شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 #بادبرمیخیزد #قسمت154 ✍ #میم_مشکات راحله وحشت زده نگاهش بین سید و مادر در حرکت بود: -عمل
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت155
✍ #میم_مشکات
دو هفته ای از عمل سیاوش گذشت. همه آمده بودند ملاقات. حتی سودابه!
سودابه ای که با دیدن سیاوش و فهمیدن اینکه چه اتفاقی افتاده، غش کرده بود و هیچ کس نفهمید این بیهوشی بیشتر از اینکه از سر علاقه باشد از ترس بود.
ترس از مردن سیاوش و اینکه او نیز شریک جرم باشد! هرچه باشد او شماره راحله را به نیما داده بود. هرچند اصلا فکرش را نمیکرد نیما چنین قصدی داشته باشد.
پلیس از طریق دوربین های بانک همان خیابان توانسته بود پلاک ماشین ضارب را پیدا کند و حالا جستجو برای پیدادکردن مسبب این واقعه در جریان بود.
از طریق شماره هایی که به راحله و گوشی سیاوش پیام داده بود، فهمیده بودند که شمارها تماما متعلق به کسانی ست که با قیمتی گزاف و وسوسه انگیز به شخصی به اسم جهان فروخته اند اما هنوز پی تغیر نام و واگذاری نرفته بودند.
با صحبت های راحله و پیدا کردن جهان، معلوم شد جهان شماره ها را برای نیما خریده و حالا نیما بود که قطره آبی شده بود و در زمین فرو رفته بود.
همه این اتفاقات وقتی افتاد که سیاوش بیهوش و بی حرکت، روی تخت ای سی یو خوابیده بود.
سطح هشیاری سیاوش تغیری نکرده بود و پدر حالا می فهمید دلیل آن گرفتگی سید را.
راحله هر روز وقت ملاقات بیمارستان بود طوری که دیگر همه کارمندان بیمارستان و پرستارها اورا میشناختند. آرام می آمد و آرام می رفت. مادر سفره انداخته بود، نذر کرده بود، پدر سیاوش چندتایی گوسفند برای یتیم خانه های شیراز قربانی کرده بود و پدر راحله همان طور که به کارهای آگاهی و پرونده و وکیل میرسید، دورا دور احوال سیاوش را می پرسید یا با تلفن از بیمارستان جویای احوالش میشد و وقت ملاقات را که محدود بود برای راحله میگذاشت و بابا ایرج.
راحله در این مدت از خواب و خوراک افتاده بود. صورتش رنگ پریده بود، پای چشمش گود رفته بود و بدنش روز به روز لاغرتر میشد.
سعی میکرد گریه نکند اما هروقت از ملاقات برمیگشت چشم هایش پف کرده بود.
هر بار ک صدای زنگ تلفن بلند میشد همه به سمتش هجوم میبردند که شاید نکند از بیمارستان باشد.
اما در تمام این دو هفته، خبری از سید نبود. سید صادق، رفیق گرمابه و گلستان سیاوش این روزها اصلا به سیاوش سر نمیزد. هیچ کس، حتی زینب خانم، نمیدانست کجا رفته است. هیچ ردی از خودش به جا نگذاشته بود. یک بار راحله تعجبش را از این غیبت بروز داده بود و پدرش با لحنی متفکرانه جواب داده بود:
"لابد کار مهمی داره که رفته"
حسی در لحن پدر بود که راحله فکر میکرد پدرش از چیزی خبر دارد اما نمیگوید. آنقدر مشکلات و غصه ها زیاد بود که فرصت نکرد پاپی پدر بشود برای این حسش و همه چیز را فراموش کرده بود.
دکتر پدر سیاوش را خواسته بود تا با او، درباره وضعیت پسرش صحبت کند. یکشنبه عصر بود و اقای پارسا، مضطرب و مغموم پای میز دکتر نشسته بود.
دکتر کمی پرونده را بالا پایین کرد:
- سطح هشیاری پسرتون هیچ تغیری نکرده
- یعنی معلوم نیست کی از کما بیرون میاد?
- اصلا مشخص نیست، شاید یک روز، شاید یک سال!!
پدر سعی کرد خودش را کنترل کند:
-پس باید چکار کنیم?
-فعلا فقط دعا ازمون برمیاد! هرچی که خدا بخواد
پدر آهی کشید و دکتر ادامه داد:
-با عملی که انجام شد، تونستیم خونریزی. داخلی مغز رو کنترل کنیم و خوشبختانه فعلا مشکلی از اون لحاظ وجود نداره ولی ...
پدر چشم دوخت به چشمان دکتر که داشت روی پرونده بالا و پایین میشد:
-ولی چی?
- متاسفانه بخاطر ضربه، عصب چشمشون اسیب دیه و خب این مساله روی بیناییشون اثر میذاره
- یعنی چشماش ضعیف میشه?
- تا یک مدت که قطعا بیناییشون رو از دست میدن، اما اینکه این نابینایی دائمی باشه یا موقت فعلا معلوم نمیشه
آه از نهاد پدر برآمد....
از پشت شیشه داشت پسرش را نگاه میکرد. خواسته بود پسرش را به اتاق خصوصی منتقل کنند تا هر وقت بخواهد بتواند پیشش باشد. پرستارها داشتند کارهای انتقال را انجام میدادند.
نگاهش خیره مانده بود روی چشم های بسته سیاوش.
یعنی قرار بود آن چشم های شفاف و آسمانی از دیدن باز بماند? یعنی سیاوشش کور میشد?
چطور این خبر را به خانواده شکیبا و راحله میداد?
راحله باید میدانست. پای آینده اش در میان بود. زندگی با یک آدم کور کار راحتی نخواهد بود... باید میگفت تا راحله بتواند با آگاهی تصمیم بگیرد...
#ادامه_دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
11.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 یک سئوال مهم؟
💠 امام زمانِ حضرت صدیقه شهیده چه کسی بود؟
#علامه_امینی
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 #بادبرمیخیزد #قسمت155 ✍ #میم_مشکات دو هفته ای از عمل سیاوش گذشت. همه آمده بودند ملاقات. ح
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت156
✍ #میم_مشکات
راحله، سینی چای را روی میز گذاشت و نشست.
حالا همه منتظر بودند تا اقای پارسا، حرف بزند. گفتنش سخت بود اما با خودش فکر کرد این حق راحله و خانواده ش است که بدانند. گلویش را صاف کرد:
-گفتن چیزی که میخوام بگم، خیلی سخته. اونقدر سخت که نمیدونم چطوری بگم. امروز پیش دکتر سیا بودم. خوشبختانه دیگه خونریزی توی مغزش نبوده اما ...
همه از شدت ناراحتی سرهایشان را پایین انداخته بودند و گوش میکردند ولی با شنیدن این اما و مکث، سرهایشان را بلند کردند و چشم دوختند به پدر سیاوش:
-اما اینطور که دکتر میگفت عصب بینایی سیاوش بخاطر ضربه آسیب دیده و این اتفاق باعث میشه که سیاوش ...
پدر دوباره مکث کرد، نفسش را بیرون دا، دستی به صورتش که این روزها بخاطر درگیری فکری حوصله اصلاح مرتبش را نداشت و ته ریشی رویش بود، کشید:
-شاید سیاوش کور بشه! البته معلوم نیست این کوری موقتیه یا دائمی
این را گفت و ساکت شد. میترسید اگر بیشتر ادامه دهد همانجا وسط جمع اشک هایش سرازیر شود. چنان سکوتی خانه را فرا گرفته بود که گویی هیچ کس حتی نفس هم نمیکشید.
پدر چند بار نفس عمیق کشید تا به خودش مسلط شود، بعد رو به راحله ادامه داد:
-من میدونم تو سیاوش رو دوست داری. میدونم اگه قرار باشه بمونی بخاطر ترحم یا عذاب وجدان نیست و بخاطر علاقه ست. اما به هر حال حق داری همه چیز رو بدونی. پای آینده ت در میونه ... من خواستم که هر تصمیمی میگیری از سر آگاهی باشه
گاهی در زندگی، در اوج غم ها و ناراحتی ها، یک حرف، یک ظرافت فکری و نکته سنجی خوشی عجیبی را به دلت میریزد. شاید راحله از شنیدن این حرف ها ناراحت شد اما لبخندی معنا دار روی لب پدرش نقش بست... حاح یوسف با خودش فکر کرد مردی اینچنین عاقل و منصف میتواند تکیه گاه خوبی برای راحله در زندگی متاهلی اش باشد. دلخوش شد به این منطق و عقل و درایت...
راحله نگاهش را به نوک رو فرشی هایش دوخت. چه تصمیمی باید میگرفت? اینکه سیاوش را، سیاوشی که همه زندگی اش بود و همه زندگی اش را بخاطر راحله به خطر انداخته بود رها کند و برود با کسی دیگر دل و قلوه بدهد و فالوده بخورد? سیاوش را روی تخت بیمارستان رها کند و برود پی آینده و زندگی اش? میتوانست? اصلا شدنی بود این کار? این بزرگتر ها گاهی چه فکرهایی را عاقلانه میخوانند!!
بدون اینکه حرفی بزند بلند شد و به اتاقش رفت. همه نگاهی به یکدیگر انداختند. چند دقیقه ای گذشت. مادر میخواست به دنبال راحله برود که صدای در اتاق بلند شد و چند لحظه بعد، راحله لباس پوشیده در میان جمع ظاهر شد. خداحافظی آرامی کرد و به طرف در رفت:
-کجا میری مادر?
- میرم سیاوش رو ببینم! شب پیشش میمونم
پدر سیاوش پرسید:
- راجع به حرفهام فکر کن
راحله همانطور که دستش به دستگیره در بود و پشت به بقیه گفت:
-تا وقتی سیاوش نفس میکشه، هر اتفاقی هم که بیفته، من کنارش میمونم...
در را باز کرد و رفت و ندید لبخند رضایتمندانه نقش بسته بر لبان پدر سیاوش را!!
تا به بیمارستان برسد شب شده بود. پایین تخت سیاوش ایستاده بود و نگاهش میکرد. دلش لک زده بود برای قهقهه هایش، برای شیطنت هایش و سر به سر گذاشتن هایش
چقدر زود همه شادی ها و خوشی های کوچکشان تبدیل به خاطراتی دور از دسترس شده بودند.
سیاوشی که همیشه شیک پوش و آهار زده بود و موهایش پر از تافت و واکس مو، حالا، با آن لباس آبی رنگ گل و گشاد بیمارستان، و موهایی که یک طرفشان را تیغ زده بودند و تازه کمی در امده بود، ساکت و خاموش، روی تخت خوابیده بود و راحله در حسرت یک نگاهش!
داشت با خودش فکر میکرد این مرد گندمگون آزرده حال، حتی در لباس بی ریخت بیمارستان هم، برایش جذاب است.
کنارش ایستاد، دستش را کنار صورت سیاوش گذاشت و کمی صورت سیاوش را به طرف خودش چرخاند. با انگشت شصت ش، گونه سیاوش را نوازش کرد. صورتش را ریش کوتاه و خرمایی رنگی پوشانده بود. دلش هوای سیاوش را کرده بود. کاش بیدار میشد، در آغوشش میکشید، سر روی سینه اش میگذاشت و میفهمید که همه اینها یک خواب بوده!
چشمان بسته سیاوش را بوسید ، صورتش اش را به صورت سیاوش چسباند، چشم هایش را بست:
- این چشم ها فقط مال منه، فقط مال من!
کنارش روی صندلی نشست. دست سیاوش را که حالا باندش را باز کرده بودند در دست گرفت. همان دستی که پشت سر راحله گذاشته بود تا راحله اسیب نبیند! دست چپش! آخر سیاوش چپ دست بود!
لبخندی غمگین زد و همانطور که زخم های پشت دست سیا را، که خشک شده بودند، با انگشتانش و قطره های اشک لمس میکرد زیر لب گفت:
-مرد چپ دست من!
خم شد و دست را در بغل گرفت، سرش را روی آن گذاشت...
کم کم پلک هایش سنگین شد...
#ادامه_دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 #بادبرمیخیزد #قسمت156 ✍ #میم_مشکات راحله، سینی چای را روی میز گذاشت و نشست. حالا همه منتظ
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت157
✍ #میم_مشکات
رفته بود به سیاوش سر بزند. وارد راهرو که شد همه سراسیمه بودند. یک نفر داشت دستگاهی را به سمت اتاق سیاوش میبرد. ترس تمام وجودش را گرفت. احساس کرد پاهایش به زمین چسبیده. نمیتوانست قدم بردارد. نگاهش خیره ماند به گوشه راهرو... سید صادق بود. سر به زیر انداخته بود و شانه هایش میلرزید. پدر و مادرش و بابا ایرج هم در گوشه ای دیگر ایستاده بودند.
با خودش فکر کرد اینها کی آمدند? حتما خبری بوده که صدایشان زده اند.
مادرش وقتی راحله را دید، به سمتش آمد.
-مامان اینجا چه خبره? چرا اینقد شلوغه
مادر با چشمهایی که خیس از اشک بود سعی کرد راحله را ارام کند:
- اروم باش مادر.. سیاوش ...
اما نتوانست حرفش را ادامه دهد. راحله گویی کسی شوکی بهش وصل کرده باشد یکدفعه وحشت زده به طرف اتاق دوید اما دم در اتاق ...
قبل از اینکه وارد شود تخت را از اتاق خارج کردند. رویش ملحفه ای سفید کشیده بودند. چنگ انداخت و لبه تخت را گرفت. یعنی همه چیز تمام شده بود? یعنی سیاوش ...
تمام نیرویش را به دست هایش داد، ملحفه را در مشتش گرفت و پایین کشید. با دیدن سیاوش با چشمان بسته که ارام روی تخت خوابیده بود ماتش برد. طوری ارام خوابیده بود که گویی هیچ وقت زنده نبوده است.
دست برد و شانه های برهنه سیاوش را گرفت و همانطور که اشک هایش مثل سیل جاری بود، شروع کرد به تکان دادن سیاوش:
-پاشو سیاوش... پاشو عزیز دلم... نباید بخوابی... بیدار شو
ّمادر جلو آمد، بازوهای راحله را گرفت تا راحله را ارام کند:
-اروم باش راحله جان، مادر، حالت بد میشه
راحله گفت:
- مامان، سیاوش نباید بمیره، نباید ببرنش...اون فقط خوابیده
دوباره برگشت به سمت سیاوش:
- پاشو سیاوش، اینا فک میکنن تو مردی...پاشو سیاوشم...سیاوششش
سرش گیج رفت، سقف و چراغ هایش دور سرش می چرخیدند. ضعف کرد و از هوش رفت ...
حس کرد کسی تکانش میدهد.
-راحله جان? مادر? بیدار شو دخترم
چشم باز کرد... هنوز هوا تاریک بود. مادر بالای سرش نشسته بود.
-بیداری مادر? تو خواب داشتی جیغ میزدی
یعنی هرچه دیده بود خواب بود? انگار باری چند صد کیلویی را از روی دوشش برداشته بودند. دستهایش را از دو طرف انداخت و بدنش را لخت کرد. نفس عمیقی کشید. پیشانی اش خیس عرق بود. مادر با گوشه لباسش عرق هایش را گرفت.
- چه خواب بدی بود مامان! خیلی بد بود. خواب دیدم سیاوش ... سیاوش ...
گفتنش سخت بود برای همین ادامه نداد.
مادر دست برد توی موهای پریشان و خیس از عرق دخترش و با لبخند گفت:
- خواب بعد اذون تعبیر نداره ولی ...
راحله چرخید سمت مادرش:
-اگرم تعبیر داشته باشه خواب خیلی خوبی بوده!!
راحله متعجب پرسید:
-خوب?
بعد انگار چیزی به ذهنش رسیده باشد گفت:
-برای دلداری من میگین?
با خودش فکر کرد مگر خواب مردن کسی میتواند خوب باشد?
حتما مادر قصد دارد دلداری اش بدهد. اما جواب مادر خیلی دور از انتظارش بود:
-اصلا!! از قدیم گفتن اگه خواب ببینی یکی مرده عمرش طولانی میشه!!
راحله از جا پرید و سر جایش نشست. چشم هایش از خوشحالی برق میزد. گاهی زندگی چنان سخت میشود که آدمی به دنبال کوچکترین روزنه امید و نشانه ای ست تا به آن فال خیر بزند و امیدی را در دل خود روشن کند:
-واقعا مامان?
مادر همان طور که چراغ را روشن میکرد و از اتاق بیرون میرفت گفت:
- اره مادر... خیره ان شالله... پاشو نمازتو بخون بعد بخواب
#ادامه_دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 #بادبرمیخیزد #قسمت158 ✍ #میم_مشکات اول مهر شده بود. کلاس ها شروع شده بود و راحله با وجودی
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت 159
✍ #میم_مشکات
سراغ زن رفت:
- جورابا چنده خانوم?
-پنج تومن دخترم
شمردشان، ده تا بودند:
-یدونه هزاری دارین?
ّزن هزاری را از جیبش در اورد:
- حاج خانوم امروز چهارشنبه ست، من به نیابت امام زمان، این ده تا جوراب رو از شما میخرم پنجاه تومن، به خودتون میفروشم هزار تومن
تراول را داد، هزار تومنی را گرفت، لبخندی به زن که داشت برای خودش و امامش دعا میکرد زد و راه افتاد.
این عادت همیشگی راحله بود. اسمش را گذاشته بود روز های امام زمانی. هر روزی از هر هفته که بود فرق نمیکرد. مهم این بود که با این روش، اسمی از امامش به زبان جاری میشد...
مردان و زنانی که با وجود تنگدستی دست گدایی دراز نمیکنند و میخواهند از مسیری شرافتمندانه امرار معاش کنند. اگر انانکه میتوانند دستشان را نگیرند، در گناه به انحراف رفتنشان شریکند. جوانی که با نواختن سازی کسب در امد میکند، پیر مردی که سر چهار راه دستمال میفروشد یا زنی که وزنه ای دارد و عابران را وزن میکند، اگر معاشش تامین نشود و مجبور شود دست به دزدی بزند یا زنی مجبور شود ... ایا ما نیز در گناهش شریک نیستیم?
اگر برای خودمان خرید میکنیم، نمی شود کمی ارزانتر بخریم تا برای دیگری نیز چیزی باقی بماند? نباید "شلخته درو کرد تا چیزی گیر خوشه چین ها بیاید?"*
گاهی باید شلخته درو کرد، گاهی باید شلخته خرج کرد...
با حسی خوب راهی دانشکده شد. باید عجله میکرد وگرنه دیرش میشد.
روزها پشت سر هم میگذشت و تغیر خاصی در حال سیاوش دیده نمیشد. زندگی تقریبا روال عادی خودش را پیدا کرده بود.
راحله و بابا ایرج یک در میان پیش سیاوش میماندند. نیازی به همراه نبود اما دلتنگی نمیگذاشت تنهایش بگذارند. شب هایی که پیش سیاوش نبود انگار چیزی روی قلبش سنگینی میکرد. دوری اش را تاب نمی آورد.
عصر جمعه بود. راحله دید کاری ندارد، ترجیح داد زودتر پیش سیاوش برود. کتابی را برداشت و اماده رفتن شد. روزها رو به کوتاهی میرفت و شبهای طولانی حوصله را سر میبردند و کتاب خواندن بهترین راه گذران وقت های بیکاری بود.
از طرفی فکر میکرد شاید خواندن کتاب برای سیاوش و شنیدن صدای آشنا شاید بتواند به بهبود وضع هشیاری سیاوش کمک کند.
وارد راهروی بیمارستان که شد، احساس کرد پرستارها در هول و ولا هستند. دکتر را پیج میکردند و مرتب بین ایستگاه پرستاری و اتاق سیاوش در رفت و آمد بودند.
خودش را به اتاق رساند. چند تایی پرستار با دستگاهی تازه دور تا دور تخت سیاوش را گرفته بودند. دستگاه را در فیلم ها دیده بود. دستگاه شوک الکتریکی بود. چه اتفاقی افتاده بود؟ فهمیدنش ساده بود اما باورش مشکل:
-چی شده خانم پرستار?
-لطفا بیرون باشید...
- یعنی چی بیرون باشم، اینجا چه خبره?
یکی از پرستار ها به طرف راحله آمد:
-عزیزم بیرون باش بذار کارشون رو بکنن
راحله وحشت زده دست پرستار را که سعی میکرد بیرونش ببرد گرفته بود:
-چی شده خانم پرستار? توروخدا بهم بگین
پرستار که زن مهربانی به نظر می آمد، از التماس راحله دلش به درد امد:
-چیزی نیست ان شالله.. براش دعا کن
راحله را بیرون در گذاشت، به داخل اتاق برگشت و در را بست...
راحله به طرف پنجره اتاق دوید:
دورتا دور تخت سیاوش ایستاده بوند. دکمه های پیراهنش باز بود، یک نفر با دست، قفسه سینه سیاوش را فشار میداد و همزمان عددی را به پرستاری که داشت دسته های دستگاه شوک را به هم می سایید گفت:
-صد ژول
پرستار دسته ها را روی قفسه سینه سیاوش گذاشت و سیاوش روی تخت تکان خورد.
ناگهان یکی از پرستارها راحله را دید، به طرف پنجره آمد تا پرده را بکشد و راحله صدای مرد را دوباره شنید:
-صد و پنجاه ژول
سیاوش دوباره زیر شوک، تکانی خورد و پرده کشیده شد. دستش از پنجره شیشه ای رها شد. صدای یکی از پرستارها را شنید:
-دکتر کاظمی داره میاد، مریض ارست* داده
حس کرد گوش هایش دیگر هیج صدایی را نمیشنود. تنها صدای تکان خوردن سیاوش روی تخت بود که در گوشش میپیچید
تمام بدنش میلرزید، چرخید و پشت به پنجره شیشه ای ایستاد. سرش را به شیشه تکیه داد، با دست های لرزانش گوشی را در آورد و شماره گرفت:
-بابا! سیاوش حالش خوب نیست! توروخدا بیاین
و صدایش بین هق هق گریه گم شد.
#ادامه_دارد
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 #بادبرمیخیزد #قسمت 159 ✍ #میم_مشکات سراغ زن رفت: - جورابا چنده خانوم? -پنج تومن دخترم
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت160
✍ #میم_مشکات
یک ساعت بعد، همه چیز آرام شده بود. خطر بر طرف شده بود و راحله در آغوش مادرش آرام گرفته بود. دکتر داشت برای پدر ها توضیح میداد:
-یک سکته قلبی بود، خداروشکر برطرف شد...
حال همه خراب بود. حاج یوسف، به دیوار تکیه داده بود، دست هایش را به سینه زده بود، و با دو انگشتش گوشه چشم هایش را گرفته بود و با دست دیگرش تسبیح فیروزه ای اش را رد میکرد. پدر سیاوش روی صندلی نشست و سرش را در میان دست هایش گرفت.
راحله نگاهش را روی جمع چرخاند. احساس کرد تحمل این حجم از غم و غصه را ندارد. نمیتوانست نفس بکشد.
از جایش بلند شد.
-کجا میری مادر?
- باید برم جایی مامان
- با این حالت?
- خوبم مامان... باید برم.. نمیتونم اینجا بمونم
مادر که برافروختگی راحله را دید ترجیح داد مخالفت نکند:
-پس بگو بابا برسونتت
- میخوام تنها باشم... نگران نباشین...جای دوری نمیرم
یاد شبگردی هایشان افتاد. ضبط را روشن کرد. یادش آمد که این آهنگ را سیاوش با چه احساسی برایش میخواند:
به جز تو چی میخوام از این زندگی
دل من تورو ارزو میکنه
کنارم بمون، رو نگردون ازم
تو باشی به من بخت رو میکنه
دلم گریه میخواد
کجاست شونه هات
کجا رفتی ای حس ارامشم
میخوام این شبایی که بارونی ام
با ارامش دستهات اروم بشم
با دوری کنار اومدن
ساده نیست
بذار مثل سایه کنارت باشم
تو مثل همیشه قرارم باشی
تو باشی و من بیقرارت باشم
اشک هایش عین باران جاری بود.
دیگر جلویش را نمیدید. ماشین را کنار کشید و ایستاد. خاطرات از جلوی چشمش رژه میرفت. سرش را روی دستش روی فرمان گذاشت. صدای گریه و اهنگ مخلوط شده بود.
کمی گذشت تا آرام شود. نگاهی به اطراف انداخت تا ببیند کجاست. کنار پل علی بن حمزه
نگاهش ماند روی سر در امامزاده. باورش نمی شد. این امامزاده...
یادش آمد به آن روز...
داشتند قدم میزدند و آسمان ریسمان می بافتند که اذان شده بود. راحله اطراف را نگاه کرده بود و چشمش افتاده بود به این امامزاده. پیشنهاد داده بود که نمازشان را همینجا بخوانند. چند نفری آمده بودند برای نماز، نمازشان را خواندند، سلامی دادند، رفتند و امامزاده خالی شد. کل فضا به اندازه یک اتاق بود. ضریح کوچکی در وسط بود. بدون زرق و برق اما بی نهایت دنج و آرام.
سیاوش نگاهی به در و دیوار امامزاده انداخته بود:
-چه جای با حالیه! چند باری سید رو که با رفیقاش اینجا کلاس داشت رسونده بودم اما هیچ وقت داخل نیومده بودم.
راحله متعجب پرسیده بود چه کلاسی?
- نمیدونم! اخلاق و تفسیر و ... با رفقای هم تیپش گعده داشتن.. این سید هم چه جاهایی رو بلده! خیلی اب زیر کاهه!
و خندیده بود. نمازشان را خوانده بودند و نشسته بودند به گپ زدن. خادم امامزاده، وقتی فهمیده بود تازه عروس و داماد هستند، برایشان چای آورده بود و چقدر چسبیده بود.
راحله نگاهی به زیارت نامه اویزان به دیوار کرد: امامزاده حسین بن مجتبی
حالا امشب، وسط دلتنگی ها، نگرانی ها و غصه ها، آمده بود اینجا! یا شاید آورده بودندش!
جایی که اولین نمازشان را با هم خوانده بودند!
کفش هایش را در آورد، داخل شد، سلام داد و زیارت نامه را خواند.
باز هم امامزاده خالی بود، تنها یک نفر گوشه امامزاده نشسته بود و داشت دعا میخواند.
روحانی نبود، اما عبایی داشت که به سر کشیده بود و چهره اش پیدا نبود
زیارتش را کرد. گوشه ضریح نشست. صدای دعا خواندن مرد عبا به سر را میشنید. چقدر قشنگ میخواند. زیارت عاشورا بود. نگاهش ماند روی تابلوی عکس اویزان به دیوار. به آن مرد خوش قامت سوار بر اسب سفید و کنار نهر آب! به آن اسوه ایثار و مردانگی! تیر بر چشم هایش نشسته بود و دست هایش ...
حالا که سیاوشش چشم هایش را از دست میداد شاید روضه ی عباس را بهتر میفهمید!
اشک هایش میغلطید.
اشک همان اشک، دل همان دل، اما گریه بر حسین عجیب ارامش میبخشدت!
راست گفته اند:
" اصلا حسین، جنس غمش فرق میکند"
آنقدر با نوای زیارت عاشورای مرد غریبه، اشک ریخت که حس کرد جگر سوخته اش آرام شده.
چشمانش هنوز به آن مرد و اسبش بود! چیزی در ذهنش گذشت ... سر بلند کرد به آسمان:
- نذر عباس ت کردم! قبول کن
میخواست برود که فکر کرد التماس دعایی به مرد بگوید. با کمی فاصله ایستاد، مرد عبایش را که روی صورت کشیده بود با دست راست گرفته بود. برای خودش نجوا میکرد و روضه میخواند. شانه هایش تکان میخورد.
#ادامه_دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 #بادبرمیخیزد #قسمت160 ✍ #میم_مشکات یک ساعت بعد، همه چیز آرام شده بود. خطر بر طرف شده بود و
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت161
✍ #میم_مشکات
روضه اش عجیب بود. انگار پسری برای مادرش روضه میخواند. نگاهش را دوخت به آن انگشتر حدید و ذکر هفت جلاله رویش...
-حاج اقا، التماس دعا
مرد برای لحظه ای ساکت شد. گویی از چیزی تعجب کرده باشد اما جوابی نداد. راحله حس کرد مزاحم خلوت مرد است، منتظر جواب نماند و برگشت سمت ضریح. زیارت دوباره ای کرد.
میخواست از در بیرون برود که مرد به حرف در آمد:
- مریضتون خوب میشه ان شالله... نذرتون قبوله ان شالله
راحله تشکری کرد و بیرون آمد. میخواست کفش هایش را بپوشد که یکدفعه با خودش فکر کرد از کجا فهمید مریض دارم؟ نذرمو ...
اما جمله اش را کامل نکرد، برگشت
داخل امامزادا ولی کسی نبود...
خواب دیده بود?
نه! بیدار بیدار بود!
اما آن مرد که بود?
قطره ای باران روی چادرش چکید. دستش را بالا گرفت، قطره ای کف دستش افتاد، قطره بعدی توی صورتش... باران تند شد... چه نشانه خوبی! باران
یعنی نذرش قبول بود?
ّ
نوری در دلش روشن شده بود. ست دهایش را باز کرد و همانجا زیر باران ارام چرخی زد...
"اصلا حسین، جنس غمش فرق می کند"
پ.ن:
آهنگ دلم گریه میخواد، حجت اشرف زاده
#ادامه_دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 #بادبرمیخیزد #قسمت162 ✍ #میم_مشکات بعد از کلاس سری به شاهچراغ زد. دوست داشت گردنبندی برای
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت163
✍ #میم_مشکات
پدر سیاوش چند ساعتی بود که آمده بود خانه تا استراحت کند.
راحله داشت آماده میشد تا برود پیش سیاوش. بند کفش هایش را بست، صورت مادرش را که داشت سفارشات لازم را میکرد بوسید و از خانه بیرون زد. توی اتوبوس که نشست، گردنبند سیاوش را از کیفش بیرون آورد. دویت داشت هرچه زودتر گردنبند را برایش ببرد و به گردنش بیندازد.
بالاخره رسید. وارد راهرو که شد هیجانی را در بخش دید. دقیق شد. یکی دو تا از پرستارها به سمت اتاق سیا ش در رفت و آمد بودند. چقدر این صحنه برایش آشنا بود . خودش را به کنار دیوار رساند و به دیوار دست گرفت.
با خودش گفت:
- مادر که گفته بود خوابش خواب خوبی ست! پس چرا...
کنار دیوار سر خورد روی زمین. فکر تکرار خوابش در واقعیت همه توانش را گرفت. چشمش به اتاق بود. فکر کرد الان است که تخت ملحفه پوش را بیرون بیاورند. یکی از پرستارها دیدش. رو کرد به سمت همکارش که پای تلفن بود:
-خانم میرزایی! بیا، خانمش اینجاست
به طرفش آمدند و کمکش کردند روی صندلی های استیل نقره ای رنگ بخش بنشیند. نگاهش خیره مانده بود به دیوار روبرویش. میترسید سر بچرخاند سمت اتاق. لب هایش لرزید:
-اتفاقی ...افتاده?
پرستار همان طور که دستش را پشت کمر راحله گذاشته بود گفت:
-آره عزیزم، یه اتفاق خوب!!
خدایا! یعنی پرستار هم مثل مادرش داشت دلداری اش میداد? اتفاق خوب? اتفاق خوب که این همه هیاهو نداشت
پرستار منتظر نماند:
-حال مریضتون بهتر شده... سطح هشیاریش بیشتر شده... البته هنوز پایدار نیست ولی خب امیدوار کننده هست. حالا دکتر میاد باهات حرف میزنه
راحله باورش نمیشد، نمیدانست بخندد یا گریه کند. لب هایش خندان بود و چشم هایش گریان!
-یعنی به هوش اومده?
پرستار خندید:
-نه عزیزم! هنوز تا بهوش اومدن خیلی مونده. ان شالله به هوش هم میاد...دعا کن... دکتر اومد، برو باهاش صحبت کن
راحله خودش را به دکتر رساند و وقتی دکتر حرف های پرستار را تایید کرد انگار بال در آورده باشد. خودش را به اتاق رساند.
کنار تخت ایستاده بود. با چشم های اشکبار به سیاوش خیره شده بود. به طرفش رفت. دست هایش را دور صورت سیاوش قاب کرد. سر خم کرد و گونه سیاوش را بوسید:
-بر میگردم عزیز دلم
باید به خانواده اش خبر میداد. تلفن را از کیفش در آورد، اما نه، باید حضوری میرفت. به سمت در رفت. میخواست از در خارج شود که دید هیکلی مردانه و درشت قاب در را پر کرده است. سر بلند کرد، سید صادق بود
تعجب کرد. آخرین باری که سید را دیده بود بعد از عمل بود. چقدر آشفته بود، اما حالا، از آن آشفتگی خبری نبود. مثل قبل مرتب بود و سرحال.
احساس کرد کمی از این رفیق بی معرفت دلخور است اما باز هم ترجیح داد زود قضاوت نکند.
بعد یادش آمد به سیاوش، آمد دهان باز کند و بگوید سیاوش حالش بهتر شده اما قبل از اینکه حرفی بزند، سید نگاهش را چر خاند روی سیاوش:
-میدونم! برای همین اومدم
و رفت طرف چارت آویزان از تخت سیاوش. برش داشت و مشغول برگ زدن شد.
از اتاق بیرون زد. قبل از اینکه از بخش بیرون برود، یادش آمد از پرستار تشکر نکرده است. برگشت سمت ایستگاه پرستاری. از همه تشکر کرد. یکی از پرستارها پرسید:
- این آقا از آشناهاتون هستن? دکتر تدین رو میگم
- بله، دوست شوهرمه!
- واقعا? نمیدونستم
راحله کمی فکر کرد:
-شما بهشون گفتین که حال همسرم بهتر شده?
- نه! ما هنوز به کسی خبر ندادیم. خانم میرزایی میخواستن بهتون زنگ بزنن که دیدیم اینجایین
راحله موقع رد شدن، نگاهی از پنجره به داخل انداخت:
- سید دست هایش را دور صورت سیاوش گرفته بود، پیشانی اش را به پیشانی سیاوش چسبانده بود، حس کرد شانه هایش میلرزد.
چقدر کارهای این جناب دکتر عجیب و غریب بود. اما یک چیز واضح بود، اینکه سیاوش را خیلی دوست دارد. پس چرا تمام این روزها هیچ وقت سراغی ازش نگرفته بود?
اما حالا وقت این حرفها نبود. باید میرفت و به خانواده خبر میداد...
پ.ن:
چارت: خلاصه ای از پرونده بیمار که معمولا در یک تخته شاسی فلزی در پایین تخت قرار دارد یا از لبه آن آویزان است
#ادامه_دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 #بادبرمیخیزد #قسمت163 ✍ #میم_مشکات پدر سیاوش چند ساعتی بود که آمده بود خانه تا استراحت کند
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت164
✍ #میم_مشکات
یک هفته دیگر هم گذشت. چون وضعیت سیاوش هنوز پایدار نشده بود دکتر توصیه کرده بود که چند روزی در بیمارستان بماند و پدر هم که دلهره پسرش را داشت بیشتر از دکتر مصر به این کار بود.
حال سیاوش رو به بهبودی می رفت. برخلاف آن دوماه، این یک هفته سید تمام وقت در کنار سیاوش بود و فقط وقت هایی که راحله یا خانواده اش می آمدند تنهایش می گذاشت.
روز های اول سیاوش گیج و منگ بود. در سکوت، به نقطه ای زل میزد و سعی میکرد تا چیزی ببیند ولی تلاشش بی فایده بود. هنوز حافظه اش به طور کامل برنگشته بود و بعضی از افراد را به یاد نداشت.
روز اولی که چشم باز کرد و حرف زد سید کنارش بود:
-اینجا کجاست? چرا تاریکه?
سید روی صندلی تکان خورد:
-اینجا بیمارستانه!
-کی اینجاست?
- منم سیاوش جان
- شما?
-خسته نباشی پسر! حالا دیگه پرفسور فتحی رو یادت نمیاد?
سیاوش ساکت شد و در ذهنش به دنبال نشانه ای از این پروفسور فتحی گشت:
-چیزی یادم نمیاد! سرم درد میکنه
-کم کم یادت میاد... سر دردت هم بخاطر دارو هاست.. خوب میشه
سیاوش که فکر میکرد پروفسور فتحی اسم واقعی همراهش باشد گفت:
-حالا چرا توی تاریکی نشستیم پروفسور? چراغو روشن کن
سید که هم خنده اش گرفته بود و هم این گیجی و کوری ناراحتش میکرد، لبخند تلخی زد، دستش را روی دست سیاوش گذاشت و گفت:
-تو تصادف کردی سیا... تقریبا دو ماهی بیهوش بودی! بخاطر تصادف ممکنه یه مدت بیناییت مشکل داشته باشه
سید دلش نیامد بگوید که نابینا شدی ولی سیاوش خودش این کار را کرد:
-یعنی کور شدم?
سید دید نمیتواند امید واهی بدهد:
-هنوز معلوم نیست... شاید اره، شاید نه
سیاوش کمی ساکت ماند بعد پرسید:
-تو باید دوست من باشی که اینجوری صدام میزنی یا شاید برادرم!!
-من دوستتم... ۱۵ ساله که رفیقتم
سیاوش با اینکه نمیدید سر چرخاند سمت سید:
- پس چرا چیزی یادم نمیاد! اسمت چیه?
-صادق! الان چیا یادته?
- تقریبا هیچی! فقط یادمه خوردم به یه چیزی و بعد توی سرم احساس درد داشتم... فقط همین
سید فکر کرد برای امروز کافی ست:
-خب، فعلا استراحت کن
چند روزی به همین منوال گذشت. سیاوش کم حرف شده بود و بیشتر در خودش بود. همه می آمدند و می رفتند اما سیاوش واکنش چندانی نداشت. کم کم حافظه اش بهتر شد اما شوک حاصل از نابینایی برایش سنگین بود.
دو شنبه عصر بود که راحله وارد اتاق شد.
راحله وقتی دید سیاوش خوابیده، پایین تختش ایستاد، کمی نگاهش کرد. بعد رفت سمت پنجره، و به خیابان روبرویش خیره ماند. هنوز هوا خیلی سرد نشده بود. پنجره را باز کرد تا هوای اتاق عوض شود. باد ملایمی شروع به وزیدن کرد. یاد شعری افتاد که روز اول نامزدی شان سیاوش برایش خوانده بود. زیر لب زمزمه کرد:
-باد بر میخیزد... باد وزیدن آغاز کرد
داشت شعر را میخواند که یکدفعه صدای سیاوش را شنید که همراهش داشت شعر را میخواند. خودش ساکت ماند و سیاوش چند مصرعی را خواند. بعد ساکت شد و گفت:
-این شعرو یادمه!
راحله خندان کنار تخت امد، روی لبه تخت نشست:
-حالا که یادته برام میخونی?
سیاوش کمی مکث کرد و بعد شروع کرد به خواندن و راحله چشم دوخته بود به چشمان دریایی رنگ سیاوش که حالا باز بود اما ...
چقدر خوشحال بود که سیاوش دوباره حرف میزد.
نعمت هایی در زندگی هستند که برایمان روزمره شده اند. تا از دستشان ندهیم نمیفهمیم که با وجود بدیهی بودن چقدر بزرگند و مورد نیاز.
راه رفتن، حرف زدن، دیدن... اموری که فکر میکنیم چون به راحتی از آنها استفاده میکنیم همیشگی اند و یا نیار به قدر دانی ندارند... و چه اشتباه بزرگی!
کافی ست فرزندمان یک روز نتواند اسممان را صدا بزند یا مجبور باشیم چند هفته ای با عصا راه برویم! آن وقت است که میفهمیم نعمت های زندگیمان چنان بی شمارند که تک و توک نداشته هایمان اصلا به چشم نخواهند آمد. اتفاقی که این روزها واژگونه است و همه اندک چیزهای نداشته هایشان را میبینند نه نعمت های بی شمار را...
وقتی شعر تمام شد، سیاوش کمی سرش را خم کرد تا بهتر بشنود:
-هنوز اینجایی?
راحله دستان سیاوش را در دست گرفت اما چیزی نگفت.
- چرا چیزی نمیگی?
- چی دوست داری بشنوی?
سیاوش کمی فکر کرد:
-من بعضی چیزارو یادم نمیاد. چرا اینجام?
راحله لبخندی زد:
-از اول اولش بگم?
- اگه جالبه آره!
و راحله شروع کرد به گفتن داستان برای سیاوش. از اول اولش !!
وقتی قصه کوتاه آشنایی و زندگیشان تمام شد سیاوش گفت:
- و حالا تو میخوای با یه مرد کور زندگی کنی?
#ادامه_دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 #بادبرمیخیزد #قسمت164 ✍ #میم_مشکات یک هفته دیگر هم گذشت. چون وضعیت سیاوش هنوز پایدار نشده
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت165
✍ #میم_مشکات
حس بدی داشت. مرد کور! اصلا دوست نداشت این کلمات را از دهان سیاوش بشنود! ذهنش را آشفته میکرد:
- اگه بگم بله، فکر میکنی از روی ترحمه؟
سیاوش کمی فکر کرد:
-اینطور که تو میگی من تو رو خیلی دوست داشتم، تو چی؟ منو همونقدر دوست داشتی؟
اشکی از چشمان راحله روی دست سیاوش افتاد. سیاوش سر چرخاند سمت راحله، دستش را بالا برد و سعی کرد صورت راحله را پیدا کند. راحله دست سیاوش را گرفت و کنار صورت خودش گذاشت. سیاوش با شست ش گونه راحله را نوازش کرد:
-این اشکا یعنی دوستم داشتی?
راحله دست سیاوش را گرفت، کف دستش را بوسید و گفت:
-دوست داشتم؟ تو همه ی دنیای منی سیاوش
و برای اولین بار سیاوش لبخندی زد. دست انداخت دور شانه راحله و به سمت خودش کشیدش. سرش را روی سینه اش گذاشت و دستش را دورش گرفت. همانطور که نگاهش به دیوار روبرو خیره بود گفت:
-یه مرد کور، که جلوی پای خودش رو هم نمیتونه ببینه چطوری میتونه دنیای کسی باشه؟!
با این حرف هق هق راحله بیشتر شد. جوری که لباس ابی رنگ سیاوش خیس شد.
چه بلایی سر سیاوش آمده بود؟
مردی که روزی کوهی از غرور و اعتماد به نفس بود حالا، خودش را حتی لایق مهر همسرش هم نمیدید!!
با خودش فکر کرد الان هرچقدر بگوید سیاوش باور نخواهد کرد. ترجیح داد سکوت کند.
دلش برای این آغوش گرم و مردانه تنگ شده بود. دست هایش را حلقه کرد دور سیاوش، چقدر به این ارامش نیاز داشت ...
سیاوش با خودش فکر کرد این دوماه چقدر این دختر اذیت شده است. چقدر سخت بوده است و این یک هفته ای که به هوش آمده بود، اینقدر در شوک بود که با کسی درست و حسابی حرف نزده بود. از خودش بدش آمد. این دختر همه فکر و ذکرش او بود و سیاوش بی توجه به دلهره ها و ترس های این مدتش، فقط به خودش فکر کرده بود. چقدر بی فکر!
دست دیگرش را دور راحله گرفت، سرچرخاند و صورتش را روی سر راحله گذاشت.
گوشی راحله زنگ خورد، وقتی حواب تلفن را داد از ایستگاه پرستاری صدایش کردند. راحله، همان طور که از در بیرون میرفت، کمی مکث کرد و گفت:
-پرسیدی تو با این وضعیت چطوری میتونی دنیای من باشی? بهتره بذاریم زمان جواب این سوال رو برای هردومون روشن کنه....من میرم کارای ترخیصت رو انجام بدم
بالاخره سیاوش مرخص شد و بعد از تقریبا دو ماه به خانه برگشت.
هنوز نمیتوانست درست راه برود و به عصا نیاز داشت. وقتی به خانه رسید مادر اسفند برایش دود کرده بود و پدرش گوسفندی را از خوشحالی سلامتی اش، جلویش سر برید.
سیاوش با کمک عصا های زیر بغلش و سید وارد خانه شد.
با هزار سلام و صلوات، به اتاق راحله رسید و روی تخت نشست. بعد از اینکه همه از اتاق بیرون رفتند و زن و شوهر را تنها گذاشتند، سیاوش چوب های زیر بغلش را کناری گذاشت و کش و قوسی آمد:
-آخخخ، بدنم خشک شده
راحله چادرش را به جوب لباسی آویزان کرد و سر به سر سیاوش گذاشت:
- منم اگه دو ماه تمام میخوابیدم بدنم خشک میشد
سیاوش خندید و راحله با کیف نگاهش کرد. چقدر دلش برای این خنده ها و آن دندان های ردیف تنگ شده بود. اشک شوق در چشم هایش حلقه زد. با همان مانتو شلوار کنار سیاوش نشست:
-نمیدونی چقد از اینکه اینجایی خوشحالم! تمام این مدت به این فکر میکردم که یعنی میشه یه بار دیگه من وسیاوش اینجوری کنار هم بشینیم و حرف بزنیم؟
سیاوش با چشم هایی که نمیدید به صورت راحله زل زد:
-بخاطر من خیلی اذیت شدی! جبران میکنم
- این چه حرفیه سیاوش، تو بخاطر من اینجوری شدی، من باید جبران کنم
و سیاوش که حالا همان سیاوش سابق شده بود، شوخی اش گل کرد:
-اصن چطوره دو تامون برای هم جبران کنیم
راحله خنده اش گرفت و سیاوش ادامه داد:
-خب حالا برای اولین جبران، برو ماشین بیار که این زلف های تا به تا رو بتراشیم. یه ساعت دیگه آبجی ها زنگ میزنن، منو اینجوری ببینن فک میکنن تو موهامو کندی
سوده و سارا، خواهر های سیاوش که ایران نبودند، هر از گاهی تماس تصویری داشتند و با راحله و سیاوش حرف میزدند. این مدت پدر سعی کرده بود یک جوری رفتار کند تا بویی نبرند و وقتی سیاوش به هوش آمده بود جریان را گفته بود و در این یک هفته، یکی دوبار زنگ زده بودند و حالا که سیاوش مرخص شده بود میخواستند تماس بگیرند و حالی بپرسند...
#ادامه_دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 #بادبرمیخیزد #قسمت165 ✍ #میم_مشکات حس بدی داشت. مرد کور! اصلا دوست نداشت این کلمات را از
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت166
✍ #میم_مشکات
چند دقیقه بعد، بابا ایرج، در حمام نشسته بود و داشت موهای پسرش را ماشین میکرد. راحله هم دم در ایستاده بود و تماشایشان میکرد و میخندید به شو خی هایشان. سیاوش عین بچه مدرسه ای هایی که دوست ندارند مویشان کوتاه شود یکسره غر میزد:
-میگم بابا خراب نکنی موهامو! چهار راه بندازی وسطش
- حرف نزن بچه، میدونی چند بار بچه بودی خودم موهاتو زدم?
-والا تا جایی که من یادم میاد بیشتر وقتها عمو مهران سر مارو میتراشید. اول مهر که میشد تو خونه مادر بزرگ، من و کیا و فرزاد و بقیه پسرارو به صف میکرد و دونه به دونه کچلمون میکرد. با اینکه معلم بود اون لحظه به نظرم حس یه پشم چین رو داشت که داره پشم گوسفندارو میزنه! اخرشم تا دو سه جای کله مون رو زخم و زیل نمیکرد ول کن نبود.
- اینقد حرف نزن ببینم چکار میکنم
- میدونی، الان که فکر میکنم میبینم خنده هاش خیلی خبیثانه بود!
سیاوش این را گفت و زد زیر خنده ولی یکدفعه با دردی که در گوشش احساس کرد تقریبا داد زد:
-بابا گوشمو بریدیا! من کور شدم شما نمیبینی?
آری، پدر نمیدید، چرا که با وجود لبخند ها و شوخی هایش، پرده اشکی که جلوی چشم هایش بود نمیگذاشت ببیند. چگونه بببند سیاوشش با چشمانی نابینا جلویش نشسته و اشکش در نیاید?
پسری که تا دیروز درس میخواند، درس میداد، رانندگی میکرد، حالا قرار بود تبدیل شود به آدمی طفیلی که حتی برای راه رفتن محتاج دیگران است?
اینها بود که اشک میشد در چشمان پدر و نمیگذاشت ببیند. و این جمله اخر سیاوش، تیر خلاص بود. نتوانست تحمل کند. اشکی را که میخواست از نوک دماغش پایین بچکد با سر استینش پاک کرد، ماشین را خاموش کرد.
راحله که می دید پدر چه تلاشی میکند برای اینکه جلوی سیاوش گریه نکند گفت:
-بدین به من بابا! یه بلایی سرش میارم که التماس کنه شما براش بزنین
- خدا به دادم برسه. بذار وصیت کنم اقلا
پدر لبخندی مغموم زد، ماشین را به دست راحله داد و غیبش زد. رفت توی اتاق، سر گذاشت به دیوار و های های زد زیر گریه...
دکتر برای سیاوش چند جلسه ای فیزیو تراپی نوشته بود. استخوان پایش موقع شکستن جابجا شده بود برای همین بعد از جوش خوردن نیاز به مراقبت داشت.
از طرفی دو ماه بیهوشی کمی ماهیچه هایش را تحلیل برده بود جوری که بدون چوب زیر بغل راه رفتن برایش سخت بود. بخاطر چشمش و آن خونریزی اولیه، هم یک سری اسکن لازم بود.
راحله سعی میکرد، برای جلسات فیزیو تراپی و کارهای پزشکی که هنوز لازم بود خودش در کنار سیاوش باشد که یک وقت سیاوش فکر نکند خسته شده یا حس کند سربار دیگران است. هرچه باشد هرکسی با همسرش کمتر رو در بایستی دارد.ذ
این کارها، در کنار کلاس های درس و مراقبت ها و کارهای خانگی سیاوش که هموز به نابینایی اش عادت نکرده بود جسم راحله را خسته میکرد. گاهی وقتها شبها سیاوش بی خواب میشد یا اگر میخوابید خواب های آشفته میدید و راحله مجبور بود کمکش کند و به همین خاطر دچار کمبود خواب هم شده بود طوری که گاهی احساس ضعف میکرد و چشمش سیاهی میرفت.
با وجود همه اینها خوشحال بود. خوشحال از اینکه سیاوش دوباره به زندگی برگشته و میتواند در کنارش باشد. با این فکر ها نیرویی تازه میگرفت و میتوانست سختی ها را تحمل کند.
آن شب، مادر برای تشکر از زحمات سید صادق او و همسرش را برای شام دعوت کرده بود.
وقتی آمدند، پسر کوچک دو-سه ساله ای هم همراهشان بود. پسری بامزه و خوش رو با موهایی حالت دار و خرمایی. همانطور که در بغل سید بود، با چشم های درشت و سیاهش هیجان زده اطراف را میپایید و با زبان دست و پا شکسته سوال میپرسید.
شباهت عجیبی بین این پسر و زینب خانم بود طوری که همه فکر کردند لابد خواهر زاده ای، برادر زاده ای ست که به خاطر علاقه وافری که به زینب خانم داشته خودش را به مهمانی تحمیل کرده!
از آن بچه های سرتق که وقتی کسی را دوست دارند آویزانشان می شوند و میخواهند هرجا که میرود پا به پایش راه بیفتند!
و حالا این عمه یا خاله مهربان جور این پسر بچه شیرین را کشیده بود.
اما تعجب همه وقتی بیشتر شد که دیدن این آقا حیدر کوچک، زینب را مامان خطاب میکند و سید صادق را پدر!
وقتی سیاوش فهمید بچه ای همراه مهمانهاست، راحله را کناری کشید و گفت:
-باید زودتر بهت میگفتم اما پیش نیومد، بعدشم که اون اتفاقا افتاد. یه وقت چیزی نپرسی ازشون، بعدا همه چیز رو برات توضیح میدم. فعلا کاملا عادی رفتار کن
#ادامه_دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 #بادبرمیخیزد #قسمت166 ✍ #میم_مشکات چند دقیقه بعد، بابا ایرج، در حمام نشسته بود و داشت موها
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت167
✍ #میم_مشکات
سید کنار سیاوش نشست، دست روی زانویش گذاشت و گفت:
-خب جناب سلمان خان، در چه حالی؟
سیاوش از آن قهقهه هایی زد که حال دل راحله را کوک میکرد.
سید خوب بلد بود حال سیاوش را سر جایش بیاورد. شوخی هایش حساب شده بود. لوده بازی در نمی آورد. موقع شوخی هم قیافه اش چنان جدی بود که اصلا فکر نمیکردی در حال تیکه انداختن است.
راحله با لبخند، به سیاوش که میخندید خیره شد و سید ادامه داد:
- جان خودت، دفعه بعد خواستی از این هندی بازیا در بیاری، یجوری برو یه سره بشی! دو ماه آزگار مارو علاف خودت کردی اخوی!
دیگه نهایت یکی دو روزه پرونده رو جمع کن یا اینوری یا اونوری
بعد رو کرد به پدر سیاوش و گفت:
-البته با اجازه شما!
همه از این حرف سید خنده شان گرفت و سید ادامه داد:
- میدونی از چی خوشم میاد? عینهو این فیلما نشدی که وقتی طرف به هوش میاد مغزش اتصالی میکنه و شروع میکنه به زمین و زمان فحش میده! حالا یکی باید بیاد نازشون رو بکشه که سر جدت کوتاه بیا بعد این همه دردسر!
نه افسرده شدی نه پرخاش گر، عین یه بچه مودب با وضعیت کنار اومدی
بعد خودش هم از این حرفش خنده اش گرفت.
موقع شام که شد، زینب خانم رفت توی آشپزخانه تا به مادر راحله تعارفی بزند برای کمک. شیما هم که به بهانه درس جیم شده بود توی اتاق تا از زیر کار در برود!
پدر راحله داشت با تلفن حرف میزد و بابا ایرج هم که عاشق بچه ها بود، حیدر کوچولو را روی پایش نشانده بود و داشت باهاش بازی میکرد.
راحله لیوان آبی را که برای سیاوش آورده بود روی میز گذاشت و رو به سید گفت:
-آقا سید، بفرمایین سر میز، شام ...
اما حرفش را خورد. نگاهش افتاد به آن انگشتر حدید و ذکر آشنای رویش!
این انگشتر را می شناخت. آن شب، توی امامزاده ...
سر که بلند کرد دید سید دارد نگاهش می کند. خواست حرفی بزند که صادق انگار فهمیده باشد میخواهد چه بگوید چشم هایش را بست، دستش را جلوی بینی اش گرفت به علامت هیس و کمی سرش را تکان داد که یعنی راحله سکوت کند و حرفی نزند. راحله دهانش بسته شد.
سیاوش که از این سکوت ناگهانی تعجب کرده بود کمی سر چرخاند:
-راحله؟ سید؟ چی شد؟ اینجایین؟
صادق دست روی شانه سیاوش گذاشت:
-نه، من که رفتم خونه مون! تو هم پاشو برو اونور برای شام!
و به سیاوش کمک کرد تا بلند شود، دستش را گرفت و به سمت میز شام برد.
و راحله همانجا زیر لیوانی به دست ایستاده بود و ماتش برده به این دو رفیق قدیمی!
دوباره به این فکر کرد که این سید واقعا کارهایش عجیب غریب است!
حالا می فهمید معنی آن جواب پدر را!
حالا می فهمید علت آن غیبت دو ماهه سید را!
یعنی تمام این مدت، سید در امامزاده کوچک مانده بود؟ بخاطر رفیقش؟
احساس کرد برای اولین بار در عمرش حسودی اش شده! به سیاوش!
به سیاوش که چنین رفیق خوبی داشت!
رفیقی که برای سلامتی سیاوش نذر کرده بود. اینکه بعد از اتمام دوره اش، هفته ای یک عمل رایگان داشته باشد حتی اگر آن عمل تنها عمل تمام هفته باشد!
نذری که راحله و سیاوش هرگز نفهمیدند.
به سیاوش که لابد خدا خیلی خاطرش را می خواهد که چنین رفیق خوبی برایش دست و پا کرده است.
این یعنی سیاوش می توانست خیلی بیشتر از آنچه که هست باشد و این راحله بود که باید با عشق و حوصله، این راه را هموار میکرد برای همسرش! برای مردی که همه ی دنیایش بود!
نیمه های شب بود که راحله با صدایی بیدار شد. این مدت خوابش خیلی سبک شده بود و با کوچکترین حرکتی یا صدایی بیدار می شد.
خوب که دقت کرد حس کرد صدا از سمت سیاوش است. فکر کرد لابد سیاوش باز در حال کابوس دیدن است. از جایش بلند شد تا سیاوش را بیدار کند که فهمید اشتباه کرده است. سیاوش کابوس نمیدید، داشت گریه میکرد!!
کنار تختش نشست:
-بیداری سیاوشم?
سیاوش که متوحه بیدار شدن راحله نشده بود سریع اشک هایش را پاک کرد:
-آره، خوابم نمیبره!
راحله دلش گرفت. پسری که تا دیروز باید به زور پارچ آب بیدارش میکردی حالا چنان به هم ریخته بود که ساعت سه نصف شب هنوز بیدار بود:
-چرا عزیز دلم?درد داری?
سیاوش سعی کرد بنشید:
-نه زیاد! فکرم مشغوله
-برای همین گریه کردی?
#ادامه_دارد..
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج