شیفتگان تربیت
﷽ #خانمخبرنگار_و_آقایطلبه #قسمت_سی_و_ششم °|♥️|° طبق یه تغییر نظر کلی از جانب بنده مقصد از هفت
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_سی_و_هفتم
°|♥️|°
من و محمد دست تو دست هم از جنگل قائم خارج شدیم و سوار ماشین شدیم.
با بغض صداش کردم...
_محمد...
محمد: جانم خانمم؟
_یه چیزی میخوام بهت بگم...
محمد: چرا ناراحتی؟؟؟؟ چرا صدات بغض داره؟؟؟ فائزه چیشده؟؟؟
_محمد... من...
یهو زدم زیر گریه!
محمد با ترس به طرف من برگشت وقتی صورت خیس اشکمو دید تقریبا فریاد کشید...
محمد: فائزه بگو چیشده زود باش بگو کسی چیزی گفته کسی نگاه چپت کرده لعنتی دارم سکته میکنم حرف بزن دیگه!!
خندم گرفته بود و دیگه نمیتونستم ادامه بدم یهو زدم زیر خنده!
محمد با بهت داشت نگاهم میکرد..
با لکنت زبون به حرف اومد
محمد: فائزه... چیشده... میگم نکنه جنی شدی؟!!
وااای خدا اینو که گفته به معنای واقعی کلمه پکیدم از خنده😂
بین خنده شروع کردم به حرف زدن
_محمد... خیلی.. باحالی.. نفهمیدی داشتم سر کارت میذاشتم...
بعد چند دقیقه سکوت محمد و خنده من خودمو جم و جور کردم و نگاهش کردم..
اوه اوه الان شده عین این شخصیت های کارتونی که موقع عصبانیت دود از کلشون بیرون میزنه...
بالاخره به طرف اومد... غرید!
محمد: بار آخرت باشه گریه میکنی فهمیدی؟!
اون قدر محکم و با عصبانیت گفت که لال شدم از ترس!
این دفعه بلندتر و با تحکم گفت: فهمیدی؟؟؟!
_ب..بب....بله!
روشو از طرف من بر گردوند و ماشین و روشن کرد... سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم تا نگاهش نکنم... از دستش دلگیر بودم.... ظبط رو روشن کرد آهنگ دلتنگ حامد زمانی پلی شد.
مثل یه تلگر بود برای جاری شدن اشکام...
دلتنگ تموم شد و اهنگ بعدی که فرمانده بود پلی شد... سرمو از روی شیشه برداشتم و نزدیک محمد شدم.
پشت چراغ قرمز بودیم و دست محمد روی دندنه بود...
نمیدونستم کاری که میخوام بکنم درسته یا نه....
یاعلی گفتم و دستمو گذاشتم روی دستش یه لرزش خفیف روی حس کردم روی دستش...
_ببخشید محمدم...
محمد دستشو از زیر دستم کشید بیرون و دست من افتاد روی دنده دستشو این بار گذاشت روی دستم و دنده رو با دست من عوض کرد و آروم گفت : اشکات دنیامو خاکستری میکنه... دیگه گریه نکن... قول بده!
_قول میدم محمدم...
محمد: ممنون..♡
#ادامه_دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#عفافگرایی
🎥طنز تلخ
#حجاب
⚠️وضعیت پوشش بعضی از خانمها طوری شده که آقایون باید این مدلی بیان بیرون...
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
﷽ #خانمخبرنگار_و_آقایطلبه #قسمت_سی_و_هفتم °|♥️|° من و محمد دست تو دست هم از جنگل قائم خارج شد
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_سی_و_هشتم
°|♥️|°
ساعت یک و نیم رسیدیم خونه و بعد از خوردن ناهار رفتیم استراحت کنیم.
محمد روی تخت من دراز کشید و چشماشو بست..
من هنوز لباس بیرون تنم بود و فقط چادرمو در آورده بودم.
معذب بودم بخوام جلوش لباس راحتی بپوشم برای همین بیخیال عوض کردن لباس شدم و فقط مقنعه مو به یه روسری تغییر دادم.
روی صندلی جلوی آینه نشسته بودم و خودمو نگاه میکردم.
چهره فوق العلاده معمولی داشتم و هیچ جذابیتی نداشت اصلا میشه گفت خیلیم زشتم! :|
چاقم که هستم :|
کوتوله هم که هستم :|
اخلاقمم که یه درجه فقط با جناب سگ تفاوت داره :|
عقل درست درمونیم که ندارم :|
ولی محمد چی؟!
خوشگل ترین پسر دنیاست(این اغراق نیست حقیقت محضه :)))
هیکلشم که بیسته!
قدشم که رشید!
نابغه هم که هست!
اخلاقشم که مثل فرشته هاس!
من الان واقعا موندم چرا عاشق من شده!
یاد داستان لیلی مجنون افتادم.... لیلی دختر سیاه و زشت و مجنون پسر زیبا... محمد: به چی فکر میکنی سه ساعته جلوی آینه نشستی؟!
_واااای سکتم دادی محمد فکر کردم خوابی!
محمد: نه عزیزم نخوابیدم. یعنی بدون شما من....
هنوز حرف محمد تموم نشده بود که فاطمه در اتاقمو زد گفت : بچه ها بیاین علی بستنی گرفته...
محمد با لبخند به صورتم نگاه کرد و گفت : بعدا میگی به چی فکر میکردی!
#ادامه_دارد
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ : به حال خودم گریه میکنم!
👤 #حجت_الاسلام_والمسلمین_عاملی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#احکام #نماز_قضا ،
به ساده ترین زبان و در شیرین و
بهترین نوع خودش،🥰🌱
بسیار گویا و روان :)♥️✨
به صورت انیمیشن ؛ کاملا جذاب
- و کوتاه😍🦋💕
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
26.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #ببینید | مجموعه ویدئوهای مهارتهای هفتگانه تبیین
🔻 مهارت هفتم: متقاعدسازی
#جهاد_تبیین
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📢 #صدای_انقلاب شماره ۳۸۴
🔰 مجموعه جهاد تبیین و روایت (قسمت یازدهم)
💠 موضوع: رضا شاه خادم یا غارتگر و زمین خور؟
🎙 کارشناس برنامه: دکتر یدالله جوانی
#جهاد_تبیین_روایت
#رضاشاه
#خائن
#زمین_خوار
#جنگ_شناختی
#صدای_انقلاب
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷🎬 نماهنگ | عزیز زهرا، بقیه الله...
🌷 لطفاً صلواتی جهت تعجیل در #فرج ان شاءلله و سلامتی مولایمان #امام_زمان عج عنایت بفرمایید.....
#ظهور
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سواد_رسانه
🎥 وقتی فرزندآوری فقط برای ایران بد است!
🔹رسانههای غربی مردمِ کشورهای خود را به فرزندآوری تشویق میکنند اما رسانههای فارسیزبانِ غربی تشویق فرزندآوری در ایران را ناقض حقوق زنان میدانند.
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 پیراهنم را با قاتل عوض نمیکنم
🔹 کریستیانو رونالدو در جریان بازی تیم ملی پرتقال با تیم کشور جعلی رژیم صهیونیستی از دادن پیراهنش به کاپتان این رژیم جعلی امتناع کرد.
🔹 رونالدو گفت: من پیراهنم را با قاتل عوض نمیکنم.
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 زیارت حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف در روز جمعه
چند دقیقه وقت بگذاریم برای زیارت امام زمان عج
💐اللهم عجل لولیک الفرج💐
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
تلنگــــــــر
از خدا ایراد نگیر....
روزی عابدی سگی را دید که خیلی
زشت بود ،گفت:چقدر این سگ زشت است
وقتی این حرف را زد ،در روایت داریم که
این سگ به قدرت الهی مقابل این آقا
زانو زو و به زبان فصیح و بلیغ گفت:
ای عابد ! اگر به خلقت کُن ایراد داری
میتوانی مرا تغییر بدهی،بده.. مرا خدایی
درست کرده که تو را درست کرده است
یعنی شما به خدا ایراد میگیری!!!
در روایتی دیگر داریم یکی از همسران
پیغمبر کوتاه قد بود ؛ آمد از جایی بگذرد
همسر دیگرپیغمبر اشاره کرد :
چقدر قد کوتاه و زشت است!
پیغمبر خدا فرمودند :
گناهی مرتکب شدی که با آب های دریا
پاک نمیشود!! یعنی کفر میگویی!!
☝️🏻به خدا میگویی:چرا این را درست کردی ؟
چرا این را قد کوتاه آفریدی؟!
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منتظران آخرالزمانی پیش خدا محبوبترند
🎙#استاد_عالی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ذکر_روز
🗓 جمعه ۲۷ خرداد (۱۷ ذیالقعده)
📿 صد مرتبه «ٱللَّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ»
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری | #جمعه_های_دلتنگی
چشم من پی تو گشته حیران
از همه به غیر تو گریزان ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
CQACAgQAAx0CUiYkAwACA-xikeDkhb5JZVE0rhFJageW1lGDagACHwwAAjjUKFNEmhwxMHKC4SQE.mp3
17.55M
نواهنگ
#فرمانده_شهیدم
تقدیم به سرداران فاتح جبهه های نبرد حق علیه باطل
🎤 #حاج_ابوذر_روحی
یااباصالح المهدی ادرکنی 👌
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 #استوری | قرائت فرازی از زیارت آل یاسین توسط رهبر انقلاب
🏷 #مهدویت
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱استوری
بی تو ای صاحب الزمان
بی قرارم هر زمان
از غم هجرت...
#امام_زمان{عج}
#جمعه
#جمعه_های_دلتنگی
#جمعه_های_انتظار
#استوری
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
☘ 🎥 روزمان را با قرآن آغاز کنیم/ ترتیل صفحه ۴۲ قرآن کریم ( آیات ۲۵۳ تا ۲۵۶ سوره مبارکه بقره) 🍃🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘
🎥 روزمان را با قرآن آغاز کنیم/ ترتیل صفحه ۴۳ قرآن کریم ( آیات ۲۵۷ تا ۲۵۹ سوره مبارکه بقره)
🍃🌹🍃
🌺 امام علی (ع) میفرمایند: «اِنَّ القُرآنَ ظاهِرُهُ اَنیقٌ وَ باطِنُهُ عَمیقٌ» ظاهر قرآن شگفتانگیز و زیبا و باطنش ژرف و عمیق است. (اصول کافی ۲/۵۹۹)
🎙 استاد: مرحوم منشاوی
#جهاد_تبیین
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
هر روز تفسیر یک آیه:
🌺اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺
«لَا يَمَسُّهُمْ فِيهَا نَصَبٌ وَ مَا هُم مِّنْهَا بِمُخْرَجِينَ»
هیچ خستگى و رنجى در آن جا به آنها نمىرسد و هیچگاه از آن اخراج نمىشوند!
(سوره مبارکه حجر/ آیه ۴۸)
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❇ تفســــــیر *
۷ ـ سپس به هفتمین نعمت مادى و معنوى اشاره کرده، مىگوید: هرگز خستگى و تعب به آنها نمى رسد (لایَمَسُّهُمْ فِیها نَصَبٌ).
و همانند زندگى این دنیا که رسیدن به یک روز آسایش، خستگیهاى فراوانى قبل و بعد از آن دارد که فکر آن، آرامش انسان را بر هم مى زند، نیست.
۸ ـ همچنین فکر فنا و نابودى و پایان گرفتن نعمت، آنان را آزار نمى دهد، چرا که آنها هرگز از این باغهاى پر نعمت و سرور اخراج نمى شوند (وَ ما هُمْ مِنْها بِمُخْرَجِینَ).
(تفسیر نمونه/ ذیل آیه ۴۸ سوره مبارکه حجر)
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 اقتضای محبت به خدا
🔸آیت الله مصباح یزدی ره
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
﷽ #خانمخبرنگار_و_آقایطلبه #قسمت_سی_و_هشتم °|♥️|° ساعت یک و نیم رسیدیم خونه و بعد از خوردن ناه
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_سی_و_نهم
°|♥️|°
️بعد اینکه بستنی خوردیم با محمد و علی و فاطمه تصمیم گرفتیم بریم بیرون گردش به پیشنهاد فاطمه قرار شد بریم باغشون که فاصله اش تا کرمان یه ربع بود.
وقتی رسیدیم باغ شون نگهبان درو باز کرد و ما رفتیم داخل همیشه عاشق اینجا بودم از وسطش یه جوب آب رد میشه و توش پر از درختای مختلف و رنگارنگه تنها بدیش این که شهریوره و فصل پسته و من حساسیت دارم😞
بیخیال مهم نیست... نمیخوام یادآوریشون کنم که گردش به کامشون تلخ شه... ان شالله که اتفاقی نمیوفته... یه فرش کوچیک کنار جوب پهن کردیم و علی بساط بلال درست کردن راه انداخت..
بلال که خوردیم من به محمد پیشنهاد دادم بریم تا کل باغو نشونش بدم باهم شروع به راه رفتن کردیم محمد دستمو گرفت توی دستش... چقدر این گرمایی که دستش بهم القا میکرد دوس داشتنی بود... چقدر زیاد....
_محمد اونجا رو نگاه کن... پارسال سیزده بدر اومده بودیم اینجا ماهم داشتیم والیبال بازی میکردیم بعد علی مسخره بازیش گل کرد محکم توپ رو زد خورد تو صورت من! خون دماغ شدم صورتم کلا تخت شده بود تا یه هفته!😂
محمد با ناراحتی گفت : آخ الهی بمیرم! این علی رو میکشم صبرکن... گل منو میزنه!
_خودتو ناراحت نکن محمدم!
وای چرا من محمد و آوردم این طرف تو باغ پسته..!
اولین عطسه... دومین عطسه... پشت سر هم عطسه میزدم!
محمد با نگرانی به طرف من برگشت و تقریبا فریاد کشید: فائزه... فائ...زه... چیشده... چیشدی فائزه... چرا صورتت قرمز شده...!
نفس کشیدن برام سخت شده بود احساس میکردم الان که خفه بشم! فقط یادمه پیراهن محمد رو چنگ زدم که نیوفتم....
صدای محمد توی سرم پیچیشد: علی بیا کمککک!
#ادامه_دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ : چرا اعراض می کنید؟!
👤 #حجت_الاسلام_والمسلمین_عاملی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
﷽ #خانمخبرنگار_و_آقایطلبه #قسمت_سی_و_نهم °|♥️|° ️بعد اینکه بستنی خوردیم با محمد و علی و فاطمه
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_چهلم
°|♥️|°
با احساس سوزش دستم چشمامو باز کردم.
نور چشمامو زد و دوباره بستمشون.
صدای محمد آروم تو گوشم پیچید: فائزه... خوبی؟
صدای محمدم بغض داشت...!
_مح...
نتونستم ادامه بدم... واقعا نتونستم... توانایی حرف زدن نداشتم... آخ دستم میسوزه...
چشمامو دوباره باز کردم تا به نور عادت کرد...
توی یه اتاق بودم در و دیوار سفید بود
به دستم نگاه کردم سرم زده بودن بهم و محمدم دستشو گذاشته بود رو دستم...
_اینجا... کجا...
محمد با صدای پر از بغض گفت : الهی فدای خانومم بشم... حرف نزن حالت بد میشه.... اینجا بیمارستانه....
حالم یه جوری بود.... پلکام رو نمیتونستم باز نگه دارم... دستم درد میکرد... اشکام جاری شدن!
محمد دستو ول کرد و از روی صندلی کنار تختم بلند شد و روی صوتم خم شد...
با صدای گرفته و از ته چاه گفت: مگه نگفتم دیگه حق نداری گریه کنی... چرا میخوای بکشیم!
در باز شد و فاطمه و علی اومدن داخل...
علی روی صورتم خم شد و لپمو بوسید.
علی: الهی فدات شم خواهری حالت چطوره؟
محمد به جای من جواب داد: خوب نیست... نمیتونه درست حرف بزنه... سختشه
فاطمه اومد کنارمو دستمو تو دستش گرفت و آروم توی گوشم گفت: پاشو پاشو این لوس بازیارو در نیار! ایییش داری ناز میکنی دیگه واسه اقاسید..ولی سید داشت سکته میکرد هاااا!
علی: عزیزدلم فاطمه خانومم زشته توی جمع درگوشی صحبت کنی..
فاطی: صحبت زنونه بود!
محمد: علی نگفت کی مرخص میشه..
علی: چرا گفت سرمش تموم شد بگو پرستار بیاد بکشش بعد مرخصه.
محمد: برم بگم بیاد تموم شده ها!
فاطی: شما بشینید من میرم میگم بیاد.
فاطمه از در اتاق بیرون رفت و بعد با پرستار اومد وقتی خواست سرم رو از دستم بیرون بیاره از ترس درد چشمامو بستم..
محمد دستمو گرفت و گفت: تموم شد عزیزم بلند شو..
به کمک محمد بلند شدم فاطمه چادرمو سرم کرد و با علی جلو افتادن رفتن حسابداری منم تکیه داده بودم به محمد و راه میرفتیم.
روی حیاط بیمارستان منو روی نیمکت نشوند.
محمد پایین نیمکت نشست و دستمو تو دستش گرفت..
محمد: فائزه... دوست دارم... طاقت ندارم دیگه اینجوری ببینمت... تورو خدا دیگه اینجوری نشو.....
بغض تو صداش وادارم کرد فقط نگاش کنم و آروم گفتم: چشم محمدم... چشم...!
#ادامه_دارد