🌸🍃
همونجایی بمونین که قلبتون لبخند میزنه✌
دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇
@Aseman100
#سیاست_های_زنانه
🍃🌸
😞 رفتین آرایشگاه ولی متوجه نمیشه؟؟؟
💕اکثر مردها معمولا وقتی خانم هاشون میرن آرایشگاه، متوجه نمیشن که خانمشون رفته آرایشگاه و خانم ها هم معمولا انتظار دارن مردهاشون خودکار بفهمن و تعریف و تمجید به راه باشه ولی معمولا این انتظار به طور کامل برآورده نمیشه.
✅خب حالا راهکارش چیه؟
💕بدترین حالت اینه که بخوایم مچ گیری کنیم؛ "چرا نفهمیدی؟! " "چرا ازم تعریف نکردی؟!"
💕حالت بد دیگه خود خوریه! که "چرا نفهمید؟چرا به من توجه نداره؟چرا حواسش به من نیست و..."
💕یه راه بهتر هست که نه دعوا توش باشه نه خود خوری و نه مچ گیری. با توجه به موقعیتتون، مثلا قبل اینکه برید آرایشگاه به آقاتون بگین: "من امروز میرم آرایشگاه".
یا وقتی اومد خونه خودتون بهش بگین: "تغییر نکردم؟" "خوشگل تر نشدم؟!"
💕یا وقتی هنوز نرسیده زنگ بزنین بگین: "زود بیا یه سوپریز برات دارم"
💕 یعنی یه جوری حواسش رو به خودتون پرت کنین یه کاری کنین که توجه کنه. هرچند که ما خانم ها دوست داریم که آقامون خودشون بفهمن که ما تغییر کردیم و... ولی خب از دعوا و خود خوری بهتره که.
دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇
@Aseman100
🍃🌸
بی بی میگفت مادرم سر زا از دنیا رفته بود..روز تولد من و مرگ مامانم یکی میشه..
برای همین من میشم شوم وقدم نحس..
ولی بی بی که عاشق من بوده برخلاف تصور مردم روستا اسممو میذاره قدم خیر..چون بعد از مدتها روستامون بارون باریده بود ولی مردم که بارون رو ندیدن فقط مرگ مادرمو دیده بودن..
راستی یادم رفت بگم پدرم چندماه پیش از داربست میفته و اینجوری من میشم بی پدرومادر....
طایفه ی مادرم میگفتن این دختره شومه،بدقدمه...میدیدم بی بیم غصه میخورد ولی دم نمیزد که نکنه منم غصه دار بشم...
گذشت و من شدم۱۵ساله...دخترزییایی بودم ولی اینقدر توی گوش مردم روستا خونده بودند من شومم که هیچ پسری جرات نداشت حتی بهم نزدیک بشه..
شاهد عشقهای یواشکی دخترهای روستا به عاشق هاشون بودم و حسرت همچی عشقی میخوردم..
یه روز که از سر زمین برمیگشتم متوجه اومدنش از پشت سرم شدم...
پسرخاله ی معلمم بود،عاشقم شده بود...
دوست داشتم عاشقش بشم ولی میترسیدم از اینکه اونم مثل بقیه منو رها کنه،چون شوم و بدقدمم..ولی بقول بی بی اگه کسی تورو بخواد تا تهش باها میاد و میشه جورکش ت...
خداداد از اون مردهایی بود که سخت و سفت جلو یه طایفه وایساد که الا و بلا قدم خیر رومیخوام...مادرش عاقشکرد پدرش نفرینش...از طایفه طرد شد..
شبونه جشن کوچیکی با حضور بی بی برگزار کردیم و بعدش اومدیم یاسوج....برای اینکه از همه دور باشیم...ده سال از اون روزها میگذره
خدادا هرروز بیشتر عاشق من میشه و من بیشتر عاشق اون...منی که شوم بودم از وقتی پا گذاشتم توی زندگی خداداد بقول خودش پر از برکت بودم براش...شده مدیر مدرسه،شده بزرگ محله...شده خیر روستا...
میگه همونطور که بی بی خدابیامرزت میگفت تو واقعا قدم خیر منی....!!!
💕@siasatzanane...💕
تازهمتوجه شدیم دامادمون...👇👇
🌸🍃
سلام خدمت آسمان عزیز، دخترم 16سالشه چندماه پیش عقدکرده خیلی باعجله بعداز دوماه فهمیدم پسره ناس مصرف میکنه دخترم خبرنداره فقط من میدونم بنظرتون چکارکنم که به روحیه دخترم لطمه نخوره چجوری به دامادم بگم دست ازکارش برداره پسرخوبیه فقط این تنهامشکلشه لطفاراهنمایی کنید.
دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇
@Aseman100
🍃🌸
یادت نرود....
ما آدما خیلی بی طاقتیم،
تایه چیزی میشه میگیم تمومه دنیا به آخر رسید. ولی همه چیز گذراست، همه چی..
چیزی که فکر میکردی بدون اون
نمیتونی زندگی کنی، یه سال بعد،
دیگ یادت نمیاد چی بود،
طی زمان شاید درد بکشی،
ولی بعد یه مدت از اون چیز،
فقط یه زخم و یادگاری میمونه،
عادت میکنیم، عادت نکنیم،
زندگی عادتمون میده.... ☘️
دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇
@Aseman100
#برشی_از_زندگی_من
🌸🍃🌸🍃
سلام تجربه ی من تلنگری برای پدر و مادرهاست و هم انگیزه ای برای جوون ها
من دختری 24 ساله ام تو یک خانواده سنتی با قوانین بزرگترسالاری و مردسالار...
مردهای خانواده خشک مذهب برای خانواده و هرزه ان در بیرون از خانه
مردهاشون اجازه هیچ پیشرفتی و یا زندگی رو ب زنان و دخترانشون نمیدن ، حجاب برای همه ما اجباریه ، خنده ممنوع و شوخی گناه بزرگ ،
از بچگی تموم کارهامون حتی شکسته شدن یک لیوان برایمان ب معنی بزرگترین گناه و بدترین گناه جلوه سازی میشد ک حتی اگه بدترین گناه رو مرتکب میشدم دیگه برام عادی بود و میگفتم این ک از اون لیوان بدتر نیس اون بدترین بود... حتی خودکشی ، فرار و دزدی رو هم دیگه بد نمیدونستم
و دزدی کردن و سر کیف دوستام رفتنو همه و همه اینا ک بد بودن رو ب چشمم کوچیک اومدن تا زمانی ک بزرگ شم و درک کنم و بد رو از خوب تشخیص بدم ،
پسرهای ما مثل نوکر برای پدران کار میکنن و بی اجرت و بالای سی سال میشن و ازدواج میکنن بدون هیچ پس اندازی.... و اجازه کار مستقل ندارن ک مبادا پولی ب جیب بزنن و مستقل شن
شاید بیهودگی قشنگ ترین حسی بود ک پدر خانواد نثار اهل خانه میکرد
در محل سکونت ما ، دختران از سن 13 سالگی خاستگار داشتن بخاطر هیکل و اندام ورزیده و سفید و موی بلند و مشکی با برخورد و رفتار های عالی اگه دختری ب 18 میرسید و ازدواج نمیکرد ترشیده محسوب میشد
من یکبار در 13 سالگی ک به جدایی ختم شد و بار دیگر در 18 سالگی نامزد کردم
من ب هیچ عنوان طاقت اخلاقیاتشون رو نداشتم توی دوره مهارت های زندگی ک شرکت کردم چیزهایی ک یاد گرفتم بی طاقت تر شدم و رفتارهاشون برام ازاردهنده تر شد برام و پی ب حیوان صفتیشان بردم خاستم ک دیگر مثل اونها زندگی نکنم
برای ازدواج چشمامو باز کردم تا شریک خوبی انتخاب کنم اما پدرم مخالف سفت و سخت بود چون همسرم کاملا برعکس پدرم بود و مردی عاشق خانواده و زن و زندگی ، با کش مکش های زیادی ازدواج کردیم و همسرم ک وارد خانواده ما شد متوجه تفاوت من و برادر و مادرم از بقیه شد و ما باهم بسیار صمیمی ایم اما اصلا پدرم رو دوست نداره و معتقده باعث تباهی زندگیمون پدرمه و بسیار دلسوز مادرمه و رفیق برادرمه
من چندسالی هست ک روی فکر برادر و مادرم کار کردم تا برادرم ک از حالا ۲۰ سالشه کار کنه و مستقل باشه پدرم ب شدت عصبی شد و میگه باید برای خودم کار کنه ،
مادربزرگ و پدرم من رو عامل هوایی کردن برادرم میدونن و میگن من دارم همه رو دور میکنم...
دنیای جدیدی رو تو فکر برادرم ساختم تو این اخلاقیات دیکتاتوری ب نسل بعد نره حداقل از برادر من نشات نگیره....
مادربزرگم معتقده گوشی رو باید از من بگیرند چون توش چیزهایی میخونم ک زندگی جدیدی ساختم و بقیه رو هوایی میکنم،
اما مادرم تو هر نفس بهم افتخار میکنه ک با ی گوشی انقدر اطلاعاتم رو بالا بردم و توی کانالهای مختلف خانواده شرکت کردم و میگه خیالش از بابت برادرم آسوده هست با حضور من
حالا بنظرم قشنگ ترین حس دنیا اینه ک ادمی ک عضو ی خانوادست میتونه سفیر خوشبختی دیگر اعضا باشه و زندگی کردن رو یادشون بده دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇
@Aseman100
دوشنبه اول مهر:امروز روز اولی است كه من دانشجو شده ام. شماره ی كلاس را از روی برد پیدا كردم. توی كلاس هیچ كس نبود، فقط یك پسر نشسته بود. وقتی پرسیدم «كلاس ادبیات اینجاست؟» خندید و گفت:بله، اما تشكیل نمی شه(!)و دوباره در مقابل تعجبم گفت كه یكی دو هفته ی اول كه كلاس ها تشكیل نمی شود و خندید.
با اینكه از خندیدنش لجم گرفت، اما فكر كنم او از من خوشش آمده باشد؛ چون پرسید كه ترم یكی هستید یا نه. گمانم می خواست سر صحبت را باز كند و بیاید خواستگاری؛ اما شرط اول من برای ازدواج این است كه شوهرم زیاد نخندد!
*
دو هفته بعد، سه شنبه:امروز دوباره به دانشگاه رفتم. همان پسر را دیدم از دور به من سلام كرد، من هم جوابش را ندادم. شاید دوباره می خواست از من خواستگاری كند. وارد كلاس كه شدم استاد گفت:"دو هفته از كلاس ها گذشته، شما تا حالا كجا بودید؟" یكی از پسرهای كلاس گفت:«لابد ایشان خواب بودن.» من هم اخم كردم. اگر از من خواستگاری كند، هیچ وقت جوابش را نمی دهم چون شرط اول من برای ازدواج این است كه شوهرم زیاد طعنه نزند!
*
چهارشنبه:امروز صبح قبل از اینكه به دانشگاه بروم از اصغر آقا بقال سر كوچه كیك و ساندیس گرفتم او هم از من پرسید كه دانشگاه چه طور است؟ اما من زیاد جوابش را ندادم. به نظرم می خواست از من خواستگاری كند، اما رویش نشد. اگر چه خواستگاری هم می كرد، من قبول نمی كردم؛ آخر شرط اول من برای ازدواج این است كه تحصیلات شوهرم اندازه ی خودم باشد!
*
جمعه:امروز من خانه تنها بودم. تلفن چند بار زنگ زد. گوشی را كه برداشتم، پسری گفت: خانم میشه مزاحمتون بشم؟ من هم كه فهمیدم منظورش چیست اول از سن و درس و كارش پرسیدم و بعد گفتم كه قصد ازدواج دارم، اما نمی دانم چی شد یخ كرد و گفت نه و تلفن را قطع كرد. گمانم باورش نمی شد كه قصد ازدواج داشته باشم. شرط اول من برای ازدواج این است كه شوهرم خجالتی نباشد!
*
سه هفته بعد شنبه:امروز سرم درد می كرد دانشگاه نرفتم. اصغر آقا بقال هم تمام مدت جلوی مغازه اش نشسته بود، گمانم منتظر من بود. از پنجره دیدمش. این دفعه كه به مغازه اش بروم می گویم كه قصد ازدواج ندارم تا جوان بیچاره از بلاتكلیفی دربیاید، چون شرط اول من برای ازدواج این است كه شوهرم گیر نباشد!
*
سه شنبه:امروز دوباره همان پسره زنگ زد؛ گفت كه حالا نباید به فكر ازدواج باشم. گفت كه می خواهد با من دوست شود. من هم گفتم تا وقتی كه او نخواهد ازدواج كند دیگر جواب تلفنش را نمی دهم، بعد هم گوشی را گذاشتم. فكر كنم داشت امتحانم میكرد، ولی شرط اول من برای ازدواج این است كه شوهرم به من اعتماد داشته باشد!
*
چهارشنبه:امروز یكی از پسرهای سال بالایی كه دیرش شده بود به من تنه زد؛ بعد هم عذرخواهی كرد، من هم بخشیدمش. به نظرم میخواست از من خواستگاری كند، چون فهمید من چه همسر مهربان و با گذشتی برایش میشوم؛ اما من قبول نمیكنم. شرط اول من برای ازدواج این است كه شوهرم حواسش جمع باشد و به كسی تنه نزند!
*
جمعه: امروز تمام مدت خوابیده بودم؛ حتی به تلفن هم جواب ندادم، آخر باید سرحرفم بایستم. گفته بودم كه تا قصد ازدواج نداشته باشد جواب تلفنش را نمی دهم. شرط اول من برای ازدواج این است كه شوهرم مسئولیت پذیر باشد!
*
دوشنبه:امروز از اصغرآقا بقال 2 تا كیك و ساندیس گرفتم. وقتی گفتم دو تا، بلند پرسید چند تا؟ من هم گفتم دو تا. اخم هایش كه تو هم رفت فهمیدم كه غیرتی است. حالا مطمئنم كه او نمی تواند شوهر من باشد. چون شرط اول من برای ازدواج این است كه شوهرم غیرتی نباشد، چون این كارها قدیمی شده!
*
پنچ شنبه: امروز دوباره همان پسره تلفن زد و گفت قصد ازدواج ندارد، من هم تلفن را قطع كردم. با او هم ازدواج نمی كنم؛ چون شرط اول من برای ازدواج این است كه شوهرم هی مرا امتحان نكند!
*
دوشنبه: امروز روز بدی بود. همان پسر سال بالایی شیرینی ازدواجش را پخش كرد. خیلی ناراحت شدم گریه هم كردم ولی حتی اگر به پایم هم بیفتد دیگر با او ازدواج نمی كنم. شرط اول من برای ازدواج این است كه شوهرم وفادار باشد!
*
شنبه: امروز یك پسر بچه توی مغازه ی اصغرآقا بقال بود. اول خیال كردم خواهرزاده اش است، اما بچه هه هی بابا بابا می گفت. دوزاریم افتاد كه اصغرآقا زن و بچه دارد. خوب شد با او ازدواج نكردم. آخر شرط اول من برای ازدواج این است كه شوهرم زن دیگری نداشته باشد!
*
یكشنبه: امروز همان پسری كه روز اول دیدمش اومد طرفم. می دانستم كه دیر یا زود از من خواستگاری می كند. كمی كه من و من كرد، خواست كه از طرف او از دوستم "ساناز" خواستگاری كنم و اجازه بگیرم كه كمی با او حرف بزند. من هم قبول نكردم. شرط اول من برای ازدواج این است كه شوهرم چشم پاك باشد!
***
ترم آخر : امروز هیچ كس از من خواستگاری نكرد. من می دانم می ترشم و آخر سر هم مجبور می شم زن اكبرآقا مكانیك بشوم
🍃...تجربه زندگی...🍃
دوشنبه اول مهر:امروز روز اولی است كه من دانشجو شده ام. شماره ی كلاس را از روی برد پیدا كردم. توی كلا
خاطره ای از یک دختر دانشجو
قشنگه و طنزه بخونید😊👆
🌸🍃
درست وسط زندگی نشسته ام؛
صبور، غمگین، امیدوار، خسته
و ادامه دهنده
و ادامه دهنده!
دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇
@Aseman100
#رضاسگ_باز یه #لات بود تو مشهد.
هم سگ خرید و فروش می کرد، هم دعواهاش حسابی سگی بود!
یه روز داشت می رفت سمت کوهسنگی برای دعوا (!) و غذا خوردن که دید یه ماشین با آرم ”ستاد جنگهای نامنظم“ داره تعقیبش می کنه.
شهید چمران از ماشین پیاده شد و دست اونو گرفت و گفت: ”فکر کردی خیلی مردی؟!“
رضا گفت: بروبچه ها که اینجور میگن.....!!!
چمران بهش گفت: اگه مردی بیا بریم جبهه!!
به غیرتش بر خورد، راضی شد و راه افتاد سمت جبهه...!
مدتی بعد...
شهید چمران تو اتاق نشسته بود که یه دفعه دید داره صدای دعوا میاد....!
چند لحظه بعد با دستبند، رضارو آوردن تو اتاق و انداختنش رو زمین و گفتن: ”این کیه آوردی جبهه؟!“
رضا شروع کرد به فحش دادن. (فحشای رکیک!) اما چمران مشغول نوشتن بود!
وقتی دید چمران توجه نمی کنه، یه دفعه سرش داد زد:
”آهای کچل با تو ام.....! “
یکدفعه شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد و گفت: ”بله عزیزم! چی شده عزیزم؟ چیه آقا رضا؟ چه اتفاقی افتاده؟“
رضا گفت: داشتم می رفتم بیرون که سیگار بخرم ولی با دژبان دعوام شد!!!!
چمران: ”آقا رضا چی میکشی؟!! برید براش بخرید و بیارید.....!“
چمران و آقا رضا تنها تو سنگر.....
رضا به چمران گفت: میشه یه دو تا فحش بهم بدی؟! کِشیده ای، چیزی؟!!
شهید چمران: چرا؟!
رضا: من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده....!
تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه.....
شهید چمران: اشتباه فکر می کنی! یکی اون بالاست که هر چی بهش بدی می کنم، نه تنها بدی نمی کنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده!
هِی آبرو بهم میده.....
تو هم یکیو داشتی که هِی بهش بدی می کردی ولی اون بهت خوبی می کرده.....!
منم با خودم گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده و منم بهش بگم بله عزیزم.....! تا یکمی منم مثل اون (خدا) بشم …!🌹🍃
رضا جا خورد!....
رفت و تو سنگر نشست.
آدمی که مغرور بود و زیر بار کسی نمی رفت، زار زار گریه می کرد!
تو گریه هاش می گفت: یعنی یکی بوده که هر چی بدی کردم بهم خوبی کرده؟
اذان شد.
رضا اولین نماز عمرش بود. رفت وضو گرفت.
سر نماز، موقع قنوت صدای گریش بلند شد!
وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد. پشت سر صدای خمپاره هم صدای زمین افتادن اومد.....
رضارو خدا واسه خودش جدا کر ! (فقط چند لحظه بعد از توبه کردنش)
یه توبه و نماز واقعی...🌹🍃
خاطرات شهید مصطفی چمران
دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇
@Aseman100
🌸🍃
خدا با من نشست و چای نوشید
نسیم مهر او آرام پیچید
دلم گرم
و
نگاهم گرم
و
دستانم همه گرم
دلم از تنهایی دنیا نلرزید
دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇
@Aseman100