eitaa logo
ولایت ، توتیای چشم
230 دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
5.8هزار ویدیو
92 فایل
فرهنگی ، اجتماعی ، سیاسی ، مذهبی ، اخلاق و خانواده . (در یک کلام ، بصیرت افزایی) @TOOTIYAYCHASHM http://eitaa.com/joinchat/2540306432Cdd24344a89
مشاهده در ایتا
دانلود
  (۱۲۴۹ش-۱۳۱۶ش) فقیه و سیاستمدار شیعی بود. مدرس از علمای اصفهان در دوران مشروطه بود که به حمایت از مشروطه‌خواهان پرداخت. وی در دوره دوم مجلس، از طرف فقها به‌عنوان یکی از مجتهدانی تعیین شد که طبق قانون اساسی مشروطه می‌بایست بر هماهنگی مصوبات مجلس با شرع اسلام نظارت داشته باشند. او از دوره سوم تا دوره ششم نیز برای چهار دوره نماینده مردم تهران در مجلس شورای ملی بود. در دوره جنگ جهانی اول، کمیته دفاع ملی را تشکیل داد و به قم مهاجرت کرد. سید حسن مدرس با اقدامات رضاخان مخالفت می‌کرد. رضاخان او را تبعید کرد و به شهادت رساند. ۱۰ آذر در جمهوری اسلامی ایران، به مناسبت شهادت او، به نام «روز مجلس» نامگذاری شده است.
🌷 مدرس در آیینه کلام امام خمینی امام خمینی (ره) مکرر از مرحوم مدرس به عنوان نمایندۀ واقعی مردم و حامی استقلال، امانت دار ملت و مبارزه گر با قلدران روزگار خود یاد می کند و در سخنانش می فرماید: «شما ملاحظه کرده اید، تاریخ مرحوم مدرس را دیده اید؛ یک سیّد خشکیدۀ لاغر (عرض می کنم با لباس کرباس)… یک همچون آدمی در مقابل آن قلدری که هرکس آن وقت را ادراک کرده می داند، که زمان رضا شاه غیر از زمان محمد رضا شاه بود، آن وقت یک قلدری بود که شاید تاریخ ما کم مطّلع بود، در مجلس در مقابل او آن طور ایستاد. یک وقت رضا شاه گفته بود: سید چه از جان من می خواهی؟ گفته بود: می خواهم که تو نباشی، می خواهم تو نباشی». 🌷به شهید مدرس تا آخرین لحظه عمر خود مستأجر بود، وقتی به تهران آمد دو منزل به او پیشنهاد شد که ایشان ارزان‌ ترین خانه را انتخاب کرد، او حقوق خود راصرف خرید کتاب برای کتابخانه مجلس وساختن بیمارستان می‌کرد. مدرس نسبت به افراد زورگو با قدرت و از بالا صحبت می‌کرد. مدرس از آخوند‌هایی که در خانه بنشیند و مریدها بیایند و دست‌بوسی کنند و به هیچ یک از ماجراهای جامعه کار نداشته باشند نبود، دشمن از خر مقدس‌ها و آخوندهایی که سکوت کنند و به هیچ چیزی کار نداشته باشند خوشش می‌آید.... نفس, مدرس:👇 مدرس از همان آغاز حركت از اصفهان می‌دانسته كه با مسائل بزرگ و مخاطراتی روبروست لذا قبل از سفر، وصیت نامه اش را می نویسد... هنگامی كه به تهران می رسد، دو خانه، یكی دو اطاقه با اجارة ماهی 30 ریال و دیگری سه اطاقه با اجارة ماهی 35 ریال به وی عرضه می‌كنند. مدرس منزل دو اطاقه را انتخاب می‌كند. از او سئوال می‌كنند: «آیا مبلغ 5 ریال صرفه جویی می‌كنی؟» جواب می دهد: «بلی، آنچه استقلال و آزادی و عقیده را از بین می‌برد، احتیاج است. من نمی‌خواهم محتاج كسی باشم. باید برنامه زندگیم را طوری تنظیم كنم كه محتاج به كسی نشوم و این زبان تند و تیزم آزاد باشد.» 💥چك دولت انگلیس برای :👇 یك شب نیمه های شب یك مرد خارجی با یك مترجم به منزل مدرس آمدند. شخص خارجی شروع به صحبت كرد و دیگری هم ترجمه می نمود و معرفی كرد كه, آقا! ایشان نمایندة دولت انگلیس هستند. یك چك سفید برای شما آورده‌اند كه مبلغ آن را هر طور می‌خواهید بنویسید و به هر طریق كه می خواهید خرج كنید...مدرس گفت: «این چك چیست؟» جواب داد: «آقا! چك كاغذی است كه می‌نویسند و می‌برند در بانك، آنجا امضا می‌كنند و هر مبلغی كه در آن نوشته از بانك می‌گیرند.» مدرس گفت: «چرا حالا (نصف شب) آوردی؟» جواب داد: «ما شنیده بودیم شما پول نمی‌گیرید؛ حالا نصف شب چك را آوردیم.» مدرس اظهار داشت: «نه، هر كه به شما گفته بی خود گفته. من پول می‌گیرم منتهی به این صورت نه. اولاً، باید طلا باشد آن هم بار شتر و در میان روز روشن و بعد از نماز در مدرسة سپهسالار با شتر بیاورند. در این صورت می‌گیرم و هیچ اشكالی ندارد. » وقتی پاسخ را ترجمه می‌كند، نماینده یا سفیر می‌گوید: «مدرس می‌خواهد آبرو و حیثیت سیاسی ما را در تمام دنیا ببرد.» در نتیجه بلند می‌شوند و می‌روند...👌 انتخاب كنید:👇 یك روز وقتی كه از مجلس به خانه بازگشت، عده‌ای از مردم به منزل مدرس ریخته و با سر و صدای زیاد گفتند: آقا! این چه لایحه‌ای بود كه امروز تصویب شد؟ مصلحت است.... مدرس پاسخ داد: اگر بیست رأس اسب و الاغ و یك آدم را در مجلسی جمع كنند و از آنها بپرسند كه ناهار چه می خورید، جواب چه می‌دهند؟... "همه گفتند: جو." گفت: آن یك نفر هم ناچار است سكوت كند. این وكلایی كه شما انتخاب كرده‌اید، شعورشان همین است. بروید آدم انتخاب كنید... گردآوری: ع .رضوانی
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۱۱ و ۱۲ علی با لبخندی برلباش گفت: _اره دیگه,هماهنگی کردم قرارشده هفته اینده,یه روز بهمون خبر بدهند,تا بریم‌خدمت سردار,اخه الان سردار سوریه است وبعدشم عراق میرود وقراره بعداز اینکه ازماموریتش برگشت ,هماهنگی کنن وما بریم از نزدیک ببینیمش... دل توی دلم نبود ,تا به این فکر میکردم که قراره با چه انسان وارسته ای دیدارکنم,هول و ولا برم میداشت وگاهی دلشوره عجیبی به تنم مینشست...نمیدونستم این دلشوره برای چی هست؟اما بود... بچه ها هم ازشوق دیدار حاجی لبریز بودند, اخه خیلی وقتا من داستان دلاورمردیهای حاج‌قاسم و سربازانش را لالایی درگوششان میخواندم,برام مهم نبود که من عربم و او عجم, برام مهم بودکه اوهم پهلوانیست مثل حضرت عباس ع,دلاورمردیست که به داد ناله‌ی مظلومان دنیا میرسد وبرایش مهم نیست این ناله از عراق باشد,یمن باشد سوریه باشد لبنان باشد و...او درخدمت به مظلومان پیش قدم بود وچشم امید تمام شیعیان زجرکشیده ی دنیا بود ,او علمداری ست که تن تمام یهودیان صهیونیست رامیلرزاند .....کاش وای کاش این هفته به ساعتی مبدل میشد ودیدار نزدیک میگشت..... سحرگاه جمعه بود ,برای خواندن نماز آهسته, از جا بلند شدم,علی دررختخواب نبود,دیگه به این رفتنهای گاه وبیگاه و بی‌موقع علی عادت کرده بودم وهروقت اعتراض میکردم میگفت _یک سرباز امام زمان, روز وشبش یکیست وهمیشه باید آماده خدمت ودرحال خدمت باشد. زهرا رابیدار کردم وباهم نمازخواندیم.خوابم نمیبرد,دعای ندبه را برداشتم ومشغول خواندن شدم...دعا را که تمام کردم,دوباره دلشوره ای خوره وار به جانم افتاد.گوشی رابرداشتم وبه علی زنگ زدم,مشترک مورد نظر خاموش میباشد....دلشوره ام بیشتر شد... یعنی چی؟؟امکان نداره علی گوشیش خاموش باشه....اصلا اینموقع صبح کجا رفته؟؟خداااا.... مثل مرغ سرکنده داخل خونه راه میرفتم, زهرا هم بیداربود وانگار نگرانی من هم به اون سرایت کرده بود,مثل یک کدبانو رفت داخل اشپزخانه تا برای راحتی اعصابم دم نوش گاوزبان برام بیاره... نشستم روکاناپه انتظار وتلویزیون را روشن کردم..... با دیدن صفحه ی تلویزیون همه چی دستم اومد,بی وقت رفتن علی،گوشی خاموشش... نه نه...امکان نداره....خدااااا... توحال خودم نبودم,صفحه ی تلویزیون‌جلوی چشمام, کدر وکدرتر میشدوناله ی من بلند وبلندتر...از صدای گریه ام,زهرا خودش را به من رساند,درست است فارسی رانمیتوانست صحبت کند اما عکس روی صفحه تلویزیون وعبارت قرانی زیرش از هر زبان الکنی گویا تر بود....نگاه کردم به زهرا....وای من ،حال دخترم خیلی بدتر از من بود...نباید میشکستم...اگر من فرومیریختم بچه هایم نابود میشدند.... زهرا را محکم به اغوشم گرفتم وفشردم.... گریه نکن زهرا....گریه نکن عزیزم....دل من هم شکسته....باورم نمیشه.....سردار پر کشید ورفت.....همیشه فکرمیکردم ,سردار شیعه تا ظهور مولا هست ودررکاب مولا جانفشانی میکنه.... اختیار از کف دادم وبرسروصورتم زدم وشروع کردم به واگویه: _آقا نیامدی.....مولا دیرکردی....انقدر امدنت طول کشید که سردار سپاهت راکشتند...آقا بیاااا,به جان مادرت زهرا بیاااا ,بیا وانتقام خون به ناحق ریخته ی حاج قاسم رابستان.... زهرا هم با من هم ناله شده بود, _عموو....کجا رفتی...عمو.... از صدای شیون ما ,حسن وحسین وزینب هم بیدارشده بودند,وقتی متوجه حضورشان شدم که کار از کار گذشته بود وهرکدام یک طرف زانوی غم دربغل گرفته بودند و زار میزدند....انگار این خانواده عزیزترینش را از دست داده بود...انگار دنیا یکی از اولیایش را از دست داده بود....غم عروج حاج قاسم, غم از دست دادن عباس را از یادم برده بود. خداااا....چراااا....اخربه چه گناهی؟؟؟………… 💫ادامه دارد .... 🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۱۳ و ۱۴ عصر جمعه علی باچشمهایی قرمز وپف کرده به خانه امد,تا درهال راباز کرد بچه ها به سمتش حمله کردند. حسن وحسین باهم دادمیزدن: _بابا حاج قاسم راکشتند... علی خم شد وبچه ها راتوبغلش گرفت و همه باهم زار زدیم....خونه که نبود ماتم‌سرا شده بود,نه من ,حتی بچه ها وعلی هم نبود عباس را فراموش کرده بودیم وحالا فقط پرکشیدن سردار دلهامون ,دلمان را عزادار کرده بود. یادم میاد روز,تشیبع سردار,قم قیامت کبری شده بود,جمعیت از هر طرف سرازیر بود , انگار تمامی نداشت....عشق سردار تودل همه لونه کرده بود,کوچک وبزرگ ,کودک و پیر همه وهمه برسروسینه زنان دنبال‌ ماشین حامل پیکر مقدس سردار راه افتاده بودند,زمین وآسمان,ایران وجهان عزادار شده بود... پیکر سردار که در دیدم قرارگرفت بلند فریاد زدم: _کجا سردار؟هنوز زود بود که پربکشی,مگه ندیدی که مهدی زهراس تنهاست,میخواستم پسرهام رابیارم محضرت تا درمکتب پراز نورت درس شجاعت بگیرند.... وناخوداگاه همراه جمعیت تکرار میکردم: سردار دلها،خدانگهدار ای ارباٍ ارباً,خدانگهدار ای یار رهبر،خدانگهدار مالک اشتر،خدانگهدار مدافع یاس،خدانگهدار شبیه عباس،خدانگهدار ای فخر کرمان،خدانگهدار ای شیر ایران،خدانگهدار أعجوبه ی قرن،خدانگهدار راهت چو روشن،خدانگهدار ای خارِچشم دشمنان,خدانگهدار شد سوگوار تو جهان،خدانگهدار مدافع حریم زینبی،خدانگهدار ای عاشق مولا علی،خدانگهدار منتقم تو، یوسف زهراس سرباز مهدی،خدانگهدار . وقتی به خودم امدم که زینب وزهرا در آستانه‌ی بیهوش شدن بودند اخه این درد زیادی بزرگ بود حتی,برای این بچه ها که تمام امیدشان به نفس حق سردار بود.... زندگی سخت وتلخ وگزنده شده بود,همه سردرگم بودیم ,یک ماهی از مستقرشدنمان درایران گذشته بود,سردار که به ملکوتیان پیوسته بود وامید ماهم برباد رفته بود , علی صبح زود به مأموریتی چندروزه رفت, دوباره من بودم وبچه ها که بهانه هایشان شروع شده بود ,نزدیک اذان ظهر خوابم برد دوباره کابوس گریه ی عباس را دیدم اما اینبار ,عباس ،من راصدانمیزد,مدام میگفت عمووو ومن با یقین قلبی میدانستم که منظورش حاج قاسم است.به سرعت از خواب پریدم,دریک آن تصمیم را گرفتم,باید از اول همین کار رامیکردم. گوشی رابرداشتم وشماره جدید علی را گرفتم, اخه از عراق که به ایران امدیم به ماگفتند که ازسیمکارتهای قبلی استفاده نکنیم ,البته برای امنیت خودمان گفتند. اما عباس شماره من وعلی راحفظ بود,دلم نمیامد سیمکارت را خاموش کنم.پس سیمکارت‌ها را دادیم دست,همرزمان و یا بهتر بگم همکاران علی درعراق وانها هم قول دادند ,همیشه روی گوشی وروشن باشند که اگر احیانا عباس ,تماس گرفت, متوجه شوند وما سیمکارت جدید ایرانی گرفتیم. هرچه زنگ میخورد ,علی گوشی را برنمیداشت که بالاخره با اخرین زنگ صدای خسته علی درگوشی پیچید: _الو...جانم سلما...چی شده؟ من : _علی تا کی مأموریتی؟ علی: _صبح که بهت گفتم,احتمالا چهارروز طول میکشه.. من: _چهارروز که دیره....علی ....توگفتی ایران برای ما امنه درسته؟ علی: _خوب الان هم میگم ,امن امنه...مگه اتفاقی افتاده؟ من: _نه ,اجازه دارم یه سفر یک روزه با بچه ها بریم؟ علی: _سلما,توکه جایی را نمیشناسی,بزارخودم بیام بعد باهم,هرجا دلت خواست میبرمت.. من: _نه نه ...دیر میشه...عباس الان کمک خواسته.. علی: _سلما دوباره کابوس دیدی؟بزار خودم بیام باتحکم وخیلی محکم گفتم: _علی ....ربطی به کابوس نداره...من باید برم...زود برمیگردم...قول میدم احتیاط کنیم...قول میدم سالم برگردیم...یادت رفته من چه بلاهایی رااز سر گذروندم... وبا ناامیدی گفتم , _علی....جان حاج قاسم اجازه بده... علی انگار که پشت گوشی مستأصل شده بود گفت: _سلما,اسم کسی رااوردی که خیلی‌ سنگینه... باشه مراقب باشین,هرجا میخوای بری,برام پیامک کن...هرجا مستقر شدی ,ادرسش رابفرست,هروقت برگشتین , من را باخبرکن,یه شماره هست برات میفرستم مال اقای محمدی ست اگر با مشکلی مواجه شدی بهش زنگ بزن , هرمشکلی باشه ,رفعش میکنه... بااجازه دادن علی,لبخندی رولبم نشست وگفتم: _ممنون,جای خوبی میرم,بی خطره,الان بهت نمیگم اما به مقصدرسیدیم باهات تماس میگیرم. گوشی راقطع کردم,باید بلیط میگرفتم,شماره دفتر آژانس‌های هوایی جلوم بود وبا نام خدا شماره راگرفتم... 💫ادامه دارد .... 🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
هدایت شده از کانال توبه
5.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گر بپرسی کِی بمیرم با چه ذکری در کجا؟ پاسخ آید در محرم ، یا حسین ، کربلا 💚
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۷ و ۸ به سرعت چادرم رابه سرکردم وخودم را جلوی در رساندم,دررابازکردم وبدون اینکه متوجه باشم وسلام علیکی کنم ,گفتم: _ابومحمد...از علی چه خبر؟ازظهر رفته , هنوز نیامده.. ابومحمد همینطور که سرش پایین بود گفت: _سلام همشیره,ابوعباس(به علی میگفت ابوعباس)حالشون خوب هست,خداراشکر خطر رفع شده,من امدم شما وبچه ها را به جای امنی ببرم... خدای من ,این چی میگفت,خطررر؟!مگه چه اتفاقی برای,علی وعباس افتاده؟زانوهام شل شد وهمون جلوی در,روی زانو نشستم وگفتم: _مگه چی شده؟علی رفت که زود برگرده, عباس کجاست؟ ابومحمد درحالی که اشاره به من میکردتا لیوان اب را از دست زهرا بگیرم گفت:_اصلا نترسید,یه سوءقصدبود که نافرجام موند, شما برید اماده بشید ووسایل مورد نیازتان رابردارید واشاره کرد به ماشین پشت سرش وادامه داد: _داخل ماشین منتظرتان هستم,برای اینکه خدای نکرده به جان شما وبچه هاتون گزندی وارد نشه باید به یه جای امن برویم, احتمال داره خونه شما شناسایی شده باشه.مستقرکه شدیم ,همه چی را براتون تعریف میکنم. یه حسی ته دلم میگفت,یک اتفاق بد افتاده وابومحمد داره دست دست میکنه وبه من نمیگه....خدای بزرگ...من دیگه طاقت اینهمه بلا وآزمایش راندارم....جان علی وعباسم رابه توسپردم..چمدانهایی را که بسته بودیم تا از نجف بریم ,ابومحمد داخل ماشین گذاشتشان وبچه ها را هم آماده کردم وبرای اخرین بار به خونه ام ,خونه ای که مملو از خاطرات ریز ودرشت من وعلی وبچه ها بود,نگاهی انداختم.درها را قفل کردم وسوار ماشین ابومحمد شدیم.. ابومحمد نزدیک خانه خودش درمنطقه ای که اکثرا نظامیها باخانواده شان زندگی میکردند, خانه ای را نشانمان داد وهمینطور که پیاده میشد گفت: _فعلا به طور موقت وخیلی کوتاه اینجا میمانید, اینجا الان امن هست ,بفرمایید.. خانه کوچک ودوخوابه ای بود با وسایل مورد نیاز یک خانواده...وارد هال که شدیم, چمدانها را وسط هال رها کردم وگفتم:_ابومحمد تورا به جان مولاعلی ع که همجوارش هستیم ,قسمت میدهم,حقیقت رابگو من طاقت هرچیزی را دارم,من سربریدن پدرومادرم را جلوی چشمام دیدم وطوریم نشد,الان راستش رابگو چه برسر علی وعباسم امده...بگو ,این پنهان کاری بیشتر اذیتم میکند... با اشاره ابومحمد,به زهرا گفتم بچه ها را داخل یکی از اتاقها ببرد وسرگرمشان کند. ابومحمد وقتی از نبود بچه ها مطمئن شد گفت: _ببین ام عباس,توالان تمام امید این طفلهای معصوم هستی,اگر توبهم بریزی, روح وروان این بچه ها بهم میریزد,خواهش میکنم خونسردیت راحفظ کن,ان شاالله لطف خدا شامل حالمان میشود واین‌مشکل هم رفع میشود,راستش انگار عوامل موساد محل کار ابوعباس راشناسایی میکنند ووقتی علی با عباس میاید طرف اداره,به سمتش شلیک میکنند,خوشبختانه موتور چپ میشود و فقط یک گلوله به پهلوی علی,اصابت میکندکه انهم به دلیل اینکه زود به بیمارستان رساندنش وسریع تحت عمل جراحی قرارگرفت,گلوله را دراوردندومانع خونریزی شدند والان حالش خوب خوب است . نفس راحتی کشیدم و لبخندی زدم وگفتم خداراشکر,وناگهان با به یاد اوردن عباس, لبخند روی لبم خشکید وباصدای ضعیفی گفتم: _عبااااس؟!! ابومحمد: _نگران نشین,طبق گفته ی شاهدان عینی, عباس هیچ صدمه ای ندیده اما انگار توسط همان افرادی که تیراندازی کرده بودند,ربوده شده...ولی اصلا نگران نباشید ,تمام نیروها و سربازان گمنام امام زمان عج درتلاشند تا درمدت زمانی کوتاه ,عباس را پیدا کنند وبه دست شما برسانند.. دیگه چیزی نفهمیدم مدام صدای ابومحمد در سرم اکومیشد: _عباس را ربودند.... 💫ادامه دارد .... 🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
       👇تقویم نجومی اسلامی شنبه👇       👇👇👇کانال عمومی👇👇👇                   (تقویم همسران) (اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی اسلامی) @taghvimehamsaran ✴️ شنبه 👈11 آذر/ قوس 1402 👈18 جمادی الاول 1445👈2 دسامبر 2023 🕌 مناسبت های دینی و اسلامی. 🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی. ❇️ امروز برای همه امور خوب و شایسته است خصوصا برای امور زیر: ✅مسافرت. ✅شراکت و امور مشارکتی. ✅امور زراعی و کشاورزی. ✅داد و ستد و تجارت. ✅بنایی عمارت. ✅و خرید دکان و ملک خوب است. ✅ برای پیوستن به کانال تقویم نجومی اسلامی و دریافت تقویم هر روز کافی است کلمه "تقویم همسران "را در تلگرام یا ایتا و سروش جستجو کنید و به ما بپیوندید. 💠 به کانال ما در موضوع حرز امام جواد علیه السلام و ادعیه همراه بپیوندید مناسبترین قیمت و مطمئن.👇 @Herz_adiye_hamrah 🚘مسافرت: سفر خوب است. 💑مباشرت امشب: مباشرت دلیلی وارد نشده است. 🔭 احکام و اختیارات نجومی. 🌓 امروز قمر در برج اسد و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است: ✳️ورود به منزل نو. ✳️خرید خانه و املاک. ✳️جابجایی و نقل و انتقال. ✳️اغاز به درمان و معالجه. ✳️خرید حیوان و چهارپایان. ✳️تعهد گرفتن از رقیب. ✳️و شروع به کار نیک است. 🟣امور کتابت ادعیه و حرز و نماز و بستن آن خوب است. 🔲 این اختیارات تنها یک سوم مطالب سررسید همسران است بقیه امور را در تقویم مطالعه بفرمایید. @taghvimehamsaran 💇💇‍♂  اصلاح سر و صورت. طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ،باعث غم و اندوه می شود. 💉💉 حجامت: فصد زالو انداختن خون_دادن یا در این روز از ماه قمری، باعث قوت بدن می شود. 😴🙄 تعبیر خواب: خوابی که (شب یکشنبه) دیده شود تعبیرش طبق ایه ی 19 سوره مبارکه "مریم علیها السلام" است. قال انما انا رسول ربک لاهب لک غلاما... و از مفهوم این آیه چنین استفاده میشود که فرستاده ای از جانب فرد بزرگی نزد خواب بیننده بیاید و خبرهای دلپسند و خاطر خواه به او برسد. و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید. 💅 ناخن گرفتن. شنبه برای ، روز مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بیماری در انگشتان دست گردد. 👚👕دوخت و دوز. شنبه برای بریدن و دوختن، روز مناسبی نیست آن لباس تا زمانی که بر تن آن شخص باشد موجب مریضی و بیماری اوست.(این حکم شامل خرید لباس و پوشیدن نمی شود) 🙏🏻 استخاره: وقت در روز شنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۰ و بعداز اذان ظهر تا ساعت ۱۶ عصر. 📿 ذکر روز شنبه ،یارب العالمین ۱۰۰ مرتبه 📿 ذکر بعد از نماز صبح ۱۰۶۰ مرتبه که موجب غنی و بی نیاز شدن میگردد. 💠 ️روز شنبه طبق روایات متعلق است به (ص). سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. @taghvimehamsaran 📚 منبع مطالب: تقويم همسران نوشته ی حبيب الله تقيان انتشارات حسنین قم تلفن. 09032516300 02537747297 09123532816 📛📛📛📛📛📛📛📛 ارسال و انتقال این پست بدون ادرس و لینک گروه شرعا حرام است. 📛📛📛📛📛📛📛📛 @taghvimehamsaran تماس با ادمین ایتا👇کانال تقویم همسران در ایتا و سروش و تلگرام. 👇ادمین...👇 @tl_09123532816 https://eitaa.com/joinchat/2302672912C0ee314a7eb
شب حمله همه پیشانی‌بندها را ریخته بود به هم، داشت دنبال سربند «یا فاطمة الزهرا علیهاالسلام» می‌گشت. بچه‌ها گفتند: مگر فرقی می‌کند، یکیش را بردار؟ گفت: من مادر ندارم. دلم خوش است وقتی شهید شدم، حضرت فاطمه علیهاالسلام بیایند بالای سرم و برایم مادری کنند. شهید🕊🌹 🍃🌹۱۴‌گل‌صلوات‌هدیه‌به‌شهیدمحمد ابراهیمیان 🌹🍃 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
هدایت شده از کانال توبه
🌙🌙اذان به افق تهران☀️☀️ ‍ 🌙الله اکبر ☀️ 🌙الله اکبر☀️ 🌙 الله اکبر☀️ 🌙 الله اکبر☀️ 🌙اشهد ان لا اله الا الله☀️ 🌙اشهد ان لا اله الا الله☀️ 🌙اشهد ان محمدا رسول الله☀️ 🌙اشهد ان محمدا رسول الله☀️ 🌙اشهد ان علیا ولی الله☀️ 🌙اشهد ان علیا ولی الله☀️ 🌙حی علی الصلاه☀️ 🌙حی علی الصلاه☀️ 🌙حی علی الفلاح☀️ 🌙حی علی الفلاح☀️ 🌙حی علی خیر العمل☀️ 🌙حی علی خیر العمل☀️ 🌙الله اکبر ☀️ 🌙الله اکبر☀️ 🌙لا اله الا الله ☀️ 🌙لا اله الا الله☀️ ☀️🌙☀️🌙☀️🌙☀️🌙☀️ عَجِلوُابا لصلاة 👋التمــــــــــاس دعــــا @Tobeh_Channel
هدایت شده از کانال توبه
⚡️هرگاه که در نمازمان عجله کردیم و خواستیم آن را زودتر به پایان برسانیم ❕ بیاد بیاوریم ......... 🔘 همه ی آنچه که می خواهیم بعد از نماز به آنها برسیم و همه ی آنچه که می ترسیم از دست بدهیم ✅ بدست همان ذات مقدسی است که در مقابلش ایستاده ایم!!!
1.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤الا که صاحب عزای تمام غم هایی 🏴دوباره فاطمیه آمده، نمی آیی؟ 🖤کجا سیاه به تن کرده ای غریبانه؟ 🏴کجا به سینه خودمیزنی به تنهایی؟ ای منجی عالم، مولاجان ای منتقم فاطمه، برگرد... 🖤🖤 اگر ۱ نفر را به او وصل کردی برای سپاهش تو سردار یاری 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
هدایت شده از کانال توبه
مِن خطبة فاطمة الزهرا سلام الله عليها المعروفة بالفدكية : اَیُهَا الْمُسْلِمُونَ! أَاُغْلَبُ عَلی اِرْثی؟ یابْنَ اَبیقُحافَةَ! اَفی كِتابِ اللَّـهِ تَرِثُ اَباكَ وَ لااَرِثُ اَبی؟ لَقَدْ جِئْتَ شَیئاً فَرِیاً، اَفَعَلی عَمْدٍ تَرَكْتُمْ كِتابَ اللَّـهِ وَ نَبَذْتُمُوهُ وَراءَ ظُهُورِكُمْ، إذْ یقُولُ «وَ وَرِثَ سُلَیمانُ داوُدَ» (۱) وَ قالَ فیما اقْتَصَّ مِنْ خَبَرِ زَكَرِیا اِذْ قالَ: «فَهَبْ لی مِنْ لَدُنْكَ وَلِیاً یرِثُنی وَ یرِثُ مِنْ الِیعْقُوبَ» 📜فرازی از خطبه فدکیه (سلام الله علیها): ⚫️ ای مسلمانان! آیا سزاوار است که ارث پدرم را از من بگیرند،. ای پسر ابی‌قحافه،آیا در کتاب خداست که تو از پدرت ارث ببری و من از ارث پدرم محروم باشم امر تازه و زشتی آوردی. ⚫️ آیا آگاهانه کتاب خدا را ترک کرده و پشت سر میاندازید،. آیا قرآن نمی‌گوید «سلیمان از داود ارث برد». ⚫️و در مورد خبر زکریا آنگاه که گفت: «پروردگار مرا فرزندی عنایت فرما تا از من و خاندان یعقوب ارث برد» 📔بحار الانوار، ج 43، ص148 سلام الله علیها