eitaa logo
🍃...تجربه زندگی...🍃
13.9هزار دنبال‌کننده
34.3هزار عکس
1.2هزار ویدیو
7 فایل
عاقلانه انتخاب کن،عاشقانه زندگی کن.... اینجا سفره دل بازه....
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃 نیلوفر هستم
دنیا دور سرم چرخید این وسایل سلیقه مهسا بود برای همین میگفت صد درصد یه آدم خوش سلیقه خریدش ..لباسهاموجمع کردم زنگ زدم آژانس بیاد. طلاها رو مخفی کردم هیچ چیزی نباید از من توی این خونه میموند تکه تکه وجود شکسته شده ام رو جمع کردم موقع رفتن نگاهش هم نکردم فقط داد زدم منتظر درخواست طلاق باش .گفت لطفا به همین زودی اقدام کن. سوار آژانس شدم توی این موقع شب یه دختر تنه میترسیدم نمیشد خونه بابام برم. آدرس خونه حاج خانم رو دادم . آژانس نگه داشت پیاده شدم در زدم پیره زن با دل خوش اومدجلو در با دیدن چمدونم جا خورد ،گفت کجا به سلامتی .گفتم اومدم مهمونی چند وقت مزاحمتون باشم و اشکهام سرازیر شد این مدت فقط اشک ریخته بود چقدر من بدبخت بودم ،بغلم کرد بردم داخل خونه میوه برام آورد یه لیوان هم آب اصرار کرد اب رو بخورم بعدش براش تعریف کنم چی شده .آب رو خوردم شروع به تعریف وقایع اخیر مخصوصا امروز کردم .هیچ وقت انتظار نداشتم که حاج خانم علی رو نفرین کنه. به سینه اش کوبید گفت خیر نبینی پسر. حاجی مال حلال بهت داد ولی نمیدونم تو به کدوم حرامزاده ای رفتی که اینطور از آب درومدی حقیقتش منم خیلی وقت پیش این دختره رو تو ماشین علی دیدم برای همین بهت گفتم بیشتر دقت کن بیشتر مواظبش باش حالا دخترم میخوایی چکارکنی ؟ گفتم ببخشید حاج خانم پسرتونه ولی میخوام ازش جدا بشم تصمیم الانم هم نیست من مدتها پیش به حاجی گفته بودم حقیقت دیگه اون خونه جای من نیست فردا با برادرم میرم و مهرم رو میزارم اجرا .نگاهم کرد حرفی برای گفتن نداشت شاید هم دلش نمیخواست که حرفی بزنه . بلند شدو رفت. رختخوابها رو پهن کرد فردا روز جدیدی برای من بود با خودم باید عهد میبستم که قوی باشم تا نصفه شب خوابم نمیبرد بلند شدم از قرصهای مادر علی آرامبخشی برداشتم و خوردم تا ساعت نه صبح خوابیدم.وقتی بیدارشدم نفهمیدم کجاهستم یهوبه خودم اومدم بلندشدم چشمم که توآیینه به خودم افتادتعجب کردم.صورتم کبودشده بود،مامان علی اومدتواتاق ،دیددارم توآینه به خودم نگاه میکنم کوبید به سینه اش وگفت ؛عیب نداره این زخم ها خوب میشه دخترم ،نمیتونم بهت بگم بمون و زندگی کن درست یه طرف قضیه پسرمه. ولی برو پی زندگیت از خدا میخوام خوشبخت و عاقبت بخیر بشی جز اینکه بمونی و خوار بشی هیچ دیگه نیست.بعدازصبحونه زنگ زدم به مازیار وگفتم بیاددنبالم تابریم دنبال کارهای طلاقم.وقتی اومددنبالم صورتم رو که دیدفهمیدچی شده ،همه چی رو براش تعریف کردم، مستقیم رفت کلانتری پرونده رو انداخت تو جریان بعدش رفتیم پزشکی قانونی. دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
🌸🍃🌸🍃🍃🍃🍃🍃 عقد معنوی اعضا شب اول ازدواج اول رفتیم حرم آقام امام رضا،اونجا شوهری از آقام رضا خواست که زندگیمون پر از معنویت و نور الهی باشه😍😍بهش گفت اگر بچه ی اولمون پسر شد اسمشو میذاریم رضا.... بعدشم رفتیم خونه خودمون و نماز شب اول ازدواج رو باهم خوندیم...بعدشم با چه حوصله ای گیره ی موهامو باز میکرد و چقدر غر میزد و میگفت این آرایشگرها چه بلایی سر شما میارن😂😂😂 وای تازه میخواستیم بخوابیم که همسایه طبقه پایینمون صدای بحثشون بالا رفت و یک بزن بزنی توی راهرو بود که نگو...😭😭😭 من به علی گفتم نکنه بعد چندسال خودمونم اینجور بشیم😭😭 ولی خداروشکر الان بهترین زندگی رو کنار هم داریم و اسم پسرمونم رضاست😊😊😊 دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
🌸🍃🌸🍃🍃🌸🍃 صرفا خاطره اعضا
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃🌸🍃🍃🌸🍃 صرفا خاطره اعضا
سلام این خاطره مربوط به حدود سی سال پیش هستش ، تازه خونه مادر بزرگمو تلفن کشیده بودن که قرار بود خاله م زنگ بزنه ببینه تلفن درستِ یا نه ، تلفن تا زنگ خورد مادر بزرگم  گفت: بذارین من جواب بدم ، خاله م گفته بود الو مادر بزرگم خدا بیامرز جواب داده بود الو از بنده س😂😂😂😂 فکر کرده بود اینم مثل سلام کردنه که هر کی جلو تر الو بگه احترام نگه داشته مادر بزرگم 😊😊😊  خاله م 😐😐😐😂😂😂😂 ما😂😂😂🤣🤣🤣😄😅 دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
🌸🍃 سلام خدمت بانوی گل اسمان خانم ان شاءالله که همیشه موفق باشی منم یک زنم با همه ای مشکلاتی که خواهری گلم میگن اشنا هستم با همشون بخورد داشتم ولی با سر سختی تمام از کنارشون رد شدم ۱۳ سال ازدواج کردم ۳ تا فرزند دارم همسرم هم خیلی مهربون و خوش قلب هست با همه خوبیش خیانت هم ازش دیدم ولی دم نزدم بیشتر از قبل چسبیدم به زندگیم خدا را شکر حال طوری شده که بدون من اب هم نمیخوره هر کاری هم میخواد کنه اول با من مشورت میکنه فقط با صبر و حوصله خودم خانمی هستم که تمام دوربریام حسرتم میخورن از خوبیم و مهربونیم زندگیم هم معمولی هست . ان شاءالله که همه ای زنان سرزمینم خوشبخت و شاد باشن اونای که گفته بود برای دعا من به حرز امام جواد خیلی معتقدم تو مفاتی هم هست اگر بخونن خیلی جواب میده حتما بخونن تو گوگل هم سرچ کنن هست ان شاءالله سالم و تن درست باشین عزیزم دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
داستان عشق مادربزرگ 🌸🍃🌸🍃 به چروک صورتش چین انداخت وگفت: به حرف بقیه گوش نده بچه جون. اگه واقعا دلت باهاشه کار خودت رو بکن و پاش بمون. "منم تو چهارده سالگی دلم با پسر سبزی فروش محل بود. یه روز شیش صبح مامانم یه زنبیل داد دستم گفت برو یکم سبزی آشی بگیر. وقتی برگشتم خونه تو زنبیلم هم سبزی آشی بود هم عشق پسر سبزی فروش. جفتمون دل داده بودیم بهم. هر روز میومد محل مون سبزی بفروشه... منم هرروز هوس آش میکردم و به هواش میرفتم سبزی آشی بگیرم. چند وقت بعد اومد خواستگاریم. آقام گفت نه. گفت تک دخترمو با این همه دبدبه و کبکبه نمیدم به یه سبزی فروش. اونموقع هم مثل الان نبود که زجه بزنی، غذا نخوری، ناز کنی قبول کنن. وقتی آقات میگفت نه یعنی نه ننم خدا بیامرز فهمیده بود دلم همراه اون سبزی آشی ها رفته. یه بارم که جرأت کرده بودم و بهش گفته بودم میخامش گفته بود الان داغی... چند وقت دیگه از سرت میفته و دلت خنک میشه. ننم راست میگفت. چند وقت بعد از سرم افتاد. اما از دلم نه." الان چند سالمه مادر جون؟ هفتادوسه. این همه سال گذشته و هنوز از دلم نیفتاده. همه میگن از سر باید بیافته... اما دل مهمه. دله که سرو به باد میده. دله که مثل قفسه. یکی که میافته توش دیگه راهی واسه رفتن نداره. دیگه در بازی نیست که بخواد ازش فرار کنه و از دلت بیافته. حالا مادر جون... اگه تو دلت افتاده از دستش نده. چون هفتادو سه سالت هم که بشه از دلت نمیفته. 💕@siasatzanane...💕
🌸🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃 خیلی قشنگه بخونید هم کلاسی دختر شهید بابک نوری هریس میگه👇
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃 خیلی قشنگه بخونید هم کلاسی دختر شهید بابک نوری هریس میگه👇
🌸🍃دخترۍمیگفت‌: من‌همکلاسۍ‌بابڪ‌️بودم‌خیلۍ‌تونخش‌بودیم‌هممون...🖇😒 اما‌انقد‌باوقاربود‌کہ‌همہ‌دخترا‌میگفتن‌این‌نورۍ️انقد ‌سروسنگینہ‌حتما‌خودش‌دوست‌دختر‌داره‌وعاشقشہ...🙄 بعد‌من‌گفتم‌میرم‌ازش‌میپرسم‌تاتکلیفمون‌روشن‌بشہ‌ رفتم‌رودررو‌پرسیدم‌گفتم:"بابڪ‌نورۍ️شمایۍ‌دیگہ؟" بابڪ‌‌️گفت‌:"بفرمایید؟!"🙂 گفتم‌:"چرا‌انقد‌خودتو‌میگیرۍ‌،چرامحل‌نمیدۍبہ‌دخترا‌؟؟" میگفت‌بابڪ‌‌️یہ‌نگاه‌پرازتعجب‌وشرم ‌بهم‌کردوسریع‌رفت‌وواینستاد‌اصلا...🏃🏻‍♂😶 بعدهاکہ‌شهید‌شد همون‌دخترا‌ومن‌فهمیدیم‌بابڪ‌️عاشق‌کۍ‌بوده‌کہ‌ بہ‌دخترا‌ومن‌محل‌نمیداد...♥️🌿 عاشق‌حضرت‌زینب‌وشهادت..!😍💔 ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ بابڪ‌جوونۍ‌دهہ‌هفتادۍ، زیبا،درس‌خون،ورزشکار،بسیجۍو...بود کہ‌ازتموم‌موقعیت‌هاۍ‌خوبش‌گذشت‌و‌ بہ‌سمت‌معبودش‌پرواز‌کرد..🧔🏻🕊 دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
🌸🍃🌸🍃🍃🍃🍃🍃 تلنگری ارزنده بخونید ورود امام زمان ممنوع😔
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃🌸🍃🍃🍃🍃🍃 تلنگری ارزنده بخونید ورود امام زمان ممنوع😔
یک هفته بود کارتهای عروسی روی میز بودند. هنوز تصمیم نگرفته بود چه کسانی را دعوت کند. لیست مهمانها و کارهای عروسی ذهنش را پر کرده بود… برای عروس مهم بود که چه کسانی حتما در عروسی اش باشند. از اینکه داییش سفر بود و به عروسی نمی رسید دلخور بود… کاش می آمد … خیلی از کارت ها مخصوص بودند. مثلا فلان دوست و فلان رئیس … خودش کارتها را می برد با همسرش! سفارش هم میکرد که حتما بیایند… اگر نیایید دلخور میشوم. دلش می خواست عروسی اش بهترین باشد. همه باشند و خوش بگذرانند. تدارک هم دیده بود. آهنگ و ارکست هم حتما باید باشند، خوش نمی گذرد بدون آنها! بهترین تالار شهر را آذین بسته ام. چند تا از دوستانم که خوب میرقصند حتما باید باشند تا مجلس گرم شود. آخر شوخی نبود که. شب عروسی بود… همان شبی که هزار شب نمیشود. همان شبی که همه به هم محرمند. همان شبی که وقتی عروس بله میگوید به تمام مردان شهر محرم میشود این را از فیلم هایی که در فضای سبز داخل شهر میگیرند فهمیدم… همان شبی که فراموش میشود عالم محضر خداست. آهان یادم آمد. این تالار محضر خدا نیست تا می توانید معصیت کنید. همان شبی که داماد هم آرایش می کند. همه و همه آمدند حتی … اما ………………… کاش امام زمانمان “عج” بود. حق پدری دارد بر ما… مگر می شود او نباشد؟ عروس برایش کارت دعوت نفرستاده بود، اما آقا آمده بود. به تالار که رسید سر در تالار نوشته بودند: (ورود امام زمان “عج” اکیدا ممنوع!) دورترها ایستاد و گفت: دخترم عروسیت مبارک! ولی ای کاش کاری میکردی تا من هم می توانستم بیایم …. مگر میشود شب عروسی دختر، پدر نیاید. من آمدم اما … گوشه ای نشست و دست به دعا برداشت و برای خوشبختی دختر دعا کرد…. یا صاحب الزمان شرمنده ایم … دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
🌸🍃🌸🍃🍃🍃 پاسخ اعضا برای خانمی که همسرشون پیششون نمیمونه...
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃🌸🍃🍃🍃 پاسخ اعضا برای خانمی که همسرشون پیششون نمیمونه...
سلام درمورد اون خانمی ک گفتن پنج ساله ازدواج کردن همسرشون پیششون نمیمونه ذکر یا ودود ۱۰۰۱مرتبه به چیز های شیرین بخونن بدن شوهرشون بخوره محبت شوهرشون ب ایشون زیاد میشه وقتی محبتشون زیاد شد دیگه خانم سعی کنن همسرشون پیش خودشون نگه دارن (وقتی محبت زیاد میشه احتمال اینکه حرف همسر گوش بدن زیاد میشه) دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100