eitaa logo
ولایت ، توتیای چشم
230 دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
5.7هزار ویدیو
92 فایل
فرهنگی ، اجتماعی ، سیاسی ، مذهبی ، اخلاق و خانواده . (در یک کلام ، بصیرت افزایی) @TOOTIYAYCHASHM http://eitaa.com/joinchat/2540306432Cdd24344a89
مشاهده در ایتا
دانلود
📚(مروری بر خاطرات احمد چلداوی) ✍ به قلم: احمد چلداوی 🔸قسمت: 113 🔹 فرار از اردوگاه یک کارگر مصری را آوردند که نگهبان همان نخلستانی بود که ما داخلش دستگیر شده بودیم. او متهم بود که به ما پناه داده و ما را مخفی کرده است. قایم شدن در یک گودال نیاز به کمک یک نفر دیگر در روی زمین داشت، اما ما این کار را بدون کمک کسی انجام داده بودیم. آنها نگهبان مصری را کتک می زدند و بازجویی می‌کردند. این بنده خدا از ترس خودش را خیس کرد. حالا دیگر هر از چند گاهی چشمانم را باز می‌کردم و زیر کتک آهی می‌کشیدم. از من پرسیدند: «این مصری با شما همکاری کرده؟» من گفتم: نه! اونو نمی شناسم. از هاشم هم همین سؤال را کردند. هاشم شجاعانه به عراقی ها گفت: فرار کردن از دست شما مردونگی زیادی می‌خواد پس من مردونه هم می‌گم؛ این بدبخت هیچ خبری از ما نداشت. هاشم در همین فاصله اجازه گرفت که به دست شویی برود. او از همان جا هم می‌خواست فرار کند که متأسفانه باز هم موفق نشد و برگشت. مدتی که گذشت بعثی ها که خودشان را در بی رحمی خوب شناخته بودند، یقین شان شده بود من در حال مرگ هستم. البته شاید هم بودم خودم نمی دانستم. به همین خاطر یک آمبولانس آوردند تا من را به بیمارستان منتقل کند، البته با تعدادی نگهبان و تحت مراقبت‌های امنیتی. هنوز چیزی از شهر بلدروز دور نشده بودیم که آمبولانس وارد یک جاده خاکی شد و بعد از چند دقیقه به یک بیمارستان صحرایی رسیدیم، نگهبان ها با خشونت برانکارد را بلند کردند و از این که مجبور بودند به من سواری مجانی بدهند خیلی زورشان آمده بود. مدام فحش و ناسزا می‌دادند. زور هم داشت چون طبق قانون ارتش عراق آنها به خاطر فرار ما تنبیه شده بودند. پزشکیار نهیبشان زد: «این چه رفتاریه با یه اسیر مجروح می‌کنید؟ مگه نمی‌بینید حالش خرابه؟» سپس علائم حیاتی ام را بررسی کرد و بلافاصله یک سرم قندی نمکی به من وصل کرد. از رفتارش فهمیدم آن قدرها هم که خودم فکر می‌کنم حالم خوب نیست. مدتی گذشت تا کمی سرحال آمدم. شاید حوالی بعد از ظهر بود که من را به سمت ردهه السجن بیمارستان بعقوبه همان جایی که از آن فرار کرده بودیم برگرداندند. داخل آمبولانس نماز ظهر و عصر را خوابیده خواندم. به بیمارستان بعقوبه رسیدیم. آمبولانس ایستاد و دو نفر سرباز با تمام وجود به استقبالم آمدند. جفت دستانم را با دستبند به تخت بستند. یکی از آنها نجم، همان نگهبان شب قبل ردهه بود. او را به شدت تنبیه کرده بودند و تنبیهات سخت تر و دادگاه نظامی هم در انتظارش بود. نجم هم حسابی از خجالت ما در آمد. او با تمام وجود با مشت، کابل و هر چه دستش می آمد به جانم افتاد، سعی می کردم کمتر عکس العمل نشان دهم تا بلکه منصرف شود و کمتر بزند. اما نجم بی رحم به شدت عصبانی بود. یک نگهبان دیگر هم به کمکش آمد. او شب قبل نگهبان نبود اما قبلاً با ما خوش رفتاری کرده بود، از این رفتارش خیلی پشیمان شده بود و می‌خواست تلافی کند. شدت شکنجه های این دومی خیلی بیشتر بود و انصافاً به قصد کشت می‌زد. روی تخت دراز به دراز افتاده بودم و امکان هیچ گونه عکس العملی نداشتم. در شکنجه های قبلی می توانستم دستانم را سپر سر و صورت کنم اما حالا دستانم را محکم به تخت بسته بودند و فقط می‌توانستم سرم را به چپ و راست بچرخانم. 👈ادامه دارد ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
📚(مروری بر خاطرات احمد چلداوی) ✍ به قلم: احمد چلداوی 🔸قسمت: 114 🔹 فرار از اردوگاه شکنجه شدن با دستان بسته بدترین نوع شکنجه بود. نیمه هوش شده بودم و نای تکان خوردن نداشتم. یک اسپری مخصوص آورد و داخل بینی ام اسپری کرد تا به هوش بیایم. داشتم خفه می‌شدم. فقط می‌توانستم صورتم را برگردانم. از طرف دیگر آمد و مجدداً اسپری را در بینی ام فشرد و این کار را چندین بار تکرار کرد. احساس کردم تصمیم دارد که من را بکشد. باید کاری می‌کردم. با تمام وجود و با صدایی که در تمام طول عمرم آن صدا از گلویم خارج نشده بود، فریاد کشیدم و شروع کردم به داد و بیداد کردن. می‌خواستم تمام سربازان و افسران خارج از ردهه صدایم را بشنوند بلکه من را از دست این دو سرباز وحشی نجات دهند. صدای من آن قدر وحشتناک بود که هر دو نفرشان جا خوردند و کنار کشیدند. فعلاً از شرشان خلاص شده بودم اما می‌دانستم باز هم برخواهند گشت و این بار باید یک حیله جدید را برای خلاصی از دست آنها طراحی می کردم. شب شده بود و هیکل به زنجیر کشیده من روی تخت افتاده بود. باید نماز می خواندم. نمازی درازکش و بدون وضو. این نماز در شرایطی سخت تر از نماز شب اول اسارت ادا شد. آن شب حداقل دستانم باز بود و می توانستم برای گفتن تكبيرة الاحرام آنها را بالا بیاورم. اسرای مجروح ردهه السجن که دیشب با هزار سلام و صلوات خوابانده بودیم شان هنوز آنجا بودند. ترس از سر و رویشان می‌بارید. ترس‌شان از این بود که متهم به همکاری با ما شوند. بر خلاف تصور ما عراقی‌ها با این بچه ها اصلاً کاری نداشتند یا حداقل تمام مدتی که من آنجا بودم هیچ فشاری بر آنان نبود. سعی کردم چشم تو چشم آنها نشوم. از آنها خجالت می‌کشیدم چون احتمال می‌دادم به اتهام همکاری با ما شکنجه شوند. نگهبانها رفتند و بعد از مدتی آمدند و منتقلم کردند به بخش. در عکس برداری از برخی قسمت‌های بدنم عکس گرفتند. فردای همان شب ما را به ملحق در اردوگاه ۱۸ منتقل کردند و آنجا هم بساط شکنجه به راه بود. خصوصاً غباش و یوسف که معروف بودند به عدنان اردوگاه ۱۸. هاشم و مسعود را هم آوردند. در کنار هم بندیها شکنجه ها قابل تحمل تر بود. دیگر فیلم بازی کردن هم فایده ای نداشت. فقط سعی می‌کردیم نقاط حساس بدنمان را مواظبت کنیم تا حداقل زیر شکنجه ها زنده بمانیم. پس از شکنجه فراوان، مانده بودند با ما چه کار کنند و ما را کجا ببرند. نمی‌خواستند با بقیه بچه ها یکجا باشیم و از طرفی هم اردوگاه برای فراریهایی همچون ما امن نبود. به همین خاطر ابتدا ما را به قلعه بردند؛ و همان جایی که قبلاً بودیم یک اتاق برای مان خالی کردند. داخل اتاق هیچ زیرانداز یا رواندازی نداشتیم، دستان و چشمان مان هم بسته بود. برای گرم کردن خودمان تعداد زیادی بشین پاشو انجام دادیم. گاهی از فرط خستگی به دیوار تکیه می‌دادیم ولی از شدت سرما از دیوار فاصله می گرفتیم. کف سلول زیرانداز نداشت و مجبور بودیم پشت به پشت هم تکیه کنیم و مقداری بخوابیم اما گاهی کمرمان می‌لغزید و می‌افتادیم. شب فراموش نشدنی و سختی بود. تا صبح فقط لرزیدیم و ذکر گفتیم. می‌خواستیم با بچه های اتاق‌های کناری مان ارتباط بگیریم اما می‌ترسیدیم برای بچه ها دردسر شود. فردای آن روز عراقی‌ها نگران ارتباط ما با سایر اسرا شدند. چون به بچه ها گفته بودند که ما را کشته اند. آنها بالأخره ما را به اتاق دیگری که کنار اتاقهای نگهبانها بود منتقل کردند. چشمانمان را بستند و رفتند. لحظه رفتن شان برایمان شیرین ترین لحظه بود اگر چه می‌دانستیم صبح روز بعد باز هم بساط شکنجه مهیاست. اما خوشحال بودیم که چند ساعت را بدون دیدن چهره نحس بعثی ها سرخواهیم کرد. با توجه به مفقود بودنمان و مجوز کشتن پنج درصدی که یوسف ارمنی می گفت، کشتن یا ناقص العضو کردن ما برایشان مسئولیتی نداشت. بعد از رفتن عراقی ها هاشم که به خاطر شکستگی دست نتوانسته بودند دستش را محکم ببندند، دستهایمان را باز کرد. 👈ادامه دارد ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
🕊☘ خانه که بود مدام به من کمک می کرد. مهدی مثل پروانه دور من و پدرش می چرخید. خیلی به ما احترام می گذاشت. پدر بزرگش بیش از صد سال عمر کرده بود. وقتی می رفتیم شهرستان، من نمی توانستم خیلی به این پیر مرد برسم. اما مهدی به جای من به او کمک می کرد. غذا برایش لقمه می کرد و در دهانش می گذاشت ....... ✨مهدی مصداق واقعی حدیث نبوی «خَیرُکُم خَیرُ لِاَهلِه » بود بهترین شما کسی است که برای خانواده اش بهترین باشد. شهید مدافع حرم 🕊💐 🍃🌹۱۴‌گل‌صلوات‌هدیه‌به‌شهید مدافع حرم مهدی عزیزی 🌹🍃 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
هدایت شده از کانال توبه
🌙🌙اذان به افق تهران☀️☀️ ‍ 🌙الله اکبر ☀️ 🌙الله اکبر☀️ 🌙 الله اکبر☀️ 🌙 الله اکبر☀️ 🌙اشهد ان لا اله الا الله☀️ 🌙اشهد ان لا اله الا الله☀️ 🌙اشهد ان محمدا رسول الله☀️ 🌙اشهد ان محمدا رسول الله☀️ 🌙اشهد ان علیا ولی الله☀️ 🌙اشهد ان علیا ولی الله☀️ 🌙حی علی الصلاه☀️ 🌙حی علی الصلاه☀️ 🌙حی علی الفلاح☀️ 🌙حی علی الفلاح☀️ 🌙حی علی خیر العمل☀️ 🌙حی علی خیر العمل☀️ 🌙الله اکبر ☀️ 🌙الله اکبر☀️ 🌙لا اله الا الله ☀️ 🌙لا اله الا الله☀️ ☀️🌙☀️🌙☀️🌙☀️🌙☀️ عَجِلوُابا لصلاة 👋التمــــــــــاس دعــــا @Tobeh_Channel
هدایت شده از ولایت ، توتیای چشم
⚡️هرگاه که در نمازمان عجله کردیم و خواستیم آن را زودتر به پایان برسانیم ❕ بیاد بیاوریم ......... 🔘 همه ی آنچه که می خواهیم بعد از نماز به آنها برسیم و همه ی آنچه که می ترسیم از دست بدهیم ✅ بدست همان ذات مقدسی است که در مقابلش ایستاده ایم!!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ولایت ، توتیای چشم
💚حضرت امام صادق علیه السلام می فرمایند:💚 🔆 هركس چهل صبح(پیوسته) (دعای) عهد را بخواند: 1️⃣از یاوران قائم ما باشد 2️⃣و اگر پیش از ظهور آن حضرت بمیرد او را از قبر بیرون آورند 3️⃣و در خدمت آن حضرت باشد 4️⃣و حق تعالی به هركلمه از حسنه او را كرامت فرماید 5️⃣ و هزار گناه از او محو كند. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃امام خمینی ره: اگر هرروز (بعد از نماز صبح)دعای عهد را بخوانی،مقدراتت عوض میشود...🍃
هدایت شده از کانال توبه
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 🌸 روز دهم: ❤️هدیه به روح شهید مدافع حرم،شهید محسن حججی 📕به نیت سلامتی و ظهور آقا امام زمان،عاقبت بخیری و سلامتی و حل گرفتاری همه مسلمین جهان و شفای بیماران و برآورده شدن حوائج شخصی خودتون... التماس دعا @Tobeh_Channel
هدایت شده از کانال توبه
4.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سرود ملی جمهوری اسلامی ایران🇮🇷 🇮🇷🇮🇷قرارعاشقی هرصبح 🇮🇷🇮🇷 سوگندنامه پرچم ایران🇮🇷🇮🇷 من *به این پرچم مقدس* که مزین به نام الله* ومظهراستقلال میهن اسلامی من است*سوگندیاد می کنم*که به اندازه توانائیم*نسبت به آموختن تعالیم انسان سازاسلام وقرآن*وبه کاربستن دستورات آنکوشاباشم.* همیشه*رسالت خون شهدای عزیزرا*بردوشم احساس نموده*ودرتحقق اهداف متعالی انقلاب اسلامی*بانارخون خویش تلاش نمایم.*🌹 بااطاعت ازفرامین قرآن کریم*تحت امرولایت فقیه*مبشراسلام عزیزوآزادی وبرادری*درجهان باشم🌹 اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه والنصر🤲 اللهم صل علی محمدوآل محمدو عجل فرجهم 🌹 @Tobeh_Channel
🔶سلام برتو ای بهار خلایق وخرمی روزگار 🔶«اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج» 🔶سهم شما به نیت تعجیل در فرج امام زمان(عج) ۱۰صلوات 🍃🌹🌿سلام، صبحتون مهدوی🍃🌹🌿 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
🍃🌷 ﷽ سلاااام صبحتون بهشتی "وَقَلبڪ‌فےقَلبےیاشهید..." :) قشنگہ‌ها‌ نہ؟😇 قلب‌یہ‌شهید‌توقلبت‌باشہ... با‌هاش‌یکے‌شے باهاش‌رفیق‌شے اونقدررفیق‌واونقدر‌عاشق واونقدر‌شبیہ... کہ‌تهش‌مثل‌خودش‌شهید‌شی :)❤️ صبح و عاقبتمون شهدایی 🕊🌷 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
هدایت شده از کانال توبه
10.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رضا جانم رضا🌱 رضاجانم رضا🌱 🌱🌱🌱🌱🌱