eitaa logo
شـمیم‌وصــٰال•
1.7هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
°•﷽•° سَلام‌بَرصاحِب لَحظِهایِ اِنتِظار... در کویِ تو معروفَمُ از رویِ تو مَحروم :)💛 ‌ڪپی:ذکر¹صلوآت‌،ظهوࢪآقا.. ادمین تبادل : @eftekhari735753 کانال کتابمون: @enghelabsquare أللَّھُمَ؏َـجِّلْ‌لِوَلیِڪَ‌ألْفَـــــــــرَج
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروردگارا دفتر دل دوستانم را به تو می‌ سپارم ، با دستان مهربانت قلمی بر غم‌ هایشان بکش و دلی رسم کن به بزرگی آسمانت، پر از امید به رحمتت قشنگ ترین عشق نگاه خدا بر بندگان است ، هر کجای این سرزمین هستید به همان نگاه می‌سپارمتان شب پائیزی‌تون بخیر و خوشی🤚
بــسـم ࢪب العـــشق
•| بسم الله نور✨|•
فرزندم‌سلام حالت‌رانمیپرسم.چون.هیچکدام‌ازاحوالت برمن‌پوشیده‌نیست‌و‌از‌تو‌نسبت‌به‌تو‌آگاه‌ترم! همه‌ی‌حال‌و‌هوایت‌را‌میدانم‌ بهانه‌خنده‌هایت‌،دلخوشی‌ریز‌و‌درشتت‌ دلبستگی‌و‌نگرانی‌هایت،اه‌کشیدن‌های‌گاه و‌بی‌گاهت..! میدانم‌گاهی‌چقدر‌میرنجی! بی‌پناه‌میشوی! تنها‌میشوی:)) اما‌بدان‌در‌جهان‌کسی‌هست‌که‌به‌تو‌فکرمیکند هرکس‌کوچک‌تر‌از‌آن‌است‌که‌بخواهد‌ حال‌فرزندم را‌برهم‌بزند! درست‌است‌که‌رسمش‌بی‌وفایی‌و‌ فریب‌و‌در‌بساطش آرامش‌نیست‌اما‌آرام‌باش‌و‌بدان‌‌که‌ پدرت‌در‌کنار‌توست!! با‌تبت تب‌میکنم درد‌میکشی‌درد‌میکشم و‌اوضاع‌نابسامانت‌سامانم‌را‌بر‌هم‌می‌زند دعایت‌را‌آمین‌میگویم‌و‌برایت‌دعا‌میکنم وتنهایت‌نمیگذارم هر‌زمان‌گرفتار‌شدی‌صدایم‌کن (عجل الله تعالی فرجه)🌱
یکی از شیاطین جلو آمد و گفت : _مگر گمراه کردن اینان چه فایده ای دارد؟ شیطان : اینها را گمراه کنیم، امامشان دیرتر می آید! _آیا موفق شده ایم؟ شیطان خنده ای کرد و گفت : صدای گریه امامشان را نمیشنوی:)؟!💔🕯 |
شـمیم‌وصــٰال•
••🌸 #هـرچۍ_تـو_بخواے ✨ #پارت10 استادشمس شروع به تدریس کرد. وسط کلاس گفت: _تو این صفر و یک های برنا
••🌸 رفتم توی حیاط.... ریه ها مو پر از هوای معشوقم کردم. حالا که عشقمو جار زده بودم حال خوشی داشتم. بازهم کلاس داشتم... ولی روی نیمکت نشستم و بالبخند ذکر میگفتم. موقع اذان ظهر رفتم مسجد دانشگاه.وضو داشتم،سعی میکردم همیشه باوضو باشم. تو حال و هوای خودم بودم و کاری به اطرافیانم نداشتم. عصر هم کلاس داشتم. تا عصر توی مسجد بودم.حالم تقریبا عادی شده بود.کلاس عصرم رو رفتم. ولی از نگاه دانشجوهای کلاس و حیاط و راهرو معلوم بود خبرها زود میپیچه. مذهبی ترها لبخند میزدن،.. بعضیها سؤالی نگاهم میکردن،بعضیها با تأسف و تمسخر سر تکان میدادن. هرجور بود کلاسم تموم شد و رفتم خونه.مامان تا چشمش به من افتاد گفت: _هیچ معلوم هست کجایی؟ -سلام.آره،دانشگاه بودم دیگه. -علیک سلام.چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ -سایلنته.یادم رفت از سکوت درش بیارم.حالا چیشده مگه؟! -مگه تو با محمد قرار نداشتی؟ -آخ،تازه یادم افتاد. -چند بار زنگ زده بهت،جواب ندادی،زنگش بزن. گوشیمو از کیفم درآوردم... سیزده تا تماس بی پاسخ.پنج تاپیام. اوه..چه خبره.... پنج تماس ازمحمد،سه تماس از خانم رسولی،سه تماس از حانیه،دو تماس از یه شماره ناشناس.دو پیام از محمد. پیامهاشو بازمیکنم: کجایی خواهرمن؟جواب بده.جوون مردم منتظره. با سهیل قرار گذاشتم برای امشب،خوبه؟ سه پیام از حانیه و خانم رسولی: دانشگاه رو ترکوندی. کجایی؟ خبری ازت نیست؟ دو پیام از شماره های ناشناس.یکیش نوشته بود: سلام سهیل هستم.روی کمک شما حساب کرده بودم.آقا محمد میگه قرار امشب کنسله.میشه قرارو بهم نزنید لطفا؟ یکی دیگه ش نوشته بود: سلام خانم روشن. رضاپور هستم. متأسفم که مجبور شدم سکوت کنم و شما صحبت کنید.دلیل قانع کننده ای داشتم.حتما خواست خدا بوده،چون جواب شما مثل همیشه عالی بود.موفق باشید.. شماره ی محمد رو گرفتم. -چه عجب!خانوم!افتخار دادید تماس گرفتید،سعادت نصیب ماشد که صداتون رو بشنویم. -خب حالا...سلام -علیک سلام.معلوم هست کجایی؟ -بهت گفتم که تا عصر کلاس دارم.توی کلاس گوشیم رو سایلنته آقا. -ولی قرار بود منتظر خبر من باشی.اینجوری؟ -قرار کنسل شد؟ -همین الان با سهیل صحبت کردم،گفت هنوز هم دیر نشده.تو چی میگی؟ -الان کجایی؟ تا بیای دنبالم دیر نمیشه؟ -اگه زود آماده بشی نه.جلوی در خونه هستیم. -خونه ی ما؟! اینجا؟! -بعله.بامریم و ضحی.سریع آماده شو. سوار ماشین محمد شدم... -کجا قرار گذاشتین؟ -دربند خوبه؟ بالبخند گفتم:... ادامه دارد... کپے پارت هآے ࢪمان ممنو؏❌😊🖐🏾 •┈••✾•✨🌸✨•✾••┈• محیصا •┈••✾•✨🌸✨•✾••┈•
••🌸 بالبخند گفتم: _اونجا الان سرده.کاش میگفتی پالتو بردارم. -خجالت بکش... سهیل پیشنهاد داد بریم یه پارک خانوادگی.ما هم بخاطر تو به زحمت افتادیم و شام و زیرانداز و خلاصه وسایل پیک نیک آوردیم. به مریم گفتم: _ای بابا!شرمنده کردین زن داداش. مریم گفت: _خواهرشوهری دیگه.چکارکنم.گردنمون از مو باریکتره. پارک پر از درخت بود.... سکوهایی برای نشستن خانواده ها درست کرده بودن. یه جایی هم تاب و سرسره برای بچه ها گذاشته بودن.روشنایی خوبی داشت. سهیل قبل از ما رسیده بود... روی یکی از سکوهای نزدیک تاب و سرسره نشسته بود.بعداز سلام و احوالپرسی محمد و سهیل وسایل رو از ماشین آوردن و مشغول پهن کردن زیرانداز شدن. ضحی تا تاب و سرسره رو دید بدو رفت سمت بچه ها. من و مریم هم دنبالش رفتیم. وقتی محمد و سهیل زیرانداز هارو پهن کردن و همه ی وسایل رو آوردن ما رو صدا کردن که بریم شام بخوریم.محمد و مریم مشغول راضی کردن ضحی بودن که اول بیاد شام بخوره بعد بره بازی کنه. سهیل از فرصت استفاده کرد و اومد نزدیک من و گفت: _ممنونم که اومدید.وقتی جواب تماس هامو ندادید نا امیدشده بودم. -عذرخواهی میکنم.متوجه تماس ها و پیامتون نشده بودم. -بله.آقا محمد گفت. مؤدب تر شده بود. مثل سابق خیره نگاه نمیکرد و از ضمیر جمع استفاده میکرد. متین تر صحبت میکرد... راضی کردن ضحی داشت طول میکشید و سهیل هم خوب از فرصت استفاده میکرد.انگار ضحی و سهیل باهم هماهنگ کرده بودن. سهیل گفت: _نمیدونم آقامحمد درمورد من چی گفته بهتون. گرچه واقعا دلم میخواست جوابتون به خواستگاری من مثبت باشه اما من به نظرتون احترام میذارم.فقط سؤالایی برام پیش اومده که....البته آقامحمد به چندتاشون جواب داد و جواب بعضی از سؤالامو هم از اینترنتو کتابها گرفتم، اما دلایل شما رو هم میخوام بدونم. تا اون موقع با فاصله کنارم ایستاده بود.. ولی بحث که به اینجا رسید اومد رو به روی من ایستاد... من تمام مدت نگاهش نکردم. بالاخره محمد اومد،تنها.گفت: _ضحی راضی نمیشه بیاد.شام ضحی رو میبرم اونجا خانومم بهش بده. بعد توی یه ظرف کوکو و الویه گذاشت و با یه کم نون رفت سمت مریم و ضحی. چند قدم رفت و برگشت سمت من و گفت: _سفره رو آماده کن،الان میام. دوباره رفت... رفتم سمت وسایل و سفره رو آماده کردم. سهیل هم کمک میکرد ولی... ادامه دارد... کپے پارت هآے ࢪمان ممنو؏❌😊🖐🏾 •┈••✾•✨🌸✨•✾••┈• محیصا •┈••✾•✨🌸✨•✾••┈•