اگه_گناه_کردی↯
حداقل بعدش پیشمون باش🎈
✨امام صادق؏؛
همانا پشیمانی از گناه انسان را به دست کشیدن از آن وا میدارد...((:
بهش گفتم: امام زمان (عج) رو دوست داری❓
گفت: آره ❗️خیلی دوسش دارم😍
گفتم: امام زمان حجاب رو دوست داره یا نه⁉️
گفت: آره❗️
گفتم : پس چرا کاری که آقا دوست داره انجام نمیدی❓🤔
گفت: خب چیزه…ولی دوست داشتن امام زمان عج به ظاهر نیست ، به دله😌
گفتم: از این حرف که میگن به ظاهر نیست ، به دله بدم میاد😣
گفت: چرا❓
براش یه مثال زدم:
گفتم: فرض کن یه نفر بهت خبر بده که شوهرت با یه دختر خانوم دوست شده😰
و الان توی یه رستوران داره باهاش شام می خوره. تو هم سراسیمه میری🏃
و می بینی بل‼️ آقا نشسته و داره به دختره دل میده و قلوه می گیره💏
عصبانی میشی و بهش میگی: ای نامرد❗️بهم خیانت کردی❓😡
بعد شوهرت بلند میشه و بهت میگه : عزیزم❗️ من فقط تو رو دوست دارم😘
بعد تو بهش میگی: اگه منو دوست داری این دختره کیه❓چرا باهاش دوست شدی❓
چرا آوردیش رستوران❓ اونم بر می گرده میگه: عزیزم ظاهر رو نبین❗️ مهم دلمه❗️
دوست داشتن به دله…
دیدم حالتش عوض شده
بهش گفتم: تو این لحظه به شوهرت نمیگی: مرده شور دلت رو ببرن❓
تو نشستی با یه دختره عشقبازی می کنی بعد میگی من تو دلم تو رو دوست دارم❓
حرف شوهرت رو باور می کنی❓
گفت: معلومه که نه❗️دارم می بینم که خیانت می کنه ، چطور باور کنم❓
معلومه که دروغ میگه
گفتم: پس حجابت…
اشک تو چشاش جمع شده بود
روسری اش رو کشید جلو
با صدای لرزونش گفت: من جونم رو فدای امام زمانم می کنم ، حجاب که قابلش رو نداره😭
از فردا دیدم با چادر اومده
گفتم: با یه مانتو مناسب هم میشد حجاب رو رعایت کرد❗️
خندید و گفت: می دونم ❗️ ولی امام زمانم چــــــادر رو بیشتر دوست داره😇
می گفت: احساس می کنم آقا داره بهم لبخنــــــــــد می زنه😊
ــــــــــــــــــــ چادر ها🌸🌸
══════°✦ ❃ ✦°═════
@shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#عاشقانه_دو_مدافع پ🍃 #قسمت_چهل_و_دوم2⃣4⃣ نگاهم کردو گفت :کجا داشتی میرفتی اخم کردم و گفتم دنبال جن
#عاشقانه_دو_مدافع🍃
#قسمت_چهل_و_سوم3⃣4⃣
بابا روزنامه رو پرت کرد و اومد سمت مامان
کو اردلان اردلان چی؟
منو زهرا مامان رو گرفته بودیم که خودشو نزنه مامان از شدت گریه
نمیتونست جواب بابا رو بده و با دست به تلوزیون اشاره میکرد
سرمونو چرخوندیم سمت تلویزیون
اخبار تموم شده بود
بابا کلافه کانال ها رو اینورو اونور میکرد
برای مامان یکم آب قند آوردم و دادم بهش
حالش که بهتر شد بابا دوباره ازش پرسید
خانم اردالن رو کجا دیدی؟
دوباره شروع کرد به گریه کردن و گفت :اونجا تو اخبار دیدم داشتن جنازه
هارو نشون میدادن بچم اونجا بود
رنگ و روی زهرا پرید اما هیچی نمیگفت
بابا عصبانی شدو گفت: آخه تو از کجا فهمیدی اردلان بود مگه واضح دیدی
چرا با خودت اینطوری میکنی
_ بعد هم به زهرا اشاره کردو گفت: نگاه کن رنگ و روی بچرو
مامان آرومتر شد و گفت: خودم دیدم هیکلش و موهاش مثل اردلان من
بود ببین یه هفته ام هست که زنگ نزده وای بچم خدا
نگران شدم گوشیو برداشتم واز طریق اینترنت رفتم تو لیست شهدای
مدافع
دستام میلرزید و قلبم تند تند میزد
از زهرا اسم تیپشو پرسیدم
وارد کردم و تو لیست دنبال اسم اردلان میگشتم
خدا خدا میکردم اسمش نباشه
_ یکدفعه چشمم خورد به اسم اردلان احساس کردم سرم داره گیچ میره و
جلو چشماش داره سیاه میشه
با هر زحمتی بود گوشیو تو یه دستم نگه داشتم و یه دست دیگمو گذاشتم
رو سرم
به خودم میگفتم اشتباه دیدم،دست و پام شل شده بود وحضرت زینب رو
قسم میدادم
چشمامو محکم بازو بسته کردم و دوباره خوندم
اردلان سعادتی
دستمو گذاشتم رو قلبم و نفس راحتی کشیدم و زیرلب گفتم خدایا شکرت
- زهرا داشت نگاهم میکرد ،دستمو گرفت و با نگرانی پرسید چیشد
اسماء؟؟
سرم هنوز داشت گیج میرفت دستشو فشار دادم و گفتم نگران نباش
اسمش نبود
- پس چرا تو اینطوری شدی؟
هیچی میشه یه لیوان آب بیاری برام
- اسماء راستشو بگو من طاقتشو دارم
- إ زهرا بخدا اسمش نبود، فقط یه اسم اردلان بود ولی فامیلیش سعادتی
بود
زهرا پووفی کرد و رفت سمت آشپزخونه
گوشیو بردم پیش مامان و بابا، نشونشون دادم تا خیالشون راحت بشه
بابا عصبانی شد و زیرلب به مامان غر میزد و رفت سمت اتاق
زنگ خونه رو زد
آیفون رو برداشتم:کیه؟
کسی جواب نداد.
دوباره پرسیدم کیه؟
ایندفعه جواب داد:
مأمور گاز میشه تشریف بیارید پایین
آیفون رو گذاشتم .
زهرا پرسید کی بود
شونه هامو انداختم بالا و گفتم مأمور گاز چه صدایی هم داشت
چادرمو سر کردم پله هارو تند تند رفتم پایین چادرمو مرتب کردم و در
و باز کردم
چیزی رو که میدیم باور نمیکردم....
- اردلان بود
ریشاش بلند شده بود. یکمی صورتش سوخته بود و یه کوله پشتی نظامی
بزرگ هم پشتش بود
اومدم مثل بچگیامون بپرم بغلش که رفت عقب
- کجا زشته تو کوچه
خندیدمو همونطور نگاهش میکردم
- چیه خواهرنمیخوای بری کنار بیام تو؟
اصلا نمیتونستم حرف بزنم رفتم کنار تا بیاد تو
درو بستم و از پله ها رفتیم بالا
_ چشمم خورد به دستش که باند پیچی شده بود و یکمی خون ازش بیرون
زده بود
دستم رو گذاشتم رو دهنمو گفتم :خدا مرگم بده چیشده داداش
خندید و گفت: زبون باز کردی جای سلامتی هیچ چیزی نیست بیا بریم تو
داداش الان بری تو همه شوکه میشن وایسا من آمادشون کنم
_ رفتم داخل و گفتم :یاالله مأموره گازه حجاباتونو رعایت کنید...
#ادامه_دارد...⏱
-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^
⬇#اینجا_رمان_های_قشنگ_بخون⬇
💚@shohaadaae_80💚
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#عاشقانه_دو_مدافع🍃 #قسمت_چهل_و_سوم3⃣4⃣ بابا روزنامه رو پرت کرد و اومد سمت مامان کو اردلان اردلان چ
#عاشقانه_دو_مدافع🍃
#قسمت_چهل_و_چهارم4⃣4⃣
چادرمو سر کردم پله هارو تند تند رفتم پایین چادرمو مرتب کردم و در
و باز کردم
چیزی رو که میدیم باور نمیکردم....
- اردلان بود
ریشاش بلند شده بود. یکمی صورتش سوخته بود و یه کوله پشتی نظامی
بزرگ هم پشتش بود
اومدم مثل بچگیامون بپرم بغلش که رفت عقب
- کجا زشته تو کوچه
خندیدمو همونطور نگاهش میکردم
- چیه خواهرنمیخوای بری کنار بیام تو؟
اصلا نمیتونستم حرف بزنم رفتم کنار تا بیاد تو
درو بستم و از پله ها رفتیم بالا
_ چشمم خورد به دستش که باند پیچی شده بود و یکمی خون ازش بیرون
زده بود
دستم رو گذاشتم رو دهنمو گفتم :خدا مرگم بده چیشده داداش
خندید و گفت: زبون باز کردی جای سلامتی هیچ چیزی نیست بیا بریم تو
داداش الان بری تو همه شوکه میشن وایسا من آمادشون کنم
_ رفتم داخل و گفتم :یاالله مأموره گازه حجاباتونو رعایت کنید
زهرا سریع چادرشو سر کرد و برای مامان هم چادر برد
مامان با بی حوصلگی گفت:مامورگاز تو خونه چیکار داره
- نمیدونم مامان، مثل اینکه یه مشکلی پیش اومده
خیله خوب باباتم صدا کن
- باشه چشم
_ بابا بیا مامور گاز
بابا از اتاق اومد بیرونو گفت: مامور گاز
خوب تو خونه چیکار داره
- نمیدونم بابا بیاید خودتو ببینید
بابا در خونه رو باز کرد و با تعجب همینطور به اردالان نگاه میکرد
اردالن بابا رو محکم بغل کرد و دستش رو بوسید
بابا بعد از چند ثانیه به خودش اومد و خدا رو شکر میکرد
_ از سرو صدای اونها مامان و زهرا هم اومد جلو
مامان تا اردلان دید دستاشو آورد بالا و گفت یا حسین، خدایا شکرت خدایا
هزار مرتبه شکرت بعد هم اردلان رو بغل کرد و دستشو گرفت
زهرا هم با دیدن اردالان دستشو گذاشت جلوی دهنشو لیوان از دستش
افتاد
اردلان لبخندی بهش زد، لبشو گاز گرفت و دستشو به نشونه ی شرمنده ام
گذاشت رو چشماش
مامان دست اردلان رو ول نمیکرد، کشوندش سمت خونه
همه جاشو نگاه میکرد وازش میپرسید ،چیزیت نشده
اردالان هم دستشو زیر آستینش قایم کرده بود و میگفت: سلام سلامم مادر
من
مامان از خوشحالی نمیدونست باید چیکار کنه
اسماء مادر برای داداشت چای بیار، میوه بیار،شیرینی بیار، اصن همشو بیار
- باشه چشم
زهرا اومد آشپز خونه دستاش از هیجان میلرزید و لبخندی پررنگ رو
صورتش بود چهرش هم دیگه زرد و بی حال نبود
محکم بغلش کردم و بهش تبریک گفتم
خدا رو شکر اونشب همه خوشحال بودن
رفتم داخل اتاقم ،رو تختم نشستم و یه نفس راحت کشیدم
_ گوشیمو برداشتم و شماره ی علی رو گرفتم
الو
جوابشو ندادم دوست داشتم صداشو بشنوم
دوباره گفت: الو همسرجان
قند تو دلم آب شد اما بازم جواب ندادم
گوشی رو قطع کرد و خودش زنگ زد الو اسماء جان
الو سلام علی
پووووفی کردو گفت: چرا جواب نمیدی خانوم نگران شدم
آخه میخواستم صدای آقامونو گوش بدم
خندیدو گفت :دیوووونه
_ جان دلم کار داشتی خانوم جان
اووهوممم علی اردالان اومده
- اردلان شوخی میکنی چه بی خبر
آره والا دیوونست دیگه
- چشمتون روشن
مرسی همسرم .شب بیا خونه ما
- واسه شام دیگه
آره
- به شرطی که خودت درست کنی
چشم
_ چشمت بی بلا
پس زود بیا فعال
- فعال....
#ادامه_دارد...⏱
-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^
⬇#اینجا_رمان_های_قشنگ_بخون⬇
💚@shohaadaae_80💚
شهیدحسین معزغلامی مادرم زهرا میگ عاقبت بخیربشی.mp3
14.76M
#رزق_معنوی_شبانه ☁️🌙☁️
مادرم زهرا میکشه دست روی جای لطمه ی ما🥀
میگه عاقب بخیر ایشالله کاش بودید شماها عاشورا🥀
🎤شهید حسین معز غلامی
#شبتون_فاطمی🌸
#وضو_یادتون_نره😊
#تلنگر_روزانه🔎
🔹یادمان باشد، این روزها که به دلیل کرونا در منزل نشسته ایم و حوصلمون سر رفته، عده ای هستند که ۳۵ ساله خونه نشین هستند و بیرون نرفتند، چون مشکل تنفسی دارند....
🔹به تک تک نفس هایی که می کشیم مدیون #شهدا و #جانبازان انقلاب هستیم.
#التماس_تفکر...🤔
@shohaadaae_80
حاج حسین یکتا:
چند تا قلب برای
#امام_زمانت شکار کردی؟!
چَندتامون غصه خورِ امام زمانیم؟!
رفقا
تو جنگ، چیزی که بین #شهدا جا افتاده بود این بود که میگفتن
امام زمان! درد و بلات به جون من!!
پای کار امام زمانت باش
@shohaadaae_80
صداهایمان روز به روز
ضعیف تر میشود..
#عهدهایمان هم به مرور سست تر..
بیسیم را
زمین بگذارو دیـــگر گزارش #مده..
ما به اندازه ی
#مردانگیتان شرمنده ایم...
🍃✨| @shohaadaae_80
🍃🌸دوست دارم مثل تو باشم.....
🕊🥀توی بیمارستان بود. خبرنگار آمد
بالای سر ابراهیم و پرسید: شما عملیات
اخیر(فتح المبین) رو چطور دیدی؟
ابراهيم گفت: ما هر چه دیدیم
عنایت خدا بود. در این عملیات ما
کاری نکردیم. ما فقط راهپیمایی
کردیم و از خدا کمک خواستیم.
دشمن چنان از عظمت رزمندگان
ما ترسیده بود که پا به فرار گذاشت.
ما این آیه را با تمام وجود لمس کردیم:
إنْ تَنْصُرُوا اللّهَ یَنْصُرُکُمْ وَ یُثَبِّتْ أَقْدامَکُمْ
اگر دین خدا را یاری کنید، او هم
شما را یاری میکند و گام هایتان
را استوار میکند. (محمد/٧)
#شهیدابراهیم_هادی
#ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا
🍃✨|• @shohaadaae_80
•| روزهایِ قرنطینه را چگونه بگذرانیم؟ |•
•قرآن بخوانید
•به آنها که زمان زیادیست سراغشان را نگرفته اید تلفن کنید..
•نماز قضا بخوانید
•روزه قضا بگیرید
•صدقه کنار بگذارید
•در خدمت پدر و مادر و درکل درخدمت خانواده باشید..
•اعمال ماه رجب را انجام دهید..
•شبها به آسمان چشم بدوزید و با ستاره ها خوش و بش کنید
•سحرخیزی را تمرین کنید
•فضای خانه را حتیالمقدور شاد نگه دارید
[مثلاً صبح ها با خواهر یا برادر کوچکتان ورزش کنید]
•کیک و دسر درست کنید
•تهیهی یک وعده غذایی را به عهده بگیرید
[ این کار را با یک عضو دیگر خانواده انجام دهید، بیشک شادی آور خواهد بود..!]
•اگر تاحالا میخواستید نویسندگی را آغاز کنید و فرصتش پیش نیامده
الان شروع کنید،بنویسید!
•اهدافِ بلندمدت و میان مدت و کوتاه مدت خود را "بنویسید" و هر روز گامهایِ کوچکی را به سمتشان بردارید..
•به یادگاری های کودکیتان سر بزنید..!
[مثلدفترمشقکلاساول :))]
•خودتان را بشناسید!
[صفات خوب و بد خود را بنویسید و سعی کنید بدیها را حذف و خوبیها را بیشتر کنید! ]
•برای بیماران دعا کنید..!
#کرونا😷
#استفاده_از_فرصت⏱📵
@shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 ⚠یه سوال روزانه چقدر گناه میکنیم ؟ چقدر با گناهامون ظهور مولامون رو عقب
#روز_سوم_چله❣
امروز بنا داریم دروغ رو ترک کنیم دیدید توی طول روز چقدر راحت داریم دروغ میگیم 😞 ما میخوایم این اتفاق دیگه نیوفته
❌❌❌دروغ❌❌❌
تقویم 99 رو دیدید؟
+ولادت امام زمان که نیمه ی شعبان باشه روز جمعه هست ^_^
+اولین روز ماه رمضون جمعه هست.
+شب قدر و شهادت امام علی جمعه هست.
+ولادت امام رضا و امام حسن عسکری و علی اکبر و حضرت ابوالفضل جمعه هست
+اولین روز محرم و آغاز سال قمری جمعه هست
+اربعین امام حسین جمعه هست
+عید قربان که حضرت ابراهیم میخواست پسرش رو سر ببره جمعه هست.
+عید مباهله جمعه هست
+رحلت پیامبر و حضرت معصومه و شهادت امام حسن و امام موسی کاظم علیه السلام جمعه هست
+جنگ جمل جمعه هست
+ ولادت حضرت عیسی مسیح جمعه هست
+ولادت امام علی و شروع ایام البیض جمعه هست
+مبعث حضرت رسول جمعه هست
[وبه نظر من از همه مهمتر]
دحوالارض که روز آفرینش زمین و سقوط آدم و حوا از بهشت به زمین بود جمعه هست
-
-
بااین همه جمعه ی پُرماجرا مگه میشه بگی بوی ظهور نمیاد؟!
هرچی مناسباتِ افتاده جمعه کاش ظهور هم بهشون اضافه بشه
اللّهُمَ عَجِلْ لِوَلیکْ الفرج
🌿❤️
@shohaadaae_80
هدایت شده از 『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊
🔊 #صوت_مهدوی
📝 موضوع: #شرایط_ظهور
قسمت :سوم
این قسمت رو با یه سوال شروع میکنیم اگر کسی از شما عاشقان امام زمان سوال کرد که روایات فراوانی داریم که حضرت مهدی (ع) وقتی ظهور میکنند که دنیا پر باشند از ظلم و ستم امام صادق (ع) فرمودند مهدی کیه مهدی کسیست که زمین رو از عدل و داد پر میکنه همانجور که از جور و ستم پر شده و از این احادیث زیاد داریم و تعدادشم فراوان هست اگر کسی بگه ببینید این روایت اینجوری میگن وقتی امام ظهور میکنه که دنیا پر شده از ظلم ستم ما که علاقه مند به ظهوریم واسه این که ظهور رخ بده مام ظلم و ستم کنیم به ظلم و ستم دامن بزنیم چرا ظلم و ستم بکنیم دنیا از ظلم و ستم زودتر پر بشه در نتیجه دنیا از ظلم و ستم پر میشه و امام زمان زودتر ظهور میکنه یا با ظلم و ستم مبارزه نکنیم آیا به نظر شما این حرف ها حرف های درستی هست؟چه پاسخی باید به این ها بدیم جواب خوب و محکم برای این شبه این هست که در این حرف ها که معلومه غلطه هیچ جای دین به ما مجوز ظلم و ستم نمیده اینکه موقعی که امام زمان وقتی میان دنیا پر میشه از ظلم و ستم این ها چیو میخوان به ما بگن این روایت ها نمیخوان شرط ظهور رو بیان کنند منظور این روایت ها این نیست که اگر میخواید که امام زمان بیاند باید دنیا رو پر کنیم از ظلم و ستم این روایت ها میخوان نشانه های ظهور رو بیان کنند یک شرایطی باید جامعه ایجاد بکنه تا امام زمان بیاد از کجا بفهمیم ظهور امام زمان نزدیک هست یا نه وقتی به ظهور نزدیک باشیم این نشانه ها را همراه دارد درسته اینا ربط داره ولی شرط اومدن نیست عاشقان امام زمان باید فرق شرایط ظهور و نشانه های ظهور رو ببینید
سخران 🎤: استاد حسین پور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_سوم_چله💚
دروغ.....⛔️
🎤استاد رائفی پور
@shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#عاشقانه_دو_مدافع🍃 #قسمت_چهل_و_چهارم4⃣4⃣ چادرمو سر کردم پله هارو تند تند رفتم پایین چادرمو مرتب کرد
#عاشقانه_دو_مدافع🍃
#قسمت_چهل_و_پنجم5⃣4⃣
نیم ساعت گذشت. علی با یه شیرینی اومد خونمون
بعد از شام از قضیه ی امروز که مامان فکر کرده بود اردلان رو دیده بحث
شد ...
اردلان تعجب زده نگاهمون میکرد و سرشو میخاروند
بعد هم دستشو انداخت گردن مامان و گفت: مامان جان، مارو او جلوها که
راه نمیدن که ، ما از پشت بچه ها رو پشتیبانی میکنیم
لبخند پررنگی رو لب مامان نشست و دست اردلان رو فشار داد
یواشکی به دستش اشاره کردم و بلند گفتم:پشتیبانی دیگه
چشماش گرد شد ، طوری که کسی متوجه نشه ، دستش رو گذاشت رو
دماغش ،اخم کردو آروم گفت:هیس
_ بعد هم انگشت اشارشو به نشونه ی تحدید واسم تکون داد
خندیدم و بحث رو عوض کردم: خوب داداش سوغاتی چی آوردی
دوباره چشماشو گرد کرد رو به علی آروم گفت:بابا ای خانومتو جمع کن،
امشب کار دستمون میده ها...
زدم به بازوشو گفتم چیه دوماهه رفتی عشق و حال و پشتیبانی ولی واسه
ما یه سوغاتی نیوردی
خندیدو گفت چرا آوردم بزار برم کولمو بیارم.
- داداش بشین من میارم
رفتم داخل اتاقشو کوله ی نظامیشو برداشتم خیلی سنگین بود از گوشه
یکی از جیب هاش یه قسمت ازیه پارچه ی مشکی زده بود بیرون
کوله رو گذاشتم زمین گوشه ی پارچه رو گرفتم و کشیدم بیرون
یه پارچه ی کلفت مشکی که یه نوشته ی زرد روش بود
_ چشمامو ریز کردم و روشو خوندم
"لبیک یا زینب"که روی اون نوشته ها لکه های قرمز رنگی بود
پارچه رو به دماغم نزدیک کردم و بو کردم متوجه شدم اون لکه های خونه
لرزه ای به تنم افتاد و پارچه از دستم افتاد احساس خاصی بهم دست داد
نفسم تنگ شده بود
_ صدای قلبم رو میشندیدم
نمیفهمیدیم چرا اینطوری شدم
چند دقیقه گذشت اردلان اومد داخل اتاق که ببینه چرا من دیر کردم
رو زمین نشسته بودم و به یه گوشه خیره شده بودم
متوجه ورود اردلان نشدم و
اردلان دستش رو گذاشت رو شونمو صدام کرد:اسماء
_ به خودم اومدم و سرمو برگردوندم سمتش
چرا نشستی مگه قرار نبود کوله رو بیاری
بلند شدم و دستپاچه گفتم إ إ چرا الان میارم
کوله رو برداشت و گفت: نمیخواد بیا بریم خودم میارم
کوله رو که برداشت اون پارچه از روش افتاد
یه نگاه به من کرد یه نگاه به اون پارچه
اسماء باز دوباره فوضولی کردی
سرمو انداختم پایین و با صدای آرومی گفتم:ببخشید داداش این چیه؟
چپ چپ نگاهم کردو کوله پشتی و گذاشت زمین آهی کشیدو گفت:
بازوبند رفیقمه شهید شد سپرده بدم به خانومش
- داداش وقتی گرفتم دستم یه طوری شدم
خوب حق داری خون شهید روشه اونم چه شهیدی هر چی بگم ازش کم
گفتم
_ داداش میشه بگی خیلی مشتاقم بدونم درموردش
- الان نمیشه مامان اینا منتظرن باید بریم
با حالت مظلومانه ای بهش نگاه کردم و گفتم:خواهش میکنم
- إ اسماء الان مامااینا فکر میکن چه خبره میان اینجا بعد این بازو بندو
مامان ببینه میدونی که چی میشه
دستمو گرفت و بازور برد تو حال
با بی میلی دنبالش رفتم و اخمهام تو هم بود
همه ی نگاه ها چرخید سمت ما لبخندی نمایشی زدم و کنار علی نشستم
علی نگاهم کردو آروم در گوشم گفت:چیزی شده اخمهات و لبخند
نمایشیت باهم قاطی شده
همیشه اینطور موقع ها متوجه حالتم میشد
خندیدم و گفتم:چیزی مهمی نشده حس کنجکاوی همیشگیم حالا بعدا
بهت میگم
لبخندی زد و گفت:همیشه بخند،با خنده خوشگلتری اخم بهت نمیاد
لپام قرمز شد و سرمو انداختم پایین. هنوزهم وقتی ای حرفا رو میزد
خجالت میکشیدم
اردلان کولشو باز کرده بود و داشت یکسری وسیله ازش میورد بیرون
_ همه چشمشون به دستای اردالان بود
اردلان دستاشو زد به همو گفت:خب حالا وقت سوغاتیه البته اونجا کسی
سوغاتی نمیگیره فقط بچه های پشتیبانی میتونن
یه قواره چادر مشکی رو از روی وسایلی که جلوش گذاشته بود برداشت و
رفت سمت مامان
چهار زانو روبروش نشست:بفرمائید مادر جان خدمت شما. بعدش هم دست
مامان بوسید
_ مامان هم پیشونی اردلان رو بوسیدو گفت:پسرم چرا زحمت کشیدی
سلامتی تو برای من بهترین سوغاتی....
#ادامه_دارد...⏱
-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^
⬇#اینجا_رمان_های_قشنگ_بخون⬇
💚@shohaadaae_80💚
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#عاشقانه_دو_مدافع🍃 #قسمت_چهل_و_پنجم5⃣4⃣ نیم ساعت گذشت. علی با یه شیرینی اومد خونمون بعد از شام از
#عاشقانه_دو_مدافع🍃
#قسمت_چهل_و_ششم6⃣4⃣
یه قواره چادری هم به من داد و صورتمو بوسید،در گوشم گفت لای چادرتم
یه چیزی برای تو و علی گذاشتم اینجا باز نکنیا
همه منتظر بودیم که به بقیه هم سوغاتی بده که یه جعبه شیرینی رو
باز کردو گفت:اینم سوغاتی بقیه شرمنده دیگه اونجا برای آقایون سوغاتی
نداشت،ای شیرینیا رو اینطوری نگاه نکنیدا گرون خریدم
همگی زدیم زیر خنده
_ چشمکی به زهرا زدم رو به اردلان گفتم:إداداش سوغاتی خانومت چی
دوباره اخمی بهم کردو گفت:اسماء جان دو ماه نبودم حس کنجکاویت
تقویت شده ها ماشاالله
- چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:خوب بگو میخوام تو خونه بدم بهش چرا
به من گیر میدی
- سواله دیگه پیش میاد
مامان و بابا که حواسشون نبود
اما علی و زهرا زدن زیر خنده
علی رو به اردلان گفت:
اردلان جان من و اسماء ان شاالله آخر هفته راهی کربلاییم
اردلان ابروهاشو داد بالا و گفت:جدی با چه کاروانی؟؟
علی سرشو به نشونه ی تایید تکون دادو گفت: با کاروان یکی از دوستام
_ إ خوب یه زنگ بزن ببین دوتا جای خالی نداره
برای کی میخوای؟
- برای خودمو خانومم
زهرا با تعجب به اردلان نگاه کردو لبخند زد
باشه بزار زنگ بزنم
علی زنگ زد اتفاقا چند تا جای خالی داشت
قرار شد که اردلان و زهرا هم با ما بیان
داشتن میرفتن خونشون که در گوشش گفتم:یادت باشه اردلان نگفتی
قضیه بازو بندو
خندیدو گفت: نترس وقت زیاد هست
بعد از رفتنشون دست علی روگرفتم و رفتم تو اتاقم
- علی بشین اونجا رو تخت
برای چی اسماء
- تو بشین
رو بروش نشستم چادرو باز کردم یه جعبه داخلش بود
در جعبه رو باز کردم دو تا انگشتر عقیق توش بود
علی عاشق انگشتر عقیق بود
اسماء این چیه
اینارو اردلان آورده برامون
یکی از انگشترارو برداشتم و انداختم دست علی
- وای چقد قشنگه علی بدستت میاد
علی هم اون یکی رو برداشت و انداخت تو دستم درست اندازه ی دستم بود
دوتامون خوشحال بودیم و به هم نگاه میکردیم...
اون هفته به سرعت گذشت
ساک هامون دستمون بود و میخواستیم سوار اتوبوس بشیم
دیر شده بود و اتوبوس میخواست حرکت کنه
اردلان و زهرا هنوز نیومده بودن
هر چقدر هم بهشون زنگ میزدیم جواب نمیدادن
روی صندلی نشستم و دستمو گذاشتم زیر چونم و اخمهام رفته بود توهم
نگاهی به ساعتم انداختم ای وای چرا نیومدن
_ هوا ابری بود بعد از چند دقیقه بارون نم نم شروع کرد به باریدن
علی اومد سمتم ، ساک هارو برداشت و گذاشت داخل اتوبوس
مسئول کاروان علی رو صدا کردو گفت که دیر شده تا ۵ دیقه دیگه حرکت
میکنیم
نگران به این طرف و اونطرف نگاه میکردم اما خبری ازشون نبود
۵دقیقه هم گذشت اما نیومدن
علی اومد سمتم و گفت: نیومدن بیا بریم اسماء
إ علی نمیشه که
- خب چیکار کنم خانوم نیومد دیگه بیا سوار شو خیس شدی
دستم رو گرفت و رفتیم به سمت اتوبوس
لب و لوچم آویزون بود که با صدای اردلان که ۲۰ متر باهامون فاصله
داشت برگشتم
بدو بدو با زهرا داشت میومد و داد میزد ما اومدیم
_ لبخند رو لبم نشست ، دست علی ول کردم و رفتم سمتشون
کجایید پس شماهاااا بدویید دیر شد
تو ترافیک گیرکرده بودیم
سوار اتوبوس شدیم. اردالان از همه بخاطر تاخیري که داشت حلالیت
طلبید
تو اتوبوس رفتم کنار اردلان نشستم
لبخندی زدمو گفتم: سلام داداش
- با تعجب نگاهم کردو گفت:علیک سلام چرا جای خانوم من نشستی
کارت دارم اخه
_ اهان همون فوضولی خودمون دیگه خوب بفرمایید
إ داداش فوضولی کنجکاوی. اردلان هنوز قضیه ي بازو بنده رو نگفتیا...
#ادامه_دارد...⏱
-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^
⬇#اینجا_رمان_های_قشنگ_بخون⬇
💚@shohaadaae_80💚
مداحی آنلاین - نمیذاریم که به این حرم جفا شه - نریمانی.mp3
11.19M
#رزق_معنوی_شبانه☁🌙☁
نمیذاریم که به این حرم جفا شه
قصهی سوریه مثل کربلا بشه
🎤سیدرضا نریمانی
#شبتون_مهدوی🌸
#وضو_یادتون_نره😊
@shohaadaae_80
#تلنگر_روزانه🔎
-- دقت کردی که بعد از این دوهفته یکم خسته شدی از اینکه همش توی خونه نشستی؟؟!
+ اره😅
-- میدونی عده ای هستند که ۳۵ ساله خونه نشین هستند و بیرون نرفتند، چون مشکل تنفسی دارند...!!!
واسه اونا ولی سخت نیست!؟؟!
+واسه چی مشکل پیدا کردن!؟😔
-- واسه اینکه من و شما امنیت داشته باشیم
⚠ولی حالا اونقدر خوشی زیر دلمون زده که میریم در حرم میشکونیم و اتیش میزنیم😏
🌙اسمشم میزاریم دین داری!!
+البته این رفتارا برای مطمناََ مال شیعه های نیست❌ کار یه مشت کافر به ظاهر دین داره... چون توی این کار سابقه دارند😡
در...
اتش...
لگد...
بازوی کبود...
سینه شکسته...
-- یازهرا خودت به دادمون برس😭
🔹 خلاصه حواسمون باشه به تک تک نفس هایی که می کشیم مدیون #شهدا و #جانبازان انقلاب هستیم.
کجای مجلسن اونایی که میگفتن اینا سهمیه دارن!
چند میگیری ۳۰ سال بیرون نری؟😏
#التماس_تفکر...🤔
@shohaadaae_80
15.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#جامونده_های_راهیان_نور😭🌙
✍روزهای آخر سال و دلهایی کہ هوایی شلمچہ و دهلاویہ و فکہ میشوند...
🔹«دل میزنم به دریا»
🎤حاج مهدی سلحشور
@shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#جامونده_های_راهیان_نور😭🌙 ✍روزهای آخر سال و دلهایی کہ هوایی شلمچہ و دهلاویہ و فکہ میشوند... 🔹«دل
+در بـــرگہهاے دفــــتـرِ دݪ
ثبــــت مےڪـــنم ...!
+دلتـــنگِ بـــرفِ #مشهــد🌨
وخــاڪ #شلمچــہ و
بــــارانِ #ڪربـلآ :)🌧🌩
#جامونده_راهیان_نور😔
@shohaadaae_80