فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام بر تو2☺️🌸
امام زمانمسلام بر تو هنگامی که نماز می خوانی و قنوت به جای می آوری🙂🌼
#مهدویت
#عطر_انتظار
#قرارگاه_مجازی
#امام_زمان
╭─🌱✨🔥────•
│ 𝐉𝐨𝐢𝐧➴
╰➛@ShmemVsal
🖼عکس نوشت ا حیا برترین زیبایی
🔶 مناسب #عموم_مخاطبان
🔰 پیامبراکرم صلوات الله علیه و آله:
#حیا زیباست اما در زنان زیباتر است.
📚نهج الفصاحه ص 578
🔰سهیلا آرین(ایرانی بزرگ شده آمریکا):
#حجاب ، اسماعیل من بود.
فکرکردم صاحب دارم.
یه کسی اون بالا داره منو نگاه می کنه
داره به ملائکه اش می گه:ببینین! این سهیلاست!
می گه:چهل روز از یه گناه دوری کن،
بقیهاش با من سهیلا!
من اینطور حجاب را ازخدا خواستم و آماده بودم که هرقیمتی هست بپردازم.
#امر_به_معروف
#استان_کردستان
╭─♡«✨🥲» •••────••••
│
𝐉𝐨𝐢𝐧⇩
╰➛@ShmemVsal
10.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💻نماهنگ | امر به معروف
🔸مناسب: #عموم_مخاطبان
#امر_به_معروف و نهی از منکر از واجبات و فرایض بسیار مهم و بزرگ اسلامی به شمار میرود، و افرادی که این فریضهی بزرگ الهی را ترک میکنند یا در برابر آن بیتفاوتند گناهکار خواهند بود و کیفری سخت و سنگین در انتظار آنها است.
امر به معروف و نهی از منکر نه تنها به اتفاق فقهای اسلام واجب است، بلکه اصل وجوب آن جزو #ضروریات_دین مبین اسلام به شمار میآید.
📚درس هفتادوششم ،ج اول؛ «رسالهی آموزشی» احکام آیت الله خامنه ای
#امر_به_معروف
#استان_قم
╭─🌸«✨🌻»🌞•••────••••
│
𝐉𝐨𝐢𝐧⇩
╰➛@ShmemVsal
شـمیموصــٰال•
رمان مدافع عشق♥️ #پارت16 اچی؟ خاله گم چده؟ واقیهنی؟ زهرا خانوم میخندد و بعد نگاهش را سمت من میگردان
رمان مدافع عشق ♥️
#پارت17
می ایستی، دستت را بالا میآوری تا مسح بکشی که نگاهت به من
میافتد. به سرعت رو برمیگردانی و استغفرالله میگویـی.
اصلا یادم رفته بود برای چه کاری اینجا آمدهام.
_ ببخشید! زهراخانوم گفتن بهتون بگم مسجد رفتید به آقا سجاد گوش زد
کنید امشب زود بیان خونه.
همانطور که آستین هایت را پایین میکشی جواب میدهی:
-بگید چشم!
سمت در میروی که من دوباره میگویم:
_ گفتن اون مسئله هم از حاجـی پیگیری کنید.
مکث میکنـی:
_ بله. یاعلی!
زهرا خانوم ظرف را پر از خورش قرمهسبزی میکند و به دستم میدهد.
_ بیا دخترم؛ ببر بذار سرسفره.
_ چشم؛ فقط اینکه من بعد شام میرم خونه ی عمهم. بیشتر از این مزاحم
نمیشم.
فاطمه سادات از پشت بازویم را نیشگون میگیرد.
_ چه معنی داره؟ نخیر شما هیچجا نمیری! دیروقته.
_ فاطمه راست میگه. حالا فعلا غذاها رو ببرید، یخ کرد.
هر دو از آشپزخانه بیرون و به پذیرایی میرویم. همه چیز تقریبًا حاضر
است.
صدای یا الله مردانه ی کسی نظرم را جلب میکند.
پسری با پیرهن سادهی مشکی، شلوار گرمکن، قدی بلند و چهرهای
بینهایت شبیه تو!
از ذهنم مثل برق میگذرد... آقا سجاد!
پشت سرش تو داخل می آیی و علی اصغر چسبیده به پای تو کشانکشان
خودش را به سفره میرساند.
خندهام میگیرد. چقدر این بچه به تو وابسته است. نکند یک روز هم من
مانند این بچه به تو...
پتو را کنار میزنم. چشم هایم را ریز و به ساعت نگاه میکنم...سه نیمه
شب!
✨نویسنده:میم سادات هاشمی
»»————- ★ 🌸 ★ ————-««
@ShmemVsal
»»————- ★ 🌸 ★ ————-««
شـمیموصــٰال•
رمان مدافع عشق ♥️ #پارت17 می ایستی، دستت را بالا میآوری تا مسح بکشی که نگاهت به من میافتد. به سرعت
رمان مدافع عشق ♥️
#پارت18
خوابم نمیبرد؛ نگران حال پدربزرگم.
زهرا خانوم آخر کار خودش را کرد و مرا شب نگهداشت
به خود میپیچم. دستشویی در حیاط است و من از تاریکی میترسم!
تصور عبور از راهپله و رفتن به حیاط، لرز خفیفی به تنم میاندازد.
بلندمیشوم. شالم را روی سرم میاندازم و باقدمهای آهسته از اتاق
فاطمه خارج میشوم. در اتاقت بسته است؛ حتمًا آرام خوابیده ای!
یک دست را روی دیوار و با احتیاط پله ها را پشت سر میگذارم.
آقا سجاد بعد از شام برای انجام باقیمانده ی کارهای فرهنگی پیش
دوستانش به مسجد رفت. تو و علی اصغر در یک اتاق خوابیدید و من هم
همراه فاطمه.
سایه های سیاه، کوتاه و بلند اطرافم تکان میخورند. قدمهایم را تندتر
میکنم و وارد حیاط میشوم.
"چند مترفاصله ست یا چند کیلومتره؟"
زیرلب ناله میکنم:
"ای خدا چقد من ترسوئم!"
ترس از تاریکی را از کودکی داشتم.
چشمهایم را میبندم و میدوم سمت دستشویی که صدایـی سر جا
میخکوبم میکند... صدای پچ پچ، زمزمه! ”نکنه...جنه!" از ترس به دیوار
میچسبم و سعی میکنم اطرافم را در آن گنگی و سیاهی رصد کنم؛ اما
هیچ چیز نیست جز سایه ی حوض، درخت و تخت چوبـی!
زمزمه قطع میشود و پشت سرش صدایی دیگر... گویـی کسی دارد پا
روی زمین میکشد! قلبم گرومپ گرومپ میزند، گیج ازخودم میپرسم:
"صدا از چیـــــــــه؟!"
سرم رابـی اختیار باال میگیرم. روی پشتبام... سایهی یک مرد! ایستاده و
به من زل زده. نفسم در سینه حبس میشود.
یکدفعه مینشیند و من دیگر چیزی نمیبینم. بیاختیار با یک حرکت
سریع از دیوار کنده میشوم و سمت در میدوم.
صدای خفه در گلویم را رها میکنم:
_دزد... دزد رو پشتبومــــــــــــه! دزد...
خودم را از پلهها باال میکشم. گریه و ترس با هم ادغام میشوند.
_ دزد...
در اتاقت باز میشود و تو سراسیمه بیرون میآیـی. شوکه نگاهت را به
چهرهام میدوزی! به سمتت میآیم و دیوانهوار تکرار میکنم:
_دزد... االن فــــــرار میکنــــــه!
_ کو؟!
به سقف اشاره میکنم و با لکنت جواب میدهم:
_رو... رو... پش... پشت... بوم...
فاطمه و علـیاصغر هر دو با چشمهای نگران از اتاقشان بیرون میآیند.
و تو با سرعت از پلهها پایین میدوی.
دستم را روی سینهام میگذارم؛ هنوز بهشدت میتپد. فاطمه کنارم روی پله
نشسته و زهراخانوم برای آرام شدنم صلوات میفرستد؛ اما هیچکدام مثل
من نگران نیستند!
به خودم که آمدم فهمیدم هنگام دویدن و باال آمدن از پلهها شالم افتاده
و تو مرا با این وضع دیدهای! همین آتش شرم به جانم میزد.
علیاصغرشالم را از جلوی در حیاط میآورد و به دستم میدهد.
شال را سر میکنم و همان لحظه تو با مردی میانسال داخل میآیی.
علیاصغر همینکه او را میبیند با لحن شیرین میگوید:
_حاچ بابا
✨نویسنده:میم سادات هاشمی
»»————- ★ 🌸 ★ ————-««
@ShmemVsal
»»————- ★ 🌸 ★ ————-««
هدایت شده از ⌟حافظانِامنیت⌜
این پرچم یه جا پایین میاد؛
اونم روۍ پیکر ما !!
آرهخلاصه🕶🇮🇷 . .
‹ حافظان ِامنیت ›