eitaa logo
هیئت شهدای گمنام شهر نوش آباد
288 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
347 ویدیو
14 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘﷽⚘ ⚘الســـــــــــــلام علیکــــــــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)⚘ اے مــــرد همــیشـه جــوان کدام روز سپید از پشت کوه هاے مکّه مےآیے؟ کدام صبح صادق ، خورشید را به کوچه هاے تنگ کاهگلے مےآورے؟ کدام روز عیسی مسیح (ع) از هفت آسمان فرود مےآید و به قامت بلند تو اقتدا میکند؟ کدام روز شاعران به جاےشعر ، نیایش میخوانند؟ کدام روز بوےگرم نان،سفره هاے کوچک مستضعفان را پر میکند؟ کدام روز فلسفه‌ے چشمان تــو تدریس میشود؟ آخر اے آفتــاب روشن اطمینان نـام تـــو آواز پر جبرئیـل است ، در گوش هوش زمان هزار سال است که هر صبح دلتنگ آدینه براے ظهور تو ندبه میخوانیم و با هزاران امید میگوییم آیــا صبح فرج نزدیک نیـست؟؟؟😔 در افق آرزوهایم تنها ♡أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج♡را میبینم. ✋ ┅═✧❁🌷✧❁🌷✧❁🌷 ❁✧ ═┅┄ 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
🌱 ••خـَواهرم•• در ایڹ دُنیا ترڪش هاے حجاب نادُرستَت تقواے جَواناڹ ایڹ مَرز بوم را میگیرد! و در آڹ دُنیا، هَمـیڹ ترڪِش ها دامڹ خودت را ••برادَرم•• نگاه شما تیریست از سَمت شیطاڹ بر قـَلب خودتاڹ؛ مُراقب دام هاے شیطاڹ باشیم ┅═✧❁🌷✧❁🌷✧❁🌷 ❁✧ ═┅┄ 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
يازده ماه گذشت و خبر از عشق نشد با خداوند، در اين مـاه مگر يـار شويم ▪️دعا کنیم که بیاید ▫️اللهم عجل لولیک الفرج ┅═✧❁🌷✧❁🌷✧❁🌷 ❁✧ ═┅┄ 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
🏴 ️روح آیت الله امینی آسمانی شد ● روح آیت‌الله "ابراهیم امینی" نماینده مردم تهران در مجلس خبرگان رهبری و نایب رییس سابق این مجلس به ملکوت اعلی پیوست.  ایشان که چند روز گذشته در "بیمارستان شهید بهشتی قم" بستری بود شامگاه امروز جمعه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۹ و همزمان با شب اول ماه مبارک رمضان دار فانی را وداع گفت. ✅ جمله ماندگار از : هر جا پیروزی و موفقیتی حاصل شده در پرتو اطاعت از بوده است. ┅═✧❁🌷✧❁🌷✧❁🌷 ❁✧ ═┅┄ 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
🔹ملتی که ماه رمضان دارد، خدا را دارد؛ ملتی که محرم را دارد، مجاهدت و شهادت را دارد و ملتی که مجهز به ابزار مجاهدت و متکی به‌خداست، هرگز مغلوب نخواهد شد. ۱۳۸۳/۰۸/۲۰ ┅═✧❁🌷✧❁🌷✧❁🌷 ❁✧ ═┅┄ 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
🔺فراخوان توئیتری رهبر انقلاب به مناسبت فرارسیدن ماه مبارک ┅═✧❁🌷✧❁🌷✧❁🌷 ❁✧ ═┅┄ 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
اوقات شرعی شهرستان کاشان در ماه مبارک رمضان ┅═✧❁🌷✧❁🌷✧❁🌷 ❁✧ ═┅┄ 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
دعای هر روز ماه مبارک رمضان ┅═✧❁🌷✧❁🌷✧❁🌷 ❁✧ ═┅┄ 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
دعای هر روز ماه مبارک رمضان ┅═✧❁🌷✧❁🌷✧❁🌷 ❁✧ ═┅┄ 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
🔺 🔸قسمت اول🔸 📚مرحوم امام خمینی رحمت الله علیه: «اگر با پایان یافتن ماه رمضان، در کردارتان هیچ تغییری پدید نیامد و روش شما با قبل این ماه فرقی نکرد، روزه ای که از شما خواسته‌اند محقق نشده است. اگر دیدید کسی می خواهد غیبت کند، جلوگیری کنید و بگویید: «ما متعهد شده‌ایم که در این سی روز ماه رمضان از محرّمات خود داری کنیم.» اگر نمی‌توانید او را از غیبت باز دارید از آن مجلس خارج شوید! ننشینید و گوش کنید! باز تکرار می کنم تصمیم بگیرید در این سی روز ماه رمضان مراقب زبان، چشم، گوش و همه اعضاء و جوارح خود باشید. به آداب ماه مبارک رمضان عمل کنید؛ فقط، دعا خواندن نباشد، دعا به معنای واقعی‌اش باشد.» ┅═✧❁🌷✧❁🌷✧❁🌷 ❁✧ ═┅┄ 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥افشاگری تلخ یکی از خلبانان ارتش از خیانت داخلی ┅═✧❁🌷✧❁🌷✧❁🌷 ❁✧ ═┅┄ 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
هیئت شهدای گمنام شهر نوش آباد
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سی_و_پنجم 💠 ابوالفضل از خستگی نفس کم آورده و دلش از غصه غربت #سوریه می‌سوخ
✍️ 💠 مصطفی در حرم (علیهاالسلام) بود و صدای تیراندازی از تمام شهر شنیده می‌شد. ابوالفضل مرتب تماس می‌گرفت هر چه سریعتر از خارج شویم، اما خیابان‌های داریا همه میدان جنگ شده و مردم به حضرت سکینه (علیهاالسلام) پناه می‌بردند. 💠 مسیر خانه تا حرم طولانی بود و مصطفی می‌ترسید تا برسد دیر شده باشد که سیدحسن را دنبال ما فرستاد. صورت خندان و مهربان این جوان ، از وحشت هجوم به شهر، دیگر نمی‌خندید و التماس‌مان می‌کرد زودتر آماده حرکت شویم. خیابان‌های داریا را به سرعت می‌پیمود و هر لحظه باید به مصطفی حساب پس می‌داد چقدر تا حرم مانده و تماس آخر را نیمه رها کرد که در پیچ خیابان، سه نفر مسلّح راه‌مان را بستند. 💠 تمام تنم از ترس سِر شده بود، مادر مصطفی دستم را محکم گرفته و به خدا التماس می‌کرد این را حفظ کند. سیدحسن به سرعت دنده عقب گرفت و آن‌ها نمی‌خواستند این طعمه به همین راحتی از دست‌شان برود که هر چهار چرخ را به بستند. ماشین به ضرب کف آسفالت خیابان خورد و قلب من از جا کنده شد که دیگر پای فرارمان بسته شده بود. 💠 چشمم به مردان مسلّحی که به سمت‌مان می‌آمدند، مانده و فقط ناله مادر مصطفی را می‌شنیدم که خدا را صدا می‌زد و سیدحسن وحشتزده سفارش می‌کرد :«خواهرم! فقط صحبت نکنید، از لهجه‌تون می‌فهمن نیستید!» و دیگر فرصت نشد وصیتش را تمام کند که یکی با اسلحه به شیشه سمت سیدحسن کوبید و دیگری وحشیانه در را باز کرد. نگاه مهربانش از آینه التماسم می‌کرد حرفی نزنم و آن‌ها طوری پیراهنش را کشیدند که تا روی شانه پاره شده و با صورت زمین خورد. 💠 دیگر او را نمی‌دیدم و فقط لگد وحشیانه را می‌دیدم که به پیکرش می‌کوبیدند و او حتی به اندازه یک نفس، ناله نمی‌زد. من در آغوش مادر مصطفی نفسم بند آمده و رحمی به دل این حیوانات نبود که با عربده درِ عقب را باز کردند، بازویش را با تمام قدرت کشیدند و نمی‌دیدند زانوانش حریف سرعت آن‌ها نمی‌شود که روی زمین بدن سنگینش را می‌کشیدند و او از درد و ضجه می‌زد. 💠 کار دلم از وحشت گذشته بود که را به چشم می‌دیدم و حس می‌کردم قلبم از شدت تپش در حال متلاشی شدن است. وحشتزده خودم را به سمت دیگر ماشین می‌کشیدم و باورم نمی‌شد اسیر این شده باشم که تمام تنم به رعشه افتاده و فقط را صدا می‌زدم بلکه شود که هیولای تکفیری در قاب در پیدا شد و چشمانش به صورتم چسبید. 💠 اسلحه را به سمتم گرفته و نعره می‌زد تا پیاده شوم و من مثل جنازه‌ای به صندلی چسبیده بودم که دستش را به سمتم بلند کرد. با پنجه‌های درشتش سرشانه مانتو و شالم را با هم گرفت و با قدرت بدنم را از ماشین بیرون کشید که ‌دیدم سیدحسن زیر لگد این وحشی‌ها روی زمین نفس‌نفس می‌زند و با همان نفس بریده چشمش دنبال من بود. 💠 خودش هم بود و می‌دانست سوری بودنش شیعه بودنش را پنهان می‌کند و نگاهش برای من می‌لرزید مبادا زبانم سرم را به باد دهد. مادر مصطفی گوشه خیابان افتاده و فقط ناله جانسوزش بلند بود و به هر زبانی التماس‌شان می‌کرد دست سر از ما بردارند. 💠 یکی‌شان به صورتم خیره مانده بود و نمی‌دانستم در این رنگ پریده و چشمان وحشتزده چه می‌بیند که دیگری را صدا زد. عکسی را روی موبایل نشانش داد و انگار شک کرده بود که سرم فریاد کشید :«اهل کجایی؟» لب و دندانم از ترس به هم می‌خورد و سیدحسن فهمیده بود چه خبر شده که از همان روی خاک صدای ضعیفش را بلند کرد :«خاله و دختر خاله‌ام هستن. لاله، نمی‌تونه حرف بزنه!» 💠 چشمانم تا صورتش دوید و او همچنان می‌گفت :«داشتم می‌بردم‌شون دکتر، خاله‌ام مریضه.» و نمی‌دانم چه عکسی در موبایلش می‌دید که دوباره مثل سگ بو کشید :« هستی؟» یکی با اسلحه بالای سر سیدحسن مراقبش بود و دو نفر، تن و بدن لرزانم را به صلّابه کشیده بودند و من حقیقتاً از ترس لال شده بودم که با ضربان نفس‌هایم به گریه افتادم. 💠 مادر مصطفی خودش را روی زمین به سمت پای‌شان کشید و مادرانه التماس کرد :«دخترم لاله! اگه بترسه، تشنج می‌کنه! بهش رحم کنید!» و رحم از پلیدشان فرار کرده بود که به سرعت برگشت و با همان ضرب به سرش لگدی کوبید که از پشت به زمین خورد. به‌نظرم استخوان سینه سیدحسن شکسته بود که به سختی نفس می‌کشید و با همان نفس شکسته برایم سنگ تمام گذاشت :«بذارید خاله و دخترخاله‌ام برن خونه، من می‌مونم!» که را روی پیشانی‌اش فشار داد و وحشیانه نعره زد :«این دختر ایرانیه؟»... ✍️نویسنده: ┅═✧❁🌷✧❁🌷✧❁🌷 ❁✧ ═┅┄ 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad