فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹زیبائیهای بی نظیر اربعین.....
🚩 #اربعین
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این ۳ دقیقه را ببینید لطفا 👌
۳۲ سال قبل،
بین الحرمینی وجود نداشته...!!
...مردم بین دو حرم جمع میشوند
و صدام آنها را بمباران میکند..!!
🎙دکتر خرم آبادی
#اربعین
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قرارنبود که بین ما ...💔
#استوری
#امام_حسین علیهالسلام
#اللهم_ارزقنا_زیارت_الحسین
#اربعین
#هشت روز تا اربعین
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نظر رهبرانقلاب درمورد استفاده از برخی اساتیدِ غیرانقلابی:
«از عناصر نامطمئن، مطلقا در دانشگاهها استفاده نکنید!»
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سکانس کامل بازجویی شارلوت توسط آقامحمد
👈فیلمش این است ببین واقعی چه احساسی غروری داشته👌
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خبرنگار المیادین: من در افتتاح فاز ۱۱ پارس جنوبی حضور داشتم؛ به عنوان یک خارجی مبهوت شدم؛ این تحریم های آمریکایی پس کجاست؟
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 لحظه حضور نیروهای امنیتی عراق در موکب فرقه مدعی یمانی و تعطیلی آن
📆 در شامگاه یکشنبه حدود ساعت ۹ شب ـــ ۵ شهریور ۱۴۰۲ ـــ موکب فرقه مدعی یمانی توسط نیروهای امنیت عراق در عمود ۵۱۹ مسیر نجف به کربلا بسته شد.
مواظب باشید که با حضور بدون اطلاع ،موید فرقه های انحرافی نشویم
#اربعین
#مدعیان_دروغین
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
یک ون شبهه فصل سوم شبهه 1.mp3
7.41M
🔊 #پاسخ_به_شبهات | چرا نظام خود را به #رفراندوم نمی گذارد؟
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
32.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔳 #نماهنگ #جاماندگان #اربعین
🌴بزن بارون ... بزن
🌴دارم از دلتنگی میمیرم
👌بسیار دلنشین
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مجموعه_استوری
یه کاری کن آرومشم
بیحرمت میمیرم/
تموم اوقاتم با فکر حرم ...
#استوری
۸روز تا اربعین
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
هدایت شده از شیفتگان تربیت
نزدیک قله ایم❗
خستگی ممنوع
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
هر روز یک آیه:
🌺اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺
«وَأَنذِرْهُمْ يَوْمَ الْحَسْرَةِ إِذْ قُضِيَ الْأَمْرُ وَهُمْ فِي غَفْلَةٍ وَهُمْ لَا يُؤْمِنُونَ»
آنان را از روز حسرت [= روز رستاخیز که برای همه مایه تأسف است] بترسان، در آن هنگام که همه چیز پایان مییابد! و آنها در غفلتند و ایمان نمیآورند!
(سوره مبارکه مریم/ آیه ۳۹)
❇ تفســــــیر
بار دیگر، روى سرنوشت افراد بى ایمان و ستمگر در آن روز تکیه کرده، مى فرماید: این کوردلان را از روز حسرت (روز رستاخیز) بترسان، در آن هنگام که همه چیز پایان مى گیرد، آنها در غفلت اند و ایمان نمى آورند (وَ أَنْذِرْهُمْ یَوْمَ الْحَسْرَةِ إِذْ قُضِیَ الاْ َمْرُ وَ هُمْ فِی غَفْلَة وَ هُمْ لایُؤْمِنُونَ).
مىدانیم روز قیامت نامهاى مختلفى در قرآن مجید دارد از جمله یوم الحسرة، هم نیکوکاران تأسف مى خورند اى کاش! بیشتر عمل نیک انجام داده بودند و هم بدکاران; چرا که پردهها کنار مىرود و حقائق اعمال و نتائج آن بر همه کس آشکار مى شود.
🌺🌺🌺
جمله إِذْ قُضِیَ الاْ َمْرُ را بعضى مربوط به پایان گرفتن برنامه هاى حساب و جزا و تکلیف در روز رستاخیز دانسته اند، و بعضى آن را اشاره به فناء دنیا مىدانند.
طبق این تفسیر، معنى آیه چنین مى شود: آنها را از روز حسرت بترسان آن هنگامى که دنیا در حال غفلت و عدم ایمان آنها پایان مى گیرد، (ولى تفسیر اول صحیح تر به نظر مى رسد، به خصوص این که در روایتى از امام صادق(علیه السلام) در تفسیر جمله إِذْ قُضِیَ الاْ َمْرُ چنین نقل شده: أَىْ قُضِىَ عَلى أَهْلِ الْجَنَّةِ بِالْخُلُودِ فِیْها، وَ قُضِىَ عَلى أَهْلِ النّارِ بِالْخُلُودِ فِیْها:
یعنى فرمان خلود درباره اهل بهشت و اهل دوزخ صادر شده .
(تفسیر نمونه/ ذیل آیه ۳۹ سوره مبارکه مریم)
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
تقویم امروز چهار شنبه
🌟 ۸ شهریور ۱۴۰۲هجرے شمسے
🌙 ۱۳ صفر ۱۴۴۵هجرے قمرے
🎄 ۳۰ اوت۲۰۲۳ میلادی
📿 ذکر امروز ۱۰۰ مرتبه:
🎗«یا حَیُّ یا قَیّوم»🎗
🎗«ای زنده، ای پاینده»🎗
مناسبت امروز👇
روز مبارزه با تروریسم (انفجار دفتر نخستوزیری به دست منافقان و شهادت مظلومانهٔ شهیدان رجایی و باهنر) (۱۳۶۰ ه.ش) (۸ شهریور)
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲🌷
۸ شهریور سالروز
انفجار دفتر نخستوزیری
و شهادت شهیدان رجایی و باهنر
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ : مایه آرامش
👤 #آیت_الله_سید_حسن_عاملی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
#رمان_جانم_میرود #قسمت_صد_وبیست_وسوم شهاب، سریع به طرف آسانسور رفت. دکمه را چند بار زد، در باز نش
#رمان_جانم_میرود
#قسمت_صد_وبیست_وچهارم
با دیدن مهیا، که با لباس صورتی بيمارستان و صورت رنگ پریده دراز کشیده بود؛ قلبش تیر کشید. کنار
تخت، روی صندلی، نشست. دستان مهیا، که سرم به آن ها وصل بود را در دست گرفت. از سرمای دستش، لرزی بر تنش نشست. آرام، زمزمه کرد...
ــ مهیا! خانومی! آخه چرا با خودت اینکار رو میکنی؟!
پلک های مهیا تکان خورد.
**
مهیا، چشمانش را که باز کرد، سردرد شدیدی داشت. با احساس حضور شخصی کنارش، سرش را چرخاند.
شهاب را، که خستگی از سر و رویش میبارید و با چشمان نگران، به او نگاه می کرد را دید؛ آرام گفت:
ــ شهاب...
شهاب به سمتش آمد.
ــ جانم خانومی؟!
ــ من کجام؟!
ــ بیمارستان...
مهیا چشمانش را روی هم فشار داد و سعی کرد یادش بیاید، که چه اتفاقی افتاد. با یادآوری معراج شهدا و گریه هایش و دویدن آن مرد، چشمانش را باز کرد و اخم بین ابروانش نشست.
شهاب، با دیدن اخم های مهیا نگران پرسید.
ــ چیزی شده مهیا؟!
ــ شهاب... سرم... خیلی درد میکنه!
ــ میدونم عزیزم اثرات بیهوشیه، الان بهتر میشی. الان بخواب؛ باید استراحت کنی.
مهیا سری تکان داد و چشمانش را بست.
شهاب، به چهره ی معصوم مهیا، نگاهی انداخت. بعد از اینکه مطمئن شد، مهیا خوابید؛ آرام دستان مهیا را از دستش جدا کرد و از جایش بلند شد و از اتاق خارج شد.
مهلا خانم و بقیه به سمتش آمدند.
ـ آروم باشید! حالش خوبه. یکم گیج بود، که دوباره خوابید.
الانم دیگه برید خونه، نمیشه اینجا بمونید.
مهلا خانم با بغض گفت:
ــ من می خوام پیش دخترم بمونم امشب!
مریم و شهین خانوم هم پیشنهاد میدادند که خودشان بمانند.
ــ من میمونم.
همه سکوت کردند و به شهاب نگاه کردند.
ــ من میمونم. اینجوری هم من راحت ترم.
ــ نه مادر! من یا مریم میمونیم.
ــ نه مامان! من نمیتونم برم خونه، پیش مهیا میمونم، ان شاء الله فردا هم مرخص میشه... دیگه میاد خونه. الان هم شما برید؛ دیر وقته.
مهلا خانم، اعتراض کرد و سعی کرد، خودش بماند. شهین خانوم آرامش کرد و با صحبت قانعش کرد؛ که شهاب بماند، بهتراست. چون خودش از دل پسرش خبر داشت. می دانست، اگر شب کنار مهیا نماند؛ در خانه از نگرانی دیوانه می شد.
محسن کلید ماشین را به دست مریم داد، و به سمت شهاب آمد.
ــ شهاب! هر چی لازم داشتی، کاری داشتی، حتما خبرم کن. باشه؟!
ــ حتما! خیالت راحت.
ــ خوبه. ان شاءالله هر چه زودتر حالش خوب بشه.
ــ ان شاءالله.
شهاب، آنقدر به رفتن محسن نگاه کرد؛ که از دیدش محو شد. نگاهی به ساعت انداخت، ساعت نزدیک ۱ بود.
دستی به صورتش کشید و به اتاق برگشت...
سلام نمازش را داد و سربه مهر گذاشت. چشمانش را بست. به این سکوت وآرامش نیاز داشت. ساعت هایی که گذشت؛ برایش خیلی سخت بودند. ساعت هایی پر از نگرانی، آشفتگی، عصبانیت...
خدایش را شکر کرد، که اتفاق بدی برای مهیا پیش نیامد. وگرنه، نمی دانست چطور می توانست با آن کنار بیاید. بوسه ای به مهر زد و از جایش بلند شد. نگاهی به چند دکتر و پرستاری که برای خواندن نماز
صبح آمده بودند، انداخت و از نمازخانه خارج شد. بیمارستان در این ساعت، خلوت بود. اینبار به طرف آسانسور رفت. تا دکمه را زد، در باز شد و وارد آسانسور شد. با شنیدن صدا که طبقه سوم را اعلام می کرد، به خودش آمد.
از آسانسور بیرون آمد و به اتاق مهیا رفت.
با دیدن پرستاری که غذا آورده بود و آن ها را روی میز میچید؛ به سمت تخت رفت.
پرستار بدون اینکه سلام کند، با اخم گفت:
ــ دکتر گفته، باید چیزی بخوره. بدنش ضعیفه.
ــ خیلی ممنون! زحمت کشیدید. بقیه اش رو خودم انجام میدم.
پرستار، تحت تاثیر رفتار مودبانه شهاب، لبخندی زد و از اتاق خارج شد.
مهیا، به شهاب نگاهی انداخت. شهاب بالبخند به سمتش رفت.
ــ چه عجب! بیدار شدی شما!
کمکش کرد، تا سرجایش بشیند.
شهاب، ظرف سوپ را جلو آورد. مهیا با دیدن غذا، اخم هایش در هم جمع شدند.
ــ شهاب! من اشتها ندارم.
شهاب اخمی کرد.
ــ مگه دست خودته؟! ضعف داری، باید یه چیز مقوی بخوری.
و قاشق را جلوی دهانش گرفت. مهیا دستش را جلو برد، تا قاشق را بگیرد؛ که شهاب دستش را عقب کشید.
ــ بکش کنار دستت رو؛ دهنت رو باز کن...
تا آخر کاسه، شهاب با آرامش و شوخی سوپ را، به مهیا خوراند.
مهیا،دهانش را با دستمال تمیز کرد. شهاب ظرف ها را کنار گذاشت. روی صندلی نشست.
دستان مهیا را در دست گرفت. مهیا به چشمان خسته اش نگاه کرد.
ــ شهاب! بخواب! خسته ای...
شهاب لبخندی زد.
* از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا *
* ادامه.دارد.... *