eitaa logo
ولایت ، توتیای چشم
239 دنبال‌کننده
16.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
91 فایل
فرهنگی ، اجتماعی ، سیاسی ، مذهبی ، اخلاق و خانواده . (در یک کلام ، بصیرت افزایی) @TOOTIYAYCHASHM http://eitaa.com/joinchat/2540306432Cdd24344a89
مشاهده در ایتا
دانلود
چه خوب صاحبی دارم من! شمایی که مرا از سفره‌ی کرامتتان ، از دعای خیرتان ، از برکت نگاهتان ، از ذکر نامتان و از طعم شیرین و ناب محبتتان ... محروم نکردید ...🏝 ⚘اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْمُقَدَّمُ الْمَاْموُلُ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ بِجَوامِعِ السَّلامِ سلام بر تو اى مقدم (بر همه خلق و) مورد آرزو (ى آنان)، سلام بر تو به همه‌ی سلام‌ها ⚘(آل‌یاسین) 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
🌹ما را هم ‌از‌ رزق‌ آسمانیتان نمک ‌گیر کنید.. که عاقبتمان بالخیـر شود و شهادت ‌هم، عاقبټ‌ بخیر شدݧ است .. شاید ‌رزق امروزمان را نوشتند. 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
. 👇تقویم نجومی اسلامی 👇 👇👇👇کانال عمومی👇👇👇 (تقویم همسران) (اولین و جامعترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی اسلامی) @taghvimehamsaran ✴️ جمعه 👈28 اردیبهشت/‌ ثور 1403 👈8 ذی القعده 1445 👈17 می 2024 🕌 مناسبت های دینی و اسلامی. 🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی. ❇️ امروز روز خوبی برای امور زیر است: ✅خرید و فروش. ✅میهمانی دادن. ✅دیدار مسولین و درخواست از آنها. ✅و شروع به هر کاری خوب است. ✅ برای پیوستن به کانال تقویم نجومی اسلامی و دریافت تقویم هر روز کافی است کلمه "تقویم همسران "را در تلگرام یا ایتا و سروش جستجو کنید و به ما بپیوندید. 🚘مسافرت: مسافرت خوب است و همراه صدقه باشد. 👩‍❤️‍👨مباشرت امروز: مباشرت پس از فضیلت نماز عصر مستحب و فرزند حاصل دانشمندی مشهور گردد و شهرتش جهانگیر شود. 💠کانال ما در موضوع حرز و ادعیه همراه حرز های مطمئن و با قیمت مناسب.👇 @Herz_adiye_hamrah 👶 زایمان مناسب و نوزاد ولادتش خوب و عمرش دراز باشد. 🔭 احکام و اختیارات نجومی. 🌓 امروز قمر در برج سنبله و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است: ✳️خرید باغ و زمین زراعی. ✳️اشتغال به تجارت‌. ✳️ارسال کالاهای تجاری به مشتری. ✳️خشت بنا نهادن و آغآز بنایی. ✳️قباله و قولنامه نوشتن. ✳️خرید منزل. ✳️و زراعت و امور آموزشی نیک است. 🟣نگارش ادعیه و حرز و برای نماز حرز و بستن آن خوب است. 🔲 این مطالب تنها یک سوم مطالب سررسید همسران است بقیه امور را در تقویم مطالعه بفرمایید. @taghvimehamsaran 👩‍❤️‍👨 انعقاد نطفه و مباشرت. مباشرت امشب : مباشرت مباح است ولی تاتیر خاصی بر فرزند ندارد. 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت. طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث بیماری است. 💉💉 حجامت. فصد زالو انداختن یا در این روز از ماه قمری ،باعث درد در سر می شود. 😴😴 تعبیر خواب امشب: خواب و رویایی که شب شنبه دیده شود تعبیرش از ایه ی 9 سوره مبارکه "توبه" است. اشتروا بایات الله ثمنا قلیلا... و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که دو نفر برای قطع معامله ای نزد خواب بیننده بیایند و از این قبیل امور. شما مطلب خود را بر آن قیاس کنید. ✂️ ناخن گرفتن. جمعه برای ، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد ، فقر را برطرف ، عمر را زیاد و سلامتی آورد. 👕👚 دوخت و دوز. جمعه برای بریدن و دوختن، روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود... ✴️️ وقت استخاره. در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است. 💠 ️روز جمعه طبق روایات متعلق است به . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد 💠 ️روز جمعه طبق روایات متعلق است به . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد @taghvimehamsaran 📚 منبع مطالب : تقويم همسران نوشته ی حبيب الله تقيان انتشارات حسنین قم تلفن. 09032516300 09123532816 02537747297 📛📛📛📛📛📛📛📛 ارسال و انتقال این پست بدون ادرس و لینک گروه شرعا حرام است. 📛📛📛📛📛📛📛📛 @taghvimehamsaran ادمین کانال ایتا و تلگرام...👇👇 @tl_09123532816 https://eitaa.com/joinchat/2302672912C0ee314a7eb
🌷 ✅ فصل پانزدهم 💥 فردا صبح رفتیم خانه‌ی خودمان. کمی اسباب و اثاثیه هم بردیم. خانه‌ی قشنگی بود. دو اتاق خواب داشت و یک هال کوچک و آشپزخانه. دستشویی بیرون بود سر راه پله‌ها؛ جلوی در ورودی. اما حمام توی هال بود. از شادی روی پایم بند نبودم. موکت کوچکی انداختم توی حیاط و بچه‌ها را رویش نشاندم. جارو را برداشتم و شروع کردم به تمیز کردن. خانه تازه از دست کارگر و بنا درآمده بود و کثیف بود. با کمک هم تا ظهر شیشه‌ها را تمیز کردیم و کف آشپزخانه و هال و اتاق‌ها را جارو کردیم. 💥 عصر آقا شمس‌اللّه و خانمش هم آمدند. صمد رفت و با کمک چند نفر از دوست‌هایش اسباب و اثاثیه‌ی مختصری را که داشتیم آوردند و ریختند وسط هال. تا نصف شب وسایل را چیدیم. این خانه از خانه‌های قبلی بزرگ‌تر بود. مانده بودم تنها فرشمان را کجا بیندازیم. صمد گفت: « ناراحت نباش. فردا همه‌ی خانه را موکت می‌کنم. » 💥 فردا صبح زود، بلند شدم و شروع کردم به تمیز کردن و مرتب کردن خانه. خانم آقا شمس‌اللّه هم کمکم بود. تا عصر کارها تمام شده بود و همه چیز سر جایش چیده شده بود. عصر سماور را روشن کردم. چای را دم کردم و با یک سینی چای رفتم توی حیاط. صمد داشت حیاط را آب و جارو می‌کرد. موکت کوچکی انداخته بودیم کنار باغچه. بچه‌ها توی حیاط بازی می‌کردند. نشستیم به تعریف وچای خوردن. کمی که گذشت، صمد بلند شد رفت توی اتاق، لباس پوشید و آمد و گفت: « من دیگر باید بروم. » پرسیدم: « کجا؟! » گفت: « منطقه. » با ناراحتی گفتم: « به این زودی. » خندید و گفت: « خانم! خوش گذشته. یک هفته است آمده‌ام. من آمده بودم یکی، دوروزه برگردم. فقط به خاطر این خانه ماندم. الحمدللّه خیالم از طرف خانه هم راحت شد. اگر برنگشتم، سقفی بالای سرتان هست. » خواستم حرف را عوض کنم، گفتم: « کی برمی‌گردی؟! » سرش را رو به آسمان گرفت و گفت: « کی‌اش را خدا می‌داند. اگر خدا خواست، برمی‌گردم. اگر هم برنگشتم، جان تو و جان بچه‌ها. » 💥 داشت بند پوتین‌هایش را می‌بست. مثل همیشه بالای سرش ایستاده بودم. زن‌برادرش را صدا کرد و گفت: « خانم! شما هم حلال کنید. این چندروزه خیلی زحمت ما را کشیدید. » تا سر کوچه با او رفتم. شب شده بود. کوچه تاریک و سوت و کور بود. کمی که رفت، دیگر توی تاریکی ندیدمش. 💥 یک ماهی می‌شد رفته بود. من با خانه‌ی جدید و مهدی سرگرم بودم. خانه‌های توی کوچه یکی‌یکی از دست کارگر و بنا درمی‌آمد و همسایه‌های جدیدتری پیدا می‌کردیم. آن روز رفته بودم خانه‌ی همسایه‌ای که تازه خانه‌شان را تحویل گرفته بودند، برای منزل مبارکی، که خدیجه آمد سراغم و گفت: « مامان بیا عمو تلفن زده کارت دارد. » مهدی را بغل گرفتم و نفهمیدم چه‌طور خداحافظی کردم و رفتم خانه‌ی همسایه‌ی دیوار به دیوارمان. آن‌ها تنها کسانی بودند که در آن کوچه تلفن داشتند. 💥 برادرشوهرم پشت تلفن بود. گفت: « من و صمد داریم عصر می‌آییم همدان. می‌خواستم خبر داده باشم. » خیلی عجیب بود. هیچ‌وقت صمد قبل از آمدنش به ما خبر نمی‌داد. دل‌شوره‌ی بدی گرفته بودم. آمدم خانه. دست و دلم به کار نمی‌رفت. یک لحظه خودم را دلداری می‌دادم و می‌گفتم: « اگر صمد طوری شده بود، ستار به من می‌گفت. » لحظه‌ی دیگر می‌گفتم: « نه، حتماً طوری شده. آقا ستار می‌خواسته مرا آماده کند. » تا عصر از دل‌شوره مردم و زنده شدم. 💥 به زور بلند شدم و غذایی بار گذاشتم و خانه را مرتب کردم. کم‌کم داشت هوا تاریک می‌شد. دم‌ به دقیقه بچه‌ها را می‌فرستادم سر کوچه تا ببینند باباشان آمده یا نه. خودم هم پشت در نشسته بودم و گاه‌گاهی توی کوچه سرک می‌کشیدم. وقتی دیدم این طور نمی‌شود، بچه‌ها را برداشتم و رفتم نشستم جلوی در. 💥 صدای زلال اذان مغرب توی شهر می‌پیچید. اشک از چشمانم سرازیر شده بود. به خدا التماس کردم: « خدایا به این وقت عزیز قسم، بچه‌هایم را یتیم نکن. مهدی هنوز درست و حسابی پدرش را نمی‌شناسد. خدیجه و معصومه بدجوری بابایی شده‌اند. ببین چطور بی‌قرار و منتظرند بابایشان از راه برسد. خدایا! شوهرم را صحیح و سالم از تو می‌خواهم. » 💥 این‌ها را می‌گفتم و اشک می‌ریختم، یک‌دفعه دیدم دو نفر از سر کوچه دارند توی تاریکی جلو می‌آیند. یکی از آن‌ها دستش را گذاشته بود روی شانه‌ی آن یکی و لنگان‌لنگان راه می‌آمد. کمی که جلوتر آمدند، شناختمشان. آقا ستار و صمد بودند. گفتم: « بچه‌ها بابا آمد. » و با شادی تندتند اشک‌هایم را پاک کردم. 🔰ادامه دارد... 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
🌷 ✅ فصل پانزدهم 💥 خدیجه و معصومه جیغ و دادکنان دویدند جلوی راه صمد و از سر و کولش بالا رفتند. صدای خنده‌ی بچه‌ها و بابا بابا گفتنشان به گریه‌ام انداخت. دویدم جلوی راهشان. صمد مجروح شده بود. این را آقا ستار گفت. پایش ترکش خورده بود. چند روری هم در بیمارستان قم بستری و تازه امروز مرخص شده بود. 💥 دویدم توی خانه. مهدی را توی گهواره‌اش گذاشتم و برای صمد رختخوابی آماده کردم. بعد برگشتم و کمک کردم صمد را آوردیم و توی رختخواب خواباندیم. بچه‌ها یک لحظه رهایش نمی‌کردند. معصومه دست و صورتش را می‌بوسید و خدیجه پای مجروحش را نوازش می‌کرد. 💥 آقا ستار داروهای صمد را داد به من و برایم توضیح داد هر کدام را باید چه ساعتی بخورد. چند تا هم آمپول داشت که باید روزی یکی می‌زد. آن شب آقا ستار ماند و تا صبح خودش از صمد پرستاری کرد؛ اما فردا صبح رفت. نزدیکی‌های ظهر بود. داشتم غذا می‌پختم، صمد صدایم کرد. معلوم بود حالش خوب نیست. گفت: « قدم! کتفم بدجوری درد می‌کند. بیا ببین چی شده. » بلوزش را بالا زدم. دلم کباب شد. پشتش به اندازه‌ی یک پنج‌تومانی سیاه و کبود شده بود. یادم افتاد ممکن است بقایای ترکش‌های آن نارنجک باشد؛ وقتی که با منافق‌ها درگیر شده بود. گفتم: « ترکش نارنجک است. » گفت: « برو یک سنجاق‌قفلی داغ کن بیاور. » گفتم: « چه‌کار می‌خواهی بکنی. دستش نزن. بگذار برویم دکتر. » گفت: « به خاطر این ترکش ناقابل بروم دکتر؟! تا به حال خودم ده بیست تایش را همین‌طوری درآورده‌ام. چیزی نمی‌شود. برو سنجاق داغ بیاور.» گفتم: « پشتت عفونت کرده. » گفت: « قدم! برو تو را به خدا. خیلی درد دارد. » 💥 بلند شدم. رفتم سنجاق را روی شعله‌ی گاز گرفتم تا حسابی سرخ شد. گفت: « حالا بزن زیر آن سیاهی؛ طوری که به ترکش بخورد. ترکش را که حس کردی، سنجاق را بینداز زیرش و آن را بکش بیرون. » 💥 سنجاق را به پوستش نزدیک کردم؛ اما دلم نیامد، گفتم: « بگیر، من نمی‌توانم. خودت درش بیاور. » با اوقات تلخی گفت: « من درد می‌کشم، تو تحمل نداری؟ جان من قدم! زود باش دارم از درد می‌میرم. » دوباره سنجاق را به کبودی پشتش نزدیک کردم. اما باز هم طاقت نیاوردم. گفتم: « نمی‌توانم. دلش را ندارم. صمد تو را به خدا بگیر خودت مثل آن ده بیست تا درش بیاور. » 💥 رفتم توی حیاط. بچه‌ها داشتند بازی می‌کردند. نشستم کنار باغچه و به نهال آلبالوی توی باغچه نگاه کردم که داشت جان می‌گرفت. کمی بعد آمدم توی اتاق. دیدم صمد یک آینه دستش گرفته و روبه‌روی آینه‌ی توی هال ایستاده و با سنجاق دارد زخم پشتش را می‌شکافد. ابروهایش درهم بود و لبش را می‌گزید. معلوم بود درد می‌کشد. یک دفعه ناله‌ای کرد و گفت: « فکر کنم درآمد. قدم! بیا ببین. » 💥 خون از زخم پایین می‌چکید. چرک و عفونت دور زخم را گرفته بود. یک سیاهی کوچک زده بود بیرون. دستمال را از دستش گرفتم و آن را برداشتم. گفتم: « ایناهاش. » گفت: « خودش است. لعنتی! » 💥 دلم ریش‌ریش شد. آب جوش درست کردم و با آن دور زخم را خوب تمیز کردم. اما دلم نیامد به زخم نگاه کنم. چشم‌هایم را بسته بودم و گاهی یکی از چشم‌هایم را نیمه‌باز می‌کردم، تا اطراف زخم را تمیز کنم. جای ترکش اندازه‌ی یک پنج تومانی گود شده و فرورفته بود و از آن خون می‌آمد. دیدم این‌طوری نمی‌شود. رفتم ساولن آوردم و زخم را شستم. فقط آن موقع بود که صمد ناله‌ای کرد و از درد از جایش بلند شد. 💥 زخم را بستم. دست‌هایم می‌لرزید. نگاهم کرد و گفت: « چرا رنگ و رویت پریده؟! » بلوزش را پایین کشیدم. خندید و گفت: « خانم ما را ببین. من درد می‌کشم، او ضعف می‌کند. » کمکش کردم بخوابد. یک‌وری روی دست راستش خوابید. بچه‌ها توی اتاق آمده بودند و با سر و صدا بازی می‌کردند. مهدی از خواب بیدار شده بود و گریه می‌کرد. انگار گرسنه بود. به صمد نگاه کردم. به همین زودی خوابش برده بود؛ راحت و آسوده. انگار صد سال است نخوابیده. 🔰ادامه دارد... 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
✍ مگه احترام به مادر از این شگفت‌انگیزتر هم هست؟ منتظر بودم مجتبی از جبهه برگرده. اما شب شد و هر چه انتظار کشیدم نیومد و خوابم برد. صبحِ زود پا شدم تا برم نون بگیرم. همه جا رو برف پوشانده بود. دربِ خونه رو که باز کردم ، دیدم پسرم توی کوچه رویِ برف نشسته و به خواب رفته. بیدارش کردم و گفتم: کی از جبهه برگشتی مادر؟!!! سلام کرد و گفت: نصف شد رسیدم. گفتم: پس چرا در نزدی تا بیام باز کنم و بیای داخل؟ گفت: مادر جان! ترسیدم نصف شب با در زدنِ من هُل کنید و از خواب بپرید، واسه همین دلم نیومد بیدارتون کنم. پشت در خوابیدم که صبح بشه... 📌خاطره‌ای از زندگی شهید مجتبی خوانساری 📚راوی: مادر شهید 🍃🌹۱۴‌گل‌صلوات‌هدیه‌به‌شهید مجتبی صالحی خوانساری 🌹🍃 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
هدایت شده از کانال توبه
💠 با «قرآن کریم» نورانی شویم سوره مبارکه اعراف آیه ۸۶ وَلاَ تَقْعُدُواْ بِكُلِّ صِرَاطٍ تُوعِدُونَ وَتَصُدُّونَ عَن سَبِيلِ اللّهِ مَنْ آمَنَ بِهِ وَتَبْغُونَهَا عِوَجًا و بر سر هر راهى منشينيد تا مؤمنان را تهديد كنيد و (آنان را) از راه خدا كه (آن را) كج جلوه مى‌دهيد ، بازداريد. @Tobeh_Channel
هدایت شده از کانال توبه
1_6807331192.mp3
37.22M
💚💙💖❤️💜💛 🍃💜دعای پرفیض ندبه 🍃❤️استاد فرهمند 🍃💚التماس دعای فرج💚🍃 @Tobeh_Channel 💚💙💖❤️💜💛
هدایت شده از کانال توبه
💠اهمیت روز جمعه و اعمال روز جمعه 🔹روز جمعه مخصوص صاحب العصر و الزمان حضرت بقیة الله مهدی موعود(عج) می باشد. پس چه خوب است تا با اهمیت و اعمال این روز آشنا شویم. 🔸اهمیت روز جمعه: 👈۱-ولادت امام زمان(عج) در روز جمعه واقع شده است. 👈۲-امامت در روز جمعه به آن حضرت منتقل شده است. 👈۳-جمعه روزی است که خدای تعالی لقب معروف (قائم)را به آن حضرت اختصاص داده است. 👈۴-امام عصر(عج) در روز جمعه بر دشمنان مسلط خواهد شد. 👈۵-روز جمعه مخصوص صاحب العصر و الزمان حضرت بقیة الله الاعظم مهدی موعود(عج) می باشد. 👈۶-خداوند در روز جمعه در عالم ذر از همه ارواح بنی آدم برای امام زمان (عج) و ائمه هدی(ع) پیمان وفاداری گرفته است. 👈۷-و از مهم ترین اعمال انسان در روزجمعه توجه به حضرت مهدی(عج) و انتظار فرج آن بزرگواراست. 👈۸-در این روز زیارت آن حضرت و دعا برای تعجیل فرج ایشان مستحب است زیرا طبق برخی از روایات و زیارات ، امید ظهور ان حظرت در روز جمعه بیشتر از سایر روزهاست. 💠اعمال ذکر شده برای روز جمعه 🌸1. در نماز صبح آن در رکعت اول سوره جمعه و در رکعت دوم توحید بخواند. 🌸2. بعد از نماز صبح خواندن دعای عهد و دعای ندبه 🌸3. غسل جمعه کند وازسنت های تاکید شده است. وقت آن بعد از طلوع فجر است تا زوال آفتاب و هرچه به زوال نزدیک شود بهتر است 🌸4. هزار مرتبه صلوات بفرستد. رسول خدا - صلی الله- فرمود: هر کس هزار بار در روز جمعه بر من صلوات فرستد خطایای هشتاد سالهاش آمرزیده شود. واگر 1000 مرتبه فرصت نشد لاقل 100 مرتبه صلوات بفرستد 🔽امام صادق ع فرمودند: اگر صد مرتبه صلوات بفرستد،تا در روز قيامت چهره اش نورانى گردد.و نیز هركس روز جمعه صد مرتبه صلوات فرستد و صد مرتبه اَستَغفِرُاللهَ رَبَّی وَ اَتُوبُ اِلَیه ِ گويد و صد مرتبه سوره«توحيد» را بخواند،آمرزيده خواهد شد. 🔽نيز روايت شده:كه ثواب صلوات بر محمّد و آل محمّد،بين نماز ظهر و عصر برابر با ثواب هفتاد حج است 🌸5. خواندن دعای آل یاسین در عصر روز جمعه 🌸6. رفتن به نماز پر فضیلت جمعه 🌸7. به زیارت اموات و زیارت قبر پدر و مادر یا یکی از ایشان برود که فضیلت دارد ( از امام باقر روایت شده که زیارت کنید مردگان را در روز جمعه که می دانند کیست که به زیارت ایشان رفته است و شاد می شوند) 🌸8. زیارت حضرت رسول(ص) و ائمه طاهرین سلام الله علیهم اجمعین نماید. 🌸9. اعمال عمومی مورد پسند در روز جمعه : حمام برود، ناخن خود را کوتاه کند وصورت خود را پیرایش نماید.بوی خوش به کار برد و جامه های پاکیزه خود را بپوشد. 🌸10.برای اهل و عیال چیزهای نیکوی تازه از میوه و گوشت بخرد تا شاد شوند به آمدن جمعه .همچنین خوردن انارو کاسنی توصیه شده 🌸11. خواندن دعای سمات در ساعت پایانی روز جمعه 🌸12.سوره های «احقاف»و«مؤمنون»را بخواند. 🌸13.صدقه دهد، روايت داریم :ثواب صدقه دادن در شب و روز جمعه،هزار برابر اوقات ديگر است. 🌸14 .ساعتی از روز جمعه را به اموختن دین اختصاص دهد @Tobeh_Channel 🌸🌸🌸
🌷🕊🍃 ❤️ مثل خورشید که‌ از روی‌ تو رخصت‌‌گیرد با سـلامـی به شـما روز خـود آغاز کنـم الســلام ای پســـر فاطمـه عادت کـردم صبحـها چشـم دلـم رو به شمـا باز کنم 🤲 🕊 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
روزها طلوع آفتاب است در نگاه شما روز وعاقبتتون شهدایی 🕊 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عروس و داماد خوشبخت وارد شدند🥰😍 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
هدایت شده از کانال توبه
🌳السلام علیک یا مولا یا امام رضا ع 🌳مرقدی ایرانیده عزت رضا..کشورایرانیده حکمت رضا..قربان اولوم عشقوه ایثاریوه..ملگمیزه شان و شرافت رضا..سن آقا جان قلبیمه آینه سن..اولگمیزه گوهر گنجینه سن..شعیه لره مفخر دیرینه سن..سنده دی انوار طراوت رضا..عشقوه عالم سنون حیران قالوب..همتوه یاشیل علم اوجالوب..علاملرمکتبوندن درس آلوب..محفلی عرفانیده حکمت رضا...روحیمین اقبالنه ریحانه سن..باغ ولایتده آچان لاله سن..شعیه لره رهبر فرزانه سن..عشقوه قربان اولا امت رصا..بذل ایلدون خالقوه جانوی..اوجاتدون هم دینوی قرانوی..ساتمادون اهریمنه وجدانوی..تاپدون عجب شان و شرافت رضا..ای که بنازم به خراسان تو..فدای ان مرقد ایوان تو..چشم همه بردر احسان تو باب کرم باب صداقت رضا 🌳🌲🌳ارواح طیبه شهداي صدر اسلام شهداي کربلا شهداي ایران فلسطین امام یاران و یادگاران امام راحل پدران و مادران اسیران خاک به ویژه روح مطهره خانم فاطمه معصومه وامام رضا ع صلوات @Tobeh_Channel
هدایت شده از کانال توبه
بسم الله الرحمن الرحیم سلام علیکم »»» آیه ی روز : * إِنَّا أَنزَلْنَا عَلَيْكَ الْكِتَابَ لِلنَّاسِ بِالْحَقِّ فَمَنِ اهْتَدَىَ فَلِنَفْسِهِ وَمَن ضَلَّ فَإِنَّمَا يَضِلُّ عَلَيْهَا وَمَا أَنتَ عَلَيْهِم بِوَكِيلٍ زمر - ٤١ ما این کتاب (آسمانی) را برای مردم بحق بر تو نازل کردیم؛ هر کس هدایت را پذیرد به نفع خود اوست؛ و هر کس گمراهی را برگزیند، تنها به زیان خود گمراه می‌گردد؛ و تو مأمور اجبار آنها به هدایت نیستی. نکته ها: بر خلاف كسانى كه گمان مى كنند مطالبى بر پیامبر اسلام القا مى شد و آن حضرت آن مطالب را با عبارات خود به مردم القا مى كرد، قرآن، عین كلماتِ كتاب را، نازل شده از غیب مى داند. «انّا انزلنا علیك الكتاب» پیام ها: - قرآن در زمان پیامبر به صورت كتاب بوده است. «انزلنا علیك الكتاب» - نزول كتاب براى همه مردم است. «للناس» - هم مطالب قرآن سراپا حقّ است و هیچ گونه تحریف و باطلى در آن راه نیافته است و هم نزول چنین كتابى، لازم و سزاوار و حقّ است. «بالحقّ» - انسان در انتخاب راه آزاد است. «مَن اهتدى - مَن ضلّ» - خدا و رسول به ایمان ما نیازى ندارند. «فمن اهتدى فلنفسه...» - وظیفه ى پیامبر ابلاغ است، نه اجبار. (حتّى انبیا حقّ تحمیل عقیده ندارند). «و ما انت علیهم بوكیل» - هدایت واقعى و كامل تنها در سایه كتاب آسمانى است. «انا انزلنا علیك الكتاب... فمن اهتدى » - خداوند پیامبرش را در برابر سرسختى كفّار، دلدارى و تسلّى مى دهد. «و ما انت علیهم بوكیل» @Tobeh_Channel
سلام مولای خوب من ، مهدی جان♥️ دوباره صبح و دوباره سلام ... دوباره ایستادن روبه شما ... دست به سینه گذاشتن ... سلام کردن و آرزوی جواب شنیدن ... دوباره در آسمان یاد شما پرکشیدن ... دوباره بغض مداوم فراقتان را فرو دادن ... دوباره در حسرت دیدارتان چشم براه دوختن ... دوباره انتظار ... امید ... آه ... 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
. 👇تقویم نجومی اسلامی شنبه👇       👇👇👇کانال عمومی👇👇👇                   (تقویم همسران) (اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی اسلامی) @taghvimehamsaran ✴️ شنبه 👈29 اردیبهشت / ثور 1403 👈9 ذی القعده 1445👈18 می 2024 🕌 مناسبت های دینی و اسلامی. 🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی. ❇️ امروز برای همه امور خوب و شایسته است خصوصا برای امور زیر: ✅مسافرت رفتن. ✅شروع به کار و کسب. ✅استقراض. ✅امور زراعی و کشاورزی. ✅درختکاری. ✅خرید کردن. ✅و وارد شدن بر سلطان خوب است. ✅ برای پیوستن به کانال تقویم نجومی اسلامی و دریافت تقویم هر روز کافی است کلمه "تقویم همسران "را در تلگرام یا ایتا و سروش جستجو کنید و به ما بپیوندید. 💠 به کانال ما در موضوع حرز امام جواد علیه السلام و ادعیه همراه بپیوندید. مناسبترین قیمت و مطمئن.👇 @Herz_adiye_hamrah 🚘مسافرت: مسافرت خوب است. 👶 مناسب زایمان و نوزاد مقبول و محبوب مردم خواهد شد‌‌. 💑مباشرت امشب: مباشرت استحباب یا کراهت ندارد. 🔭 احکام و اختیارات نجومی. 🌓 امروز قمر تا عصر در برج سنبله و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است: ✳️خرید باغ و زمین کشاورزی. ✳️اشتغال به تجارت. ✳️ارسال کالاهای تجاری به مشتری. ✳️بنایی و خشت بنا نهادن. ✳️قباله و قولنامه نوشتن. ✳️خرید منزل. ✳️و امور زراعی و کشاورزی و امور اموزشی خوب است. 🟣امور کتابت ادعیه و حرز و نماز و بستن آن خوب است. 🔲 این اختیارات تنها یک سوم مطالب سررسید همسران است بقیه امور را در تقویم مطالعه بفرمایید. @taghvimehamsaran 💇💇‍♂  اصلاح سر و صورت. طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث درد و بیماری می شود. 💉💉 حجامت: فصد زالو انداختن خون_دادن یا در این روز از ماه قمری، باعث درد اعضا می شود. 😴😴 تعبیر خواب : خواب و رویایی که امشب. (شبِ یکشنبه) دیده شود تعبیرش در ایه ی 10 سوره مبارکه "یونس " است. دعواهم فیها سبحانک اللهم و تحیتهم... و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که از خواب بیننده عمل صالح یا خیری به وجود اید که در دنیا و اخرت به او نفع رساند.ان شاءالله. و چیزی همانند آن قیاس گردد... کتاب تقویم همسران صفحه ۱۱۶ 💅 ناخن گرفتن. شنبه برای ، روز مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بیماری در انگشتان دست گردد. 👚👕دوخت و دوز. شنبه برای بریدن و دوختن، روز مناسبی نیست آن لباس تا زمانی که بر تن آن شخص باشد موجب مریضی و بیماری اوست.(این حکم شامل خرید لباس و پوشیدن نمی شود) 🙏🏻 استخاره: وقت در روز شنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۰ و بعداز اذان ظهر تا ساعت ۱۶ عصر. 📿 ذکر روز شنبه ،یارب العالمین ۱۰۰ مرتبه 📿 ذکر بعد از نماز صبح ۱۰۶۰ مرتبه که موجب غنی و بی نیاز شدن میگردد. 💠 ️روز شنبه طبق روایات متعلق است به (ص). سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. @taghvimehamsaran 📚 منبع مطالب: تقويم همسران نوشته ی حبيب الله تقيان انتشارات حسنین قم تلفن. 09032516300 02537747297 09123532816 📛📛📛📛📛📛📛📛 ارسال و انتقال این پست بدون ادرس و لینک گروه شرعا حرام است. 📛📛📛📛📛📛📛📛 @taghvimehamsaran تماس با ادمین ایتا👇کانال تقویم همسران در ایتا و سروش و تلگرام. 👇ادمین...👇 @tl_09123532816 https://eitaa.com/joinchat/2302672912C0ee314a7eb
🌷 ✅ فصل پانزدهم 💥 فردا صبح رفتیم خانه‌ی خودمان. کمی اسباب و اثاثیه هم بردیم. خانه‌ی قشنگی بود. دو اتاق خواب داشت و یک هال کوچک و آشپزخانه. دستشویی بیرون بود سر راه پله‌ها؛ جلوی در ورودی. اما حمام توی هال بود. از شادی روی پایم بند نبودم. موکت کوچکی انداختم توی حیاط و بچه‌ها را رویش نشاندم. جارو را برداشتم و شروع کردم به تمیز کردن. خانه تازه از دست کارگر و بنا درآمده بود و کثیف بود. با کمک هم تا ظهر شیشه‌ها را تمیز کردیم و کف آشپزخانه و هال و اتاق‌ها را جارو کردیم. 💥 عصر آقا شمس‌اللّه و خانمش هم آمدند. صمد رفت و با کمک چند نفر از دوست‌هایش اسباب و اثاثیه‌ی مختصری را که داشتیم آوردند و ریختند وسط هال. تا نصف شب وسایل را چیدیم. این خانه از خانه‌های قبلی بزرگ‌تر بود. مانده بودم تنها فرشمان را کجا بیندازیم. صمد گفت: « ناراحت نباش. فردا همه‌ی خانه را موکت می‌کنم. » 💥 فردا صبح زود، بلند شدم و شروع کردم به تمیز کردن و مرتب کردن خانه. خانم آقا شمس‌اللّه هم کمکم بود. تا عصر کارها تمام شده بود و همه چیز سر جایش چیده شده بود. عصر سماور را روشن کردم. چای را دم کردم و با یک سینی چای رفتم توی حیاط. صمد داشت حیاط را آب و جارو می‌کرد. موکت کوچکی انداخته بودیم کنار باغچه. بچه‌ها توی حیاط بازی می‌کردند. نشستیم به تعریف وچای خوردن. کمی که گذشت، صمد بلند شد رفت توی اتاق، لباس پوشید و آمد و گفت: « من دیگر باید بروم. » پرسیدم: « کجا؟! » گفت: « منطقه. » با ناراحتی گفتم: « به این زودی. » خندید و گفت: « خانم! خوش گذشته. یک هفته است آمده‌ام. من آمده بودم یکی، دوروزه برگردم. فقط به خاطر این خانه ماندم. الحمدللّه خیالم از طرف خانه هم راحت شد. اگر برنگشتم، سقفی بالای سرتان هست. » خواستم حرف را عوض کنم، گفتم: « کی برمی‌گردی؟! » سرش را رو به آسمان گرفت و گفت: « کی‌اش را خدا می‌داند. اگر خدا خواست، برمی‌گردم. اگر هم برنگشتم، جان تو و جان بچه‌ها. » 💥 داشت بند پوتین‌هایش را می‌بست. مثل همیشه بالای سرش ایستاده بودم. زن‌برادرش را صدا کرد و گفت: « خانم! شما هم حلال کنید. این چندروزه خیلی زحمت ما را کشیدید. » تا سر کوچه با او رفتم. شب شده بود. کوچه تاریک و سوت و کور بود. کمی که رفت، دیگر توی تاریکی ندیدمش. 💥 یک ماهی می‌شد رفته بود. من با خانه‌ی جدید و مهدی سرگرم بودم. خانه‌های توی کوچه یکی‌یکی از دست کارگر و بنا درمی‌آمد و همسایه‌های جدیدتری پیدا می‌کردیم. آن روز رفته بودم خانه‌ی همسایه‌ای که تازه خانه‌شان را تحویل گرفته بودند، برای منزل مبارکی، که خدیجه آمد سراغم و گفت: « مامان بیا عمو تلفن زده کارت دارد. » مهدی را بغل گرفتم و نفهمیدم چه‌طور خداحافظی کردم و رفتم خانه‌ی همسایه‌ی دیوار به دیوارمان. آن‌ها تنها کسانی بودند که در آن کوچه تلفن داشتند. 💥 برادرشوهرم پشت تلفن بود. گفت: « من و صمد داریم عصر می‌آییم همدان. می‌خواستم خبر داده باشم. » خیلی عجیب بود. هیچ‌وقت صمد قبل از آمدنش به ما خبر نمی‌داد. دل‌شوره‌ی بدی گرفته بودم. آمدم خانه. دست و دلم به کار نمی‌رفت. یک لحظه خودم را دلداری می‌دادم و می‌گفتم: « اگر صمد طوری شده بود، ستار به من می‌گفت. » لحظه‌ی دیگر می‌گفتم: « نه، حتماً طوری شده. آقا ستار می‌خواسته مرا آماده کند. » تا عصر از دل‌شوره مردم و زنده شدم. 💥 به زور بلند شدم و غذایی بار گذاشتم و خانه را مرتب کردم. کم‌کم داشت هوا تاریک می‌شد. دم‌ به دقیقه بچه‌ها را می‌فرستادم سر کوچه تا ببینند باباشان آمده یا نه. خودم هم پشت در نشسته بودم و گاه‌گاهی توی کوچه سرک می‌کشیدم. وقتی دیدم این طور نمی‌شود، بچه‌ها را برداشتم و رفتم نشستم جلوی در. 💥 صدای زلال اذان مغرب توی شهر می‌پیچید. اشک از چشمانم سرازیر شده بود. به خدا التماس کردم: « خدایا به این وقت عزیز قسم، بچه‌هایم را یتیم نکن. مهدی هنوز درست و حسابی پدرش را نمی‌شناسد. خدیجه و معصومه بدجوری بابایی شده‌اند. ببین چطور بی‌قرار و منتظرند بابایشان از راه برسد. خدایا! شوهرم را صحیح و سالم از تو می‌خواهم. » 💥 این‌ها را می‌گفتم و اشک می‌ریختم، یک‌دفعه دیدم دو نفر از سر کوچه دارند توی تاریکی جلو می‌آیند. یکی از آن‌ها دستش را گذاشته بود روی شانه‌ی آن یکی و لنگان‌لنگان راه می‌آمد. کمی که جلوتر آمدند، شناختمشان. آقا ستار و صمد بودند. گفتم: « بچه‌ها بابا آمد. » و با شادی تندتند اشک‌هایم را پاک کردم. 🔰ادامه دارد... 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
🌷 ✅ فصل پانزدهم 💥 خدیجه و معصومه جیغ و دادکنان دویدند جلوی راه صمد و از سر و کولش بالا رفتند. صدای خنده‌ی بچه‌ها و بابا بابا گفتنشان به گریه‌ام انداخت. دویدم جلوی راهشان. صمد مجروح شده بود. این را آقا ستار گفت. پایش ترکش خورده بود. چند روری هم در بیمارستان قم بستری و تازه امروز مرخص شده بود. 💥 دویدم توی خانه. مهدی را توی گهواره‌اش گذاشتم و برای صمد رختخوابی آماده کردم. بعد برگشتم و کمک کردم صمد را آوردیم و توی رختخواب خواباندیم. بچه‌ها یک لحظه رهایش نمی‌کردند. معصومه دست و صورتش را می‌بوسید و خدیجه پای مجروحش را نوازش می‌کرد. 💥 آقا ستار داروهای صمد را داد به من و برایم توضیح داد هر کدام را باید چه ساعتی بخورد. چند تا هم آمپول داشت که باید روزی یکی می‌زد. آن شب آقا ستار ماند و تا صبح خودش از صمد پرستاری کرد؛ اما فردا صبح رفت. نزدیکی‌های ظهر بود. داشتم غذا می‌پختم، صمد صدایم کرد. معلوم بود حالش خوب نیست. گفت: « قدم! کتفم بدجوری درد می‌کند. بیا ببین چی شده. » بلوزش را بالا زدم. دلم کباب شد. پشتش به اندازه‌ی یک پنج‌تومانی سیاه و کبود شده بود. یادم افتاد ممکن است بقایای ترکش‌های آن نارنجک باشد؛ وقتی که با منافق‌ها درگیر شده بود. گفتم: « ترکش نارنجک است. » گفت: « برو یک سنجاق‌قفلی داغ کن بیاور. » گفتم: « چه‌کار می‌خواهی بکنی. دستش نزن. بگذار برویم دکتر. » گفت: « به خاطر این ترکش ناقابل بروم دکتر؟! تا به حال خودم ده بیست تایش را همین‌طوری درآورده‌ام. چیزی نمی‌شود. برو سنجاق داغ بیاور.» گفتم: « پشتت عفونت کرده. » گفت: « قدم! برو تو را به خدا. خیلی درد دارد. » 💥 بلند شدم. رفتم سنجاق را روی شعله‌ی گاز گرفتم تا حسابی سرخ شد. گفت: « حالا بزن زیر آن سیاهی؛ طوری که به ترکش بخورد. ترکش را که حس کردی، سنجاق را بینداز زیرش و آن را بکش بیرون. » 💥 سنجاق را به پوستش نزدیک کردم؛ اما دلم نیامد، گفتم: « بگیر، من نمی‌توانم. خودت درش بیاور. » با اوقات تلخی گفت: « من درد می‌کشم، تو تحمل نداری؟ جان من قدم! زود باش دارم از درد می‌میرم. » دوباره سنجاق را به کبودی پشتش نزدیک کردم. اما باز هم طاقت نیاوردم. گفتم: « نمی‌توانم. دلش را ندارم. صمد تو را به خدا بگیر خودت مثل آن ده بیست تا درش بیاور. » 💥 رفتم توی حیاط. بچه‌ها داشتند بازی می‌کردند. نشستم کنار باغچه و به نهال آلبالوی توی باغچه نگاه کردم که داشت جان می‌گرفت. کمی بعد آمدم توی اتاق. دیدم صمد یک آینه دستش گرفته و روبه‌روی آینه‌ی توی هال ایستاده و با سنجاق دارد زخم پشتش را می‌شکافد. ابروهایش درهم بود و لبش را می‌گزید. معلوم بود درد می‌کشد. یک دفعه ناله‌ای کرد و گفت: « فکر کنم درآمد. قدم! بیا ببین. » 💥 خون از زخم پایین می‌چکید. چرک و عفونت دور زخم را گرفته بود. یک سیاهی کوچک زده بود بیرون. دستمال را از دستش گرفتم و آن را برداشتم. گفتم: « ایناهاش. » گفت: « خودش است. لعنتی! » 💥 دلم ریش‌ریش شد. آب جوش درست کردم و با آن دور زخم را خوب تمیز کردم. اما دلم نیامد به زخم نگاه کنم. چشم‌هایم را بسته بودم و گاهی یکی از چشم‌هایم را نیمه‌باز می‌کردم، تا اطراف زخم را تمیز کنم. جای ترکش اندازه‌ی یک پنج تومانی گود شده و فرورفته بود و از آن خون می‌آمد. دیدم این‌طوری نمی‌شود. رفتم ساولن آوردم و زخم را شستم. فقط آن موقع بود که صمد ناله‌ای کرد و از درد از جایش بلند شد. 💥 زخم را بستم. دست‌هایم می‌لرزید. نگاهم کرد و گفت: « چرا رنگ و رویت پریده؟! » بلوزش را پایین کشیدم. خندید و گفت: « خانم ما را ببین. من درد می‌کشم، او ضعف می‌کند. » کمکش کردم بخوابد. یک‌وری روی دست راستش خوابید. بچه‌ها توی اتاق آمده بودند و با سر و صدا بازی می‌کردند. مهدی از خواب بیدار شده بود و گریه می‌کرد. انگار گرسنه بود. به صمد نگاه کردم. به همین زودی خوابش برده بود؛ راحت و آسوده. انگار صد سال است نخوابیده. 🔰ادامه دارد... 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
‌🌷 ✅ فصل پانزدهم مجروحیت صمد طوری بود که تا ده روز نتوانست از خانه بیرون برود.عصرها دوست‌هایش می‌آمدند سراغش و برای سرکشی به خانواده‌ی شهدا به دیدن آن‌ها می‌رفتند گاهی هم به مساجد و مدارس می‌رفت و برای مردم و دانش‌آموزان سخنرانی می‌کرد. وضعیت جبهه‌ها را برای آن‌ها بازگو می‌کرد و آن‌ها را تشویق می‌کرد به جبهه بروند اول از همه از خانواده‌ی خودش شروع کرده بود. چند ماهی می‌شد برادرش، ستار، را به منطقه برده بود همیشه و همه‌جا کنار هم بودند. آقا ستار مدتی بود ازدواج کرده بود. اما با این حال دست از جبهه برنمی‌داشت. نزدیک بیست روزی گذشت. یک روز صبح دیدم یونیفرمش را پوشید. ساکش را برداشت. گفتم:«کجا؟! » گفت:«منطقه.» از تعجب دهانم بازمانده بود. باورم نمی‌شد. دکتر حداقل برایش سه ماه استراحت نوشته بود. گفتم: « با این اوضاع و احوال؟! » خندید و گفت: « مگر چطوری‌ام؟! شَل شدم یا چلاق گفتم: « تو که حالت خوب نشده. » لنگان‌لنگان رفت بالای سر بچه‌ها نشست. هر سه‌شان خواب بودند. خم شد و پیشانی‌شان را بوسید عصایش را از کنار دیوار برداشت و گفت:« قدم جان! کاری نداری؟! » زودتر از او دویدم جلوی در، دست‌هایم را روی چهارچوب در گذاشتم و گفتم: « نمی‌گذارم بروی.» جلو آمد. سینه‌به‌سینه‌ام ایستاد و گفت:« این کارها چیه. خجالت بکش.» گفتم: « خجالت نمی‌کشم محال است بگذارم بروی.» ابروهایش در هم گره خورد.: « چرا این‌طور می‌کنی؟! به گمانم شیطان توی جلدت رفته. تو که این‌طور نبودی.» گریه‌ام گرفت، گفتم:« تا امروز هر چه کشیدم به خاطر تو بود؛ این همه سختی، زندگی توی این شهر بدون کمک و یار و همراه با سه تا بچه‌ی قد و نیم‌قد. همه را به خاطر تو تحمل کردم. چون تو این‌طور می‌خواستی چون تو این‌طوری راحت بودی. هر وقت رفتی هر وقت آمدی، چیزی نگفتم. اما امروز جلویت می‌ایستم، نمی‌گذارم بروی. همیشه از حق خودم و بچه‌هایم گذشتم؛ اما این بار پای سلامتی خودت در میان است نمی‌گذارم. از حق تو نمی‌گذرم. از حق بچه‌هایم نمی‌گذرم. بچه‌هایم بابا می‌خواهند. نمی‌گذارم سلامتی‌ات را به خطر بیندازی. اگر پایت عفونت کند، چه‌کار کنیم.» با خونسردی گفت:«هیچ، چه‌کار داریم بکنیم؟!قطعش می‌کنیم. می‌اندازیمش دور.فدای سر امام.» از بی‌تفاوتی‌اش کفری شدم.گفتم:« صمد!» گفت:«جانم» گفتم:«برو بنشین سر جایت، هر وقت دکتر اجازه داد،من هم اجازه می‌دهم.» تکیه‌اش رابه عصایش داد و گفت:«قدم جان!این همه سال خانمی کردی،بزرگی کردی.خیلی جور من و بچه‌ها را کشیدی،ممنون.اما رفیق نیمه‌راه نشو.اَجرت را بی‌ثواب نکن.ببین من همان روز اولی که امام را دیدم،قسم خوردم تاآخرین قطره‌ی خون سربازش باشم و هر چه گفت بگویم چشم.حتماً یادت هست؟حالا هم امام فرمان جهاد داده و گفته جهاد کنید.از دین و کشور دفاع کنید.من هم گفته‌ام چشم.نگذار روسیاه شوم.» گفتم:«باشد بگو چشم؛اما هروقت حالت خوب شد.»گفت:«قدم! به خدا حالم خوب است. توکه ندیدی چه‌طور بچه‌ها با پای قطع‌شده،با یک دست می‌آیند منطقه،آخ هم نمی‌گویند.من که چیزی‌ام نیست.» گفتم:«تو اصلاً خانواده‌ات را دوست نداری.» سرش را برگرداند.چیزی نگفت.لنگان‌لنگان رفت گوشه‌ی هال نشست و گفت:«حق داری.آن‌چه باید برایتان می‌کردم، نکردم.اما به خدا همیشه دوستتان داشته و دارم.» گفتم: نه،تو جبهه و امام را بیشتر از ما دوست داری.» از دستم کلافه شده بود.گفت:«قدم! امروز چرا این‌طوری شدی؟چرا سر‌به‌سرم می‌گذاری؟!»یک‌دفعه از دهانم پرید و گفتم:«چون دوستت دارم.»این اولین باری بودکه این حرف را می‌زدم دیدم سرش راگذاشت روی زانویش و های‌های گریه کرد.خودم هم حالم بد شد.رفتم آشپزخانه ونشستم گوشه‌ای و زارزار گریه کردم.کمی بعد لنگان‌لنگان آمدبالای سرم.دستش را گذاشت روی شانه‌ام.گفت:«یک عمر منتظر شنیدن این جمله بودم قدم جان.حالاچرا؟!کاش این دم آخرهم نگفته بودی.دلم را می‌لرزانی و می‌فرستی‌ام دم تیغ.من هم تورادوست دارم.اماچه کنم؟!تکلیف چیز دیگری است.» کمی مکث کرد.انگارداشت فکر می‌کرد.بین رفتن و نرفتن مانده بود.اما یک‌دفعه گفت:«برای دو سه ماهتان پول گذاشته‌ام روی طاقچه.کمتر غصه بخور.به بچه‌ها برس.مواظب مهدی باش.او مردخانه است.» گفت:«اگر واقعاً دوستم داری،نگذار حرفی که به امام زده‌ام و قولی که داده‌ام،پس بگیرم.کمکم کن تاآخرین لحظه سرحرفم باشم.اگر فقط یک ذره دوستم داری،قول بده کمکم کنی.» قول دادم و گفتم:چشم از سر راهش کنار رفتم و او باآن پای لنگ رفت.گفته بودم چشم؛امااز درون داشتم نابودمی‌شدم.نتوانستم تحمل کنم.قرآن جیبی کوچکی داشتیم،آن را برداشتم و دویدم توی کوچه.قرآن را توی جیب پیراهنش گذاشتم.زیر بغلش را گرفتم تا سر خیابان او را بردم.ماشینی برایش گرفتم. وقتی سوار ماشین شد،انگارخیابان وکوچه روی سرم خراب شد.تمام راهِ برگشت راگریه کردم 🔰ادامه دارد... 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
🌷 ✅ فصل پانزدهم 💥 این اولین باری بود که یک هفته بعد از رفتنش هنوز رشته‌ی زندگی دستم نیامده بود. دست و دلم به هیچ کاری نمی‌رفت. مدام با خودم می‌گفتم: « قدم! گفتی چشم و باید منتظرِ از این بدترش باشی. » از این گوشه‌ی اتاق بلند می‌شدم و می‌رفتم آن گوشه می‌نشستم. فکر می‌کردم هفته‌ی پیش صمد این جا نشسته بود. این وقت‌ها داشتیم با هم ناهار می‌خوردیم. این وقت‌ها بود فلان حرف را زد. خاطرات خوب لحظه‌هایی که کنارمان بود، یک آن تنهایم نمی‌گذاشت. خانه حزن عجیبی گرفته بود. غم و غصه یک لحظه دست از سرم برنمی‌داشت. 💥 همان روزها بود که متوجه شدم باز حامله‌ام. انگار غصه‌ی بزرگ‌تری از راه رسیده بود. باید چه‌کا می کردم؛ چهار تا بچه. من فقط بیست و دو سالم بود. چه‌طور می‌توانستم با این سنّ کم چرخ زندگی را بچرخانم و مادر چهار تا بچه باشم. خدایا دردم را به کی بگویم. ای خدا! کاش می‌شد کابوسی دیده باشم و از خواب بیدار شوم. کاش بروم دکتر، آزمایش بدهم و حامله نباشم. اما این تهوع، این خواب‌آلودگی، این خستگی برای چیست. 💥 دو سه ماهی را در برزخ گذراندم؛ شک بین حامله بودن و نبودن. وقتی شکمم بالا آمد، دیگر مطمئن شدم کاری از دستم برنمی‌آید. توی همین اوضاع و احوال، جنگ شهرها بالا گرفت. دم به دقیقه مهدی را بغل می‌گرفتم. خدیجه و معصومه را صدا می‌زدم و می‌دویدیم زیر پله‌های در ورودی. با خودم فکر می‌کردم با این همه اضطراب و کار یعنی این بچه ماندنی است. 💥 آن روز هم وضعیت قرمز شده بود. بچه‌ها را توی بغلم گرفته بودم و زیر پله‌ها نشسته بودیم. صدای ضدهوایی‌ها آن‌قدر زیاد بود که فکر می‌کردم هواپیماها بالای خانه‌ی ما هستند. مهدی ترسیده بود و یک‌ریز گریه می‌کرد. خدیجه و معصومه هم وقتی می‌دیدند مهدی گریه می‌کند، بغض می‌کردند و گریه‌شان می‌گرفت. نمی‌دانستم چطور بچه‌ها را ساکت کنم. کم مانده بود خودم هم بزنم زیر گریه. با بچه‌ها حرف می‌زدم. برایشان قصه می‌گفتم، بلکه حواسشان پرت شود، اما فایده‌ای نداشت. در همین وقت در باز شد و صمد وارد شد. بچه‌ها اول ترسیدند. مهدی از صمد غریبی می‌کرد. چسبیده بود به من و جیغ می‌کشید. 💥 صمد؛ خدیجه و معصومه را بغل کرد و بوسید؛ اما هر کاری می‌کرد، مهدی بغلش نمی‌رفت. صدای ضد هوایی‌ها یک لحظه قطع نمی‌شد. صمد گقت: « چرا این‌جا نشسته‌اید؟! » گفتم: « مگر نمی‌بینی وضعیت قرمز است. » با خنده گفت: « مثلاً آمده‌اید این‌جا پناه گرفته‌اید؛ اتفاقاً این‌جا خطرناک‌ترین جای خانه است. بروید توی حیاط بنشینید، از این‌جا امن‌تر است. » 💥 دست خدیجه و معصومه را گرفت و بردشان توی اتاق. من هم مهدی را برداشتم و دنبالش رفتم. کمی بعد وضعیت سفید شد. صمد دوشی گرفت. لباسی عوض کرد. چای خورد و رفت بیرون و یکی دو ساعت بعد با یکی از دوستانش با چند کیسه سیمان و چند نبشی آهن برگشت. 💥 همان روز جلوی آشپزخانه، توی حیاط با دوستش برایمان یک سنگر ساختند. چند روز که پیش ما بود، همه‌اش توی سنگر بود و آن را تکمیل می‌کرد. برایش یک استکان چای می‌بردم و جلوی در سنگر می‌نشستم. او کار می‌کرد و من نگاهش می‌کردم. یک‌بار گفت: « قدم! خوش به حال آن سالی که تابستان با هم، خانه‌ی خودمان را ساختیم. چی می‌شد باز همان وقت بود و ما تا آخر دنیا با آن دل‌خوشی زندگی می‌کردیم. » گفتم: « مثل این‌که یادت رفته آن سال هم بعد از تابستان از پیشم رفتی. » گفت: « یادم هست. ولی تابستانش که پیش هم بودیم، خیلی خوش گذشت. فکر کنم فقط آن موقع بود که این همه با هم بودیم. » 💥 چایش را سر کشید و گفت: « جنگ که تمام بشود، یک ماشین می‌خرم و دور دنیا می‌گردانمت. با هم می‌رویم از این شهر به آن شهر. » به خنده گفتم: « با این همه بچه. » گفت: « نه، فقط من و تو . دو تایی » گفتم: « پس بچه‌ها را چه‌کار کنیم؟ » گفت: « تا آن وقت بچه‌ها بزرگ شده‌اند. می‌گذاریمشان خانه یا می‌گذاریمشان پیش شینا. » سرم را پایین انداختم و گفتم: « طفلی شینا. از این فکرها نکن. حالا حالاها من و تو دونفری جایی نمی‌توانیم برویم. مثل این که یکی دیگر در راه است. » 💥 استکان چای را گذاشت توی سینی و گفت: « چی می‌گویی؟! » بعد نگاهی به شکمم انداخت و گفت: « کِی؟! » گفتم: « سه ماهه‌ام. » گفت: « مطمئنی؟! » گفتم: « با خانم آقا ستار رفتیم دکتر. او هم حامله است. دکتر گفت هر دویتان یک روز زایمان می کنید. » می‌دانستم این‌بار خودش هم خیلی خوشحال نیست. اما می‌گفت: « خوشحالم. خدا بزرگ است. توی کار خدا دخالت نکن. حتماً صلاح و مصلحتش بوده. » 🔰ادامه دارد... 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
🌷 ✅ فصل پانزدهم 💥 بالاخره سنگر آماده شد؛ یک پناه‌گاه کوچک، یک‌دریک‌ونیم متری. با خوشحالی می‌گفت: « به جان خودم، بمب هم رویش بخورد طوری‌اش نمی‌شود. » دو سه روز بعد رفت. اما وقتی روحیه و حال مرا دید، قول داد زود برگردد. 💥 این بار خوش‌قول بود. بیست روز بعد برگشت. بیشتر از قبل محبت می‌کرد. هر جا می‌رفت، مهدی را با خودش می‌برد. می‌گفت: « می دانم مهدی بچه‌ی پر جنب و جوشی است و تو را اذیت می‌کند. » یک روز طبق معمول مهدی را بغل کرد و با خودش برد؛ اما هنوز نرفته، صدای گریه‌ی مهدی را از توی کوچه شنیدم. با هول دویدم توی کوچه. مهدی بغل صمد بود و داشت گریه می‌کرد. پرسیدم: « چی شده؟! » گفت: « ببین پسرت چقدر بلا شده، در داشبورد را باز کرده و می‌خواهد کنسرو بخورد. » گفتم: « خوب بده بهش؛ بچه است. » مهدی را داد بغلم و گفت: « من که حریفش نمی‌شوم، تو ساکتش کن. » گفتم: « کنسرو را بده بهش، ساکت می‌شود. » گفت: « چی می‌گویی؟! آن کنسرو را منطقه به من داده بودند، بخورم و بجنگم. حالا که به مرخصی آمده‌ام، خوردنش اشکال دارد. » مهدی را بوسیدم و سعی کردم آرامش کنم. گفتم: « چه حرف‌هایی می‌زنی تو. خیلی زندگی را سخت گرفته‌ای. این‌طورها هم که تو می‌گویی نیست. کنسرو سهمیه‌ی توست. چه آن‌جا چه این‌جا. » کنسرو را دور از چشم مهدی از توی داشبورد درآورد و توی صندوق عقب گذاشت. گفت: « چرا نماز شک‌دار بخوانیم. » 💥 ماه آخر بارداری‌ام بود. صمد قول داده بود این‌بار برای زایمانم پیشم بماند؛ اما خبری از او نبود. آذرماه بود و برف سنگینی باریده بود. صبح زود از خواب بیدار شدم. بی‌سر و صدا طوری‌که بچه‌ها بیدار نشوند، یک شال بزرگ و پشمی دور شکمم بستم. روسری را که صمد برایم خریده بود و خیلی هم گرم بود، پشت سرم گره زدم. اورکتش را هم پوشیدم. کلاهی روی سرم گذاشتم تا قیافه‌ام از دور شبیه مردها بشود و کسی متوجه نشود یک زن دارد برف پارو می‌کند. رفتم توی حیاط. برف سنگین‌تر از آنی بود که فکرش را می‌کردم. 💥 نردبان را از گوشه‌ی حیاط برداشتم و گذاشتم لب پشت‌بام. دو تا آجر پای نردبان گذاشتم. با یک دست پارو را گرفتم و با آن یکی دستم نردبان را گرفتم و پله‌ها را یکی‌یکی بالا رفتم. توی دلم دعادعا می‌کردم یک‌وقت نردبان لیز نخورد؛ وگرنه کار خودم و بچه ساخته بود. 💥 بالاخره روی بام رسیدم. هنوز کسی برای برف‌روبی روی پشت‌بام‌ها نیامده بود. خوشحال شدم. این‌طوری کسی از همسایه‌ها هم مرا با آن وضعیت نمی‌دید. پارو کردن برف به آن سنگینی برایم سخت بود. کمی که گذشت، دیدم کار سنگینی است، اما هرطور بود باید برف را پارو می‌کردم. پارو را از این سر پشت‌بام هل می‌دادم تا می‌رسیدم به لبه‌ی بام، ازآن‌جا برف‌ها را می‌ریختم توی کوچه. کمی که گذشت، شکمم درد گرفت. با خودم گفتم نیمی از بام را پارو کرده‌ام، باید تمامش کنم. برف اگر روی بام می‌ماند، سقف چکّه می‌‌کرد و عذابش برای خودم بود. 💥 هر بار پارو را به جلو هل می‌دادم، قسمتی از بام تمیز می‌شد. گاهی می‌ایستادم، دست‌هایم را که یخ کرده بود، جلوی دهانم می‌گرفتم تا گرم شود. بخار دهانم لوله‌لوله بالا می‌رفت. هر چند تنم گرم و داغ شده بود، اما صورت و نوک دماغم از سرما گزگز می‌کرد. دیگر داشت پشت‌بام تمیز می‌شد که یک‌دفعه کمرم تیر کشید، داغ شد و احساس کردم چیزی مثل بند، توی دلم پاره شد. دیگر نفهمیدم چطور پارو را روی برف‌ها انداختم و از نردبان پایین آمدم. خیلی ترسیده بودم. حس می‌کردم بند ناف بچه پاره شده و الان است که اتفاقی برایم بیفتد. 💥 بچه‌ها هنوز خواب بودند. کمرم به شدت درد می‌کرد. زیر لب گفتم: « یا حضرت عباس! خودت کمک کن. » رفتم توی رختخواب و با همان لباس‌ها خوابیدم و لحاف را تا زیر گلویم بالا کشیدم. در آن لحظات نمی‌دانستم چه‌کار کنم. بلند شوم و بروم بیمارستان یا بروم سراغ همسایه‌ها. صبح به آن زودی زنگ کدام خانه را می‌زدم. درد کمر بیشتر شد و تمام شکمم را گرفت. ای کاش خدیجه‌ام بزرگ بود. ای کاش معصومه می‌توانست کمکم کند. بی‌حسی از پاهایم شروع شد؛ انگشت‌های شست، ساق پا، پاها، دست‌ها و تمام. دیگر چیزی نفهمیدم. لحظه‌ی آخر زیر لب گفتم: « یا حضرت عباس... » و یادم نیست که توانستم جمله‌ام را تمام کنم، یا نه. 🔰ادامه دارد... 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
🌷 ✅ فصل پانزدهم 💥 صمد ایستاده بود روبه‌رویم، با سر و روی خاکی و موهای ژولیده. سلام داد. نتوانستم جوابش را بدهم. نه این که نخواهم، نایِ حرف زدن نداشتم. گفت: « بچه به دنیا آمده؟! » باز هم هر کاری کردم، نتوانستم جواب بدهم. نشست کنارم و گفت: « باز دیر رسیدم؟! چیزی شده؟! چرا جواب نمی‌دهی؟! مریضی، حالت خوش نیست؟! » می‌دیدمش؛ اما نمی‌توانستم یک کلمه حرف بزنم. 💥 زل زد توی صورتم و چند بار آرام به صورتم زد. بعد فریاد زد: « یا حضرت زهرا(س)!  قدم، قدم! منم صمد! » یک‌دفعه انگار از خواب پریده باشم، چند بار چشم‌هایم را باز و بسته کردم و گفتم: « تویی صمد؟! آمدی؟! » صمد هاج ‌و واج نگاهم کرد. دستم را گرفت و گفت: « چی شده؟! چرا این‌طوری شدی؟! چرا یخ کردی؟! » گفتم: « داشتم برف‌ها را پارو می‌کردم، نمی‌دانم چی بر سرم آمد. فکر کنم بی‌هوش شدم. » پرسیدم: « ساعت چند است؟! » گفت: « ده صبح. » 💥 نگاه کردم دیدم بچه‌ها هنوز خواب‌اند. باورم نمی‌شد؛ یعنی از ساعت شش صبح یا شاید هم زودتر خوابیده بودم. صمد زد توی سرش و گفت: « زن چه‌کار کردی با خودت؟! می‌خواهی خودکشی کنی؟! » نمی‌توانستم تنم را تکان بدهم. هنوز دست‌‌ها و پاهایم بی‌حس بود. پرسید: « چیزی خورده‌ای؟! » گفتم: « نه، نان نداریم. » گفت: « الان می‌روم می‌خرم. » گفتم: « نه، نمی‌خواهد. بیا بنشین پیشم. می‌ترسم. حالم بد است. یک کاری کن. اصلاً برو همسایه بغلی، گُل‌گز خانم را خبر کن. فکر کنم باید برویم دکتر. » 💥 دستپاچه شده بود. دور اتاق می‌چرخید و با خودش حرف می‌زد و دعا می‌خواند. می‌گفت: « یا حضرت زهرا(س)!   خودت به دادم برس. یا حضرت زهرا(س)!  زنم را از تو می‌خواهم. یا امام حسین(ع)! خودت کمک کن. » گفتم: « نترس، طوری نیست. هر بلایی می‌خواست سرم بیاید، آمده بود. چیزی نشده. حالا هم وقت به دنیا آمدن بچه نیست. » گفت: « قدم! خدا به من رحم کند، خدا از سر تقصیراتم بگذرد. تقصیر من است؛ چه به روز تو آوردم. » دوباره همان حالت سراغم آمد؛ بی‌حسی دست‌ها و پاها و بعد خواب‌آلودگی. آمد دستم را گرفت و تکانم داد. « قدم! قدم! قدم جان‌! چشم‌هایت را باز کن. حرف بزن. من را کشتی. چه بلایی سر خودت آوردی. دردت به جانم قدم! قدم! قدم جان! » 💥 نیمه‌های همان شب، سومین دخترمان به دنیا آمد. فردای آن روز از بیمارستان مرخص شدم. صمد سمیه را بغل کرده بود. روی پایش بند نبود. می‌خندید و می‌گفت: « این یکی دیگر شبیه خودم است. خوشگل و بانمک. » مادر و خواهرها و جاری‌هایم برای کمک آمده بودند. شینا تازه سکته کرده بود و نمیتوانست راه برود. نشسته بود کنار من و تمام مدت دست‌هایم را می‌بوسید. خواهرها توی آشپزخانه مشغول غذا پختن بودند، هر چه با چشم دنبال صمد گشتم، پیدایش نکردم. خواهرم را صدا زدم و گفتم: « برایم یک لیوان چای بیاور. » 💥 ‌چای را که آورد، در گوشش گفتم: « صمد نیست؟! » خندید و گفت: « نه. تو که خواب بودی، خبر دادند خانم آقا ستار هم دردش گرفته. آقا صمد رفت ببردش بیمارستان. » شب با یک جعبه شیرینی آمد و گفت: « خدا به ستار هم یک سمیه داد. » چند کیلویی هم انار خریده بود. رفت و چند تا انار دانه کرد و توی کاسه‌ای ریخت و آمد نشست کنارم و گفت: « الحمدللّه، این‌بار خوش‌قول بودم. البته دخترمان خوب دختری بود. اگر فردا به دنیا می‌آمد، این‌بار هم بدقول می‌شدم. » 💥 کاسه‌ی انار را داد دستم و گفت: « بگیر بخور، برایت خوب است. » کاسه را از دستش نگرفتم. گفت: « چیه، ناراحتی؟! بخور برای تو دانه کردم. » کاسه را از دستش گرفتم و گفتم: « به این زودی می‌خواهی بروی؟! » گفت: « مجبورم. تلفن زده‌اند. باید بروم. » گفتم: « نمی‌شود نروی؟! بمان. دلم می‌خواهد این‌بار اقلاً یک ماهی پیشم باشی. » خندید و سوتی زد و گفت: « او... وَه... یک ماه! » گفتم: « صمد! جانِ من بمان. » گفت: « قولت یادت رفته. دفعه‌ی قبل چی گفتی؟! » گفتم: « نه، یادم نرفته. برو. من حرفی ندارم؛ اما اقلاً این‌بار یک هفته‌ای بمان. » رفت توی فکر. انگشتش را لای کوک‌های لحاف انداخته بود و نخ را می‌کشید گفت: « نمی‌شود. دوست دارم بمانم؛ اما بچه‌هایم را چه کنم؟! مادرهایشان به امید من بچه‌هایشان را فرستاده‌اند جبهه. انصاف نیست آن‌ها را همین‌طوری رها کنم و بیایم این‌جا بیکار بنشینم. » التماس کردم: « صمد جان! بیکار نیستی. پیش من و بچه‌هایت هستی. بمان. » 🔰ادامه دارد... 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃