eitaa logo
🍃...تجربه زندگی...🍃
14هزار دنبال‌کننده
33.9هزار عکس
1.2هزار ویدیو
7 فایل
عاقلانه انتخاب کن،عاشقانه زندگی کن.... اینجا سفره دل بازه....
مشاهده در ایتا
دانلود
⊰•🍳°🥨•⊱ . (هر‌صبح‌پلڪ‌هایت‌فصلے‌جدید‌از زندگے‌را ورق می‌زند.‌ سطرِاول‌،همیشہ‌این‌است:خدا‌با‌من‌است😌🌸🌱) 🌻 دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
من سعی میکردم که کمتر جلو چشم آرش باشم و وقتایی که خونه نبود کارهای شخصیم رو مثل حمام کردن و لباس ش
اونشب تا صبح گریه کردم و از خدا کمک خواستم نمیدونی چقدر درد یتیمی و بی کسی سخته من یه دختر بودم که حتی نمی تونستم از آبروی خودم دفاع کنم. روزها می گذشت و آرش همچنان توی خونه داداشم بود ولی من اینقدر ترسیده بودم که به زن داداشم چسبیده بودم یا وقت هایی که خونه نبود می رفتم توی کوچه و با خانم های کوچه صحبت میکردم نمیدونی چقدر سخته وقتی توی خونه خودت هم امنیت نداشته باشی... خلاصه گذشت تا اینکه یه روز که توی کوچه بودم یه خانم چادری ازم‌ پرسید ببخشید شما ساکن این محله هستین گفتم بله چطور مگه؟ گفت میتونم آدرس خونتون رو داشته باشم گفتم چرا ؟؟گفت می خوام بیام برای امر خیر... البته اگر شما قصد ازدواج داشته باشین.. من هم از خدا خواسته آدرس رو با کلی شرم و خجالت به او خانوم دادم و پا سمت خونه تند کردم.. نمیدونم چرا ولی اون روزا همش منتظر بودم که یکی زنگ خونه رو بزنه انتظارم زیاد طول نکشید و مادر علی یه روز پنجشنبه عصر اومدن و با زن داداشم صحبت کردن..علی اهل آبادان بود و چند سالی میشد که به همراه خانواده اش به شهر ما مهاجرت کرده بودند و اونجا زندگی می کردند علی معلم بود و طبق گفته مادرش من رو توی کوچه دیده بود و ازم خوشش اومده بود زن داداشم هم از خدا خواسته فورا قبول کردند و قرار خواستگاری گذاشته شد خواستگاری و مراسم عقد و عروسی من حدودا یک ماهی طول کشید به هرحال داداشم و زن داداشم از خداشون بود که من زودتر ازدواج کنم و همینطور خودم که میخواستم زودتر از اون خونه راحت بشم علی پسر خوب و مهربونی بود سعی میکرد با دلم راه بیاد و تا جایی که میتونست سعی کرد مراسم عروسی مونو اونطوری که من دوست داشتم برگزار کنه خانواده علی یک خانواده فرهنگی و بسیار مهربان هستند من توی زندگیم خیلی سختی کشیدم ولی باز هم خدا را شکر می کنم که پاداش سختی های من علی و خانواده اش بودند یک خانواده آبادانی بسیار خوب و خونگرم من الان باردار هستم و به فضل خدا دو ماه دیگه دخترم به دنیا میاد توی زندگی هر وقت کم آوردین حتما به خدا توکل کنید و از خوندن زیارت عاشورا غافل نشین من همیشه چله زیارت عاشورا رو میگیرم و خداروشکر تا الان زندگیم به خوبی پیش رفته.. ممنونم از کانال بسیار خوبتون پایان.. دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
🌸🍃 مرجان👇
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 مرجان👇
زندگی یه دختر جوون که از همون اول بچگی با اعتیاد و طلاق و ورشکستگی و خیلی مشکلات دیگه رو به رو میشه ولی سخت و محکم با همه ی اینا کنار میاد و به آرزوهاش میرسه. از وقتی که خیلی کوچیک بودم همیشه فضای خونمون متشنج بود همیشه دعوا و سر و صدا همیشه کتک کاری اونقدر تو بچگی جنگ اعصاب دیدم که هنوز که هنوزه سر و صدا و درگیری حالمو بد میکنه.مامان و بابام دختر عمو و پسر عمو بودن و ما طبقه ی پایین خونه ی پدر بزرگم یعنی بابای بابام زندگی میکردیم. از وقتی یادم میاد تو خونمون بحث اعتیاد و کمپ و خماری و نعشگی و اینجور چیزا بود شاید بچه های دیگه که اونموقع هم سن من بودن حتی اسم اعتیاد هم به گوششون نخورده بود و اصلا نمیدونستن که مواد چی هست اما من با همون سن کمم همه ی اینا رو درک میکردم و میدونستم که دلیل همه ی کتک خوردنای من و مامانم اعتیاد بابامه شبهایی رو یادمه که بابام اونقدر مامانمو میزد که تمام سر و صورتش خونی میشد و میفتاد یه گوشه و چون من میترسیدمو گریه میکردم منو مینداخت توی حمومو برقو خاموش میکرد و درو از روم می بست و من تا صبح توی حموم تاریک میموندم و مامان هم جرئت نمیکرد منو بیاره بیرون گاهی تصمیم به ترک میگرفت و میرفت کمپ اما همین که میومد دوباره شروع میکرد. بعضی وقتا منو با خودش میبرد پیش دوستاش که مواد بگیره و باهاشون بکشه با آدمایی سر و کار داشت که اصلا نمیشد بهشون گفت آدم . یه شب مامانمو مجبور کرد که بره یکی از محله هایی که مواد میفروختن براش مواد بگیره مامانم هرچی اصرار کرد و گفت:نمیرم فایده ای نداشت و کلی کتک خورد تا مجبور شد بره مامان دست منو گرفت و راه افتادیم کوچه های کثیف و تاریکی بود بابا هم خودش پشت سرمون میومد همین که من و مامان وارد کوچه ی مواد فروشا شدیم دیدیم یه عالمه معتاد و مردای عجیب و غریب توی کوچست خیلی ترسیدیم و از ترس برگشتیم و از کوچه اومدیم بیرون بابا سر کوچه منتظرمون بود همین که دید مامان بدون گرفتن مواد از کوچه اومده بیرون همونجا شروع کرد به کتک زدن و فحش دادن تا خونه مامانو زد و آورد.توی خونه هم اونقد زد که بی هوش یه گوشه افتاد و طبق معمول من رو هم توی حموم زندانی کرد. واقعا وضعیت زندگی مون افتضاح بود با اینکه فقط ۶ سالم بود ولی قشنگ سختی های زندگی رو درک میکردم و میفهمیدم که مامان چقدر غصه میخوره. خونواده ی بابا هیچوقت کمکمون نمیکردنو مامان بزرگ (مامانِ بابا) همیشه به مامان میگفت هر چقدر کتک میخوری.... ادامه دارد... دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
پاسخ شما برای جیمیش 🌸🍃 من مشکل جیمیش و دختری که تاییدشون کردن رو فقط فضای مجازی میدونم متاسفانه نو
پاسخ شما برای جیمیش 🌸🍃 اقا سلام اسمون جون چرا جیمیش رو همچین میکنید بیچاره اومده دردودل کنه چرا میپرید بهش خانوم:/ یجوری میگید انگار بقیه حق درد و دل ندارن قرار نیست همه چیز بر وقف مراد شماها باشه! چرا انقدر بهش توهین میکنید:/ یعنی چی این کلیشه های بچه گونه تازه بنظرم حرفشم خیلی درسته! ما کم ندیدیم از قتل دخترای این کشور! راست میگه! تازه من با خوندن این پیام فهمیدم هنوزم دخترای عاقل توی این سرزمین هست که بفکر همسن و سالاشه! افرین دخترم! همینجوری جلو برو! من یکی بهت افتخار میکنم که تونستی وظیفه انسانیت رو دربرابر همنوعات درست عمل کنی❤️ به عنوان یک دوست بهت با تمام وجود افتخار میکنم پس به پیام های بی مورد بالا دقت نکن👍🚶🏻‍♀ تازه از اینکه به سمت بیراهه کشیده نشدی بهت افتخار میکنم و همونطور که گفتی مطمئنم که انتخاب الگوت خیلیم مناسب بوده(باید به نظر یکدیگر احترام بزاریم قرار نیست همه همونجور که شما میخواید باشن و انتخاباشون بر روی سلیقه شما باشه چون شما اقای گلزارو دوست نداری دلیل نمیشه ایشونم منصرف کنی تازه یکی از نزدیکان بنده از طرفدارای ایشون هست و حجاب کاااامل دارن پس خیلی بی منطق بود حرفتون😁) دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
⊰•🌝°🌻•⊱ . " اى دم صبح چه دارى خبر‌از مقدم دوست☀️⃟❤️" دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
⊰•🔗°💒•⊱ . دوست‌داشتن یڪ¹ نفر در ایݩ است‌ڪهـ☝️🏻 پیـــ👵🏻👴🏻ـــر شدݩ با او را بپذیریم♥️! . دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
زندگی یه دختر جوون که از همون اول بچگی با اعتیاد و طلاق و ورشکستگی و خیلی مشکلات دیگه رو به رو میشه
میگفت:هر چقدر کتک میخوری تحمل کن و چیزی نگو تو درستش کن ترکش بده،چقد راحت حرف میزدن مگه میشد همچین آدمی رو تحمل کرد مگه میشد هر روز کتک خورد و چیزی نگفت؟هیچکس مامان رو درک نمیکرد و نمیفهمید که چقدر داره زجر میکشه. یه روز دوباره بابا طبق معمول تصمیم گرفت ترک کنه اما نمیخواست بره کمپ و قرار بود بره پیش یه دکتر تا براش دارو بده دکتر شبا میرفت مطبش اونشب واسه شام رفتیم خونه ی پدر بزرگ مادریم خیلی شب خوبی بود من و مامان خوشحال بودیم که قراره بابا ترک کنه و زندگی مون خوب بشه عصرش برام کلی خرید کردنو لباسای قشنگ خریدن قرار بود بعد شام مامان و بابا برن پیش دکتر،وقتی شام خوردیم همین که مامان و بابا بلند شدن که برن من دنبالشون گریه کردم که منم میام هرچی بابا گفت : تو همینجا بمون ما زود بر میگردیم قبول نکردمو فقط میخواستم که باهاشون برم آخر مامان هر جور بود بابا رو راضی کرد تا منو با خودشون ببرن بابا هم تو رو در واسی بابا بزرگ به اجبار قبول کرد و سه نفری سوار موتور شدیم و راه افتادیم حدود ده دقیقه تو راه بودیم که دیدیم بابا داره میره سمت بیرون شهر و اصلا اثری از دکتر نیست خیلی تاریک و ترسناک بود و صدای پارس سگ میومد همین که رسیدیم یه جای پرت موتور رو نگه داشتو منو پرت کرد پایین و گفت:میخواستی بیای بیرون اینم بیرون بعدم گاز موتور رو گرفت و دور شد من جیغ میزدمو گریه میکردم مامانم هرچی میگفت:نگه دار بابا نگه نمیداشت و به سرعت دور میشد تا اینکه مامان دید فایده ای نداره خودشو از پشت موتور پرت کرد پایین تا بیاد پیش من تمام دستو پای مامان زخمی شده بود سریع خودشو رسوند به منو بغلم کرد هر دو تامون گریه میکردیم مامان با پاهای زخمی منو بغل کرده بودو میرفتیم سمت شهر یکم که پیاده راه رفتیم بابا مارو سوار کردو آورد خونه و همین هم بهانه ای شد که ترک نکنه و دوباره شروع کرد به مواد کشیدن اون شب هم مثل همه ی شبای دیگه هم من و هم مامان کتک خوردیم و من شب رو تو حموم سپری کردم و کل خوشی سر شبمون از بین رفت. انگار دنیا با ما سر جنگ داشت و قرار نبود هیچوقت ما رنگ خوشی رو ببینیم زندگی مون همون طور سیاه و تاریک پیش میرفت که یک روز صبح با سر و صدا از خواب بیدار شدمو دیدم مامان ساکشو بسته و میخواد بره مامان سعی داشت منو هم با خودش ببره ولی بابا نمیذاشت منم دلم میخواست با مامانم برم از موندن پیش بابا وحشت داشتم ولی بابا مامان رو از خونه بیرون کردو گفت:دیگه هیچوقت برنگرد،مامان رفت و من پشت سرش کلی گریه کردم یک هفته تمام گریه کردم فک میکردم مامان برمیگرده اما مامانبزرگ برام توضیح داد که طلاق چیه ادامه دارد.. دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
💕 به نام خدا💕 دعوتید👇 هیچ یک از پستهای کانال اتفاقی نیست لطفا به سادگی عبور نکنید🌹 عاشقانه ای برا
🌸🍃 بنده آسمان هستم،مدیر کانال😊 میتونید از اینجا سرگذشت اعضا رو ببینید... اگر در زندگی شما یا اطرافیانتون نکته و عبرتی وجود داره برام ارسال کنید تا بدون نام در کانال قرار بدم... این کانال پر از عبرت و تجربه برای دختران و زنان سرزمینم هست.. دوستانی که درباره چله شهدا جهت حاجت روایی برای ازدواج سوال داشتند میتونید با در کانال جستجو بفرمایید.. دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
🌸🍃 تجربه عشق قدیمی👇
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 تجربه عشق قدیمی👇
سلام وقت بخیر عزیز میخواستم از تجربه م بگم کسی رودوست داشتم که اونم دوستم داشت. ولی خب بنا به دلایلی بهم نرسیدیم.اون ازدواج کرد ومنم همینطور.بعدازدواج شماره منو گیراورد وزنگ میزد وخیلی باهم صمیمی ومچ شدیم . ولی مامانمم فهمید ورابطمون قطع شد. باز چندوقت بعد زنگ زد منم دل به دلش میدادم.ولی یهو به سرم زد که خطمو عوض کنم.ولی هربار شمارمو پیدامیکرد واس میداد😫 منم میگفتم خب اینجوری که نمیشه حداقل بیا جداشیم وباهم زندگی کنیم ولی اون هم خدارومیخواست هم خرما میگفت الان که دیگه نمیشه وبیاتااخر عمر باهم باشیم هم تلفنی وهم حضوری😳 من سه بار خطمو شکستم وشوهرم بیخبر ازهمه جا دوباره برام خط میگرفت. ولی دفعه اخر واقعا ازکارام پشیمون شدم . یه شب نمازشب خوندم وتوبه کردم که فکرمیکنم قبول شد😍وبعد نیت کردم سوره صف رو 172مرتبه بخونم که مهر وعلاقه این اقا ازدلم بره بیرون وزندگیم رنگ ارامشو ببینه. وبه لطف خداالان طوری شده که اون اقا خودش دیگه پیام نداد.ومنم خیلی راحت تونستم فراموشش کنم. وواقعا میتونم بجرات بگم هیچ حسی دیگه بهش ندارم. وجالبتر اینکه چقدر ازبعد اون مهر وعلاقه ومحبتم به شوهرم بیشتر شده واونم واقعا محبتشو بیشتر نشون میده😍❤️💃💃💃 ✍درضمن عزیزان من سوره صف رو برای هرحاجت مادی یامعنوی 172مرتبه بخونید حتما نتیجه میگیرید. امتحان شده .. درپناه خدای مهربانیها شادوخوشبخت باشید. ممنون ازادمین خوب که پیامم رو داخل گروه میزارن❤️ دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100