#ارسالی_اعضا
🌸🍃
کاش همه مثل ایشون باشیم،قشنگه نه؟
سلام. من خودم درخانواده کاملا مذهبی بزرگ شدم امابعضی دوستان خیلی نزدیکم افرادی هستن که گاها باهم اختلافات زیاد تو مساعل دینی اعتقاد به ولایت و.. داریم...اما به لطف خدا همیشه سعی کردم با اخلاق خوب ورعایت ادب واینکه حواسم باشه اصلا اعتقاداتشون رو مسخره نکنم باهاشون ارتباط دارم..
دوستم میگه من با افرادی که اعتقادی مثل تو دارن اغلب جدا میشدم اما تو نه😊شب قدر موقع حلالیت طلبیدن بهش گفتم حلالم کن اگه یه وقتی راجع به چیزایی حرف زدم که نظرت نیست مثل رهبری و...من قصد ندارم حرصت رو دربیارم یا تحمیل کنم نظرم و. فقط دوس دارم از حس خوبی که بهش رسیدم بهت بگم😊ودوستمم کلی باحترام جوابم رو داد وقربون صدقه هم رفتیم😁به نظرم نباید بگیم ماها و اونا بلکه همه مسلمانیم و میتونیم چیزای خوبی رو که داریم و بهم هدیه بدیم...هرکسی با زبان خودش باید باهاش حرف زده بشه...
دین واقعا قشنگه فقط باید عمیق بهمون معرفی بشه...وحاج آقا یه نکته مهم به نظرم وجود داره واینکه هرکس چه زبانی وچه روش دیگه میخواد امربه معروف ونهی ازمنکر کنه خواهشا خواهشا برای رضای خدا باشه وبه این نیت که کسی رو اگاه کنه نه اینکه چون از طرف مقابل حرصش میگیره که بدحجابه و... 😞
دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇
@Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 غزل(روایتی تکان دهنده از دختر نوجوان که فریب پسری از یک شهر دیگه میخوره) 🌸🍃
غزل(۱)
روایتی از غزل ۱۶ساله که اشتباهی میکنه که ممکن بود به قیمت جون و آبروش تمام بشه...دخترهای نوجوان کانال حتما بخونید...
غزلم۱۶سالمه،اهل استان فارس..
اشتباه من از اونجایی شروع شد که بخاطر کرونا مدارس مجازی شد و پدرم یک گوشی برای دختر یه دونه ش خرید که بتونه باهاش درسهاشو بخونه و بقول بابام بشم خانوم دکتر آینده...
دوتا داداش بزرگتر از خودم دارم و مادری که همیشه سرش به آرایشگاه و شنا و استخر و دوستاش گرمه...
انصافا درسمم خوب بود و دبیران ازم راضی بودند،مهرماه بود که به پیشنهاد یکی از دوستام تلگرام نصب کردم،اوایل فقط داخل کانالهای آموزشی یا دهه هشتادی و از این قبیل کانالها عضو بودم تا اینکه یه روز که تلگراممو باز کردم یه پیامی از یه پسر ناشناس برام اومد: اصل بده...اولین باری بود که با یه جنس مخالف میخواستم حرف بزنم..حقیقتش اولش نمیخواستم جوابشو بدم ولی بعدش با خودم فکر کردم برای سرگرمی خوبه،آخه همه ی دوستهام از دوستهای پسرشون صحبت میکردند و منو امل میدونستند،درسته هیچوقت مادرم راهنماییم نمیکرد ولی ذاتا دختری بودم که سمت پسرها نمیرفتم و البته پدرم حساس بود و اگر میفهمید معلوم نبود چه بلایی سرم میاورد...ولی اونروز وسوسه شدم که جوابشو بدم...
اونروز تا نصف شب به هم پیام دادیم،
فریبرز۲۱سالش بود و اهل استان همدان بود...
کم کم تعداد پیامها و ارتباطمون بیشتر شد..
از اونجایی که مادرم هیچوقت خونه نبود ساعتها تلفنی باهم حرف میزدیم..فریبرز حرفهای عاشقانه میزد و من دختری توی سن بلوغ بودم که به حرفهای جنس مخالف نیاز داشتم..
اگر یکساعت باهاش حرف نمیزدم انگار یه چیزی رو گم کرده بودم،کم کم تماسهای تصویری و عکس دادن و عکس گرفتنمون شروع شد..بهممیگفت خانومم و ملکه ی قلبم و از این قبیل حرفها که پسرها به دخترها میزنن...
شب و روزم شده بود فریبرز و حرفهای قشنگ و عاشقانه ش،روزی هزاربار عکسهاشو میدیدم و قربون صدقه ش میرفتم...کم کم توی درسهام افت کردم و سرکلاس آنلاین اصلا متوجه حرفهای معلم نمیشدم..برای امتحانات با دوستام هماهنگ میکردم که جواب سوالها رو بهم برسونن..
از خونه کمتر بیرون میرفتم،مادرمم که طبق معمول بیشتر وقتشو توی آرایشگاه ها و استخر شنا و دورهمی همسایه ها میگذروند..
حتی محض رضای خدا یکبارم ازم نمیپرسید توی اتاقم۲۴ساعت شبانه روز تنهایی چیکار میکنم اصلا براش مهم نبودم،بجاش پدرم نگرانم بود و وقتهایی که خونه بود بی بهونه و با بهونه میومد اتاقم سرکشی میکرد و از اوضاع درس و مدرسه م میپرسید..میدونستم که اگه بابام بدونه توی این سن با کسی هستم حتما منو از همه چیز حتی رفت وآمد با دوستای دخترم محروم میکرد.
ولی یه دختر هرچقدرم که محبت و حمایت پدر رو داشته باشه نیاز به مهر و نصیحت مادر هم داره...من کمبود محبت داشتم و فریبرز خیلی خوب بلد بود چجوری این کمبود رو برام برطرف کنه..با حرفهای عاشقانه و نقش حامی بازی کردن...کم کم روابطمون بیشتر شد تا اینکه توی پیام حرفهای بدی میزدیم که از گفتنش شرمم میشه..خدا منو ببخشه..فریبرز میگفت بابام کارخونه داره تک پسرم،نیازی به کار کردن و درس خوندن ندارم برای همین همیشه تفریح و گشت و گذار بود..۶ماه از رابطمون میگذشت تا اینکه کم کم بهونه ی اینو میگرفت که میخوام ببینمت،میگفت از دوریت دارم کلافه میشم و بدون تو نمیتونم زندگی کنم..
میگفتم بذار چند وقت تلفنی باهم در ارتباط باشیم بعد از کنکورم بابام شاید رضایت به نامزدی بده ولی اون هرروز اصرار میکرد که باید همو ببینیم..تا اینکه من راضی شدم و اون قرار شد بیاد شیراز(البته غزل خانم اطراف شیراز هستند)...شهر ما نسبتا کوچیک بود و هرجایی نمیشد قرار گذاشت برای همین تصمیم گرفتیم وقتی اومد بریم دورترین نقطه نسبت به محلمون..کوچه باغ های اطراف شهرمون،برای همین قرار گذاشتیم وقتی رسید منم برم میدون شهر و از اونجا بریم کوچه باغ های اطراف شهر..
اونروز طبق معمول مادرم تا شب کار داشت و من با خیال راحت میتونستم برم به قرارم برسم..
وقتی رسیدم میدون شهر از دور دیدمش،نسبت به عکسش خیلی خوشتیپتر و خوش هیکلتر بود،دلم براش ضعف رفت و به انتخابم افتخار کردم..
دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇
@Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
شبیه منی 🌸🍃 برای اون دختری خانمی که ۱۵سالشه جلو باباش روسری و ....اینا میپوشه دقیقا مثل منی من او
پاسخ شما درمورد دختری که جلوی پدرش روسری سر میکنه
🌸🍃
سلام آسمان جان در مورد دختری که گفتن که جلوی پدرشون روسری سر میکنند عزیزم من هم هم سن و سال شما هستم و وقتی که میخواستم به بلوغ برسم و یکم س* ی* ن* هام رشد کنه خجالت میکشیدم که لباس تنگ بپوشم و یکم که لباسام تنگ میشد مینداختم دور ولی الان خوب شدم
عزیزم منم دقیقا مثل شما بودم ولی الان یک سالی که هست که ازدواج کردم و دیگه اون خجالته نیس
این یه دوره زود گذره خوب میشه
ولی سعی کن اینجوری نباشی
نه اینکه بری لباس خیلی لختی بپوشی نه ولی در حد آستین کوتاه و نیاز نیس روسری سرت بکنی که شما دخترشونی نیاز نیس جلوی پدرت روسری سر کنی
برای ظهور امام زمان صلوات 😍😊
نازنین از رفسنجان ( شهر طلای سبز ) ((( پسته)))
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
🌸🍃
والدین عزیز بچه هاتون رو تنها جایی نفرستین،حتی تا سر کوچه...
تصویر باز شود👆
رفتار مادره کمی عجیب نبوده؟؟
ولی خیلی خوبه بی تفاوت نباشیم
دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇
@Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
غزل(۱) روایتی از غزل ۱۶ساله که اشتباهی میکنه که ممکن بود به قیمت جون و آبروش تمام بشه...دخترهای نوج
فریبرز رو از دور دیدم رفتم جلو و بهش نگاه کردم من اصلا قصد نداشتم که تماس فیزیکی باهاش داشته باشم ولی اون دست منو گرفت و خیلی عادی برخورد کرد...
سوار یک ماشین شاسی بلند بود همین که منو دید گفت وای غزل از چیزی که تو عکس نشون میدی خیلی جذاب تر و قشنگ تر هستی ممنونم که بخاطر من این همه راه رو اومدی...مطمئن باش هیچ وقت پشیمون نمیشی.. من اونقدری با فریبرز صحبت کرده بودم که از این که میخواستم باهاش برم خارج شهر هیچ ترسی نداشته باشم من فریبرز رو شوهر آینده خودم میدونستم مثل تمام دخترایی که در سن بلوغ هستند و نیاز به یک حامی دارند من هم فریبرز روحامیخودم میدونستم..
تاوقتی برسیم کوچه باغهای اطراف شهر دستمو گرفته بود و از زیباییم تعریف میکرد،راستش اولین باری بود که یه نامحرم دستمو میگرفت کمی معذب بودم ولی میگفتم بلاخره قرار شوهرم باشا چه امروز چه فردا،با توجیهات الکی خودمو قانع میکردم..
اونروز رفتیمبیرون شهر و تاغروب موندیم...
فریبرز از اینده ی رویایی و زندگی مشترکی که در انتظارمون بود میگفت...
از اینکه اونقدر پولدار هست که بعد از ازدواجمون منو میبره دبی،وای که روی ابرها بودم
دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇
@Aseman100
#خبر_خوش_اعضا
🌸🍃
سلام بر آسمان مهربانم..
کانالتون اینقدر فوق العاده است که به دوستانم معرفی کردم،مثل اینکه یه خانواده بزرگ دارم..
اومدم خبر خوشی بدم..
بعد از۹سال باردار شدم😍
بواسطه ی کانالتون که یه خانومی دکتر خانم کاشف رو توی شیراز معرفی کرده بودند..
من تخمدان پلی کیستیک داشتم از همه جا ناامید..گفتم شانسمو امتحان کنم پیش خانم کاشف..دوروزه فهمیدم باردارم...هنوز به هیشکی نگفتم..
خواستم اول به شما و خواهران عزیزم بگم...
خدا خیرتون بده با کانال زیبا و کاربردیتون❤️
دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇
@Aseman100
🌸🍃
نزدیکت می شوم
بوی دریا می آید...
دور که می شوم
صدای باران !
بگو تکلیف ام
با چشمهایت چیست ؟
لنگر بیاندازم
عاشقی کنم
یا چتر بردارم و دلبری کنم ؟!😍🌹
#بهرنگ قاسمی🍃
دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇
@Aseman100