eitaa logo
🍃...تجربه زندگی...🍃
13.9هزار دنبال‌کننده
34.3هزار عکس
1.2هزار ویدیو
7 فایل
عاقلانه انتخاب کن،عاشقانه زندگی کن.... اینجا سفره دل بازه....
مشاهده در ایتا
دانلود
🎶♥️🎶 سلام بچه که بودم انگاری زمستونا هوا سردتر بود یا شاید چون لباسشویی خشک کن نداشت لباسا دیر خشک میشد
🍃...تجربه زندگی...🍃
🎶♥️🎶 سلام بچه که بودم انگاری زمستونا هوا سردتر بود یا شاید چون لباسشویی خشک کن نداشت لباسا دیر
خلاصه که تو همون دوران بچگی یه روز سرد زمستونی زن عموم اومد دنبال مامانم که برن سبزی آش بخرن اون موقع ها همون روزی که میخواستن آش درست کنن خانوما جمع میشدن سبزی پاک میکردن میشستن و دور هم خورد میکردن منم با مامانم رفتن خونه عموم یه دختر عمو هم داشتم یه چندسالی از من بزرگتر بود زن عموم دو تا زنبیل برداشت و بهش گفت تا ما میریم سبزی بخریم شما یکم خونه را مرتب کنید که عصری خانوما میان برای آش من دیگه فکر ریخت و پاش خونه نباشم اونا رفتن و من که خیلی دختر عموم دوسش داشتم گفتم منم کمکت میکنم اون جارو و خاک انداز برداشت و رفت اتاق رو جارو زد منم مثل جوجه این ور اون ور میرفتم تاااا اینکه یهو مغز متفکر بنده گفت بریم لباسای روی بند رخت رو جمع کنیم خب آفتاب زده بود رو بعضی لباسا نیمه خشک بودن بعضی لباسای پشمی و بافت هم هنوز یخ زده بود از سرما زن عموم یه ژاکت داشت که هرررر سااال زمستون اون تنش بود یعنی من نمیدونم جنسای قدیم خوب بود یا زنای قدیم قانع بودن خلاصه به دختر عموم گفتم من قدم نمیرسه این لباس و برش دارم بیا کمک ژاکت زن عمو یخ زده بود با کلی تلاش از روی بند برش داشتیم یهو ژاکت گفت تق😐وااای ژاکت رسما نصف شد 😁😁😁😂😂😂دختر عموم گفت حالا چیکار کنیم گفتم بهتر دیگه مامانت اینو نمیپوشه ازش بدم می اومد😁 اونم گفت پس از عمد لباس مامانمو نصف کردی و خلاصه دعوامون شد گیس و گیس کشی😅😅تا اینکه یهو مامانم و زن عموم اومدن و دختر عموم همه جریانو تعریف کرد زن عموم یکم اخم کرد و بعد گفت ولش کن فدای سرتون این ژاکتو خیلی سال بود داشتمش برای سال دیگه یکی میبافم تا مامانم برام توضیح داد لباس یخ زده را از رو بند برندارم وگرنه تق🙄😐😂 دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
🎶♥️🎶 حرفهای مامان پسرااا سلام ماهی جون ی ایده معنوی بگم ی ذکریه گشایش زندگیه و‌ خیلی خوبه عالیه هر چقدر دلشون خواست بفرستن من روزی صدتا میفرستم یا رب الاولین والاخرین                                                     یا ذالقوةالمتین یا راحم المساکین یا ارحم الراحمین امیدوارم براتون خوب باشه و بگید مارو هم دعا کنن❤️ دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
🎶♥️🎶 برشی از یک زندگی سلام شبخیر میخواستم اززندگی خودم براتون بگم چون هی خواننده بودم گفتم پیامی هم بدم
🍃...تجربه زندگی...🍃
🎶♥️🎶 برشی از یک زندگی سلام شبخیر میخواستم اززندگی خودم براتون بگم چون هی خواننده بودم گفتم پیا
من با یکی از فامیلهای تقریبا نزدک باباومامانم ازدواج کردم ما چون لر زبانیم وطایفه بازی شاید تا هفت نسل فامیلهای پدریومادریمون مشناسیم به این خاطرهروقت عروسی یا دورازجون مراسم عزا داریم باید حداقل بالای دو هزارنفرا غذابدیم وطایفهمو هم خیلی بزرگه من تقریبا ۲۵ سال پیش عروسی کردم خانواده شوهرم خیلی ادمای محترمی اندوچون من عروس بزگشون بودم خیلی بهم محبت مکردندوشوهرم هم بچه ی بزرگ خانواده بود چون باباومامانش قبل از او یک بچه براشون بدنیا امده بود ومرده بود دیگ اورا زیاد دوست داشتندتا سه سال با خانواده شوهرم زندگی کردیم بعد مستقل شدیم زندگیمون خوب بود من و شوهرم با هم خیلی صمیمی بودیمشوهرم خیلی ادم ارامی اهل هیچ چیزی هم نیست ادم مو منی هست تو عمرش هیچ کار غیر شرعی نکرده هم من بهش خیلی اعتماد دارم هم او به من ما تقریبا ۱۴سال بچه دار نبودیم در طول این ۱۴سال نه خانواده خودم نه خانواده شوهرم نپرسیدند که چرا بچه دار نمشوید نا گفته نماند خانواده خودم هم کوپ خانواده شوهرم هستندهیچ وقت با شوهرم دعوا نکردم البته که شوهرم هم اندازه یک پیغمبر صبر داره تاده سال برای بچه دار شدن انواع شهرها برای درمان رفیم بعد ازمایش عکس وسونوگرافی اخرش میگفتند مشگلی ندارید بعداز اون دیگه قید همه چیز زدیم تا شد ۱۴سال توی شب تاسوعای سال ۸۸ شوهرم رفته بود تو هیتعزاداری تنها بودم متوسل شدم به باب الحوائج حضرت ابولفضل ع گریه کردم گفتم ما رابجه دار کن تا زنده ام سالی یک گوسفند روز تاسوعا میکوشم اگر دختر بود اسم مادرت میزارم روش اگر پسر اسم پدرت در همانسال بدون هیچ دارو دکتری باردار شدم تاسوعای سال بعد شش ماهه باردار بودم به دوتا پسر دوقلو اسم یکی رو محمد واسم یکی دیگر را علی گذاشتم که الان ۱۳ سا لشونه ازموقع تا الان روزی ۱۰۰۰ تا صلوات ۱۰۰تا قل هووالله می فرستم شما رو خدا بچه هامو دعا کنید از رحمت خدا وانبیا خودتون غافل نکنید دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
💗🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 خاطرات ازدواج ... واقعی🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃...تجربه زندگی...🍃
💗🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 خاطرات ازدواج ... واقعی🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
بعد اینکه صیغه محرمیت خونده شد از دفترحاج اقا عاملی اومدیم بیرون مرتضی گفت بریم محضر من مدارکشو احتیاج دارم مامانمینا هم راضی شدن قرار گذاشتیم ساعت4 بریم دفترخونه. اومدم خونه میدونم همه اونایی عقد کردنن میفهمنن چی میگم حالت بهت مانند داشتین به خودم میگفتم یعنی دیگه تموم شد تو حالت شوک بود شوهر خواهرم هم همش به من نگاه میکرد میگفت میبینین الان در چه حالیه همه این موقع اینجوریین. تو خونه زود به خواهر صیغه ایم که خیلی هم دوستش دارم شاید بیشتر از خواهرام برام عزیز باشه زنگ زدم بهش و گفتم عقدکردیم تموم شد پرسید با کی؟ گفتم با مرتضی همونی که عکسشو بهت نشون دادم تبریک گفت. دیدم مرتضی به گوشیم زنگ میزنه جواب دادم بعد از احوالپرسی بهم گفت من الانم نمیتونم صداتو بشنوم چرا اروم حرف میزنی بعد احال و احوال گفت که بیاید خانواده منم اماده شدن و رفتیم محضر دیدم خانواده اونم اونجاست حالا دیگه محرم بودیم یک اشپزخانه مانند ی داشت رفتیم اونجا مرتضی تو گوشیش عکساشو نشونم میداد که اینو کجا گرفتمو.... سفره عقد بود رفتیم نشستیم قران بدست مرتضی بود یادم سوره الرحمن رو خوندیم بعد عاقد که روحانی سیدی بود تبریک گفت بهمون و گفت چون حاج اقا عاملی خوندن من دیگه جسارت نمیکنم فقط جاهای وکیلم رو گفت دفعه اول جواب ندادم عاقد گفت عروس رفته قران بخونه همه خندیدند دفعه دوم گفت گلاب بیاره دفعه سوم گفتم بااجازه بزرگترا بله.... بعد از مرتضی پرسید اونم گفت با کسب اجازه از محضر امام زمان بله.. شیرینی رو باز کردن و به همه تعارف شد و همه اومدن و با هامون روبوسی و تبریک و عکس گرفتن مرتضی بهم گفت به خانوادت بگو مامانم شام درست کرده خونه ما دعوتین منم به مادرم گفتم بیان بعد اینکه همه رفتن من موندم مرتضی و خواهرشوهرم خواهر خودم از ما عکس میگرفتن عکسارو که گرفتیم مرتضی وخواهرش و منو خواهرم سوارماشین شوهر خواهرم شدیم رفتیم خونشون وارد خونه که شدم حس عجیبی داشت اصلا تو نظرم با همه خونه ها فرق داشت یه حس خاصیه نمی تونم بگم بعد منو مرتضی کنار هم نشستیم و فیلم و عکسای عقدو تو دوربین نگا میکردیم و یه عکسی بود که دوتامون هم توش خندیده بودیم و حواسمون نبود عکس گرفتن . مرتضی از اون عکس خوشش اومد یه عکسی بود که باهم قران بدست بودیم یادمه اولین روزای نامزدیمون این عکسو تو زمینه گوشیم گذاشته بودم بعد مادرم و خواهرام اومدن برا شام میخواستن سفره رو پهن کنن مرتضی خودش کمک میکرد هی بهمامانش میگفت فلان چیز کمه بیارید بعد رفتیم سر سفره منو مرتضی کنارهم نشستیم سالادو با هم تو یه ظرف خوردیم و بعدهم غذا یادمه خواهر بزرگم میگفت چقد خوب پذیرایی کردن از هر ترشی بود رنگارنگ بود سفره شون بعد سفره جمع کردن خواهرم مریم کمک میکرد و ظرفارو شست مرتضی یادمه سفره رو پاک میکرد بهش گفتم بده من پاک کنم نذاشت تو اتاق بودیم همون جا سفره و دستمالو گذاشت نشستیم با هم عکساشو تو گوشی من بلوتوث میکرد اخه دو ساعت دیگه میرفت و من میموندم و دو هفته انتظار برا دوباره اومدنش بعد خانواده من رفتن مریم و محسن(خواهر و شوهر خواهرم)با ما موندن که ببریم مرتضی رو ترمینال و بدرقه کنیم مادرش وسایلشو اماده میکرد. مرتضی دو سه تا کتاب دفاع قدس بود حکایت زمستان و ... بود که بهم داد که بخونم منم با خودم اوردم خونمون دوتا عکس بازم باهم گرفتیم سوار ماشین شدیم و رفتیم ترمینال مریم و محسن از ماشین پیاده نشدن برا اینکه ما بتونیم راحتتر خداحافظی کنیم یادمه مرتضی دست دادو روبوسی کرد برامنم عجیب بود خودش بعدا میگفت دست خودم نبود نمیدونم چرا... ادامه👇👇👇
🍃...تجربه زندگی...🍃
بعد اینکه صیغه محرمیت خونده شد از دفترحاج اقا عاملی اومدیم بیرون مرتضی گفت بریم محضر من مدارکشو احتی
بعد دانشگاه رفتم خونه و جواب ازمایشمونو به مامانم گفتم و مامانم هم که اون روزا درگیر هیات بود یادمه فرداش هفتمین روز شهادت امام حسین بود داشتن وسایل احسان اون روزو درست میکردن. خواهر مرتضی بعداز ظهرش زنگ زد وگفت که منو مرتضی بیایم چادر عربی که مرتضی برات گرفته رو اندازت کنیم منم گفتم خونه مهمون داریم زنای هیات خونه ما جمع بودن و نمیشد که بیان چو به کسی چیزی نگفته بودیم. بعد گفت بریم بیرون. منم گفتم به مامانم میگم باشه فکر کردم که میخوایم بریم انگشتر و وسایل بگیریم به مامانم هم اونجوری گفتم. بعد مرتضی اس داد تونستی چادر عربیتو سر کن منم جواب دادم قبلا داشتم اگه پیداش کردم سرمیکنم گشتم و پیداش نکردم . مقنعه قهوه ای و چادر ساده ام که جلوشو دوخته بودمسرم کردم . تو دانشگاه بچه ها بهم میگفتم خیلی سخت میگیری حجابو. از دوستای دامادمون هم که نگو همکلاسی من بوده به دامادمون میگفت خیلی تنده این خواهر زنت مثل بقیه دخترا نیست اصلا کسی جرات نمیکنه بهش سلام بده. بعدش من رفتم چهارراه داشتم میرفتم که مرتضی رو از دور دیدم بعد از پشت خواهر مرتضی منو بغلم کرد. رفتیم گفتن بریم امامزاده یا بریم بستنی من گفتم بریم امامزاده صالح. رفتیم خواهر مرتضی تو امامزاده چادر عربیرو سرم کرد بعدش مرتضی رو صدا زد و گفت که بیاد منم با خواهرش رفتیم پیشش تا مرتضی منو دید گفت وای... چقد خوبه تا این حرفش تا مدتا تو ذهنم مونده بود. چچند ذقیقه بعد خواهر بزرگ مرتضی از چابهار زنگ زد و گفت که تبریک میگم جواب ازمایشتوبنو گرفتید .عد رفتیم بستنی سه نفری. دیدم بابا ایا اصلا نیومدن خرید روم هم نشد که بهشون بگم. نشسته بودیم که مرتضی سه تا اب هویج و بستنی سفارش داد. خواهر مرتضی همش از شوهرش تعریف میکرد بعد مرتضی گفت من سوالایی تو خواستگاری ازش کردم که درصد زدم متوسط رو به بالاست و انتخابش کردم بعد اومدیم چهارراه میخواستن ببان منو برسونن گفتم نه خودم میرم خداحافظی کردم تقریبا هوا تاریک میشد که رسیدم تو خونه وقتی فهمیدن یکم ناراحت شدن گفتن تا این موقع کجا بودی بعد چون من گفته بودم که باید امام جمعه عقدمو بخونه واقعانم یکی از بزرگترین ارزوهام بود مرتضی رفته بود دفترش گفته بودن مسکو رفته خواهر مرتضی بهم زنگ زد گفت که نمیشه سیدحاتمی بخونه اونم عالم بزرگیه گفتم نه گفت اگه مرتضی بره دفعه دیگه که میاد مرخصی ماه صفره و خوب نیست توش عقد بخونن گفتم نه باید حاج اقا عاملی بخونه اگه هم نبود بعدا عجله ای نیست. شماره حاج اقا عاملی رو حاج اقا(بابام) از دوستاش گرفت چندین بار زنگ زد محافظش جواب میداد که آقا جلسه ن یا کلاس داره بعداز ظهر که زنگ زد حاج اقا عاملی خودش جواب داد بابام خودشو معرفی کرد و شناخت و گفت که میخوام عقد صبیه ام رو بخونید گفتن شب بعد نماز عشاء بیاید مسجد میخونم. بعد مرتضی زنگ زدمو و گفتم یادم حتی مادرم به دامادمون هم گفته بود بیان منم لباسامو پوشیده بودم که زنگ زد مرتضی گفت استخاره کردم اقای صفائی بوشهری گفتن الان دست نگه دارید منم عصبانی شدم فکر کردم میخواد جا بزنه گفتم حاج اقا وقت گرفته بعدش با عصبانیت گفتم اشکالی نداره اصلا نمیخاد عقد بخونن و قطع کردم. بابای مرتضی شب گفته که بریم خونشون حتما حاج اقا ناراحته واقعانم حاج اقا ناراحت بود و همش میگفت اینا دیگه کی هستن خیلی اعصابش خرد بود بعد مرتضی و برادر وزنش وخواهر پدر مادرش اومدن بقولی از دل بابام در بیارن. گفتن بع نماز صبح بریم بخونه مرتضی زود رفت به منم اس داد بگو هیات داریم بچه ها کربلان اگه منم نباشم هیچ کسی نیست رفت نماز صبح شد و خبری نشد بعد ظهر مرتضی رفته نمازجمعه و به حاج آقا عاملی گفته اقا عقد داریم میتونید بخونید گفتن بعد نماز بیاید دفتر. بعدش به من زنگ زد گفت نماز جمعه هستین؟ گفتم نه خونه ام. گفت که به اقا گفتم. بعد نماز اینجا باشید بعد نماز من و ماما و باباو خواهر بزرگم و داداشم و مریم خواهرم با شوهرش رفتیم دفتر مرتضی و مامان و باباش و خواهرش اومدن خواهر مرتضی چادر عربیشو سرم کرد و مرتضی هم رفت شیرینی بگیره و اومد با هم رفتیم تو.. بعد حاج اقا هم مهریمو خوندن و گفتن از طرف عروس و داماد وکیلم؟ بابام گفت عروس اینه منو نشون داد.. حاج اقا هم یه نگاهی به من کرد و دو بار گفت : ما شاالله... بعد حاج آقا عاملی گفت تبریک میگم که به حضرت زهرا نسبت پیدا کردید مرتضی هم همش لبخند به لب داشت حاج آقا صیغه عقد رو خوندن و اخرش هم کلی دعا کردن بخصوص این دعاش خیلی خوب بود گفت خدایا به احترام اباعبدالله الحسین به این علقه پشیمانی نده و منشا خیر و برکت کن چیز جالب اینجاست که عروس و داماد با لباس سفید میرن عقد بخونن مرتضی هم پیرهن مشکی تنش بود و منم روسری مشکی زندگی ما با امام حسین شروع شده بقول مرتضی میگه دانشگاه امام حسین بودم و گردان امام حسین و گروهان سوم و تو اصفهان بچه ها همش بهش میگفتن حس
🍃...تجربه زندگی...🍃
بعد اینکه صیغه محرمیت خونده شد از دفترحاج اقا عاملی اومدیم بیرون مرتضی گفت بریم محضر من مدارکشو احتی
ین عقدمون هم تو محرم من به مرتضی گفتم انشالله اگه پسردار شدیم اسمشو حسین بذاریم اونم میگه تو کربلا نذر کردم بذارم حسین بعضی اوقات به دوستام میگم زندگی ما عاشوراییه.. اسم پسرمو میذارم حسین و دخترمو زینب ادامه👇👇👇👇
نوستالژی قدیمی همونجا که غم جا نداره😍🍃🍃🍃 خوشتون اومد؟🌸🍃
به همسرتان دروغ نگوئید •°•°•°•°•°•°•°•°•💙•°•°•°•°•°•°•°• دروغ گویی باعث می‌شود احترام در رابطه از بین برود. زمانی که یک دروغ از یک فرد در رابطه دیده شود، تمام حرف‌های دیگرش نیز زیر خط شک می‌رود. بهتر است آگاه باشید که در رابطه باید به خاطر داشته باشید که دروغگوئی یکی از مهم‌ترین خط قرمزهای تمام روابط زناشوئی است و شکستن آن، به معنی سوق یافتن به نابودی یک رابطه محترمانه و پایدار می‌باشد. اهمیت صداقت در رابطه شاید بیشتر از آن چیزی است که فکر می‌کنید. دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100
آنچه زن ها باید بدانند . . . •°•°•°•°•°•°•°•°•💙•°•°•°•°•°•°•°• 🦋 آیا شما خوشتان می آید کسی به شما بگوید که این کار را بکن وآن کار رانکن؟مردها هم مثل شما دلشان نمیخواهدکسی مدام از انها بخواهد که زیر ورو شوندتا آنجا که میتوانید مردتان را آنچنان که هست قبول کنید. 🦋 اگر اوخسته است ومیخواهید مطلب مهمی را بگویید بلافاصله به اصل مطلب بروید وحاشه پردازی نکنیداگر نیاز به دانستن جزییات باشد خودشان پرس و جو میکنند 🦋 به هر طریق ممکن..محبتتان را به او نشان دهید وچرتکه نیاندازید.دنبال یک موقعیت خاص نباشیدخیلی از مردها هستند که از خودشما هم رمانتیک ترند. 🦋 وقتی او دارد افکار وعقایدش را به شما میگویدتوی ذوقش نزنیدهمیشه وهمه جا نشان دهید که برایش احترام قایل اید. دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇 @Aseman100