خدایا مرا بخاطر گناهانی که
در طول روز با هزاران قدرت
عقل توجیهشان میکنم ببخش.
[ شهید مصطفی چمران
#شبخوشیاعلی🌝🖐🏿
هدایت شده از شـمیموصــٰال•
••اَلْحَمدُ اللهِ الَذے خَلَقَ الحُسيـــن (ع)••♥️️
هدایت شده از چه غلطایی نباید کرد؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شـمیموصــٰال•
#جہاد
:
قلبےڪهتوش
جایِشهیدنیست؛
اونقلبنیستقبره..⚰💔
°[@ShmemVsal]°
رمان مدافع عشق♥️
#پارت15
در تمام مسیر بازگشت اشک میریزم... بیاراده و از روی دلتنگی؛ شاید
چیزی که پیش رو داشتم کار شهداست! بهعنوان یک هدیه... هدیهای
برای این شکست و تغییر هدیهای که من صدایش میکنم:
"علیاکبر"
**
صدای بوق آزاد در گوشم میپیچد.
شماره را عوض میکنم... خاموش!
کالفه دوباره شمارهگیری میکنم
باز هم خاموش!
فاطمه دستش را مقابل چشمانم تکان میدهد:
_ چی شده؟ جواب نمیدن؟
_ نه. نمیدونم کجا رفتن؛ تلفن خونه رو که جواب نمیدن؛ گوشیهاشونم
خاموشه، کلیدم ندارم برم خونه.
چند لحظه مکث میکند:
_ خب فعال بیا خونهی ما.
کمی تعارف کردم و “نه“ آوردم.
دودل بودم؛ اما آخر سر در برابر اصرارهایش تسلیم شدم.
وارد حیاط که شدم، ساکم را گوشهای گذاشتم و یک نفس عمیق کشیدم.
مشخص بود که زهرا خانوم تازه گلها را آب داده.
فاطمه داد میزند:
مـــــامـــــان، ما اومدیــــــم.
و تو یک تعارف میزنی که:
اول شما بفرمائید...
اما بیمعطلی سرت را پایین میاندازی و میروی داخل!
چند دقیقه بعد علیاصغر، پسر کوچک خانواده و پشت سرش زهرا خانوم
بیرون میآیند.
علی جیغ میزند و میدود سمت فاطمه... خندهم میگیرد چقدر شیطون!
زهرا خانوم بدون اینکه با دیدن من جا بخورد، لبخند گرمی میزند و اول
به جای دخترش، به من سالم میکند!
این نشان میدهد که چقدر خونگرم و مهماننوازند.
_ سالم مامان خانوم؛ مهمون آوردم...
و پشتبندش ماجرای مرا تعریف میکند.
-خالصه اینکه مامان باباشو گم کرده اومدهی خونه ما!
علیاصغر با لحن شیرین و کودکانه میگوید:
✨نویسنده:سادات هاشمی
@ShmemVsal
رمان مدافع عشق♥️
#پارت16
اچی؟ خاله گم چده؟ واقیهنی؟
زهرا خانوم میخندد و بعد نگاهش را سمت من میگرداند.
_ نمیخوای بیای داخل دختر خوب؟
_ ببخشید مزاحم شدم؛ خیلی زشت شد.
_ زشت این بود که تو خیابون میموندی!حاال تعارفو بذار پشت در و بیا
تو...ناهار حاضره.
لبخند میزند، پشت به من میکند و میرود داخل.
خانهای بزرگ، قدیمی و دو طبقه که طبقهی باالیش متعلق به بچهها بود.
یک اتاق برای سجاد و تو، دیگری هم برای فاطمه و علیاصغر.
زینب هم یک سالی میشود ازدواج کرده و سر زندگیاش رفته.
از راهرو عبور میکنم و پایین پلهها میشینم، از خستگی شروع میکنم
پاهایم را میمالم.
که صدایت از پشت سر و پلههای باال به گوش میخورد:
_ببخشید! میشه رد شم؟
دستپاچه از روی پله بلند میشوم.
یکی از دستانت را بستهای، همانی که موقع افتادن از روی تپه ضرب دیده
بود.
علی اصغر از پذیرایـی به راهرو میدود و آویزان پایت میشود.
_ داداچ علی. چال نیمیای کولم کنی؟
بی اراده لبخند میزنم، به چهرهات نگاه میکنم، سرخ میشوی و کوتاه
جواب میدهی:
_ الان خستهام... جوجه ی من!
کلمه ی جوجه را طور ی گفتی که من نشنوم؛ اما شنیدم.
یک لحظه از ذهنم میگذرد:
”چقدرخوب شد که پدر و مادرم نبودن و من الان اینجام“.
****
مادرم تماس گرفت:
-حال پدربزرگت بد شده... ما مجبور شدیم بیایم اینجا )منظور یکی از
روستاهای اطراف تبریز است(
چند روز دیگه معطلی داریم. برو خونهی عمهت!
اینها خالصهی جمالتی بود که گفت و تماس قطع شد.
چادر رنگی فاطمه را روی سرم مرتب میکنم و به حیاط سرک میکشم.
نزدیک غروب است و چیزی به اذان مغرب نمانده. تو لبهی حوض
نشستهای، آستینهایت را باال زدهای و وضو میگیری. پیراهن
چهارخانهی سورمهای مشکی و شلوار شش جیب!
میدانستم دوستت ندارم؛ فقط... احساسم به تو، احساس کنجکاوی بود.
کنجکاوی راجعبه پسری که رفتارش برایم عجیب بود.
”اما چراحس فوضولی اینقدر برام شیرینه؟ مگه میشه کسی انقدر خوب باشه؟
✨نویسنده:میم سادات هاشمی
@ShmemVsal
میگن آخوندا و بسیجیا برای ریا رفتن خوی، خب تو هم همتشو داری برای ریا برو بیشرف!
°[@ShmemVsal]°
حضرتآقامیفرماید:مسئلہ...!
امربہمعروفونهۍازمنکرمثلمسئلہ
نمازاست،یادگرفتنۍاست.
بایدبرویدیادبگیرید؛مسئلہدارد!!
#کجابایدچگونہ؟
+امربہمعروفونهۍازمنکرکرد.🔐🌱}
•➜ ♡჻ᭂ࿐