🍃...تجربه زندگی...🍃
#دختر_تنها 🌸🍃
🍃🌸
حاضر بود منو بپرسته و همینطور من 2 سال پیش اومد خاستگاریم خانواده ها همه راضی بودن .
قبول کردن با ازدواج منو اون بعد از چن روز نامزدی رسمیمون اعلام شد داشتیم کارای مراسم عروسی رو میکردیم
وقت واسه تالار گرفته بودیم شب اون با موتورش تنها رفت بره پیش دوستش منو نبرد
منم شب با خانوادش رفتم بیرون واسه خرید اما چشتون روز بد نبینه
اون شب تو راه برگشت به خونه یه صحنه تصادف دیدیم که زن عموم گفت معلوم نیسته کدوم بدبختی افتاده
کسی هم نمیبره برسونش بیمارستان زن عموم از ماشین پایین شد منم پایین شدم زن عموم که رسید
به صحنه دیدم محکم زد توسر خودش گفت خونه خراب شدم خدااااااااا من اینو که شنیدم تنم شروع کرد به لرزیدن
همینجور رفتم نزدکیتر وقتی فرزادو دیدم رو زمین افتاده و غرق خونه ماتم زده بود شوکه شده بودم
نمیدونستم باید چکار کنم همش فکر میکردم خوابم اشتباه زن عموم اینجا بود که خودش فرزاد رو بلند کرد
برد بیمارستان زنگ نزد امبولانس شاید اگر خودش بلندش نمیکرد اون الان زنده بود
من که اصلا تو اون دنیا نبودم اونموقعه بود که دنیا رو سرم خراب شده بود فقط به چشای فرزاد زل زده بودم
که یهو از هوش رفتم بعدش نفهمیدم چیشد تا صبح روز بعد به هوش اومدم وقتی به هوش اومدم
رفتم سی سی یو فرزادو ببینم همه اونجا بودن دیدم همه دارن میزنن تو سر خودشون جیغ میزنن
رفتم جلو خالم اومد منو بغل کرد و گفت خاله جونم غم اخرت باشه خدا بهت صبر بده اینو که گفت باز از هوش رفتم
خیلی درد بدیه خیلی سخته عزیزتو از دست بدی الان دوسال میگذره ولی هنوز فراموشش نکردم
هنوزم دیوانه وار عاشقشم به خاطر مرگش دیوونه شدم بردنم تیمارستان یه چن وقتی اونجا بودم
شبو روزم اشکه غمه غصس فقط یه سوال از خدا دارم اخه چرا باید اینطور میشد
چرا اخر داستانمون خوب نشد چرا دوتا عاشقو از هم جدا کرد چرااااااااااااااااااااااا
...
چن ماه بعد از فوت عشقم حال من یه خورده بهتر شده بود
که یه روز مامانم حالش خیلی بد شد بردیمش بیمارستان مامانم 7 سال مریض بود
اما اینبار خیلی سخت مریضیش بود یک ماهو نیم مامانم تو بیمارستان بود دقیقا تو اوایل عید بود سال 90 رو میگمما
مامانم بهتر شد مرخصش کردیم اوردیمش خونه چن ورز بعدش باز حالش بد شد
باز بستریش کردیم اینبار واسه بار اخر بود بستری میشد مامانم روز به روز ضعیف تر میش روز به روز بدتر میشد
حاش تا اینکه رفت تو کما مامانم دکترا جواب کرده بودن مامانمو چن روزی گذشت مامانم از کما در اومد
خوب شده بودبا منو ابجیمو داداشام حرف میزد بوسمون میکرد البه هنوزم بیمارستان بود ها ما که رفتیم خونه
شب زنگ زدن که باز حالش بد شده یه خورده ما گفتیم چیزی نیسته خداروشکر میکردیم که مامانمون خوب شده
خوابیدیم تا روز بعد صبح روز بعد زنگ زدن گفتن خودتونو برسونید بیمارستان حال مریضتون خیلی وخیمه
مامان فرزاد اومد دنبال منو ابجیمو برد بیمارستان وقتی رسیدم بالای سر مامانم دستشو گرفتم
گفتم مامانی تو دیگه تنهام نزار خواهشا اینو که گفتم دیدم دست مامانم شل شدو افتاد رو تخت .
دیدم دستگاه شروع کرد به صدا دادن مامانم ایست قلبی کردو منو تنها گذاشت باورتون نمیشه
بیمارستانو گذاشتم رو سرم نمیدونستم باید چکار کنم بدون اون بعد مامانم باید به کی پناه ببرم
اونم رفتو منو تنها گذاشت بعد از فوت مامانم ابجیم هم دووم نیورد اونم خودکشی کرد نتونست طاقت بیاره
بعد از فوت مامانم و ابجیم داداشمم فوت کرد تو یه سال 4 تا از عزیزامو از دست دادم
واسم خیلی سخت بود من الان دقیقا یه 8 ماهی میشه حالم خوب شده خوب خوبم نیستم
ولی بهتر از قبلم تنها چیزی از خدا میخوام صبرمو زیاد کنه از خدا میخوام خدا هیچ بنده ای رو بی مادر نکنه
بخدا هرچی بگم کم گفتم مادر خیلی باارزشه خیلی قدر مادراتونو بدونید کاش هیچی نداشتم
فقط مادرمو داشتم بدون خورشید میشه گذرون کرد اما بدون حضور مادر نمیشه زندگی حتی یه ثانیه هم معنایی نداره
💕@siasatzanane...💕
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 جاری من
سلام خسته نباشید من و شوهرم پنج ساله ازدواج کردیم من ی جاری دارم که از اولی که وارد خانوادشون شدم با من دشمنی داشت و همیشه سعی میکرد با ی حرفایی کارایی منو همسرم رو از هم دور کنه😢 شوهرم رو ب سمت خودش میکشوند ب شوهرم گفتم که اون میخاد بین مارو خراب کنه ،ازون ب بعد بهش بی محلی کرده تا بدتر نکنه قضیه رو جاریمم دیده شوهرم و من بخاطر رفتاراش ازش دوری میکنیم وقتایی که توی جمع قرار میگیریم همش منو ضایع میکنه و با زبان بازی خودش رو تو دل همه جا میکنه و منو ازچشم بقیه میندازه با اینکه من از خیلی جهات ازش بالاترم ولی همش تو جمع از کاراش کم میارم یجورایی همش دنبال تلافیه و شوهرم هم میگه چرا تو خودتو تو دل بقیه جا نکنی چرا تو با رفتارت خلع سلاحش نکنی توهم یکاری کن ی حرکتی بزن تا این رفتاراشو ادامه نده حالا من موندم چکار کنم
از طرفی هم خانواده شوهرم دل خوشی ازش ندارن با این حال خیلی ازش حساب میبرن ولی یکاری کرده همه بهش احترام میزارن اما بمن نه جلو اون منو ضایع میکنن یجورایی میدونن جاریم ازم متنفره و اینکاراش بخاطر حضور منه بیشتر بهش توجه میکنن تورو خدا جوابم رو بدید😢بیست و سه سالمه جاریمم همسن خودمه
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🍃🌸
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﺳﺎﺗﯿﺪ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ می ﮔﻔﺖ :
ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﺮﮔﻪ ﻫﺎﺭﻭ ﺗﺼﺤﯿﺢ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ، ﺑﻪ ﺑﺮﮔﻪ ﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﻧﺎﻡ ﻭ ﻧﺎﻡ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﮔﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ؛ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﺮﺍﺩﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ .. ﺑﻌﯿﺪ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺑﺮﮔﻪ ﻧﺎﻡ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ. ﺍﺯ ﺗﻄﺎﺑﻖ ﺑﺮﮔﻪ ﻫﺎ ﺑﺎ ﻟﯿﺴﺖ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﺎﻥ ﺻﺎﺣﺒﺶ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯿﮑﻨﻢ. ﺗﺼﺤﯿﺢ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ 17/5 ﮔﺮﻓﺖ ...
ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﺯﯾﺎﺩ ﺍﺳﺖ؛ ﮐﻤﺘﺮ ﭘﯿﺶ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﻧﻤﺮﻩ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﺩ. ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﺼﺤﯿﺢ ﮐﺮﺩﻡ 15 ﮔﺮﻓﺖ.
ﺑﺮﮔﻪ ﻫﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ؛ ﺑﺎ ﻟﯿﺴﺖ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﺎﻥ ﺗﻄﺎﺑﻖ ﺩﺍﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﻫﯿﭻ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﯽ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﺗﺎﺯﻩ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ " ﮐﻠﯿﺪ" ﺁﺯﻣﻮﻥ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﺼﺤﯿﺢ ﮐﺮﺩﻡ.
ﺁﺭﯼ ! ﺍﻏﻠﺐ ﻣﺎ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺳﺨﺖ ﮔﯿﺮ ﺗﺮﯾﻢ ﺗﺎ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﻌﻀﻰ ﻭﻗﺘﻬﺎ ﺍﮔﻪ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﺭﻭ ﺗﺼﺤﻴﺢ ﻛﻨﻴﻢ ﻣﻴﺒﻴﻨﻴﻢ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ خوبی ﻛﻪ ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﻨﻴﻢ ﻧﻴﺴﺘﻴﻢ.
دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇
@Aseman100
#خاطره_شما
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
داییم وقتی مجرد بود شبا می رفت باشگاه...
بعضی وقتها دیر وقت میومد
یه دفعه دیر اومده بود
مامان بزرگم هی میگفت کجا بودی؟ چرا دیر اومدی؟ با دوستات رفتی به گردش کردن؟
و هی از داییم اصرار که باشگاه بودم از مامان بزرگم انکار که با دوستات رفتین گردش
آخرش مامان بزرگم گفت: دروغ نگو خر خودتی
خودم زاییدمت 😐😂
حسابی خر تو خر شد😂
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
#خاطره_نامزدی
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
اقا از بد شانسیه ما من سال کنکور ازدواج کردم🤦♀ کلا مامانم و مادر شوهرم هفته ای یه بار میومدن و خونه رو تمیز میکردن و هر روز غذا میاوردن واسم😐
و هر وقتم همسری میومد خونه به جا اینکه یه تازه عروس مرتب ببینه ک میره استقبالش و موهاشو شونه کرده ارایش کرده لباس خوب پوشیده خونه مرتب و بوی غذا میاد😍
با منی مواجه میشد که نشستم وسط کلییی کتاب 😐خونه میدون جنگگگگ ☹️ موها آمازونییی و یع شلوار پیرهن گشاد پوشیده و گشنه و تشنه و خسته و چشا وزغ زده بی حوصله 😐
کلا میومد خونه ازم ناامید میشد😂😂😂
الانم ک به حول و قوه ی الهی 😐کنکور دادم و دانشگاه قبول شدم😍😋باز طفلکو میزارم میرم یه شهره دیگه و یه ماه یه ماه میرم خونه😐❤️
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 ازدواج اجباری روایت زنی که به اجبار زن مردی مستبد و خشن میشه و... (دوستان عبرت و سرنوشت اعضا ر
#آسمان:مدیرکانال
🌸🍃
سلام خدمت عزیزان..آسمان هستم مدیر کانال..
در این کانال عبرت و دلانه های اعضا قرار داده میشه..
دلانه #ازدواج_اجباری دختریکه به اجبار با مردی مستبد و خشن ازدواج میکنه رو بخونید...
عبرت اعضا بالای کانال سنجاقه..
دوستانی که تقاضای لینک کانال جهت ارسال به دوستانشون داشتند،این لینک کاناله👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 ازدواج اجباری روایت زنی که به اجبار زن مردی مستبد و خشن میشه و... (دوستان عبرت و سرنوشت اعضا ر
چرا باید به خاطر یه قاتل خوشحال باشید.ارباب صورتم رو بین دستش گرفت و گفت منوببخش.اشتباه کردم. اون موقع دیوونه شده بودم .درکی نداشتم.بعد پیشونیم رو بوسی.د.انکار نمی کنم دلم براش تنگ شده بود .من یه زن بودم یه زن که چند سال از داشتنیه تکیه گاه محروم بودم .کسی که منو دوست داشته باشه . مثل کسی که یه بغض چند ساله داشته باشه اشکام جاری شد.گریه کردم و زار زدم.منم به خاطر آفتاب نابود شدم .اما کسی منو ندید .رنج منو ندید همه منو مقصر میدونستن. گله کردم.ارباب منو به آغوش کشید.با صدای مامان گفتن برگشتم به عقب .جاوید بود که بیدار شده بود.اصلا یادم نبود جاوید هم تو اتاقه. به ارباب نگاه کردم که با بهت به جاوید خیره شده بود. خودم رو از بین دستای ارباب بیرون کشیدم و به سمت جاوید رفتم. جاوید بغل کردم. به سمت ارباب برگشتم که با قیافه شک زده گفت این پسر .در همین موقع در اتاق باز شد و خاتون با چهره عصبی داخل اومد وبعد از اون رئوف.خاتون با داد در حالی که عصاش رو روی زمین کوبید گفت تو چه طور جرات کردی ۲سال وجود نوه ام رو از ما مخفی کنی.
رئوف در بین حرفای خاتون گفت خاتون صبر کنید من داشتم براتون توضیح میدادم.اما خاتون بدون توجه به رئوف دوباره داد زد، به چه حقی این دو سال ما رو بی خبر گذاشتی .اگه رئوف پیداتون نمی کرد تا کی میخواستی دروغ بگی و ما رو فریب بدی.جاوید که از دادهای خاتون و دیدن این همه آدم غریبه ترسیده بودشروع به گریه کرد. و منو محکم چسبیده بود.تنها صدای اتاق صدای گریه پسرم بود و نفس های عصبی خاتون . با صدای ارباب حواسم به سمتش جلب شد.ارباب با دیدن جاویدبیشتر آشفته شد به چشمام زل زد وگفت چه طور تونستی این کار رو در حقم بکنی.من دوسال با عذاب وجدان تو و حال بد به خاطر نبود دخترم گذروندم. اماتو این دو سال رو با پسرم خوشحال زندگی کردی.انگار زبونم قفل شده باشه.باید از خودم دفاع می کردم اما تنها کاری که تونستم انجام بدم تکون دادن سرم بود، به نشانه نه. هرکاری کردم بگم نه من شاد نبودم خوشحال نبودم تمام این دو سال ترس باهام بود که جاوید رو ازم بگیرید اما نتونستم هیچی بگم.وقتی ارباب از من جوابی نشنید،عصبی شد و جاوید رو از بغلم گرفت.تا به خودم بیام به سمت در رفت و از اتاق خارج شد.(از زبان ارباب)نمی دونم چندمین بار بود صورت پسرم رو می بوسیدم حتی اسمش رو نمی دونستم.پسرم گریه می کرد و من قربون صدقه اش می رفتم.تو شک بودم.چقدر شبیه من بود. حتی حالت چشماش.پسرم هی مادرش رو صدا میزد ،و من تو دلم رنج می کشیدم.پسرم میخواست از بغلم بیرون بشه.
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 ازدواج اجباری روایت زنی که به اجبار زن مردی مستبد و خشن میشه و... (دوستان عبرت و سرنوشت اعضا ر
دوستان روایت بعدی درباره زنی است که شوهرش صبح عروسی بدون هیچ دلیلی ناپدید میشه و....
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100