eitaa logo
ولایت ، توتیای چشم
237 دنبال‌کننده
16.9هزار عکس
4.8هزار ویدیو
92 فایل
فرهنگی ، اجتماعی ، سیاسی ، مذهبی ، اخلاق و خانواده . (در یک کلام ، بصیرت افزایی) @TOOTIYAYCHASHM http://eitaa.com/joinchat/2540306432Cdd24344a89
مشاهده در ایتا
دانلود
✅طرح های بزرگ کشاورزی محمد رضا پهلوی در حال اجرا است 🔹افزایش کشت خشخاش به خوبی در حال انجام گرفتن است 📑روزنامه اطلاعات، ۶ خرداد ۱۳۵۱ ⚠️بله دیگه یعنی اگر الان شاه مونده بود قطعا رتبه نخست تولید تریاک جهان رو از افغانستان گرفته بودیم و در حال پیشرفت به سمت کشت ماری جوانا بودیم. گروه پژوهشی آرتا https://eitaa.com/joinchat/2525560832C7caee8d264
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفتار اینستاگرام و توئیتر با کاربراش مثل این ویدئو هست یعنی با هر شیوه ای به مسیر و هدفی که خودشون بخوان هدایت میکنند 💡 هوش سفید| سید علیرضا آل‌داود 🇮🇷 جنگ شناختی | سواد رسانه‌ای 👇 @aledavood 👈 عضو شوید
❇️ به بهانه سفر پادشاه عمان به ایران (( افزایش دو برابری حجم تبادل تجاری بین دو کشور ایران و عمان )) ؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛ 🔹نکته و نظر آنقدر که هاشمی رفسنجانی، خاتمی و روحانی برای غرب، فرش قرمز پهن کردند تا مثلا ایران را به قله توسعه برسانند ولی نه تنها فایده و آورده ای برای ایران نداشت، بلکه موجب افزایش فشارها و تحریم‌های بیشتر و بیشتر علیه جمهوری اسلامی ایران شد. ای کاش بجای این ایده های ذلیلانه برای حل مشکلات اقتصادی، به سمت شرق و کشورهای اسلامی و همسایه می رفتیم تا شاهد توسعه و پیشرفت بیشتری می بودیم. و این ایده جدید توسط دولت جهادی دکتر رئیسی در حال عملی شدن است. ✍ محمدعلی برزگر
نسبت جاسوسان اصلاح طلب به شهدای اصلاح طلب=؟!!!
13.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺 کارهای خوبی که رسانه های دشمن و هم پیاله های داخلی شون اجازه نمیدن به گوش مردم برسه❗ 🌐 به دیـــــــده بــــــان بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/691208313C75e590aa75
هدایت شده از کانال توبه
📚(مروری بر خاطرات احمد چلداوی) ✍ به قلم: احمد چلداوی 🔸قسمت: 115 🔹 فرار از اردوگاه چند روزی را در آن اتاقک زندانی بودیم. خبری از دست‌شویی یا هواخوری نبود و گوشه اتاقک شده بود مستراح. بوی مدفوع همه اتاق را گرفته بود. گرسنگی هم امان‌مان را بریده بود. هر وقت عراقی‌ها می‌خواستند برای دادن غذا درب اتاق را باز کنند خودمان سریع دستهایمان را می بستیم. آنها یک بار آمدند و دستان مان را کنترل کردند که باز نباشد. جالب این که هر بار غذا می آوردند و بعد ظرف خالی اش را می‌بردند از خودشان نمی‌پرسیدند اینها با چشمان و دستان بسته چطور می‌توانند غذا بخورند. کار عراقیها این شده بود که هر روز صبح در اطراف اتاقک‌مان مانور قدرت داده و رژه بروند و شعار بدهند تا ما را از فرار بعدی منصرف کنند. 🔹 انتقال به بغداد برای اعدام چند روزی گذشت تا این که یک شب با توپ و تشر و مشت و لگد ما را از اتاق بیرون بردند. ناظم، نگهبان چاق عراقی به من گفت: «متأسفانه حکم اعدام تون صادر شده و ما الآن شما رو برا اعدام می‌بریم. هر وصیتی دارید بگید تا یکی از اسرا رو صدا کنیم وصیت‌های شما را گوش کند. آنها می‌خواستند با این حقه، هم روحیه ما را تضعیف کنند و هم بچه هایی را که احتمالاً از نقشه فرار خبر داشتند شناسایی کنند. هاشم و مسعود گفتند: ما وصیتی نداریم. من هم گفتم: منم وصیتی ندارم. تازه می‌فهمیدم گیر کردن کفش هاشم به سیم خاردارهای باغ خرما و آن چند لحظه ای که دشمن مرا در صندوق عقب ماشین تنها گذاشت چه لطف بزرگی از جانب پروردگار بود. آنها می‌دانستند نمی‌توانند با شکنجه از ما اسم دوستانمان را بدست آورند. مثلا می خواستند با روشهای روانی این کار را بکنند یک ماشین آوردند که احتمالاً ایفا بود و ما را پشت آن انداختند و اتومبیل راه افتاد. اتومبیل دم دژبانی ایستاد و دژبان سؤالاتی می‌کرد و نگهبان جواب داد که این اسرا را برای اعدام به بغداد می‌بریم. لحظه لحظه به مرگ نزدیکتر می‌شدیم. اتومبیل ایستاد. آنها با چشمان بسته از آیفا پیاده مان کردند. هر کدام از ما را به یک درخت یا چوبه ای که ظاهراً برای اعدام بود بستند. با خودم گفتم بغداد که ساعت‌ها با بعقوبه فاصله داره چطوری اینقدر زود رسيديم !!!. باز هم اصرار کردند اگر وصیتی داریم بکنیم. هیچ چیزی نگفتیم بدون این که ترسیده باشیم و در حالی که احتمال می‌دادیم همه این کارها یک بازی برای ترساندن ما و شناسایی هم دوستانمان باشد، سعی کردیم ادای آدمهایی که ترسیده اند را در بیاوریم. تا این مرحله نمایش هیچ نتیجه ای نگرفته بودند و اسم هیچ یک از دوستانمان را به دست نیاورده بودند. 👈ادامه دارد ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
📚(مروری بر خاطرات احمد چلداوی) ✍ به قلم: احمد چلداوی 🔸قسمت: 116 🔹 باز هم اصرار کردند اگر وصیتی داریم بکنیم. اما جوابی نشنیدند با دستور فرمانده جلادها از ما فاصله گرفتند با فرمان "اسلحه ها مسلح" صدای گلنگدن ها بلند شد. ای بابا مثل این که این بار محاسباتمان اشتباه از آب درآمد. اینها دارند راستی راستی ما را می‌کشند. عجب حیواناتی هستند اینها! ايها الناس کسی نیست به این‌ها بگوید فرار کردیم که کردیم آدم که نکشتیم... فرصتی باقی نمانده بود. هر لحظه منتظر شنیدن صدای رگبار بودم. چشمانم را محکم روی هم فشار دادم. دیگر خیلی طول کشید. احتمالاً شهید شده ام اما چرا صدای رگبار را نشنیدم؟ چرا هیچ دردی احساس نکردم؟ خُب شاید خدا خواسته شهادتم بدون درد باشد. حالا اولین شهیدی که به استقبالم می‌آید احتمالاً باید امیر کریمی باشد. یا شاید هم علیرضا معتمد زرگر، شاید هم حاج اسماعیل فرجوانی، چون او خیلی به فکر نیروهایش بود و همیشه از احوال آنها جویا می‌شد و به آنها سرکشی می کرد. الآن سه سال و دو ماه بود که سراغم را نگرفته بود. پس ملک الموت کجاست؟ اما نه، آنها هنوز شلیک نکرده‌اند. در همان لحظه صدایی به گوش رسید که این اعدامی ها مشمول عفو ملوكانه سيد الرئيس صدام قرار گرفته اند و قضیه با برگرداندن ما به همان اتاقک خاتمه یافت. خدایی‌اش حیف شد کاش شهید می‌شدیم و از این شکنجه ها خلاصی می یافتیم. بعد از چند روز با دستان و چشمان بسته به اتاقک دیگری در نزدیکی ردهه اردوگاه منتقل مان کردند. پاهایم برهنه بود و به شدت از سرما می لرزیدم. نگهبان همراه مان خیلی وحشی بود. چشم‌ها و دست‌هایم از پشت بسته بود، او پاهایم را هم بست و به شدت به زمینم کوبید و شروع به شکنجه کرد. با کابل آن قدر به کف پایم زد که خودش خسته شد و رفت دست‌هایم از پشت بسته بود، نمی توانستم روی کمرم بخوابم. زمین هم که خیلی سرد بود و زیراندازی هم نداشتم مجبور شدم روی دستم بخوابم. ساعتی گذشت. دوباره نگهبان آمد در را باز کرد و دوباره شروع کرد به کتک زدن. آن قدر زد که تقریباً نیمه جان شدم، اما او آمده بود تا من را زیر شکنجه بکشد. با تمام توان شروع کردم به داد و فریاد کردن، اما او دست بردار نبود. چاره ای جز تحمل و دعا نداشتم. آن قدر زد تا از حال رفتم. این شکنجه تا صبح هر چند ساعت یک بار ادامه داشت. نزدیک صبح نماز صبح را بدون وضو و در حالت خوابیده و با دست و پای بسته خواندم. صبح، نگهبان صبحانه آورد اما من بلند نشدم و غذا نخوردم. بعد از مدتی نگهبان برگشت. هر چه صدا کرد محل ندادم. نگران شد، رفت و کمی بعد با یک پرستار آمد. پرستار نبضم را گرفت با نگهبان پچ پچی کرد و به سرعت رفت و با خودش یک سرم آورد. تلاش می‌کرد رگم را بگیرد اما بدنم از شدت سرما و شکنجه خشک شده بود و رگ نداشت. بالاخره دستم را سوراخ سوراخ کرد تا توانست رگم را بگیرد. سرم را وصل کرد و رفت. با آن سرم قدری سرحال آمدم. نگهبان آمد و من را به ردهه برد. وقتی وارد ردهه شدم بلافاصله روی تخت دراز کشیدم و یک پتو روی خودم انداختم. بعد از چندین روز تحمل سرما آنهم بدون هیچ زیرانداز و رواندازی حالا روی تختی با روانداز و زیراندازی نرم می‌خوابیدم. باور کردنی نبود. مثل شاهزادگان خوابیدم. آن قدر از خواب لذت بردم که تا ساعاتی اصلاً اسارت را فراموش کردم و احساس می کردم آزادم. درست مثل پرندگانی که از پنجره ردهه می دیدم. 👈ادامه دارد ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃