「✨🖤•••」
.⭑
••
چشماݩ تو در قلب ما ؛
فرمانروایے میڪند!ッ
.⭑
✨🖤¦➺ #سید_خراسانی
•ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
✨🖤¦➺ #رهبری
「🧡🌿•••」
.⭑
••
نشاطِ عمیق ... مثــــلِ...
ترکِ یھ گناه و لبخند مھدیِ فاطمه :)
.⭑
🌿🧡¦➺ #امام_زمان
•ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
🌿🧡¦➺ #منجی
مراسم تجلیل از عوامل سریال تلویزیونی «گاندو ۲» با حضور عبدالرضا علی عسکری رئیس رسانه ملی، حمیدرضا شاه آبادی معاون سیما، علی فروغی مدیر شبکه سه، مهدی آذرپندار مدیر گروه فیلم و سریال شبکه سه و جمعی از عوامل و بازیگران این سریال برگزار شد.
جواد افشار کارگردان، امینی تهیه کننده، آرش قادری نویسنده، شهرام قائدی، پندار اکبری، مائده طهماسبی، نسرین نکیسا، خسرو شهراز، سارا منجزی، شاهد احمدلو، مجید نوروزی و اشکان دلاوری از جمله عوامل سریال «گاندو» هستند که در این مراسم حاضر شدهاند.
در ابتدای این مراسم، جواد افشار کارگردان گاندو گفت: از رئیس رسانه ملی و معاونت سیما تشکر میکنم. گاندو به اعتقاد من ویژگیهای خاصی داشت؛ گاندو تبلیغات و هجمهای که علیه صدا و سیما بود را خنثی کرد. گاندو صدای مردم، منتقدین و معترضین بود. گاندو ثابت کرد که صدا و سیما همچنان کنار مردم است. گاندو به دنبال شفاف سازی و مطالبه گری بود.
مجتبی امینی تهیهکننده این سریال در ادامه گفت: خانواده گاندو زحمت کشیدند؛ اما مهجور و یک جاهایی مظلوم واقع شدند. فکر میکنم چراغی که روشن شده، خاموش نخواهد شد و این راه ادامه دارد. همه عوامل با همه وجود پای کار ایستادند از کارگردان تا بازیگران. در کشورهای دیگر فیلم و تولیداتی در ژانر پلیسی - امنیتی و جاسوسی ساخته میشود، اما در ایران کمتر به آن پرداخته ایم. جامعه هنری وظیفه آگاهی بخشی دارد. ما در گاندو مطالبات مردم را پیگیری کردیم.
محمد مختاری بازیگر نقش ابراهیم شریف در سریال «گاندو ۲» هم گفت: با ۳۰ سال سابقه کار، بعد از سالها یک نقش منفی بازی کردم. ایفای این نقش نوعی پوست اندازی برای من بود. من خیلی نقش مثبت بازی کرده ام و پیشنهادهایی هم داشتم که قبول نکردم. امیدوارم بعد از سریال گاندو، بیشتر شاهد چنین نقشهایی باشم.
شهرام قائدی هم عنوان کرد: «گاندو» برای من خیر و برکت داشت؛ یکسری فحش برای نقش خوردم، اما دوست داشتم که این نقش را بازی کنم. من از سینما و تلویزیون و تئاتر خیلی پیشنهاد کار دارم؛ اما این رورها که پیشنهادی به من میشود، گاندو را ملاک میگذارم و اگر یک خط از گاندو بالاتر باشد، نقش را قبول میکنم.
وی افزود: خواهش من از مدیران این است که هوای بازیگران تلویزیون را داشته باشند. ما فرزندان تلویزیون هستیم.
حسن میرباقری بازیگر نقش رحمانی در این سریال هم عنوان کرد: سریال «گاندو۲» تجربه درخشانی برای من بود. فرصت همسفر شدن با عوامل گاندو و گروه دوست داشتنی برایم دلچسب بود. دغدغه من نوشتن و ساختن فیلم است. همیشه نقش مثبت بازی کرده ام، اما این بار در نقش منفی ظاهر شدم.
#گاندو
「🧡🌿•••」
.⭑
••
انقلاب کارمند نمیخواد
آدمِ جهادی میخواد
فرق حاجقاسم با
دیگر مسئولین همین بود...!
.⭑
🌿🧡¦➺ #حاج_قاسم
•ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
🌿🧡¦➺ #سردار_دلها
نظرسنجی ارزیابی هشتگ گاندو 👇🏻🤩
😉 مشارکت حداکثر 😉🙏🏻
https://EitaaBot.ir/poll/ev1mz?eitaafly
برای شرکت به لینک بالا مراجعه کنید 🥳✌🏻
#گاندو
#نظرسنجی
📲
پایان گاندو۲
هر شروعی پایانی دارد....
۱۳۹۷-۱۴۰۰ چهار سال تمام
پ.ن. پست اینستاگرامی آقای افشار کارگردان سریال گاندو
#گاندو
♦️رئیسی دوز دوم واکسن ایرانی برکت را دریافت کرد
🔹حجتالاسلام رئیسی، رئیس جمهور عصر امروز یکشنبه با حضور در یکی از مراکز درمانی، دوز دوم واکسن ایرانی برکت را دریافت کرد.
#اخبار_دولت_سیزده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاش از آن همه زخم که در میدان سیاست برداشتم...
#مختار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاشو بیا کربلا ببینم باز با خودت چیکار کردی...🖤
#امام_حسین
#اربعین
🌈 #قسمت_صد_وششم
🌈 #هرچی_تو_بخوای
شهرام عصبانی شد.تا خواست چیزی بگه بهار به من گفت:
👤_بشین رو صندلی.😡
نشستم.شهرام بلند شد،طناب دستش بود. میخواست منو به صندلی ببنده.تا متوجه شدم، محکم بهش گفتم:
_به من نزدیک نشو.😠✋
دیگه عصبی شده بود.اسلحه شو نشان داد و گفت:
_انگار حواست نیست ها.😡
با قاطعیت بهش گفتم:
_اگه بمیرم هم نمیذارم دستت به من
بخوره.😠☝️
با تمسخر خندید و داشت میومد سمتم.بلند شدم که از خودم دفاع کنم.بهار گفت:
_کافیه.😵😠
فاطمه سادات رو به شهرام داد و طناب رو ازش گرفت.به من گفت:
_بشین.😠
همونجوری که با عصبانیت به شهرام نگاه میکردم نشستم.😠اونم عصبی شده بود.بهار از پشت دستهامو بست.شهرام چهار متری من ایستاده بود و با اخم به من نگاه میکرد.منم همونجوری نگاهش میکردم.باید قاطع رفتار میکردم.اونقدر عصبی بودم که اصلا به قیافه ش دقت نمیکردم.فقط میخواستم به من نزدیک نشه.بهار بهش گفت:
_برو بشین.ما برای چیز دیگه ای اینجا هستیم.
شهرام همونجوری که خیره نگاهم میکرد رفت نشست.بهار تلفن ☎️خونه رو برداشت و اومد سمت من.گفت:
_خیلی معمولی به شوهرت میگی بیاد خونه.😠
بالبخند و خونسردی گفتم:
_شوهرمن؟!!چرا خودت بهش نمیگی؟😏
لبخندی زد و گفت:
_به اونم میرسیم.😏
از حفظ شماره وحید رو گرفت.گذاشت روی بلندگو و تلفن رو گرفت نزدیک صورت من.
دو تا بوق خورد که وحید گفت:
_به به،عزیز دلم،سلام😍
به بهار نگاه میکردم.لبخندمو جمع کردم و گفتم:
_سلام.😐
-خوبی؟😍
-خوبم.خداروشکر.😥
-هدیه هات خوبن؟☺️
به بچه ها نگاه کردم.بغل اونا آروم بودن.گفتم:
_خوبن.شما خوبی؟😐
-الان که صداتو میشنوم عالی ام.😇😍
با مکث گفت:
_خانومم دارم میام خونه،چیزی لازم داری بخرم؟
انتظار نداشتم بگه میخواد بیاد...
نمیخواستم بیاد،یعنی نمیخواستم بدون آمادگی بیاد.😥ترسم بیشتر شد.فکر کنم از چهره م مشخص بود.
به بهار نگاه کردم.اشاره کرد بگو نه.با مکث گفتم:
_نه،ممنون.😥
وحید گفت:
_زهرای من.دلم خیلی برات تنگ شده.کاش میتونستم پرواز کنم تا زودتر از این ترافیک راحت بشم و بیام پیشت.
ساکت بودم...
نمیدونستم چی بگم که بهش بفهمونم اینجا چه خبره.بهار اشاره کرد که یه چیزی بگو.گفتم:
_منم همینطور...آقاسید منتظرتیم😥
من فقط پیش مردهای غریبه بهش میگفتم آقاسید.👌
بهار از اینکه در برابر این همه احساسات وحید بهش گفتم آقاسید پوزخند زد. وحید با تعجب گفت:
_زهرا!! قرارمون یادت رفت؟!🙁
از اینکه متوجه شد آقاسید گفتنم غیرعادی بوده ولی متوجه منظور من نشد،خیلی ناراحت شدم.گفتم:
_نه،یادم نرفته.😥
وحید گفت:
_پس مثل همیشه با من حرف بزن.😍
❌ کپی با ذکر نویسنده حلال است ❌
🌈 #قسمت_صد_وهفتم
🌈 #هرچی_تو_بخوای
وحید گفت:
_اون پرونده دیگه دست من نیست.تحویل دادم.
شهرام اخمی کرد و گفت:
_که اینطور..خب دوباره بگیر.😈
وحید گفت:
_نمیشه،دیگه بهم نمیدن.😠
شهرام عصبانی اسلحه شو نشان داد و گفت:
_جناب سرگرد ما مهمانی نیومدیم.😡
بعد به من و بچه ها اشاره کرد.وحید به بچه ها بعد به من نگاه کرد.من با نگاه بهش میگفتم به حرفشون گوش نده.😥بهار هم متوجه نگاه من شد.عصبانی اومد سمت من و اسلحه شو کنار سرم گذاشت بعد به وحید گفت:
_چطوره اول از عزیزت شروع کنیم.😡
عزیزت رو با تمسخر گفت. وحید یه کم فکر کرد.... بعد بدون اینکه به بهار نگاه کنه با خونسردی به شهرام گفت:
_بهش بگو اسلحه شو بیاره پایین.😠😐
شهرام به بهار اشاره کرد و بهار هم اسلحه شو برد پایین ولی کنار من ایستاده بود.وحید گوشیش📱 رو از جیبش درآورد و به شهرام گفت:
_باید تماس بگیرم.😏
شهرام با سر اشاره کرد که زنگ بزن.📲وحید شماره گرفت.شهرام گفت:
_بذار رو بلندگو.
خیلی بوق خورد.جواب نمیداد.دیگه داشت قطع میشد که یکی گفت:
_تو جلسه هستم.یه ساعت دیگه باهات تماس میگیرم.
حاجی بود...
وحید به شهرام نگاهی کرد.شهرام به وحید گفت بشینه روی صندلی.به بهار هم گفت دستهای وحید رو ببنده.😒وحید به من نگاه نمیکرد.سعی میکردم دستمو باز کنم.صندلی وحید به فاصله سه متر با زاویه ی قائمه به من بود...
سرم پایین بود و تو دلم از خدا✨ کمک میخواستم. وحید با ناراحتی صدام کرد:
_زهرا😒
سرمو آوردم بالا.بهار و شهرام و اون خانمه هم به ما نگاه کردن.به وحید نگاه کردم.گفت:
_نگران نباش.نمیذارم بلایی سر تو و بچه ها بیارن.😒
با نگرانی نگاهش کردم.متوجه منظورم شد.گفت:
_به من اعتماد کن.😒🙏
خیالم راحت شد که کاری رو که میخوان نمیکنه. با اطمینان نگاهش کردم.لبخند غمگینی زد.
مدتی گذشت...
دستم باز شد.چسب به دهانم بود.زینب سادات گریه کرد بعد فاطمه سادات شروع کرد.
بهار به من نگاه کرد.اومد چسب دهانم رو باز کرد.گفتم:
_گرسنه شونه.غذاشون رو گازه.
گفت:
_اینا که پنج ماهشونه.😳
لبخند زدم.گفتم:
_دکتر اجازه داده بهشون غذا بدم.😊
رفت تو آشپزخونه و با دو تا کاسه اومد بیرون.
خودش و خانمه به بچه ها غذا میدادن.شهرام هم سرش تو گوشی بود...
آروم وحید رو صدا کردم.طوری که اونا نفهمن بهش فهموندم دستم بازه.بهم اشاره کرد که فعلا کاری نکنم.متوجه شدم وحید خیلی وقته دستشو باز کرده.😎💪
شهرام رفت دستشویی،اسلحه ش هم با خودش برد.بهار و خانمه اسلحه هاشون کنارشون بود. وحید اشاره کرد وقتشه.به بهار گفتم:
_میشه به منم آب بدی.
بهار فاطمه سادات روی مبل گذاشت.اسلحه ش هم برداشت و بلند شد که بره تو آشپزخونه.برای رفتن به آشپزخونه باید از جلوی وحید رد میشد. داشت میرفت که وحید سریع بلند شد و با یه ضربه بیهوشش کرد.😠👊بهار هم جلوی من نقش زمین شد...
وحید اسلحه شو گرفت و به من گفت:
_به صندلی ببندش،محکم.😠
خانومه ایستاد و شهرام رو صدا کرد.دستهای بهار رو بستم.به وحید نگاه کردم...
اسلحه ش رو سمت خانمه گرفته بود.خانمه هم اسلحشو رو سر زینب سادات گرفته بود.😥سریع فاطمه سادات رو گرفتم و رفتم تو اتاق.
شهرام از دستشویی اومد...
فاطمه سادات رو تو گهواره گذاشتم و رفتم بیرون.وحید اسلحه شو سمت شهرام گرفته بود، شهرام سمت وحید.خانمه هم رو سر زینب.😨
شهرام پشتش به من بود...
با پام به کمرش ضربه زدم،افتاد رو زمین.وحید بالا سرش نشست و مدام به سر و صورتش مشت میزد.😡👊👊
اسلحه شهرام رو گرفتم.وحید به من گفت:
_برو اونور.😠
رفتم سمت دیگه هال،پشت وحید.زینب سادات گریه میکرد.خانمه مدام به من و وحید و شهرام نگاه میکرد.بهش گفتم:
_بچه رو بده.😠
خانمه ترسیده بود.اسلحه شو محکم تر به سر بچه چسبوند و گفت:
_برو عقب وگرنه میزنمش.
اسلحه رو آوردم بالا.محکم گفتم:
_بچه رو بده وگرنه من میزنم.😠
وحید شهرام رو هم بیهوش کرد بعد بلند شد. اسلحه رو گرفت.یه نگاهی به من کرد،یه نگاهی به خانمه،یه نگاهی به شهرام،یه نگاهی هم به بهار.
من و وحید اسلحه هامون سمت خانمه بود.زینب سادات داشت گریه میکرد.👶🏻😭خانمه دقیقا رو به روی من بود.به وحید گفتم:
_بزنمش؟بچه مو نمیده.زینبم داره گریه میکنه.😥😠
وحید به خانمه خیره شده بود.خانمه هم با خونسردی به وحید نگاه میکرد...
سعی کردم خونسرد باشم تا وحید بتونه با آرامش فکر کنه.وحید با خونسردی به خانمه گفت:
_تو؟ اینجا؟😟😠
خانمه گفت...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
❌ کپی با ذکر نویسنده حلال است ❌