#پیامبر_اکرم
📜گوهر ناب کلام رسول اعظم مهربانی حضرت محمد(صلیالله علیه و آله)
🔸چند حدیث زیبا از پیامبر
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
@SofreFarhangiReyhane
#پیامبر_اکرم
🔹ده ویژگی اخلاقی در سبک زندگی پیامبر اعظم (صلیالله علیه و آله)
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
@SofreFarhangiReyhane
#پیامبر_اکرم
چه احتیاج به عطر است آن پریرو را
به گل ضرور نباشد، گلاب پاشیدن
🔹چند نکته از صورت و سیرت رسول مهربانی
🌿ابروانش، بههمپیوسته بودند، اما باریک و کشیده. مژههای بلند و انبوهی داشت. سیاهی چشمانش پررنگ بود. چشمانش درشت بود. چشم راستش را سه بار و چشم چپش را دو بار سرمه میکشید و میفرمود: کمتر یا بیشتر اشکالی ندارد.
چانهای کوتاه و متناسب داشت.
🌿دندانهای پیشین او بهگونهای متناسب از یکدیگر فاصله داشتند و از سپیدی میدرخشیدند.
چهرهاش سپید، اما نمکین بود.
زیر لب پایینش خال داشت.
🌿نه کوتاه بود و نه بلند؛ بلکه میانه بود و خود میفرمود: تمامی خوبیها در میانه بودن است.
انس گفته است: آفریدگار هر پیامبری فرستاد، گلچهره بود و... پیامبر شما (حضرت محمد(ص) )خوشچهرهترین آنان بود.
عربهای بیاباننشین همواره با دیدن سیمایش میگفتند «سوگند به خداوند، این رخساره انسان دروغگو نیست.»
🌿موهای سرش انبوه بودند. محاسنش هم انبوه بود، اما بلند نبود.
انگشتری نقره در انگشت کوچک دست راست داشت.
تا مسواک نمیزد، نمیخفت.
میفرمود: آفریدگار از کسی که همنشینش، بینی خود را از بوی بد او میگیرد، نفرت دارد.
جارو زدن و پاکیزه کردن حیاط را مستحب اعلام کرد.
🌿بر ظرف غذا سرپوش میگذاشت و به دیگران نیز میفرمود چنین کنند.
در میان سبزیها، کاسنی، ریحان و سبزیهای نرم را دوست میداشت.
نان را گرامی میداشت و میفرمود: با آوردن نان بر سفره، خوردن را آغاز کنید و چشمانتظار غذای مهمتر نباشید، و رعایت این نکته و نبریدن و لگد نکردن آن را، گرامیداشت نان میدانست.
از خرما و شیر ستایش میکرد و آنها را «دو [خوردنی] پاکیزه» مینامید.
📗 انتخابهايی از كتاب همنام گلهاي بهاری، نوشته حسين سيدی ساروی، نشر معارف.
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
@SofreFarhangiReyhane
#پیامبر_اکرم
من پادشاه نیستم
«من پسر زنی هستم که با دستهایش از بزها شیر میدوشید.» این را به عرب بیابانی گفت. عرب بیابانی از هیبت پیامبری که همه قبایل به او ایمان آورده بودند، لکنت گرفته بود. آمده بود جملهای بگوید و نتوانسته بود و کلماتش بریدهبریده شده بودند. رسولالله(ص) از جایش بلند شده بود. آمده بود نزدیک و ناگهان او را در آغوش گرفته بود؛ تنگ تنگ. آنطور که تنشان، تن هم را لمس کند. در گوشش گفته بود «من برادر توام؛ اَنا اَخوکُ» گفته بود فکر میکنی من کیام؟ فکر میکنی پادشاهم؟ نه! من از آن سلطانها که خیال میکنی نیستم.
«من اصلاً پادشاه نیستم؛ لَیسَ بَمَلکٍ» من محمدم. پسر همان بیابانهایی هستم که تو از آن آمدهای. «من پسر زنی هستم که با دستهایش از بزها شیر میدوشید.» حتی نگفته بود که پسر عبدالله و آمنه است. حرف دایه صحرانشینش را پیش کشیده بود که مرد راحت باشد. آخرش هم دست گذاشته بود روی شانه او و گفته بود «هَوِنٌ علیک؛ آسان بگیر، من برادرتم.» مرد بیابانی خندید و صورت او را بوسید «عجب برادری دارم.»
✍️فاطمه شهیدی
📗انتخابی از کتاب «خدا خانه دارد»، نشر معارف
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
@SofreFarhangiReyhane