخم الود شدند?آن پسر چرا اینطور به این طرف خیره مانده بود. حالت صورتش نشان میداد که تمسخری همراه با عصبانیت در چهره اش موج میزند. از همه مهم تر، چرا سیاوش می خواست مانع شود که راحله آن شخص را ببیند? یک جای کار می لنگید! باید سر از ماجرا در می آورد. حس ششم اش می گفت چیزی در این میان وجود دارد که دانستنش برای او جالب خواهد بود. همان طور که در فکر بود متوجه شد که پسر جوان با لبخندی بر لب نگاهش می کند. چه نگاه وقیحی داشت. ولی فعلا این چیزها مهم نبود. سودابه باید میفهمید این پسر این وسط چه کاره است. لبخندی تحویلش داد و وانمود کرد که دیگر حواسش به اون نیست. اما در تمام مدت جشن، حواسش به "نیما" بود. صادق و سیاوش و پدر با هم گرم گرفته بودند، راحله هم سرش گرم میهمان ناخوانده صادق بود. فرصت خوبی بود. سودابه به بهانه قدم زدن و خستگی حاصل از یکجا نشستن، از جمع فاصله گرفت. خودش را به میز پذیرایی رساند. نیما و چند تایی از دوست هایش هم همانجا بودند. سودابه با خودش فکر کرد این پسر با این تیپ و قیافه و این دوست هایش حزب اللهی اش هیچ شباهتی به ریشو هایی که نگاه کردن به خانم ها را گناه می دانستند نداشت. آن هم خانمی مثل او که به خودش هم رسیده بود! وقت آن بود که از ترفند های زنانه اش کمک بگیرد. کیکی از روی میز برداشت، اما شیر کاکائو از دستش افتاد. نیما هم که گویا دنبال فرصتی بود خم ش، پاکت را برداشت و به دست سودابه داد:
-بفرمایید!
-خیلی ممنون
-خواهش میکنم
- فکر نمیکردم بچه مذهبی ها هم از این کارا بلد باشن!
و همین یک جمله کافی بود تا باب صحبت باز شود. البته صحبتی که نمیتوانست طولانی باشد چون سودابه باید به میان جمعشان برمیگشت تا کسی بویی نبرد. نیما هم دوست نداشت سیاوش متوجه نزدیک شدن او به این دختر که احتمالا از نزدیکانش بود بشود. یک محافظه کاری مشترک! و چون هر دو نفر نیات مشترکی داشتند، ولو بی خبر از یکدیگر، رفتارشان ناخواسته هماهنگ شد...
اما بشنویم از جمع خانوادگی دکتر پارسا. سیاوش قصد داشت هرطور شده پته رفیق صمیمی اش را روی آب بریزد برای همین همینطور که دست روی شانه صادق که کمی از خودش کوتاهتر بود میگذاشت گفت:
- خب آقا صادق! ما که رفتیم قاطی مرغا! دیگه وقتش شده شما هم دست به کار بشی و یه فکری برا خودت بکنی!
و بعد در حالیکه وانمود میکرد اصلا متوجه صورت سرخ شده خانم صبوری نشده و دارد با پدرش صحبت میکند گفت:
-این سید خیلی خوبه ها، ولی یه اخلاق بدی داره، اهل زن گرفتن نیست! منم نیت کردم امشب براش استین بالا بزنم و از بین این همه خانم دکتری که اینجاست یه خانم همه چیز تموم براش پیدا کنم
صادق نمیدانست بخندد یا گریه کند. از یک طرف از دست خل و چل بازی های سیاوش کفری شده بود و جلوی "زینب خانم" خجالت میکشید از این حرف ها! از طرف دیگر حسی ته دلش را قلقک میداد و او را یاد علاقه اش به این خانم می انداخت که برایش خوشایند بود. پدر ساده دل سیا، بی خبر از همه جا، رو به اقا صادق گفت...
#ادامه_دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 #بادبرمیخیزد #قسمت140 ✍ #میم_مشکات هرچه باشد، سودابه هم دختر عمه سیاوش بود و قطعا نمیتوانس
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت141
✍ #میم_مشکات
- چرا زن نمیگیری اقا سید? داره موهات سفید میشه ها! قرار نیست که همش سرت تو کتاب و درس باشه
سیاوش دست بردار نبود، رو به راحله گفت:
-راحله جان یه کاغذ بیار خصوصیات مد نظر ایشون رو بنویسیم
صادق که خنده اش گرفته بود گفت:
-باشه سیا جان، ان شالله بعدا راجع به این موضوع صحبت میکنیم
- چرا بعدا سید? این همه خانم اینجاست.. بالاخره یکی ش به درد تو میخوره. خانم صبوری هم هستند، شاید ایشون هم گزینه خوبی داشتند که معرفی کنند. بنویس خانم. اول اینکه دستپختش خوب باشه. این سید پدر معده مارو که در اورد، اقلا خانمش دستپختش خوب باشه، میریم خونه ش مهمونی زخم معده نگیریم!
همه زدند زیر خنده. پدر گفت:
-تو میخوای برای صادق زن بگیری یا به فکر شکم خودتی?
سیاوش با صداقت تمام جواب داد:
-بالاخره باید یجوری باشه بتونم باهاش رفت و آمد کنم! نکته دوم اینکه نباید حسود باشه! باید بتونه زن اول اقا سید رو تحمل کنه!
با این حرف، همه ماتشان برد. حتی خود صادق هم شوکه شد! اما در این میان تنها کسی که به نظر می آمد خیالش راحت است و حدس میزد سیاوش قصد دارد شوخی کند همان خانم صبوری بود. زینب خانم به حرف در آمد و بی توجه به عواقب حرفش گفت:
- امکان نداره! آقا سید اصلا اهل همچین چیزایی نیستن! از این بابت خیالم راحته راحته!
این اعتراف همه چیز را روشن میکرد. صادق اما بی توجه به این لو رفتن رازش، کیف کرد از این اعتماد و طرفداری به موقع! و با لبخندی از خانم صبوری تشکر کرد و زیر گوش سیاوش غر زد:
- کنف شدی کچل?
سیاوش با بدجنسی گفت:
-دقیقا همینو میخواستم! این یعنی حدس من درست بوده! تا تو باشی زیر آبی نری!
و رو به خانم صبوری گفت:
- آخه این سید ما اول با کتاب و دفتر مشقش ازدواج کرده! هرکی زنش بشه باید این هوو رو تحمل کنه! و خب این خیلی خوبه که شما حسود نیستین!
و این بار نوبت زینب خانم بود که مثل لبو گوش تا گوش سرخ شود و سرش را پایین بیندازد و متوجه شود که چه خرابکاری کرده است. صادق که دید نمیتواند سیاوش را ساکت کند، شروع کرد به هل دادنش تا از جمع دور شود:
-بیا برو به کارت برس جناب شهرداد روحانی* رفقای مزقون چی ت اومدن منتظر توان... برو پیانوت رو کوک کن
سیاوش همانطور که با هل های صادق، که الحق دستان پر زوری هم داشت، به جلو رانده میشد سرش را به عقب برگرداند و گفت:
-بذار یچیزی بگم میرم
صادق برای لحظه ای ایستاد و سیاوش دوباره با همان شیطنتش گفت:
- تبریک میگم بهتون خانم...این سید ما زن ذلیل ترین و زن دوست ترین مرد دنیاست.. مطمئن باشین کنارش خوشبخت میشین...
و قبل از اینکه زینب بتواند جواب تبریک سیاوش را بدهد صادق گفت:
-بیا برو تا بیشتر از این خرابکاری نکردی جناب دکتر!
و سیاوش همانطور که از جمع فاصله میگرفت گفت:
- اقا صادق به فکر شیرینی باش
و با سرعت دور شد و به طرف سن رفت، چرا که میترسید رفیقش اردنگی حواله اش کند.
پ.ن:
*شهرداد روحانی( شهداد روحانی):
موسیقیدان، آهنگساز و رهبر ارکستر ایرانی
#ادامه_دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 #بادبرمیخیزد #قسمت143 ✍ #میم_مشکات خرید جهاز و مخلفات عروسی وقتی برای راحله باقی نمیگذاشت
* 💞﷽💞
💙💛💙💛💙💛💙💛💙💛💙💛💙💛
#بادبرمیخیزد
#قسمت144
✍ #میم_مشکات
بالاخره انتظار سیاوش به سر رسید و راحله سرش خلوت شد. البته شاید باید گفت دعاهای سید گرفت که زمین و زمان را قسم میداد تا از شر غر غر های سیاوش خلاص شود.
آن روز عصر قرار بود بروند برای راحله لباس بخرند. البته راحله لباس داشت ولی سیاوش اصرار داشت که دوست دارد لباسی به میل و سلیقه خودش برای راحله بخرد. هرچند لباس بهانه ای بود تا سیاوش از این طریق بخشی از وقت راحله را مال خود کند
راحله لباس هایش را پوشیده بود و منتظر تماس سیا بود تا از خانه خارج شود. گوشی زنگ خورد:
-سلام سیاوشم! باشه عزیزم، الان میام دم در
کسی جز مادرش در خانه نبود، سریع از مادر خداحافظی کرد، چادرش را سرش کرد و از هال زد بیرون. قبل از اینکه از در کوچه بیرون بزند صدای گوشی را شنید. پیامک بود:
-باید باهات حرف بزنم راحله
شماره ناشناس بود. تعجب کرد. جواب داد: شما?
صدای بوق ماشین سیاوش باعث شد گوشی را توی کیفش بیندازد و از در بیرون برود.
در کل مسیر و موقع دیدن مغازه ها راحله داشت از اتفاقات این مدت و شاهکار های تازه عروس و داماد تعریف میکردّ که البته بیشتر شامل سوتی های حامد بیچاره بود.
جریان غذا خوردن در رستوران و اصرار جناب داماد برای اینکه در یکی از رستوران های گرانقیمت غذا بخورند و هرکس هرچه دوست دارد سفارش بدهد و در آخر موقع پرداخت صورت حساب کاشف به عمل امده بود که جناب عاشق کارتی که همراهش بوده خالی شده و کارت دیگرش را نیاورده و راحله مجبور شده بود صورت حساب پانصد تومنی را حساب کند!!
یا جریان انتخاب سرویس خواب که اقای داماد هول، با خرید یکی از تختخواب ها به بهانه اینکه بزرگ است و جایی برای گذاشتن تخت و کمد بچه نمیگذارد مخالفت کرده بود، آخر خانه اجاره ای اقای داماد یک خواب داشت، و با این حرف همه از هول بودنش زده بودند زیر خنده و معصومه بیچاره سر به زیر انداخته بود و سرخ شده بود. سیاوش که داشت از خرابکاری های با جناقش ریسه میرفت گفت:
-لابد بعدش خواهرت هم قهر کرد و حامد بیچاره مجبور شد کلی منت بکشه!
راحله همان طور که از پله های مغازه لباس فروشی پایین میرفت گفت:
-وای اره! بیچاره حامد... جریان رو خواهر برادراش فهمیده بودن دیگه مگه ولش میکردن? از اونور کلی منت معصومه رو کشید تا معصومه ببخشتش
سیاوش در حالیکه نگاهش روی لباس ها میچرخید تا لباس انتخاب کند گفت:
- پس من حواسم رو جمع کنم یه وقت از این سوتی ها ندم ... البته من منت کشی هامو قبلا کردم وگرنه جنابعالی که تا مارو خونین و دست و پا شکسته ندیدی رضایت ندادی!
بعد به سمتی اشاره کرد و گفت:
-اون خوبه?
راحله سر چرخاند و با دیدن کت و دامن گل بهی خنده اش گرفت:
-غیر گل بهی رنگای دیگه ای هم هستا
-آخه اولین بار با این رنگ دیدمت، خیلی بهم چسبیده! دوست دارم همین رنگی بپوشی
-تکراری میشم که!
سیاوش در حالیکه به مغازه دار اشاره میکرد تا لباس را برایشان بیاورد گفت:
-قول میدم هیچ وقت برام تکراری نشی
و همانطور که با چشم هایش که بخاطر یافتن لباس مورد نظرش ذوق زده بودند، فروشنده را که داشت لباس را از روی رگال برمیداشت میپایید، دستان راحله را فشار داد.
راحله وقتی دید سیاوش اینقدر از دیدن آن کت و دامن ذوق زده است لبخندی زد و اصلا به روی خودش نیاورد که عین همین لباس را دارد و در مراسم عقد پوشیده است. با خودش فکر کرد چه اهمیتی دارد که بقیه چه فکری می کنند? چه دلیلی دارد من دل همسرم را بشکنم بخاطر حرف مردم? بگذار مردم فکر کنند من همان لباس تکراری را میپوشم. قرار است با همسرم زندگی کنم نه آنها.
راحله لباس را پرو کرد و وقتی از اندازه اش اعلام رضایت کرد، سیاوش پول را پرداخت و چند دقیقه بعد با لباس کاور پوش شده، از مغازه بیرون زدند.
سوار که شدند گوشی سیاوش زنگ زد. سیاوش گفت:
-مادرته!
و گوشی را جواب داد. بعد اینکه تماس قطع شد گفت:
-خانم حواس پرت گوشیت رو چرا جواب نمیدی?
- تو کیف بود، کیف رو هم ک با خودم برنداشتم...چی گفت مامان?
-هیچی! گفتن خواهرت اینا شام اونجان، من هم برای شام بیام اونجا... منم که میدونی عادت ندارم دعوت کسی رو رد کنم
سیاوش این را گفت و خندید. با تعریف هایی که شنیده بود بدش نمی آمد کمی سر به سر این داماد کوچولوی عجول یا به قول خودش "مستر اشتباهات" بگذارد برای همین با کمال میل دعوت را قبول کرده بود...
راحله هم که در این مدت سیاوش را خوب شناخته بود و معنای آن لبخند کج را میدانست روسری اش را مرتب کرد و گفت:
-البته به شرطی که سر به سر حامد نذاری
سیاوش که از این رو شدن دستش خنده اش گرفته بود گفت:
-سعیم رو میکنم اما قول نمیدم
#ادامه_دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 💙💛💙💛💙💛💙💛💙💛💙💛💙💛 #بادبرمیخیزد #قسمت144 ✍ #میم_مشکات بالاخره انتظار سیاوش به سر رسید و راحله
* 💞﷽💞
💙💛💙💛💙💛💙💛💙💛💙💛💙💛
#بادبرمیخیزد
#قسمت145
✍ #میم_مشکات
سر میز شام، سیاوش که شیطنتش گل کرده بود، مرتب با ایما و اشاره حامد را نشان میداد و میخندید. شاید هم بیشتر از اینکه حرص راحله را در می آورد خنده اش گرفته بود. هر بار کاری میکرد یا جوری ژست میگرفت که راحله فکر کند سیاوش قصد دارد چیزی به حامد بگوید و راحله هم مرتب با چشم و ابرو سیاوش را تهدید میکرد... حامد ور دل معصومه نشسته بود و مدام حواسش به معصومه بود. برایش سوپ میریخت، سالاد میکشید و کافی بود معصومه سرفه ای کند، ان وقت بود که حامد یک پارچ اب را دم دهانش میگذاشت. هرچه باشد حامد یک پسر بیست و یک ساله بود، پر شور و احساساتی و همین باعث میشد تا حتی یک لحظه هم چشم از معصومه برندارد و همین سوژه سیاوش شده بود. سیاوش گلویی صاف کرد:
-اقا حامد?
و راحله که میدانست سیاوش چقد شیطنت میکند گر گرفت که مبادا سیاوش حرفی بزند. وقتی حامد جواب داد، سیاوش با لبخندی که سعی در پنهان کردنش داشت با تأنی کلماتش را ادا کرد:
-میگم ...
راحله صورتش قرمز شده بود. سیاوش در مرز انفجار بود، خودش را نگه داشت و گفت:
- میشه اون فلفل رو بدین اینور
-بله، بفرمایید
راحله که انگار کوره درونش را خاموش کرده باشند ناخواسته نفس راحتی کشید و سیاوش با همان لبخند فرو خورده مشغول پاشیدن فلفل روی غذایش شد.
وقتی توانست خنده اش را بخورد نگاهی به باجناق جوانش انداخت:
پسری با موهای فرفری و چشمانی تیره. صورتی که هنوز کامل شکل مردانه نگرفته بود و نشان از سن کمش میداد. محاسنی که روی چانه اش پر پشت تر بود و کمی بور میزد
چهره ای بشاش داشت و لبخندش به دل مینشست. مرتب سر در گوش معصومه میکرد و حرفی میزد که باعث میشد لبخند روی لبان معصومه بیاید.
سیاوش که از این شیدایی خنده اش گرفته بود رو به راحله اشاره ای به حامد کرد و بعد چشم هایش را بالا برد و ادای آدم های واله و عاشق را در آورد.
راحله که هم خنده اش گرفته بود و هم میترسید مبادا کسی ببیند و زشت شود اخم کوچکی کرد و با پایش به پای سیاوش زد. البته از آنجایی که هول شده بود، کمی در محاسباتش اشتباه کرد و به جای سیاوش به پای پدر زد.
پدر هم که از همه جا بی خبر داشت چیزی در گوش خانمش میگفت با این حرکت سرش را به سمت راحله چرخاند و با نگاهی متعجب پرسید:
-چیزی شده بابا جان?
توصیف حال راحله در آن وضعیت ممکن نیست. گوش تا گوش سرخ شد:
-نه، ببخشید، اشتباه شد
سیاوش که بیشتر از این نمیتوانست خودش را کنترل کند قاه قاه زد زیر خنده جوری که همه خنده شان گرفت. و راحله هم ک عاشق خنده های بلند سیاوش بود ناراحتی اش را فراموش کرد و با نگاهی پر از محبت به سیاوش خیره ماند و لبخندی زد.
اما سیاوش دست بردار نبود. غذایش که تمام شد دوباره اشاره ای به حامد کرد و راحله که فکر میکرد سیاوش قصد دارد طعنه ای به حامد بزند وحشت زده به سیاوش خیره ماند و سیا بی توجه به راحله، با شیطنت رو به مادر گفت:
-ممنون مادر... خیلی خوشمزه بود
راحله نفس راحتی کشید اما با جمله بعدی دلش گرفت:
-تقریبا ده سالی میشد که غذای درست و حسابی مادر پز نخورده بودم...
راحله همه عصبانیتش را فراموش کرد و علاقه چشم دوخت به این مرد گندمگون چشم آبی که با آن لبخند دندان نمایش خواستنی تر شده بود...
#ادامه_دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 💙💛💙💛💙💛💙💛💙💛💙💛💙💛 #بادبرمیخیزد #قسمت145 ✍ #میم_مشکات سر میز شام، سیاوش که شیطنتش گل کرده بود،
* 💞﷽💞
💮🌸💮🌸💮🌸💮🌸💮🌸💮🌸💮🌸
#بادبرمیخیزد
#قسمت146
✍ #میم_مشکات
سیاوش در اتاق را بست و با راحله که مثلا اخم کرده بود و روی تخت نشسته بود روبرو شد. خنده اش گرفت. این دختر آنقدر مهربان بود که حتی اخم کردن هم بلد نبود. اخم هایش بیشتر خنده دار بودند تا نگران کننده. و شاید بخشی از این خنده داری مربوط میشد به آن لبخندی که پشت لبهایش به زور حبس شده بود.
سیاوش دست هایش را به سینه زد و همانجا به در تکیه داد. طبق معمول شیطنتش گل کرد:
-میگن به هرکی بخندی سرت میاد. به حامد خندیدم حالا باید خودم منت کشی کنم
راحله میخواست مثلا ناز بیاید، کمی رویش برگرداند
- شما پای پدرت رو لگد کردی حالا من بیچاره باید جواب پس بدم?
راحله با چشم هایی گرد شده برگشت و سیاوش لبخند کجی زد، سرس را کمی یک طرفی خم کرد و ابرویش را بالا برد:
-ها? دروغ میگم? من الان دقیقا چکار کردم که شما دلخوری? اصلا من حرفی زدم?
راحله که از این زرنگی خنده اش گرفته بود وقی زد زیر خنده:
-خوب بلدی همه چی رو به نفع خودت تموم کنی
سیاوش جلو آمد، روی تخت نشست و همانطور که دست های راحله را میگرفت گفت:
-اگه بلد نبودم که نفع اصل کاری که شمایی رو از دست داده بودم ک!
راحله که با شنیدن این حرف قند در دلش آب شده بود گفت:
-سیاوش? اگه جوابم منفی میشد چکار میکردی?
وسیاوش هم که نمیتوانست دست از شوخی بردارد و روی همان فاز احساسات بماند با چهره ای بی تفاوت گفت:
-میرفتم یکی دیگه رو میگرفتم تا از حسودی بترکی!!
راحله از حرص مشتی با باروی سیاوش کوبید:
-آره جون خودت
- پس چی? لابد فک مردی مینشستم آه و زاری و گریه?
- پس برا همین به یاد من آهنگ تنهایی میزدی و تا تو محضر دنبالم اومدی?
سیاوش که یاد جیمز باند بازی هایش افتاده بود خنده کنان گفت:
-اون که از سر انسان دوستی بود
راحله نیشگونی از گونه سیاوش گرفت:
-تو که راست میگی... خدا از دلت بشنوه
سیاوش که از نیشگون محکم راحله دردش گرفته بود صورتش را کمی مالید و گفت:
-اعتراف زیر شکنجه فاقد ارزش قضایی هستا!!
راحله هم که از حاضر جوابی سیاوس خنده اش گرفته بود گفت:
-من که حریف زبون تو نمیشم... تسلیم...بریم بیرون، جلوی مهمونا خوب نیست
سیاوش دست راحله را گرفت تا نگذارد بلند شود:
-میشه لباسی رو که خریدیم بپوشی? اونجا نتونستم درست ببینمت، تو مراسم هم ک نمیشه... دلم میخاد ببینم چطوری میشی
-باشه، پس پشت در وایسا تا صدات کنم
-پشت در که زشته، روم رو میکنم اون طرف
راحله تقریبا جیغ زد:
-نههههه... تو بدجنسی، اذیت میکنی
سیاوس با لحنی متفاوت و جدی گفت:
-قول میدم اذیتت نکنم
و راحله که میدانست سیاوش سرس برود قولش نمیرود رضایت داد تا سیاوش پشت به او روی تخت بنشیند...
لباس کاملا به تن راحله نشسته بود. موهایش را که حالا دیگر به سر شانه هایش میرسید را باز کرده بود و یک طرفشان را با شانه نقره ای رنگ بالا گرفته بود و طرف دیگرشان مانند ابشاری خرمایی با پیج و تاب، روی شانه اش فرود امده بود. صورتش با آن مژه های فر خورده و رژ صورتی رنگ و گونه هایی که از طراوت شادابی سرخ بودند جلوه خاصی پیدا کرده بود. ساده اما دلنشین.
سیاوش ایستاد، راحله کمی سرش را بالا گرفت و به چشمان سیا خیره شد. سیاوش به آرامی با پشت انگشتانش کمی گونه راحله را نوازش کرد و طره موهایش را پشت گوشش برد. دستش را دور صورت راحله قاب کرد و مات نگاه مهربان راحله شد. حس کرد چقدر این دختر را میخواهد. نفس عمیقی کشید و با صدایی آرام زمزمه کرد:
-راحی... راحی من!!
راحله تا به حال سیاوش را اینگونه ندیده بود. نگاهش بین چشم های شفاف و دریایی سیاوش در حرکت بود.
اشتیاقی عجیب در نگاهش موج میزد.
سیاوش یکدفعه یاد پیامک صبح نیما افتاد. ترسید، مبادا نیما خطری برای راحله درست کند و یا بینشان جدایی بیندازد?
برای همین گفت:
-هیچ وقت نمیدارم کسی تورو از من بگیره!!
پیشانی راحله را بوسید، دوری اش را بیش از این تاب نمی آورد. او را به طرف خودش کشید و در آغوش گرفت.
دست هایش را دورش حلقه کرد، سرش را چرخاند و گونه اش را روی سر راحله گذاشت...
راحله تعجب کرد. مگر قرار بود کسی این دو را از هم جدا کند?
اما این تعجب چند لحظه بیشتر طول نکشید چرا که گرمای آغوش سیاوش و عطر لباسش باعث شد دستانش را جمع کند و خودش را در آغوش سیاوش جا دهد...
آغوشی که برایش بوی امنیت داشت و محبت
چشم هایش را بست و تمام فکر هایش را فراموش کرد...
#ادامه_دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 💮🌸💮🌸💮🌸💮🌸💮🌸💮🌸💮🌸 #بادبرمیخیزد #قسمت146 ✍ #میم_مشکات سیاوش در اتاق را بست و با راحله که مثلا
* 💞﷽💞
💮🌸💮🌸💮🌸💮🌸💮🌸💮🌸💮🌸
#بادبرمیخیزد
#قسمت147
✍ #میم_مشکات
صبح که از خواب بیدار شد، نگاهی به گوشی اش کرد.
دیروز آنقدر سرش شلوغ بود که اصلا یادش رفته بود گوشی را از بی صدا در بیاورد.
شب هم از خستگی تقریبا غش کرده بود. چند تایی پیامک داشت و تعدادی تماس از دست رفته از خواهرش و سپیده.
پیام ها که چند تاییشان تبلیغات بود. اما این وسط یک شماره ناشناس هم بود. یادش آمد که دیروز، شماره ناشناسی بهش پیام داده بود. پیام را باز کرد. با دیدن ان یک کلمه بدنش لرزید:
-نیما!
نیما شماره اورا از کجا اورده بود? چرا این آدم اینقدر سریش بود? چشم هایش را بست و چندتایی نفس عمیق کشید. جوابش را داد:
-لطفا مزاحم نشید
وقتی پیام رسیدن پیامک را دید، هر دو پیام را پاک کرد. قبل از اینکه فرصت کند به چیز های بد فکر کند گوشی اش زنگ خورد:
-سلام آقایی... ببخشید، خیلی خسته بودم، تازه بیدار شدم... باشه، چشم.. من تا یک ساعت دیگه آماده ام... نه میخام خودم هم بیام فرودگاه
آن روز، روز قبل از مراسم بود. پدر سیاوش از تهران آمده بود و باید با سیاوش به استقبالش به فرودگاه میرفتند.
چند تایی خرید ریز و درشت مانده بود. دوخت و دوز های ضروری و تزیینات کوچک خانه معصومه که یک آپارتمان نقلی کرایه ای بود.
همه اینها، باز هم چنان راحله را سرگرم کرد که اصلا نتوانست به پیامی که دیده بود فکر کند.
ظهر، بعد از ناهار، کمی دراز کشید و تازه یادش آمد که گوشی را نگاه کند. دوباره چند تا پیام داشت:
- باید باهات حرف بزنم راحله... من هنوزم دوست دارم... سیاوش اونی که تو فکر میکنی نیست
این جمله آخر راحله را ترساند. آیا واقعا رازی در این میان بود? با خودش فکر کرد که لابد خواسته تلافی در بیاورد. راحله که دید نیما ول کن نیست نوشت:
-اگه یکبار دیگه مزاحم بشین به عنوان مزاحم باهاتون برخورد میکنم
امیدوار بود با این حرف، نیما ول کن ماجرا شود اما قبل از اینکه چشم هایش را ببندد صدای گوشی بلند شد:
-بهت ثابت میکنم
راحله کمی لبه هایش را جمع کرد و رفت توی فکر: چیو میخواد ثابت کنه?
بعد نوشت: بلاک!
و ارسال کرد. شماره را بلاک کرد و دراز کشید. ذهنش درگیر شده بود.
یعنی واقعا چیزی وجود داشت? تازه داشت همه چیز آرام میشد. شاید این ها إخرین تلاش های نیماست برای تلافی... یعنی نیما واقعا اورا دوست داشت?نه! اگر دوستش داشت که اینطور سر کارش نمیگذاشت.
تمام خاطرات بدش زنده شد. دلش نمیخواست به این راحتی به سیاوش شک کند اما چشمش ترسیده بود.
با خودش فکر کرد این داستان را به سیاوش بگوید? چه لزومی داشت? چرا فکرشان را درگیر چنین آدمی بکنند? و با مرور این حرفها، یاد مهربانی های سیاوش افتاد.
یاد نگاه دیشبش. چه شور و محبتی موج میزد در آن نگاه مهربان. غرق خیالات دلپذیر شد و کم کم با رویایی خوش به خواب رفت.
***
سیاوش از روی صندلی آرایشگاه بلند شد. نگاهی به موهایش در آینه انداخت. راضی بود. حالا باید لباسهایش را عوض میکرد و دنبال راحله میرفت
#ادامه_دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج