♦️راهکارهایی برای مقابله با ترس از نوشتن؛
🌀ترس از نوشتن را بدل کنید به نوشتن با آرامش...
👈🏻بازهم فهرستی تهیه کنید؛ اما این بار باید موضوعاتِ روبهراه زندگی خود را روی کاغذ بیاورید. هر زمان که به این فهرست نگاه میکنید، موضوعات خوب و سامانیافتهی زندگیتان را خواهید دید. این کار به سرعت از فشار نگرانیهایتان میکاهد.
✍🏻فهیمه شریفی
آی دوغدی گریست.
آلنی گریست.
همگان گریستند.
گریه عجب نعمتیست بههنگام.
📚 #نادرابراهیمی
📙 #آتش_بدون_دود
📝 @ShugheParvaz
شوق پرواز🕊🇮🇷
آی دوغدی گریست. آلنی گریست. همگان گریستند. گریه عجب نعمتیست بههنگام. 📚 #نادرابراهیمی 📙 #آتش_بدون_
هرزگاهی به این سه جلد نگاه میکنم به خودم میگم
پس کی نوبت دنیای قلم #نادرابراهیمی میشه!!
با درد بساز چون دوای تو منم.
در کس منگر که آشنای تو منم.
-مولوی.
@ShugheParvaz
شوق پرواز🕊🇮🇷
«دست پر و امتحان سنگین»
✍ سیده الهام موسوی
دیروز، مثل همیشه، برای نماز مغرب و عشا به مسجد رفتم. هنوز وارد نشده بودم که در آستانهی در، با خانمی روبهرو شدم. آشفتگی و اضطراب در چهرهاش موج میزد. نگاهش کوتاه و گریزان بود، انگار در دلش آشوبی جریان داشت.
نماز که اقامه شد، او به آخرِ صف رفت و نمازش را فرادا خواند. وقتی دید نگاهم از او دور شده، دستها را روی سینه جمع کرد و همان لحظه فهمیدم اهلسنت است. در دل خوشحال شدم که در میان ما احساس امنیت کرده، اما اینکه نمیخواست هویتش آشکار شود، برایم عجیب بود؛ خصوصاً وقتی دیدم بیشتر خانمهای مسجد او را میشناسند و با او سلام و احوالپرسی میکنند.
بعد از نماز، کنار یکی از خانمها که با او صمیمیتر بود نشست و از برنامههای مسجد پرسید. ناگهان با همان چهرهی ناآرام رو به من کرد و گفت:
«گوشیت رو میدی به مادرم زنگ بزنم؟»
اعتراف میکنم اول دلم نخواست بدهم، اما گوشی را در اختیارش گذاشتم. شماره را با دستهایی لرزان گرفت. مشخص بود چیزی ذهنش را میخورد. دو بار شماره گرفت، اما هر دو بار گوشی را به سمت من گرفت و گفت: «نمیگیره.»
نگاهش سنگین بود؛ گاه مستقیم به چشمهایم دوخته میشد و گاه بیهدف روی زمین میلغزید. برای رهایی از آن سنگینی در دل آیهالکرسی خواندم و با خودم گفتم: «حالا که امام جماعت روضه شروع کنه، میمونه یا میره؟»
آن خانوم که با او صمیمی بود کنارم بود ازش پرسید: «نماز عشات رو خوندی؟»
معلوم بود دارد سر به سرش میگذارد.
با جدیت جواب داد: «نه. من نماز عشا رو همیشه ساعت ده میخونم.»
تبسمی کرد. گفت: «خوش به حالت! کاش منم میتونستم اینجوری نمازمو بخونم.»
از این حرف جا خوردم؛ چرا باید آدم مذهب خودش را پایینتر از مذهب دیگران بداند؟
زن اهل سنت ناگهان بلند شد، خداحافظی کرد و از مسجد بیرون رفت. با خودم گفتم: «مسجد خانه امن بندگان خداست؛ شاید آمده بود از آشوبی که در دلش بود، به خانه خدا پناه ببرد.»
زن بغل دستم دوباره گفت: «خوش به حالشون... چه نمازی دارن اینا؛ نه دروغ دارن، نه کلک...»
پوزخندی زدم و گفتم: «خوبه اینو میدونی که اصل دین، یعنی ولایت، دست ماست.»
برای تأیید خودش ادامه داد: «خب من بعضی وقتها ناخواسته دروغ میگم… غیبت میکنم…»
از اینکه مذهب او را برتر میدید، ناراحت شدم و گفتم: «این دلیل نمیشه بگی مذهب اونا بهتره. مشکل از ماست. اینهمه راهکار برای مراقبه و دوری از گناه به ما دادن؛ باید سعی کنیم!»
با تردید گفت: «خب سؤال من همینه. چرا اونا کمتر گرفتار دروغ و غیبت و این چیزا نیستن، ولی ما هستیم؟»
دیدم اگر ادامه بدهم، دنبال تأیید حرف خودش است. یاد کلیپی از استاد عالی افتادم که میگفت:
«در آیهی ۱۶ سورهی اعراف، شیطان به خدا میگوید: چون تو مرا گمراه کردی، من هم بندگانت را از راه راست گمراه میکنم. بعد استاد توضیح داد که از امام صادق(ع) پرسیدند چرا شیطان بیشتر سراغ شیعیان میآید؟ حضرت فرمودند: چون شیعیان ولایت دارند و دستانشان پر است.»
این کلیپ را که نشانش دادم دیگر سکوت اختیار کرد.
#روایت_نویسی
#جهاد_روایت
#جهاد_تبیین
@ShugheParvaz
2.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگر دغدغه #رهبری کتابخوانی است
پس چرا ما بیخیال هستیم؟
حجت الاسلام راجی
@ShugheParvaz