شیفتگان تربیت
نزدیک قله ایم❗ خستگی ممنوع #اللهم_عجل_لولیک_الفرج •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
سوالی هست که به دنبال جوابش نیستم
اما دوست داریم شما
به خودتان جواب دهید ؛
چرا وقتی مباحث مرتبط با مقاومت
را منتشر میکنیم
انقدر لفت زیاد میشود؟!
👈انشاءالله که نگذاریم درگیر اسلام انگلیسی - آمریکایی شویم ؛
👈غیرت انقلابی بی خیالی نمی پذیرد
کانال شیفتگانتربیت
به دنبال محتوای ناب تربیتی
و جریانساز بوده ؛
✊✌️حالا که دست مقاومت به سمت قله پیروزی بلند شده، از ما نخواهید که منفعل باشیم.
مثل همیشه حمایت خودتون از کانال رو
❤️با انتشار پست ها و لینک کانال نشون بدید.
https://eitaa.com/joinchat/2153840705Cd3695f0b90
ارادتمند شما تیم کانال #شیفتگان_تربیت🌹🌹
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
504.2K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️ السلامُ عَلَیْکَ یا بَقِیَّةَ اللّهِ فی اَرْضِه
❤️السلامُ عَلَیْکَ حینَ تَقْرَاُ و تُبَیِّن
❤️السلامُ عَلَیْکَ حینَ تُصَلّی و تَقْنُت
❤️السلامُ عَلَیکَ حینَ تَرْکَعُ و تَسْجُد
❤️السلامُ عَلَیْکَ حینَ تُهَلِّلُ و تُکَبِّر
❤️السلامُ عَلَیْکَ حینَ تَحْمَدٌ و تَسْتَغْفِر
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
2.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در ساحل نجات تو پهلو گرفتهام
سیل گناه برده اگر بارها مرا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
امروز جمعه و روز توجه بیشتر به خانواده است ؛ به همسر (آقا به خانم و خانم به آقا )و فرزندان خود بیشتر محبت کنیم ؛ هیچ چیز و هیچ کس خانواده نمی شود
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#یاصاحبادرکنا
#جمعه_های_انتظار
#یا_اباصالح_المهدی
#ظهور
#زندگی_با_آرامش_همراه_خانواده
#خانواده_ی_مهدوی
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 ☁️🌟☁️🌟☁️🌟☁️🌟☁️🌟☁️🌟☁️🌟 #بادبرمیخیزد #قسمت123 ✍ #میم_مشکات راحله احساس کرد سرش به دوران افتا
* 💞﷽💞
☁️🌟☁️🌟☁️🌟☁️🌟☁️
☁#بادبرمیخیزد
#قسمت124
✍ #میم_مشکات
سیاوش این بار محو این حجم از مهربانی، عقل و درایت شد. دستان ظریف و گرم راحله، آب سردی بود روی آتش خشمش. چطور میتوانست در کنار چنین فرشته ای عصبانی باشد?
فکر میکرد لابد این حرف و رفتار، راحله را، این دختر مقید را، چنان بر آشفته خواهد کرد که در چشم بر هم زدنی، با چشمانی گریان، جمع را ترک کند... و او با چه مشقتی باید راحله را راضی کند که سودابه دروغ گفته است!! اصلا شاید نامزدی شان را به هم می زد! چه فکر هایی کرده بود... اما حالا! نمی دانست چگونه قدردان این همه آرامش باشد که به یکباره این موجود ظریف و آرام، نثارش کرده بود. باری بزرگ را از دوشش برداشته بود. هرچند هنوز هم دلهره داشت. شاید این آرامش قبل از طوفان بود! نفس عمیقی کشید و با اضطراب گفت:
-پیش نیومده بود! تو مخالفی?
راحله سری به علامت نفی تکان داد و گفت:
-من عاشق پیانو هستم. مخصوصا کوک ایرانی
گل از گل سیاوش شکفت و راحله ادامه داد:
-البته اگ اشکالی نداره من نمازم رو بخونم بعد بیام همنوازی شمارو بشنوم
سیاوش که هر لحظه چهره اش بشاش تر از قبل میشد گفت:
-حتما..حتما
راحله میخواست چیزی بگوید که کیا ویولون به دست و قیل و قال کنان، از راه رسید و گفت:
-هوووو پاشو اقای زن ذلیل! وقت زیاده برا اینکه خودتو لوس کنی. پاشو بیا همنواز من شو ببینم .. به افتخار خانمت میخوام یه قطعه شاد بزنم. دو ضربی گلهای استاد معروفی و خرم رو یادته?
سیاوش که از شلوغ بازی کیا خنده اش گرفته بود رو به جمعی که منتظر بودند گفت :
-باعث افتخاره که بتونم خوشحالتون کنم اما اگه اجازه بدین تا ما سازهامون رو کوک میکنیم، اول خانم بنده، نمازشون رو بخونن، بعد من در خدمتتون هستم
و کیا تایید کنان گفت:
-بله، حتما... اصن آهنگ به افتخار ایشونه نباشن که نمیشه
راحله تشکر کنان رفت و با کمال تعجب دید تعدای از جمع، حتی کسانی که فکرش را هم نمیکرد، با این پیشنهاد رفتند تا نمازشان را بخوانند. و راحله خوشحال بود که هیچ قضاوتی بر اساس ظاهر در مورد کسی نکرده بود و درونش را پر از نخوت و عجب نکرده بود که خود را برتر ببیند به جهت عیبی که در ظاهر آنان بود. شاید اصلا آمدن او به این فامیل قرار بود بشارت و هدایتی باشد برای کسانی بود که هنوز رگه هایی از ایمانشان به جا مانده بود. و با خودش فکر کرد کاش بتواند کاری انجام دهد در راه کسی که همیشه منتظرش بود.
راحله نمازش را خواند، برگشت و جمع به افتخار ورود تازه عروس یک صدا دست زدند. راحله در گوشه ای نشست و با خوشحالی به سیاوش نگاه کرد که با شور و حرارت پدال های پیانوی شونبرون را فشار میداد و دستان پر جنب و جوشش، کلاویه ها را نوازش میکرد. سیاوشی که حس میکرد قرار است سختی های عشقش، برکتی باشد در زندگی اش. سختی هایی که رشدش خواهند داد ...اصلا سختی ها مگر جز برای رشد هستند?
و در این میان، سودابه بود که نقشه اش نه تنها خنثی شده بود بلکه برعکس، خودش باعث شده بود حواس بقیه جمع این عروس تازه وارد بشود و همه بیشتر از قبل شیفته اش شوند. راحله آن شب مصداق عینی این حدیث حضرت امیر بود که اگر رابطه تان را با خدا اصلاح کنید، خداوند رابطه تان با خلق را اصلاح خواهد کرد.
آخر شب وقتی برمیگشتند، راحله سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود و آسمان را نگاه میکرد. سیاوش زیر چشمی نگاهش کرد. با اینکه راحله چیزی به رویش نیاورده بود ولی هنوز فکر میکرد ممکن است هر لحظه راحله حرفی بزند یا حداقل گله ای بکند اما لبخندی که بر لب راحله بود نشان میداد احتمالات سیاوش خیلی هم درست نیست. طاقت نیاورد. میترسید سودابه حرف بی ربطی زده باشد:
-مهمونی خوش گذشت?
-عالی بود!
چه جواب دور از انتظاری! سیاوش تعجب کرد:
-هیچ کس چیری نگفت?
را حله با همان لبخند جواب داد:
-چه چیزی? فقط یکم تعجب کرده بودن وگرنه فامیلات خیلی مهربونن، مث خودت
و ریز خندید. سیاوش لبخندی زد از این خنده راحله:
-آخه وسط مهمونی حس کردم قیافه ت در هم رفته
راحله هنوز نگاهش به خیابان بود:
-نه، همه چیز خوب بود
سیاوش نگاهی به راحله کرد. لابد راحله نمیخواست بروز دهد. نگاهش را به جلویش دوخت:
-در مورد کارای سودابه باید بگم من شاید خیلی ادم معتقدی نباشم اما از اینکه به اسم کلاس یه سری حریم هارو بشکنم ابا دارم. هرچی باشه مملکت ما فرهنگ خودش رو داره و من بزرگ شده همین جام. از اینکه ادای اونوریارو در بیارم خوشم نمیاد.
میدونستم که امشب ممکنه عمه فریده یا سودابه حرفی بزنن اما خواستم باشی تا بدونی توی فامیل ما چه آدم هایی هستن. قایم کردنشون فایده ای نداره. اگه حرفی نزدم به این معنا نبود که نفهمیدم حالت رو. من همیشه پشتت هستم اما بالاخره تحمل چنین شرایطی ممکنه سخت باشه. خواستم صادقانه همه چیز رو بدونی و تصمیم بگیری
سیاوش این را گفت و ساکت شد...
#ادامه_دارد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
3.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 با امام زمان (عج) معامله کن
#امام_زمان_عج
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#استاد_انصاریان
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
@Maddahionlinمداحی آنلاین - نماهنگ الهی دورت بگردم - جواد مقدم.mp3
زمان:
حجم:
8.33M
نامه نوشتم برا تو
ملالی نیست جز دوریتون
پس کی میخواهدش بشکنه
این شیشهی صبوریتون
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
1_2888786642.mp3
زمان:
حجم:
4.97M
🕊نماهنگ اعتکاف🕊
❤️#عاشقان_اهل_بیت_(علیهم السّلام)
🌼#اَللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
#رمان_بانوی_پاک_من🥀 #قسمت_شصت_و_سه خبر حاملگی لیدا مثل بمب تو فامیل ترکیده بود و همه مهمونی
#رمان_بانوی_پاک_من🥀
#ادامه_قسمت_شصت_و_چهار
"لیدا"
چند روزی رفتار کارن بهترشد اما باز انگار گند اخلاقیاشو از سر گرفت و شروع کرد به بی توجهی.
منم حالت تهوع داشتم و مدام عق میزدم اما کارن اندک توجهی نمیکرد.
اعصابم حسابی خورد شده بود و چاره ای جز مقابله به مثل نداشتم.
منم باهاش سرد شدم و دیگه آدم حسابش نکردم.
زن و شوهر مثل دوتا غریبه یا همخونه زندگی میکردیم.
صبحانه و ناهار که تنها یک چیزی درست میکردم میخوردم اما شام با کارن میخوردم اونم به زور.
از زندگیم هیچ لذتی نمیبردم همشم تقصیر کارن و رفتار مسخره اش بود.
دلم میخواست این بچه لااقل به دنیا بیاد که دلم خوش باشه.
شاید یکم رفتار کارن عوض بشه.
دیگه با زهرا حرفی نزدم چون میدونستم این خوب شدنای گه گاهی کارن،تقصیر زهراست.
ماه های اول بارداریم خیلی سخت بود برام.
مامان هرروز میومد بهم سر میزد اما من کمبود توجه شوهرمو داشتم.
زهرا هم یک روز یک بار بهم زنگ میزد و احوالمو میپرسید.
همه هوامو داشتن جز شوهرم.
ماه های آخر بارداریم بود که مراقبتای کارن با توصیه های مامانم،بیشتر شد.
از سرکار که میومد کلی خرید میکرد و بهم میرسید اما میدونستم همه اش از زور و اصراره.
دلم میخواست تموم بشه و بچه به دنیا بیاد.
میدونستم دختره..کلی براش خرید کرده بودم و واسه اومدنش بی تاب بودم.
همدمم شده بود بچه تو شکمم.شبا تا باهاش حرف نمیزدم،خوابم نمیبرد.
یک روز زهرا بهم زنگ زد.
_بله؟
_سلام خواهری. خوبی؟
_سلام ممنون تو خوبی؟چه خبرا؟
_خوبم ممنون عزیزم. خبریم نیست سلامتی.شما چه خبر؟کارن چطوره؟عشق خاله چطوره؟
خندیدم و دستمو کشیدم رو شکمم.
_خوبن.نمیای اینجا دلمون تنگ شده؟
_آجی بخدا درس دارم.وقت کردم حتما میام.دل منم تنگ شده. کارن چیکار میکنه؟
_هیچی از سرکار میاد شام میخوریم میخوابه.
حس کردم آه کشید و ساکت شد.
میدونست خواهرش تو زندگی انگار هیچ خیری ندیده از شوهرش.
_عصر بیام دنبالت میای بریم خرید؟میخوام برا عشق خاله چیزی بخرم.
خندیدم و دلم آروم گرفت.
_آره آبجی بیا.با ماشین بابا میای؟
_آره عزیزم.پس ساعت۵آماده باش میام دنبالت.
_باشه حتما.فعلا خدافظ.
خداحافظی که کردم به شکمم دست کشیدم و گفتم:دیدی مامان جون چه خاله ات دوست داره؟با هم بریم کلی خوش بگذرونیم برات لباس خوشگل بگیرم.قربونت بشم مامان جونم.
اصلا غصه نخوری دخترگلم،دخترنازم،نازگل مامان،عشق مامان..
تا عصر که کارن اومد خودمو با آرایش و لاک سرگرمکردم.
کارن که نشست خستگیش در بره،نشستم کنارش و گفتم:زهرا قراره عصر بیاد دنبالم بریم خرید. تو خونه میمونی؟
با بی حالی و کسلی جوابمو داد:برو،مواظب خودتون باشین.
بدون حرفی رفتم تو اتاق و حاضر شدم.
زهرا زود اومد دنبالم و باهم رفتیم پاساژ مرکز شهر و کلی لباس و عروسکای خوشگل خریدیم.
آخرشبم منو گذاشت خونه و خودش رفت.روزای آخر بارداریم به سختی و زور گذشت.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ادامه_دارد
شیفتگان تربیت
#رمان_بانوی_پاک_من🥀 #قسمت_شصت_و_پنج "کارن" روزای آخر بارداری لیدا بود که یک روز،یکهو
#رمان_بانوی_پاک_من🥀
#قسمت_شصت_و_شش
وقتی بچمو دیدم دلم لرزید. یک دختر سفید پوست تپل که بی نهایت شبیه به لیدا بود. با بغض گرفتمش از پرستار و اشکام جاری شد.
نمیدونستم زندایی و زهرا کجان فقط میخواستم با بچه ام تنها باشم.
آروم تو بغلم خوابیده بود و دستای کوچولوش رو مشت کرده بود. دلم به حال دخترکم سوخت که قراره بی مادر بزرگ بشه.
منم که سررشته ای تو بچه داری نداشتم یا میسپردمش به مادرجون یا زندایی. دور مامان رو خط کشیدم چون بچه داری بلد نبود هه.
پرستار اومد بچه رو ازم گرفت و برد تا لباس تنش کنه و بهش شیرخشک بدن.
بمیرم برات دخترم که شیرمادر نمیخوری.
بمیرم برات دخترنازم که مثل پدرت محبت مادر نمیبینی اما عزیزدلم قول میدم برات پدرخوبی باشم.
قول میدم نزارم احساس کمبود کنی.
خبر فوت لیدا همه رو منقلب کرد و لرزوند.
سرخاکش همه میگفتن ای وای طفلی جوون بود.
طعم مادرشدن رو حس نکرد.
آخی بچه اش بی مادر چجوری بزرگ شه؟
زندایی به شدت حالش بد بود و هرروز راهی بیمارستان میشد. زهرا هم طفلی بخاطر نگه داری از مادرش جرات گریه و زاری نداشت.
البته میدونستم شبا تو اتاقش کلی گریه میکنه چون صبح هروقت میدیدمش چشماش پف داشت.
دایی انگار ده سال پیرتر شده بود و مادر جون و پدرجونم خیلی داغون شده بودن.
این وسط من دیگه با کسی حرف نمیزدم و همش دخترم تو بغلم بود و کناری مینشستم.
اسمشو گذاشته بودم محدثه چون میخواستم یک یادگاری از لیدا همیشه توخونه ام باشه.
تاچهلم یا خونه مادرجون بودم یا خونه زندایی.
محدثه فقط موقع عوض شدن ازم جدا میشد. غیر از اون همش تو بغلم بود.
انقدر خوشگل و خواستنی بود که همه دوسش داشتن. چشماش عسلی روشن بود منم دعامیکردم این رنگ بمونه رو چشمای ناز دخترم.
مراسم چهلم که تموم شد منم رفتم خونه ام. هرچی اصرار کردن که بمون، بچه میخواد عوض بشه و شیر بخوره و از این حرفا اما من قبول نکردم و رفتم خونه خودم.
باید همه چیزو یاد میگرفتم چون قرار بود تنهایی این دسته گل رو بزرگ کنم.
فکر به اینکه قراره تنهایی چه کارایی بکنم اذیتم میکرد. تا محدثه بزرگ بشه منم پیر میشم.
ولی فدای سر دخترم. بخاطرش از جونمم میگذرم.
تنها موجود دوست داشتنی دنیا فقط دخترم بود و بس.
مدتی که گذشت بیشتر کارا رو یاد گرفتم اما دیگه نمیتونستم همش توخونه باشم و سرکار نرم.
اونوقت با کدوم خرجی بچمو بزرگ میکردم؟
محدثه تقریبا دوماهه شده بود که فکری به سرم زد.
حالا که لیدا نبود و بچه منم بی مادر بود موقعیت مناسبی بود که از زهرا خاستگاری کنم.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ادامه_دارد
شیفتگان تربیت
#رمان_بانوی_پاک_من🥀 #قسمت_شصت_و_هفت محال بود قبول نکنه چون هم بچه
#رمان_بانوی_پاک_من🥀
#قسمت_شصت_و_هشت
سه روز گذشت و روز جواب دادن زهرا بود.
تو این سه روز دل تو دلم نبود و از نگرانی رو پا بند نبودم.
محدثه بدخلق شده بود و همش گریه میکرد.
تا بغلشم نمیکردم آروم نمیگرفت. عادت کرده بود به من.دعا کردم به زهرا هم عادت کنه.
میدونم مادرخوبی برای بچه ام میشه.
همش دل تو دلم نبود که قبول نکنه.
اونوقت انقدر پاپیچش میشدم که بالاخره راضی بشه. من دیگه کوتاه نمیام.
هرطور شده باید زهرا رو به دست بیارم.
اینهمه انتظار بسه دیگه زهرا باید مال من بشه.
عصر روز سوم بهش زنگ زدم. بعد سه تا بوق برداشت.
_بله؟
_سلام خوبی؟
_سلام ممنون شما خوبین؟
_با من راحت باش زهرا. فکراتو کردی؟
یکم من من کرد و گفت:باید به خانوادم بگم.
_زهرا جان شما قبول کن اونا با من. فقط بگوکه با من میمونی تاخیالم راحت بشه.
سکوت کرد. منم یک ضرب المثل درباره سکوت شنیده بودم.
_میگن سکوت علامت رضاست زهراخانم. مگه نه؟
خندید و منم گفتم:قربون خنده هات. خیلی میخوامت دختر.
بازم سکوت کرد. منم یکی زدم تو دهن خودم که بی موقع باز نشه وچرت وپرت نگه. اه لعنت به تو کارن. میدونم الان زهرا لبشو به دندون گرفته ومعذبه.
_خب من با دایی حرف میزنم.
_فقط..من شرط دارم.
_ جانم بگو هرچی باشه قبول میکنم.
_هر چی؟؟؟
اینجوری که گفت تردید کردم و گفتم:نه والا با این لحنی که شما گفتی.
خندید و گفت:زیاد سخت نیست روز خاستگاری میگم. اگه دوست داشتنتون واقعی باشه چشم بسته قبولش میکنین.
همین الانم چشم بسته قبولت دارم خانمی.
هیچی نگفتم تا دوباره گند نزنم.
_باشه. کاری نداری؟
_نه. محدثه رو ببوسین.
_چشم خانم. مراقب خودت باش. خداحافظ.
_باشه. خدانگهدار.
خداحافظی که کردم از سر آسودگی نفس عمیقی کشیدم. خداروشکر زهرا دیگه مال من شد. خانمخونه ام، مادر دخترم، همسر من..
خیلی خوشحال بودم برای همین، همون روز رفتم شرکت دایی و باهاش حرف زدم.
اول اونم تردید کرد اما گفت:هرچی زهرا بگه. من حرفی ندارم.
بعد مکث طولانی که کرد گفت:اما...اینو بدون من لیدا رو با رضایت خودم فرستادم خونه تو. نمیخوام زهرا هم مثل لیدا...
از خودم بدم اومد با این حرف دایی. آره دایی جان قدر دخترتو ندونستم و باهاش خوب نبودم اما زهرا فرق داره. دوسش دارم و تا دنیا دنیاست نمیزارم کسی چپ نگاهش کنه.
_خیالتون راحت دایی جان.
اون روز قرار خاستگاری رو گذاشتیم برای دو روز آینده که دایی بتونه با اون حال زندایی براش توضیح بده که قضیه چیه؟!
هرچند بنده خدا زندایی هیچوقت منو مقصر مرگ دخترش ندونست و مثل پسر خودش باهام رفتار کرد.
اما الان شاید اگه بفهمه میخوام با زهرا ازدواج کنم نظرش عوض بشه.
خلاصه تا شب خاستگاری بازم دل تو دلم نبود.
هزار بار کت و شلوارامو پوشیده بودم و امتحانشون کرده بودم.
دفعه دوم بود میرفتم خاستگاری. اون دفعه از سر اجبار بود ولی این دفعه به میل و خواسته خودم بود.
چه تفاوتی بود بین این دو مجلس خاستگاری. چقدر امشب خوشحال بودم و حاضر نبودم این خوشی رو با هیچچیز دیگهعوض کنم.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#رمان
#ادامه_دارد
شیفتگان تربیت
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹قسـمـت شـصـت و نـهــم سه روز گذشت و روز جواب دادن زهرا بود. تو این سه روز دل تو
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت هـفـتـادم
"زهرا"
اونقدر از خواستگاری و ابراز علاقه کارن شکه شده بودم که پاک فراموش کرده بودم اون مسلمون نیست. برای همین برای ازدواجم شرط گذاشتم و امیدوار بودم قبول کنه چون منم مثل اون خیلی بی تاب و بی قرار این وصلت بودم.
مامان که خبر خاستگاری رو از بابا شنید، اولش مثل من شکه شد اما کم کم کنار اومد و قبول کرد که بیاد.
مادرجون و پدرجون با عمه اومده بودن خونمون. قرار بود کارن با محدثه تنها بیاد.
دلیل اینکه عمه باهاشون نمیومد کاملا مشخص بود.
کارن تو هر موضوعی دخالت مادرشو ممنوع کرده بود و خودش تصمیم میگرفت.
الانم عمه به عنوان فقططط عمه من اومده بود به مجلس خاستگاری.
میدونستم به زور نشسته و بهم لبخند میزنه.
خیلی استرس داشتم. دستام میلرزید و نمیدونستم چیکار کنم.
چقدر جای محدثه خالی بود و چقدر دلتنگش بودیم.
اون شب بهترین لباسمو پوشیدم وچادر رنگیمو سرم کردم.
جلو آینه ایستادم و خودم رو برانداز کردم.
دامن بلند سفید با پیراهن آستین بلند کرمی و شال همرنگش که به صورت لبنانی بسته بودم دور سرم.
چادر سفیدمم که انداختم رو سرم، لبخند عجیبی رو لبم اومد. آره من خوشحالم از اینکه حسم به کارن یک طرفه نیست، خوشحالم که داره میاد خاستگاری، خوشحالم که قراره برای محدثه مادری کنم.
این وظیفه مادری از اول به گردنم بود و من هم چشم بسته قبولش کرده بودم.
چون کارن و محدثه رو اندازه جونم دوست داشتم و میدونستم میتونم مادرخوبی برای محدثه و همسر خوبی برای کارن باشم.
زنگ در که به صدا دراومد، رفتم بیرون.
کارن اومد تو و من از دیدنش ذوق زدم.
کت شلوار قهوه ای پوشیده بود با پیراهن کرمی.
خیلی خوشتیپ شده بود.سریع ازش چشم گرفتم اما او نزدیکم شد و گفت:سلام عروس خانم.
_سلام.
سرمو انداختم پایین. کارن دسته گل رو گرفت سمتم و گفت:هرچند خودت گلی.
گل رو ازش گرفتم و با لبخند تشکر کردم.
گونه محدثه رو که خواب بود، بوسیدم و رفتم سمت آشپزخونه.
چای ریختم و بردم برای همه.
محدثه تو بغل کارن غرق خواب بود.
جو سنگینی به وجود اومد که با تک سرفه کارن از هم شکست.
_ راستش دایی جان من اومدم اینجا که رسما زهرا خانم رو ازتون خاستگاری کنم. حرفامونم با اجازه بزرگترا زدیم فقط مونده جواب شما و..
نگاهم کرد و گفت:البته شرط زهراخانم.
بابا گفت:من مشکلی ندارم دایی جان اگه زهرا قبول کنه.
همه نگاها اومد سمت من.
_شرطم مسلمون شدن آقا کارنه.
انگاری کارن وا رفت.
_چی؟
_گفتم که مسلمون شدنتون. من با کسی که خدا و دین اسلام رو قبول نداره زیر یک سقف نمیرم.
_یعنی چی زهرا؟هرکسی رو تو قبر خودش میزارن. من به دین و ایمانت کاری ندارم تو هم نداشته باش.
_ببینین آقا کارن ما بهم نامحرمیم دلیلی نداره انقدر صمیمی حرف بزنین. بعدشم من گفتم شرط دارم اگه نمیتونین قبول کنین اجباری نیست. درضمن شما قراره بشین همسر من، مونس من، یار و همراه من.. پس باید با هم تفاهم و نقاط مشترکی داشته باشیم یا نه؟
دین و مذهب چیز الکی و شوخی بردار نیست. اگه مسئله پیشپا افتاده ای بود من حرفی نداشتم اما در این مورد...متاسفم.
از جام بلند شدم وگفتم:ببخشید با اجازتون شبتون بخیر.
رفتم تواتاقم و در رو بستم.
#رمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ادامه_دارد