فصل مشترک زندگی شما و شهید هریری به چه شکلی رقم خورد و چطور با هم آشنا شدید؟
شهید کارمند پدرم در بخش بازرسی قطار شهری و بازرسی قطار متروی مشهد بود. از طرفی پدر من و ایشان هشت سال با یکدیگر رفیق بودند و همدیگر را میشناختند. همین طور در هیئات مذهبی حسین آقا با برادرم دوست شده بودند. مادر آقا حسین در مراسم روضهای که در خانهمان برگزار شده بود من را دید و بعد از گذشت مدتی از این موضوع ایشان من را برای پسرش خواستگاری کرد. یک روز خانواده حسین با خود حسین برای مراسم خواستگاری به خانه ما آمدند.
قبل از نامزدیتان، حسین آقا به جبهه سوریه اعزام شده بود؟
بله، شهید یکبار اسفند 94 تا اردیبهشت سال 95 به مدت سه ماه در سوریه به سربرده بود. از قرار وقتی دوست صمیمی حسین به شهادت رسید او هم به ایران بازمیگردد.
به عنوان کسی که تنها چند ماه از عقدتان میگذشت چطور با خبر شهادت همسرتان رو به رو شدید؟
آن لحظه که خبر شهادت حسین را به من دادند با آنکه همه بیتابی میکردند اولین کاری که من کردم دو رکعت نماز شکر خواندم. حال و هوای دلم مصداق این بیت شعر بود« دلم یک جوری ولی پر از صبوری » در دلم غوغا بود ولی خود حضرت زینب (س) یک صبری داده که قابل توصیف نیست. حسین متولد ماه آبان بود که در ماه آبان هم به شهادت رسید.
چه درسهایی را از شهید یاد گرفتید؟
رفتار ایشان خیلی مورد پسند دوستان و آشنایان بود. شهید از بنیانگذاران سه هیئت از جمله عشاق الزهرا در مشهد بودند که با مدیریت وی اداره میشد و از شروع روز اول محرم تا پایان صفر برای شهید استراحت معنایی نداشت و بیشتر وقتها در حرم امامرضا(ع) با هم بودیم و همیشه حرف شهید این بود اگر میخواهیم مصیبت اهل بیت(ع) را درک کنیم نباید راحتطلبی را در زندگی برای خود اختیار کنیم. بیشتر وقتها نذرهای هیئت را میبرد در محلههای فقیرنشین مشهد بین نیازمندان پخش میکرد. از کارهای خیر دیگری که انجام میدادند به صورت مخفی به افراد نیازمند کمک میکردند.
وقتی با یک رزمنده مدافع حرم پیوند زندگی مشترک میبستید، به این موضوع فکر کرده بودند که شاید یک روزی همسر شهید شوید؟
لحظهای که سر سفره عقد نشسته بودم این باور قلبی را داشتم که حسین روزی به شهادت میرسد، ولی به خودم میگفتم هرچه خدا بخواهد همان خواهد شد. با آنکه خیلیها برگشتند به من گفتند چهره داماد چقدر به شهدا میخورد. ما زندگیمان را ساده شروع کردیم. هر دو عقیده داشتیم هرچه مهریه کمتر باشد ثواب آن بیشتر است و با اشتیاق هر دو دوست داشتیم به نیت 14 معصوم 14 سکه باشد.
از نحوه شهادتش اطلاع دارید که به چه صورت رقم خورد؟
حسین به عنوان تخریبچی در سوریه فعالیت داشت. دقیقاً بعد از شهادت او تعدادی از همرزمانش اعلام میکنند «حلب آزاد شد». یکی از همرزمان شهید تعریف کرد: دشمن در قسمتی از حلب عقبنشینی کرده بود. حسین با دو نفر دیگر از دوستانش از جمله شهید بشیری و شهید جهانی برای پاکسازی به آن قسمت منطقه حلب میروند. سه تا تله انفجاری در یک خانه بوده که میخواستند خنثی کنند. حسین فکر میکند این تلهها جدا از یکدیگر کار شدهاند، اصلی را خنثی میکند. در صورتی که تلههای دیگر به صورت مخفی در خانه کار شده بودند. آنها منفجر میشوند. اول حسین به شهادت میرسد که در حال خنثی کردن تله انفجاری بود و در کنار او هم شهید بشیری و شهید جهانی نیز به شهادت میرسند. آن همرزم چهارمی که در این عملیات بوده قبلش به خواست شهید بشیری رفته بود تا ماشین را بیاورد، اما هنوز چند قدمی بیشتر از خانه دور نمیشود که تلهها منفجر میشوند و حسین و دو همرزمش به شهادت میرسند.
معیارهای یک رزمنده مدافع حرم برای ازدواج چه بود؟
اتفاقاً یکی از شرطهایش این بود که چون رزمنده مدافع حرم هستم دوست دارم باز هم به عنوان مدافع حرم باقی بمانم و نمیخواهم ازدواج مانعی برای اعزام مجددم شود. در پاسخ گفتم دقیقاً من هم از همسر آیندهام این انتظار را داشتم که حداقل یکبار هم شده برای دفاع از حرم بیبی زینب (س) گامی برداشته باشد. پس چه بهتر که شما خودتان مشتاق این امر هستید. همسرم از شرط من خیلی تعجب کرد. زیرا هر کجا که رفته بود و این شرط اعزام شدن مجدد خودش را به سوریه اعلام کرده بود طرف مقابل نپذیرفته بود. حتی خود شهید به من گفت شما چرا قبول کردید؟ خیلی از دخترهای نسل امروزی در این وادیها نیستند. عجیب است که شما پذیرفتید.
واقعاً به عنوان یک جوان نسل امروز چطور قبول کردید که همسر آیندهتان به جایی برود که احتمال شهات و جانبازیاش است؟
بنده این شرط را قبول کردم چون به این موضوع خیلی اعتقاد داشتم که مرگ در دست خداوند است حتی اگر در هر شرایطی قرار بگیرید تا زمانی که خود خدا نخواهد چیزی نمیتواند به شما آسیب وارد کند. برگشتم به خواستگارم گفتم اگر قرار است برای شما اتفاقی بیفتد چه شما برای دفاع از بیبی زینب(س) در سوریه باشید یا در خانه خود نشسته باشید حتماً اتفاق میافتد. پس بهتر است که مرگمان به شهادت ختم شود که در برابر خداوند ارزش معنوی داشته باشد. من خودم به عنوان یک خانم نمیتوانستم برای دفاع از حرم زینب (س) حضور داشته باشم چرا به شریک زندگیام که توانایی این کار را دارد اجازه ندهم برود. شاید باورتان نشود از روزی که همسرم برای اعزام مجدد میخواست راهی شود خودم پا به پایش او را همراهی کردم. حتی خود شهید به علت اعتقادی که داشت به من میگفت چون تو دختر سید هستی فرم مشخصات بنده را بنویس ارسال کن تا کارهایم زودتر انجام شود. از آنجا که شهید در اعزامهای قبلی توسط دشمن شناسایی شده بود برای اعزام مجدد با مشکل رو به رو بود. در هر حال من دوست نداشتم در رفتن همسرم به سوریه «نه» بیاورم که حتی حسین آقا برگشت از من پرسید تو واقعاً از ته قلبت راضی هستی که من به سوریه اعزام شوم. در جواب گفتم هرچه خدا صلاح میداند همان خواهد شد و نمیخواستم در روز محشر شرمنده حضرت بیبی زینب (س) باشم.
نامزدیتان چقدر طول کشید؟ در صحبتهایتان گفتید که شهید توسط تروریستها شناخته شده بود پس اعزام مجددش چطور انجام گرفت؟
من و شهید 20 تیرماه سال 95 رسماً به عقد یکدیگر درآمدیم. بعد از یک ماه قصد رفتن به سوریه را کرد که حتی دوستانش به او گفتند شما تازه عقد کردی برای چه میخواهی بروی. در همین حین از تهران پرونده اعزامیاش برگشت خورد، چون چهره حسین در سوریه نزد تروریستها شناخته شده بود. برای اعزام مجددش به او اجازه ندادند که برود تا اینکه با تلاش بسیار موفق شدند. 10 آبانماه 95 با نام مستعار قمر فاطمیون و از طریق لشکر فاطمیون توانست اعزام داشته باشد. 22 آبانماه هم به شهادت رسیدند کلاً چهارماه دوران نامزدی ما با هم طول کشید و در اصل خدا خواسته بود در کنار شهید بیشتر باشم تا از او بیشتر درس بگیرم.
آخرین دیدارتان با شهید کی بود؟
آخرین دیدارمان دقیقاً ظهر 10 آبان ماه قبل از اعزام حسین به سوریه بود. همسرم وصیتنامه کتبی نداشت ولی به من گفت موقع شهادتم نگذار نامحرم صدای گریهات را بشنود. صبوری را از حضرت زینب(س) بخواه و هر وقت دلت برای من تنگ شد برو در روضههای اهل بیت(ع) گریه کن. در آخرین تماس تلفنی از حسین خواستم زود برگردد و دوباره برود. در جوابم گفت به زودی برمیگردم یا با پای خودم یا اینکه روی دست مردم! مدت کمی بعد هم که شهید شد. زمانی که در معراج شهدا در مراسم وداع با پیکر حسین بودم او را قسم دادم و خواستم که هر وقت دلتنگش شدم پیشم بیاید تا برای یک لحظه هم شده ببیمنش. وقتی که از مراسم وداع با شهید برگشتم ساعت 11 صبح بود که با همان چادر سیاه خسته بودم و خوابم برد. در خواب «حسین» را با همان لباسهای خاکی در ضریح حضرت بیبی زینب (س) دیدم. دستمال سفید در دستش بود و با لبخند گفت اجازه میدهی ضریح را تمیز کنم. من هم با چادر سیاه که به سر داشتم و با چشمان گریان روبهروی او ایستاده بودم. سرم را به علامت تأیید تکان دادم. در صورتی که من تا حالا نه سوریه رفته بودم که ببینم ضریح بیبی زینب (س) به چه صورت است و نه عکسی از آنجا دیده بودم. وقتی که عکس ضریح را به من نشان دادند دیدم دقیقاً همان چیزی است که در خواب دیدم.
در سخن پایانی اگر مطلبی از دوران نامزدی با شهید داشتید بیان کنید؟
قبل از آنکه کارهای اعزامی حسین درست شود در هشتم آبانماه با هم به بهشت رضا رفتیم. سر مزار شهید مصطفی عارفی دوست، همسرم از خاطره این شهید گفت. میگفت پیکرش را بعد از شهادت خودش عقب آورده بود تا از دست تروریستها سالم بماند. به گفته حسین لباسهایش به خون شهید متبرک شده بود. من و حسین همیشه نمازهای خودمان را دو نفره به جماعت میخواندیم که آن روز هم قسمت شد و در بهشت رضا آخرین نماز جماعت دونفره را در پای مزار شهید مصطفی عارفی خواندیم. بعد از اتمام نماز هر دو با مزار شهید خلوت کردیم. موقع رفتن دیدم آقا حسین اشاره کرد به قبر دوستش و گفت: « آقا مصطفی حرفهایی که بهت زدم فقط یادت نرود.» من هم آن لحظه از او سؤال نکردم که شما چه خواهشی از شهید داشتی. فردایش دیدیم که به حسین زنگ زدند و کارهای اعزامیاش به صورت معجزهوار جور شد. شب شهادتش در آخرین تماس به من گفت برو سر قبر شهید مصطفی عارفی و از او تشکر کن. گفتم: «برای چی؟» در جواب گفت: « چون حاجت من را داد.» بعد از شهادت آقا حسین متوجه شدم حاجتش چی بود.
📚 اسامی ثبت نام شدگان مسابقات درس های عاشورا 📚
🌹به نام خالق دوست که هر چه داریم از اوست🌹
🎓سمیرا معمارزاده 🧕🏻
🎓الهام مختارنژاد 🧕🏻
🎓مریم اسعدی 🧕🏻
🎓نرگس شهلی 🧕🏻
🎓فریبا گورکانی 🧕🏻
🎓بهناز عثمانی رودی 🧕🏻
🎓ثمین سهرابی 🧕🏻
🎓سهیلا قاسمی🧕🏻
🎓زینب احمدیان 🧕🏻
🎓مرضیه لطفی 🧕🏻
🎓مطهره حیدری 🧕🏻
🎓امین اسماعیلی 🧔🏻
🎓مهناز بیگدلی صفریان🧕🏻
🎓نرجس رضایی 🧕🏻
🎓زهرا رضایی 🧕🏻
🎓نیایش رضایی 🧕🏻
🎓سحر ظهیری برازنده🧕🏻
🎓مریم زعیمی🧕🏻
🎓آسیه راشدی 🧕🏻
🎓محمد علی ضیائی 🧔🏻
🎓مائده کلاته🧕🏻
🎓فاطمه عسگری 🧕🏻
🎓مهناز صفی آبادی 🧕🏻
🎓فریبا قاسمی🧔🏻
🔴توجه 🔴توجه 🔴
🔶اسم کسی نبود پی وی پیام بدهد🔶
🔶فایل کتاب ساعت ۲۰ ارسال می شود🔶
🔶تا ۲ شهریور فرصت مطالعه دارید🔶
🔶۳ شهریور آزمون برگزار می شود🔶
🔶۱۰ شهریور اعلام نتایج 🔶
🔶۱۴ شهریور اهدای جوایز 🔶
آیدی برای اصلاح اسم🔴👇🏻
https://eitaa.com/srbazwelaet
عزاداری های تون مورد قبول درگاه حق 🏴
یا علی ✋🏻
May 11
📦فردا کمک های مومنان هیئت عمار 📦
علی اکبر نیک پور رئیس هیئت عمار اعلام کرد بالغ بر هزار بسته معیشتی
و هزار پرس غذا با کمک خیران هیئت آماده شد و به روستا های اطراف کرمان و
نیازمند درون شهر اهدا می شود وی فرمودند امید است تا پایان ماه محرم یک ملیون تومان بسته معیشتی به نیازمند اهدا شود
سرپرست هیئت عمار هم اعلام کردند فردا ساعت ۱۰ لغایت ۱۵ مراسم
زیارت عاشورا
سخنرانی
روضه
سینه زنی
در هیئت برگزار می شود
اقای علی زاده بانی مراسم فردا فرمودند
۵۰ ایستگاه صلواتی در کرمان برپا شده است تا عزاداران امام حسین بحره ببرند
مسئول بهداشت هئیت هم فرمودند
در هیئت عمار تمام پروتکل های بهداشتی رعایت می شود
وی به پاسخ کسانی که گفتند چرا ظرفیت تکمیل است پاسخ دادند:
هیئت عمار تعداد مشخص کردند تعداد کامل بشوند ظرفیت تکمیل می شود
و از حضور شما معضوریم
🌈 #قسمت_نهم
🌈 #هرچی_تو_بخوای
سریع رفتم توی حیاط.پشت در ایستادم....
تاصدای حرکت کردن ماشین اومد 💨🚙نفس راحتی کشیدم.
اولین باری #نبود که تو این موقعیت قرار میگرفتم.. ولی نمیدونم چرا ایندفعه اینقدر گیج بازی درآوردم.😬😓
یه کم صبرکردم تاحالم بیاد سرجاش.بعد رفتم توی خونه.
آخرشب محمد بهم زنگ زد.بعد احوالپرسی گفت:
_امروز رفتم پیش سهیل.😐
-خب؟😕
-خیلی حرف زدیم.زبونش یه چیز میگفت نگاهش یه چیز دیگه.مختصر و مفید بگم قصدش برای ازدواج جدی نیست.😠یعنی اگه تو بخوای از خداشه ولی حالا که تو نمیخوای بیشتر به قول خودت کنجکاوی از سبک زندگیته و جواب سؤالایی که داره.😑😠
-چه سؤالایی؟😟🙁
-اونجوری که خودش میگفت بادیدن تو و #رفتارت سؤالای زیادی براش به وجود
اومده.😐
-شما جواب سؤالاشو دادی؟🙁
-بعضی هاشو آره.بعضی هاشم میخواد از خودت بپرسه.😐
-شما بهش چی گفتی؟😕
-با بابا صحبت میکنم اجازه بده تو یه جای عمومی سهیل حرفهاشو بهت بگه.
منکه از تعجب شاخ درآورده بودم،پرسیدم:
_واقعا محمدی؟😳
خنده ای کرد و گفت:
_#نگاهش آزاردهنده ست،😁یه کم هم پرروئه،😁یه کم که نه،خیلی پرروئه.ولی آدم صادقیه. میشه کمکش کرد.😊
-اگه بهم علاقه مند شد چی؟😒😕
-خبه،خبه..حالا فکر کردی تا دو کلمه با هر پسری حرف بزنی عاشقت میشن.😌😁
خجالت کشیدم.گفتم:
_ولی داداش تجربه چیز دیگه ای میگه.😅
-من و مریم هم باهاتون میایم که حواسمون بهتون باشه.😊✌️
بالبخند گفتم:
_شما هوس گردش کردین چرا ما رو بهونه میکنین؟😃حالا برای کی قرار گذاشتین؟
-خجالت بکش،قبلنا یه حیایی،یه شرمی...😁با بابا صحبت میکنم اگه اجازه داد فردا بعد ازظهر خوبه؟
-تاعصر کلاس دارم.😌
-حالا ببینم بابا چی میگه.خبرت میکنم.خداحافظ
-خداحافظ
صبح رفتم دانشگاه....
اولین کلاس با استادشمس.خدا بخیر کنه.😑😤همه کلاسام با استادشمس اول صبح بود.رفتم سرکلاس.
هنوز استاد نیومده بود.خبری از ریحانه نبود.
چند دقیقه بعد از من،🌷امین رضاپور 🌷اومد کلاس.
تعجب کردم.😟نمیدونستم همکلاسی هستیم. اونم از دیدن من تعجب کرده بود.😳اومد جلوی من و گفت:
_خانم رسولی باشما صحبت نکردن؟
-در مورد چی؟
-در مورد این کلاس!که دیگه نیاین این کلاس!..
تازه یاد حرفهای خانم رسولی افتادم.
قرار بود من دیگه به این کلاس نیام.تا وسایلمو برداشتم که برم،استادشمس رسید.
نگاهی به رضا پورانداختم،
خیلی ناراحت 😞و عصبی😠 شده بود.رفت جلو و ردیف اول نشست.
منم سرجام نشستم.استادشمس نگاه معناداری به من کرد،بعد نگاهی به رضاپور کرد و پوزخند زد 😏و رفت روی صندلی نشست.
نگاهم به رضاپورافتاد که ازعصبانیت😡 دستشو زیرمیزش مشت کرده بود.
پس کسیکه قرار بود جای من جواب استادشمس رو بده امین رضاپور بود.😥😧
استاد شمس شروع کرد به...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
⭕کپی با ذکر نویسنده حلال است⭕