🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🍃🍃🍃 دوازده ساله ازدواج کردم ولی یک روز خوش نداشتم ..
سلام آسمان جان خوبی عزیزم
خواهش میکنم پیام منوو بزار تو کانال خواهش میکنم شاید یکی مشکل منو داشته بوده راهنمایم کنه خواهش میکنم بزار کانال
من ی زن 30ساله هستم 12سال ازدواج کردمه خداا شاهده ی روز خوش ندیدم
.
تمام روز جنگ دعوا شوهرم خیلی خیلی عصبی هست با کوچکترین حرف وسایل خونه رو میشکونه یاا خودم زیر بار کتک بیهوش میشم....
.. نمیتونم ب کسی بگم حتی خونوادم چون خودم خواستم عاشق شدم.....
کسی از خونوادم راضی نبود
بچه دار هم نشدیم هیچ پیشرفتی نداشتیم روز ب روزم پسترف داریم .
خواهش میکنم یکی راهنمایم کنه ده بریدم بریدم نمیترم تمام تمام تو فکرم خودکشی خیلی خسته شدم ن کسی دارم پیشش درددل کنم ن یکی برم یک ساعت پیشش😭😭
خواهش میکنم ی راه چاره نشونم بدین خیلی سخته 12سال یک ساعت خوش نباشی
آسمان جان خواهش میکنم پیامم بزار کانال
#تجربه
#سیاست
#عاشقانه
دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇
@Aseman100
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃🍃🌸🌸🍃🍃🍃🍃🍃 داستانی واقعی از یک خودکشی عاشق ناکام
حدودای ساعت ۱۰ صبح بود داشتم تو چند تا کوچه بالاتر از خونمون قدم میزدم ؛
از سر بی حوصلگی هر چیزی توجه منو به خودش جلب میکرد !
یهو چشم به حجله عزایی که کنار در یکی از خونه ها برپا شده بود افتاد !
اصولا از این لحظه ها خوشم نمیومد و همش با عجله صحنه رو ترک میکردم . . .
اما اینبار با بقیه دفعات یه فرقایی داشت !
رو حجله عکس یه جوون ۱۶ / ۱۷ ساله چسبیده بود !
دوروبر حجله چهار پنج نفر از رفیق هاش که اونام کم سن و سال بودن زانو غم گرفته بودن !
دلم نیومد ساده بگذرمو برم !
رفتم نزدیک تر باهاشون دست دادمو تسلیت گفتم . .
بعد از خوندن فاتحه برای شادی روحش،یکی از رفیقاش رو کشیدم کنارو پرسیدم چطور فوت کرده؟تصادف کرده؟!
اونم با یه نگاه به حلقه ی توی دستم ازم پرسید متاهلی داداش؟گفتم آره،چطور؟
گفت ایشالا خوش بخت بشی؛گفتم فدات . . .
بعد از چند ثانیه سکوت بهم نزدیک تر شد و گفت:قرص خورد،۶۰ تا ترامادول انداخت بالا و مارو تنها گذاشت!
کمی خودمو عقب کشیدمو پرسیدم آخه چرا؟!
گفت:۱سالی میشد به یه دختر علاقه شدیدی پیدا کرده بود جوری که حاضر بود براش جونشم فدا کنه . . .
چند باری بخاطر دختره با خونوادش بحثش شده بود،یکی دو بار هم با پدر دختره دهن به دهن شده بود . . .
خلاصه نه خونواده خودش راضی بودن که این دو تا عاشق به هم برسن و نه خونواده دختره . . .
من سرمو به نشانه ناراحتی تکون دادمو سکوت کردم تا ادامه حرفاشو بزنه،رفیقش آهی کشید و ادامه داد:
چند هفته پیش که با رفقا از سر الافی تو پارک جمع شده بودیم میگفت که اگه بهم ندنش خودمو میکشم(اما همه ما از کنار حرفش با چند تا نصیحت کوچیک و چند تا خنده ساده گذشتیم)!
بچه بدی نبود،همه ازش کم و بیش راضی بودن،اما حالا بخاطر کاری که کرده نظر مردم نسبت بهش عوض شده!حالا بگذریم که چه بلاهایی رو سر دختره اومده و میخواد بیاد!
روی آگهی ترحیمش نوشته بود که امروز سومین روز درگذشتشه و ساعت ۳ بعدظهر مراسمی تو مسجد محلشون براش گرفتن . . .
با رفیقش خداحافظی کردمو به قدم زدنم ادامه دادم،بعد از چند دقیقه اشکم دراومد و خدا رو شکر کردم که منو به عشقم رسونده.
ساعت ۳ یه پیرهن تیره تنم کردمو رفتم داخل مراسمش،بعد از تموم شدن مراسم به سمت رفیق “دوست مرحوم که صبح باش حرف زده بودم” رفتم و باهاش رو بوسی کردم . . .
ازم تشکر کرد که تو مراسم دوستش شرکت کردم و ازم خواست که برای آمرزشش دعا کنم و بعد هم خداحافظی کردیمو از مجلس خارج شدم.
با خودم تو دلم حرف میزدم،میگفتم چه فایده ای داره که براش فاتحه بخونم!چه فایده ای داره که برای بخشش دعا کنم!
. . . و آیا خدا او را مورد آمرزش و رحمتش قرار میده یا نه؟!
وقتی زمزه های افرادی که تو مراسمش شرکت کرده بودن تو گوشم میپیچه از همه چی بدم میاد . . .
برای شادی روحش صلوات میفرستادن اما بعد از تموم شدن ذکراشون شروع به جانماز آب کشیدن میکردن . . .
واقعا خیلی دلم گرفت از پچ پچاشون!
* من هرگز نمیگم کار این پسره ۱۷ ساله درست بوده،خودکشی به هر دلیلی هم که باشه حرام و مجازات سختی در پی داره اما کاش بجای حرف زدن پشت مرده و تریپ مرجع تقلیدی ورداشتن،قبل از وقوع این حادثه راهی جلو پای این جوون میذاشتید!
کاش چند تا ریش سفید جمع میشدن و این نوجوون رو که تو دام عاشقی افتاده بود با زبون خوش نصیحت میکردن!و یا حتی “کاش” بجای سخت گیری های بجا و بی جا دست این دو تا عاشق رو بهم میرسوندن!
واقعا نداشتن کار و پول و سن مجاز ازدواج ارزش از دست دادن یه جوون رو داره؟!
باز هم اضافه میکنم که من هم مخالف حرکت اون پسر هستم اما حتما راهی جز خودکشی جلو پاش نمونده بود که دست به این عمل ناپسند زد!
واقعا آدم زبونش از کار میوفته!نمیدونه بگه “خدا بیامرزتش یا نیامرزتش” ؟!؟
” این داستان کاملا واقعی واقعی واقعی و در تاریخ ۹۱/۷/۱۰ اتفاق افتاده بود “
دلم کلی گرفت موقع نوشتن این داستان غمگین و تلخ،امیدوارم درس عبرتی واس آینده شه نه اینکه مد شه هر کی عاشقه و به عشقش نرسیده بزنه تو خط خودکشی!
#تجربه
#سیاست
#عاشقانه
دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇
@Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃🍃🌸🍃🍃🍃🍃 با عشق همه چی ممکنه
بابام یه روز گفت بگو بیان خواستکاری…به امید اینکه ابرو ریزی کنه اونا برن نیان…اومدن..خانواده اون بدتر از خانواده من…انکار مراسم عزا بود…
بابام گفت انگار این دوتا همدیگه رو میخان من ح فی ندارم اما گفته باشم خال و حوصلخ لوس بازی و بله برون و خرید و این چیزا رو ندارم..دو تا حلقه دست هم کنین تموم شه….
دو تا حلقه خیلی نازک داشتیم برا هم خریده بودم دستمون میکردیم..اونا رو دوباره دستمون کردیم و تموم شد..حتی راجع به مهریه هم کسی حرفی نزد…کلا مراسم نیم ساغت طول کشید…
دیگه هیچ مراسمی نبود هیچییی..حتی کسی حرفی هم نمیزد از هیچی
دوماه گذشت و ما دوتایی خودمون رفتیم بخ محصر وقت گرفتیم و اومدیم به خانواده ها خبر دادیم…بازم هیچ کس هیچی به روش نیاورد..
نه کسی خوشحال شد نه حتی چیزی پرسید..کسی نکفت خرید بکنیم..کسی نکفت مرتسم بگیریم..حتی کسی نکفت لباس دارین بپوشین؟خب ما جفتمونم دانشجو بودیم پول نداشتیم که
جفتمون با لباسای کهنه رفتیم محضر..یادمه یه روسریسفید داشتم که گوشه هاش خورده بودبه لولای ماشین سیاه شده بود تمیز نمیشد همونو پوشیدم..حتی کسی کادو هم نداد بهمون
کل مراسم من همون بود
هیچی هیچی هیچی
دو سال بعدشم یه سب چمدونمو ورداشتم رفتم خونه اجاره ای ۴۲متریمون.جهیزیه ندادن بهم خانواده شوهرمم هیچییی کمک نکرد هیچییی
جفتمون تا شب جون میکندیم تا دونه دونه لوازم ضروری خریدیم و زندگی کردیم
سختی کشیدیم خیلی زیاد
پشتمون خالی بود دستمون خالی بود
ولی زندگی مردیم با سختی بابدبحتی
پشیمون نیستم.درسته سختی زیاد کسیدم اما پشیمون نیستم
شاید اکه اینکارو نمیکردم تا اخر عمرم پشیمون میشدم ..مثل این جند نفری که این روزا داستان زندگیشونو دارن مینویسن
من مبارزه کردم
نمیگم زندگیم همیشه گل و بلبل بوده..نه نبوده
اما من ادم خود ساخته ای هستم و به این افتخار میکنم
چه شبها شام بیشکوییت و چایی خوردیم
ماهها کوشت نخریدیم و گفتیم گیاهخواریم ما
چه ماهها که رفتیم از میدان تره بار سبزی و میوه پلاسیده خریدیم که ارزون باشه
در حالی که پدر من استاد دانشگاه بود و مامانم معلم
و خانواده شوهرم اجیل فروش
هر دو طرف مایه دار
ما دوسال باهم بودیم البته مامانم می دونست
چون من اول اصلا موافق این ازدواج نبودم بعد همسرم به مامانم گفته بود که من خودم راضیش می کنم مامانم هم قبول کرد تا یه مدت بیشتر بشناسمش
بعد از رفت و آمد با همدیگه خیلی از اخلاقاش دستم اومد
الان هم خدا رو شکر مشکل نداریم
دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇
@Aseman100
🍃...تجربه زندگی...🍃
🌸🍃🍃🌸🌸🍃🍃🍃🍃 عقدمون حرم امام رضا بود...ولی چند وقت بعدش... بشنویم دلانه دختر کانالمون ....
سلام
من دختری ۱۹ ساله هستم که در سن ۱۶ سالگی به درخواست پدرم و پدر بزرگم با پسری که آشنا بود و میشناختند ازدواج کنم
من و مادرم سخت مخالف بودیم تا اینکه نمیدونم چی شد قبول کردیم
۴ ماه نامزد بودیم و یک سال و نیم عقد ،
عقدمون توی حرم امام رضا بود
زندگیمون عاشقانه نبود چون شوهرم اصلا حواسش به من نبود و فقط مادر و خواهرش مهم بودند براش و همش بهم دروغ گفت و گولم زد آرزوهای خودش آرزو بودند و آرزوهای من پوچ😭😭
یک سال و نیم هی صبر کردم هی تحمل کردم که درست میشه خوب میشه نماز میخونه دروغ نمیگه اما درست نشد که هیچ بدترم شد
آخریا دیگه پیام های مامانش رو پاک میکرد که من نبینم
متاسفم برای خودم که با این ادم زندگی کردم و باهاش وارد رابطه شدم
الان دیگه میخوام جدا بشم چون خیلی سخته با آدم دروغگو و بی دین زندگی کردن
شوهرم همه جا نشسته و گفته میرم زن میگیرم نه طلاقش میدم نه مهریه اش رو
مامان و باباش رو هیچ وقت نمیبخشم خدا ازشون نگذره وقتی اومدن خواستگاری اینقدر خودشون رو خوب جلوه دادن و الان که ۳ ماهه پیششون نیستم اصلا نه زنگی زدن و نه دیدنم اومدن که کجایی و برای چی رفتی و به همه گفتن عروسمون از خوبی من و پسرم سواستفاده کرده😭😭
منم خیلی ازشون میترسم چون مادرشوهرم یه آدم جادوگره 😔
دعام کنید بتونم جدا بشم ازش و برای خودم یه زندگی جدید و عاشقانه ای بسازم
#تجربه
#سیاست
#عاشقانه
دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇
@Aseman100
🍃🌸
< تمام دغدغههایمان بدست آوردن تیله بود که در چاله های کوچه خیابان ها
با آنها بازی میکردیم و فریاد شادیمان
تا آسمان میرفت ☁️🤱🏽 >
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
لینک کانالمون👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
🍃...تجربه زندگی...🍃
🍃🍃 خیلی قشنگه دخترهای کانالمون بخونید
💕 داستان کوتاه
آموزنده, بخونید
دختری با مادرش "مرافعه" داشت.
او بسیار "عصبانی" شد و از خانه بیرون رفت.
پس از طی راه طولانی، هنگامی که از یک فروشگاه کیک عبور می کرد، "احساس گرسنگی" کرد.
اما جیب دختر را "بید خورده" و حتی یک یوان هم نداشت.
"صاحب فروشگاه" یک "زن سالخورده مهربان" بود.
پیرزن دید که دختر درمقابل کیکها ایستاده و به آنها نگاه می کند، از وی پرسید:
عزیزم، گرسنه ای؟!
دختر سرش را تکان داد و گفت:
"بله، اما پول ندارم."
پیرزن لبخندی زد و گفت:
عیب ندارد، "مهمان من هستی."
پیرزن "کیک و یک فنجان شیر" برای دختر آورد، دختر بسیار سپاسگزار شد.
اما فقط کمی کیک خورد و سپس "اشکهایش بر گونه ها و روی کیک" جاری شد.
پیرزن از دختر پرسید:
عزیزم، چه شده است؟!
دختر اشکهایش را پاک کرد و گفت:
چیزی نیست، من فقط بسیار از شما "تشکر" می کنم.
با وجود آنکه شما من را نمی شناسید، به من کیک دادید، من با "مادرم" دعوا کردم، اما مادرم من را بیرون رانده و به من گفت: دیگر به "خانه باز نگرد.!!"
پیرزن با شنیدن سخنان دختر گفت:
عزیزم، "چطور می توانی" این گونه فکر کنی؟
من فقط "یک کیک" به تو دادم، اما تو بسیار از من تشکر می کنی.!!
"مادرت سالها برای تو غذا درست کرده است،" چرا از او تشکر نمی کنی و چرا با او "دعوا" می کنی؟!
"دختر مدتی سکوت کرد."
سپس با "عجله" کیک را خورد و به طرف خانه "دوید."
هنگامی که به خانه رسید؛
* دید که "مادر" در مقابل در انتظار میکشد.*❣️
مادر با دیدن دختر بی درنگ خنده ای کرد و به دختر گفت:
عزیزم، عجله کن "غذا درست کرده ام."
اگر دیر کنی، غذا سرد خواهد شد.
در این موقع ، اشکهای دختر بار دیگر جاری شد.
آری دوستان؛ بعضی اوقات، ما از "نیکی و مهربانی دیگران" تشکر می کنیم، اما "مهربانی اعضای خانواده مان" را نادیده می گیریم.!
دوستان عزیز؛ آیا شما در زندگی تان با چنین مسئله ای روبرو شده اید؟؟
" بله، عشق به اعضای خانواده سزاوار ستایش است."👌
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100