#رنج_مقدس
#قسمت_هفتم
دو نخ موازی، با لحظهای بیتوجهی درهم میپیچد و گره میشود. بعضی از گرهها را راحت میتوان باز کرد، اما گاهی گرهها چنان کور میشود که برای باز کردنش نیازمند چنگ و دندان میشوی. گاهی هم انسان خودش کور میشود و نمیبیند. در هر صورت، هر دوی اینها زندگی را سخت میکند.
کوری را تجربه کرده بود و حالا قلم دست گرفته بود تا برداشتها و دریافتهای تجربه شدهاش را بنویسد. شاید با این نوشتن کمی از بار قلبش سبک شود. ساعتها بیخوابی و درد کشیده و دنبال دلیلی بوده تا نفهمیهایش را توجیه کند. حتی اگر عمرش را از سر راه آورده باشد، دوباره اشتباه کردن وحشتناک است. اگر برای زندگیاش غلطگیر هم ساخته باشند، جایش روی ورق میماند و توی ذوق میزند.
صحرا کفیلی در مسیر زندگیاش قرار گرفته بود و او مجبور شده بود که این مسیر را طی کند. عبور از این مسیر، راهبلد میخواست و کسی که همراهیاش کند.
آن روز به فاصله یک سؤال از استاد، تا برگردد سر صندلیاش، جزوهاش ناپدید شد. کلاس هم که خالی شده بود و ماندن و ایستادن فایدهای نداشت. کسی آن را برداشته بود و باید برش میگرداند.
ترم چهارم، استاد پروژهای داده بود و از دانشجوها خواسته بود در گروههایی متشکل از دخترها و پسرها، کار را مشترک به سرانجام برسانند.
کفیلی و شفیعپور، دخترهایی بودند که توی این گروه پنجنفره حضور داشتند. دو یا سه جلسه بعد بود که همه همدیگر را به اسم کوچک صدا میکردند. پسرها کفیلی را صحرا صدا میکردند و شفیعپور را شکیبا.
از خودش و میلهایی که درونش سر بر میآوردند میترسید. کشمکش عجیبی که اگر در آن به زانو میافتاد بلند شدن سخت میشد. به قول امیر، به بدی مبتلا نشدن راحتتر از رها کردن بدی و گناه بود. برای راحتی خودش هم که شده سعی میکرد همکلامشان نشود و همچنان آنها را به فامیل خطاب کند.
افشین، او را وسوسه میکرد که کمی هم به فکر این چند روزه باش و خوش باش؛ اما سعید با اینکه خودش راحت بود، به فکر او احترام میگذاشت.
– آقای امیدی جزوهتون پیدا شد؟
خانم کفیلی این را پرسید. فکر کرده بود وسط بحث و این سؤال؟! جدی و خشک پاسخ داد:
– نه.
کفیلی کوتاه نیامده بود. انگار حالا که شروع کرده بود نمیخواست کارش ناقص بماند.
– حالا چهکار میکنید؟
در جواب کفیلی سکوت کرده بود تا بلکه قضیه تمام شود؛ اما او ادامه داده بود:
– من از روی جزوه خودم براتون کپی گرفتم.
جوابی نداشت یا نخواست که بدهد. به جای تشکر، تعجب کرد. نمیخواست به کفیلی فرصت دهد و او دچار این توهم بشود که یک گام این پروژه ارتباط را پیش برده است. با خودش فکر کرد که این چه رسم مسخرهای شده که همه میخواهند خودشان را نخود هر آشی کنند!
توهّم بشریت انگار به اوج خودش رسیده است.
تجزیه و تحلیل ذهنش تمام نشده بود که کفیلی ابتکار عمل را به دست گرفت. کنار سکو آمد و جزوه کپی شده را جلوی همه بچهها مقابلش گرفت. برای فرار از موقعیت پیش آمده سریع دست کرد توی جیبش و یک اسکناس پنجهزار تومانی روی میز گذاشت.
صحرا زیر لب غرید:
– وا! چه قابلی داشت آقای امیدی؟! حتماً اینهمه جزوه شما دستبهدست میچرخه پول میگیرید.
خنده بچهها که توی فضا پیچید حس کرد که آهنی روی مغزش اصطکاک ایجاد میکند و جرقههای ریز میزند. زیر لب گفت:
– هرجور راحتید فکر کنید. مهم نیست.
و اسکناس پنجهزار تومانی را روی میز سُر داد طرف کفیلی.
🌺@Azkodamso
#رنج_مقدس
#قسمت_هشتم
بچههای پروژه، داشتند شماره تلفن همدیگر را میگرفتند که همراهش را آرام گذاشت توی جیبش.
– آقای امیدی، شماره ما رو ذخیره نمیکنید؟
او را برده بودند در جایگاه متهم. دلش در کششی مبهم، دنبال دلیلی میگشت برای توجیه این برقراری ارتباط. با خودش فکر کرد چه اشکالی دارد که برای هماهنگی کارها و برنامههای پروژه شماره همدیگر را داشته باشیم. غرورش اجازه نداد که این دعوت معنادار را بپذیرد:
– لازم ندارم، من که مسئول نیستم. افشین باید داشته باشه که داره.
– نترسید ما لولو خورخوره نیستیم.
به این متلک شفیعپور میتوانست جواب دندانشکنی بدهد، اما به لبخندی تمامش کرد. دخترها عاشق کلکل کردنند و میدانند که پسرها هم از شنیدن این کلکلها خوششان میآید. میخواست بگوید: لولو، موجود خیالی است که هیچ وقت نیست و نمیآید، ولی شما موجودی هستید که اگر پا بدهد تمام خیال را پر میکنید.
دندانهایش را بر هم فشرد و سکوت کرد.
دفعه بعد نوبت کفیلی بود که شیرینیاش را رو کند. بار قبل که شفیعپور شیرینی پخته بود، تا یک ربع از جلسه به وصف و تعریف پختوپزشان گذشت و حالا بچهها دور نشسته بودند توی کلاس و داشتند از خوشمزگی شیرینیای که کفیلی پخته بود صحبت میکردند. سعی کرده بود دیرتر برسد که بساط این شیرینیخوران جمع شده باشد، اما افشین آنقدر دیر آمد که برنامه او را بههم ریخت. بچهها منتظر افشین مانده بودند و همزمان با هم وارد کلاس شدند. میخواست دستی را که داشت شیرینی تعارف میکرد رد کند؛ اما با متلکی که صحرا انداخته بود خودش را در برابر کار انجام شده میدید:
– نترسید آقای امیدی، به این کیکها وِرد نخوندیم، پولشم هر وقت خواستید بدید؛ عجلهای نیست.
خودش را زده بود به نشنیدن و با بیخیالی شروع کرده بود با تلفن همراهش ور رفتن.
تا آخر ترم، سراغ جزوه کپی شده نرفته بود. شب امتحان وقتی جزوه را باز کرد، از میان صفحاتش برگه دستنوشتهای افتاد:
اینکه چرا برای شما مینویسم، چون حس بدی را درونم برانگیخته نمیکنید و از کنار جسمم به آسانی میگذرید، وجداناً احترامی که به من میگذارید بهخاطر چشم و ابرو نیست. همراه شما بودن در هر کلاس و درسی، دلمشغولی خاصی دارد که تا به حال هیچ همراهی برایم نداشته و این مرا وادار میکند لحظات این روزهایم را دوست داشته باشم و آیندهام را با آن پیش ببرم.
میخواهم خودم تدبیرگر زندگیام باشم. برای رسیدن به آرزوهایم آنقدر میجنگم تا هرچه را میخواهم به دست آورم.
همیشه نوشتههایم را برای دیوار مینویسم و در تاریکی، آتشی راه میاندازم و میسوزانمشان، اما چرا دارم این بار به شما میدهم، نمیدانم؛ و بالاخره شاید دیوار شما…
رازدار باشید. عصبانی هم نشوید. یک بار چیزی نمیشود…
***
با صدای در، چنان از جا میپرم که دستم به لرزه میافتد. سعید و مسعود با سروصدا وارد خانه میشوند. قلبم انگار که مجرمی لو رفته باشد، به کوبش میافتد. از وقتیکه مادربزرگ مقابل چشمانم کمر خم کرد و نفسهای آخرش را روی پایم کشید، گرفتار تپش قلب شدم. همان موقع تا دو ساعت نه تکان خوردم و نه گریه کردم. میخواستم من هم بمیرم. اگر همسایه نیامده بود شاید تمام میشدم. زمان را گم کرده بودم. اتفاقات اطراف را میدیدم، اما نمیتوانستم احساساتم را بروز دهم. موقع دفن، علی طاقت نیاورد و دوسه باری چنان به صورتم زد و سرم فریاد کشید که از حس درد شکستم.
حالا هر صدای ناگهانی و خبر بدی، قلبم را ناآرام میکند. نمیتوانم دفتر را درست بلند کنم. چند بار از دستم سر میخورد و میافتد. دفتر را که به زحمت زیر مبل هل میدهم، متوجه ناخن شکستهام میشوم و تازه دوباره دردش را احساس میکنم.
سعید تا من را میبیند کولهاش را زمین میگذارد و میگوید:
– لیلا چی شده؟
مسعود کنارم مینشیند:
– از تنهایی ترسیدی؟ چرا رنگت پریده؟
– نه، نه، داشتم چیزی میخوندم حواسم نبود، یکهو که صدای در اومد ترسیدم.
لیوان آب را دستم میدهد. مسعود میگوید:
– مگه چی میخوندی که اینقدر هوش و حواست رو برده بود؟ بده من هم بخونم بیخیال امتحانا بشم.
🌺@Azkodamso
#رنج_مقدس
#قسمت_نهم
سعید کولهاش را برمیدارد:
– آقای باخیال امتحان اون وقت امروز برای چی اومدن منزل؟
مسعود گلویش را صاف میکند:
– تو کار برادر بزرگتر از خودت دخالت نکن، صد دفعه.
با خنده میگویم:
– به قد و قواره دیگه!
لیوان را میگیرد و بقیه آب را سر میکشد و میگوید:
– بزرگی به قد است نه به عقل، نه به سن. خداوکیلی من پنج سانت از علی بلندترم. خُب اشتباه میکنید باید با قد بسنجید. الآن توی قرن بیستویک، آدمها با چشمشون و جسمشون زندگی میکنند. عقل کیلویی چنده؟ برای اینکه بگن ما متفاوتیم، کفش میپوشن پاشنهش اینهوا…
بلند میشود و همزمان ادای راه رفتن با کفشهای پاشنهبلند را درمیآورد:
– کلی درد و مرض میگیرند که همینو بگن دیگه: بزرگی به قد است و به زیبایی.
سعید که تیشرت و شلوار آبیاش را پوشیده، تکیه به در اتاق میدهد و میگوید:
– آقای سخنران و تئاتریست، پاشو… پاشو یه چایی بریز بخوریم، بدو.
مسعود با دست دو طرف موهایش را شانه میزند:
– ادامه داره برادر من! تازه این موهای نازنین را رنگ میکنند و نصف از جلو، نصف از پشت، نصف از بغل چپ و نصف از بغل راست بیرون میذارند که چی؟
سعید راه میافتد سمت آشپزخانه:
– کم اذیت کن، بذار برسی بعد. مسعود کولهاش را برمیدارد.
– آقای اندیشمند! احیاناً همه حرفها به ما خانمها رسید دیگه! شما پسرا پاک پاک!
دم در اتاقشان مکثی میکند و سر میچرخاند سمت من:
– نه به جان عزیز من که تویی! ما هم مثل شما، شک نکن! بزرگیمون ملاکش عوض شده، اما الآن از ترس سعید که با اون فنجون دستش سمت من نشونه رفته، این بحث علمیِ عقل بهتر است یا قد و وزن و ماشین لوکس و موی رنگی و… تق…
هول میکنم و به سرعت سر میچرخانم سمت سعید. فنجان را نشان میدهد و میخندد:
– نترس فنجون رو ننداختم. من هنوزم اعتقاد دارم که عقل ارجحیت داره. خیالت راحت.
دوباره این دو تا آمدند تا سکوت خانه پا پس بکشد. مسعود با شیطنتهای همیشگی و ناتمامش و سعید با مهربانیهایش. دو برادر دوقلوی غیر همسان که نه چهرههایشان شبیه هم است و نه ادا و آدابشان.
مسعود با آن قد دیلاق و چهره سبزه پر نمکش. اگر مادر بود حتماً چشمغره میرفت که:
– واااا. بگو ماشاءالله، بچهام قد رشید داره.
و دست میبرد بین موهای مشکیاش و سر آخر صورتش را هم میبوسید.
این پنجسانت بلندتریاش از علی شده مُهر رشادت. هر چند دو سانت آن به خاطر موهایش است که رو به بالا شانه میکند. چشم و ابروی مشکیاش به صورت سبزهاش حالت شیرینی میدهد، ولی تا جا دارد حاضرجواب است. چنان شر و شوری به خانه میدهد که آجرها هم برای استراحت التماسش میکنند. شاید همین روحیهاش هم باعث میشود که خبط و خطاهای ریز و درشتش، گاه مادر را مضطر میکند و پدر را در سکوت فرو میبرد و علی را به تلاش میاندازد. خدا را شکر، معماری قبول شد؛ رشتهای که تمام انرژیاش را میگیرد و خستهاش میکند.
بر عکس سعید با آن صورت سفید و موهای قهوهای موجدار و ریشهایی که خیلی خواستنیاش میکند. دختر سوم مادر حساب میشود و مادر دوم مسعود. همیشه فکر میکنم اگر سعید نباشد، این مسعود را هیچکس نمیتواند ترجمه و تحمل کند. به نظرم سعید با آن نگاههای عمیق و سکوتهای متفکرانهاش باید فلسفه میخواند. هرچند که خودش معتقد است میخواهد طرحی نو دراندازد. عاشق خانههای قدیمی است؛ مخصوصاً خانهمان در طالقان. قرار شده زن که گرفت به جای آپارتمان بروند در خانهای کاهگلی که اتاقهای دوری و طاق ضربی و تاقچههای پهن تو رفته دارد، زندگی کنند. درهای اتاقش چوبی باشد و شیشهها هم، رنگیِ لوزیلوزی. وسط حیاط یک حوض و دور تا دورش باغچه باشد. خودش کنار نقشهکشیهایش، مرغ و خروس و گاو و گوسفند را جمعوجور کند و زنش هم به جای موبایل بازی و فیلم دیدن گلیم ببافد، نان بپزد و مربا درست کند. مسعود و علی هم دارند با سعید طرح شهرک کاهگلی را میریزند. از تصور دفتر مهندسی شراکتی سه برادر و شهرکی که قرار است جدای از همه شهرها با معماری سنتی بسازند، لذت میبرم. قرار است خانهای هم به من بدهند که وسطش حوض بزرگ فیروزهای داشته باشد، با باغچهای بزرگ و اصطبلی با چند اسب. موقع عروسیام داماد با اسب سفید بیاید دنبالم. از تصور اسب سواریام با لباس عروسی خندهام میگیرد.
سعید سینی چای به دست میآید:
– همیشه به خنده، خبریه؟ بوی کیک هم میآد، اما خودش نیست؟!
لبخندم را جمع میکنم و اسبم را در همان اصطبل خیالی شهر خوشبختیام میبندم و میگویم:
– من هم مثل شما همین سؤال رو دارم. فقط فهمیدم که مامان واسه شما عزیزکردههاش پخته و در مخفیگاهی دور از دسترس پنهانیده.
– «پنهانیده»! هووم. خوبه. فرهنگ اصطلاحات نوین. نترس همهمون مجبوریم طبق برنامه مامان جلو بریم.
شکلات تلخی را باز میکند و میدهد دستم.
– بخور… مثل حقیقت تلخه. دوست داشته باش!
🌷@Azkodamso
#رنج_مقدس
#قسمت_دهم
حقیقتاً دوست دارم بدانم نوشتههای دفتر علی، خیالی است یا داستان جوانی که از اصل قضیه کناره گرفته و حالا که احساسش فروکش کرده، با تسلط و تحلیل، گذشتهاش را نوشته است. همیشه این دیر فهمیدنها چهقدر زجرآور است! وقتی میفهمی که زمان گذشته است و دیگر نمیتوانی کاری انجام بدهی.
قالیچه را برمیدارم. کتابم را زیر بغلم میگیرم و در پناه سایه دیوار حیاط دراز میکشم. اگر نمیترسیدم که اهل خانه بیدار شوند، فواره حوض را باز میکردم و از صدای آب لذت میبردم. در این فضا حال و حوصله خواندن درباره تاریخ آمریکا را ندارم. کتاب را بالای سرم میگذارم که نبینمش. دستم را زیر سر ستون میکنم. بوی ریحان و تره حالم را جا میآورد. به قول مسعود: چینهدان احساسم پر از لذت میشود. خیره میشوم به قامت کشیده ریحانها و برگهایی که از دو طرف دستشان را باز کردهاند. ماچ صدا داری برایشان میفرستم که صدای خنده علی متوقفم میکند:
– حالی میکنی ها.
لبم را تو میکشم و نگاهم را بالا میآورم، دمپایی میپوشد و میآید:
– عشقاند این ریحونها.
با تعجب چشمانش را گشاد میکند:
– دیگه نه به این غلظت.
این جنس مذکر، اگر کمی دلش را روغنکاری میکرد، دنیا خیلی قشنگتر میشد. اصلاً کجا ظرافت و لطافت را میشود حالی اینها کرد. هر چند که هر وقت دلشان بخواهد، قوه ادراکه تشخیص زیباییشان بالاست. و الا که مثل بُلَها فقط نگاهت میکنند و تو باید ممنون باشی که قضاوتت نمیکنند.
مینشینم تا علی هم بنشیند. میگوید:
– خوشمزگی و خوشبوییشو قبول میکنم، اما درک لذت عشق را باید دفاع کنی.
شانه بالا میاندازم و میگویم،
-تو دراز بکش و از زاویه دیدی که من داشتم چند دقیقه نگاه کن، بعد حسّت رو بگو.
بلند میشوم و کمی از قالیچه فاصله میگیرم تا تمرکزش به هم نریزد. علی دراز میکشد؛ حالا دارم از بالا ریحانها را میبینم. همه دستها رو به آسمان بلند شدهاند. چه بانشاط… یاد باغچه طالقانمان میافتم. ظهرها و غروبها با چه ذوقی سبزی میچیدم. دلم برای آن روزها تنگ شده است. پدربزرگ وقتی سبزی میکاشت و به درختها رسیدگی میکرد، همصحبتشان هم میشد، گاهی برایشان حافظ و سعدی زمزمه میکرد. گاهی همینطور که بیل میزد درددل هم میکرد، زمانی خسته کنار جوی آبشان مینشست و تسبیحش را به یاری میگرفت و لذتمند نگاهشان میکرد. فرق آن میوهها و سبزیها را فقط موقع خوردن میفهمیدی.
🌷@Azkodamso
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
💡با حضور " شخـصِ شخیـصِ متشخـص" کلاس، تبدیل میشه به یه کلاس واقعی!🤓 📵 سکوت کامل ⭕️ نظم زیااااا
یادمه یه روز یکی از معلمها که یه هفته نمیتونست سر کلاس بیاد،
کل دانشآموزاش رو از کلاسهای مختلف جمع کرد توی حیاط مدرسه😶
معاونمون رو کنارش آورد و گفت:
_این چند وقتی که من نیستم، معاونتون معلم 👨🏫 شمان!
🌀 بعد از رفتن معلم،
خیلی راهها برای پیچوندن معلم جدید به ذهن بچه ها رسید که مسخره ترینش😐 این بود:
_معلممون، میخواسته اعلام کنه من خیلی معاونتون رو دوست دارم😳😆
فکر کن!
به سختی ما رو جمع کنن،،
تو اوج گرما تو حیاط نگه دارن،
تا اعلام کنند همدیگه رو دوست دارن!😑
(برای سلولهای خاکستری کسانی که این راهحل رو دادند، عمیقا متاسفم😐💔)
#یه_حرف_مهم
#جشن_مجازی_روی_دست_آسمان
🌴" 🌴 "🌴 ════╗
@Azkodamso
╚════ 🌴" 🌴" 🌴
❌ بعضیا خطای دید دارن!
از نگاه👀 این آدما:
کلاس رو اصلا نمیشه بی معلم اداره کرد،
اما جامعه میتونه هرکی به هرکی باشه!!
معلم باید هزار و یک ویژگی ➕ تو وجودش باشه!
اما
امامِ جامعه بودن شرایط خیلـی خاصی نداره!🤨
یه معلم ساده اگه یه مدت⏳ نباشه،
برای خودش یه جانشین شبیه خودش میذاره،
اما 🤯
لازم نیست پیامبر برای خودش جانشین تعیین کنه!
•
•
•
•
یکم فکر و عقل و اندیشه هم خوب چیزیه!🙂🙃
#یه_حرف_مهم
#جشن_مجازی_روی_دست_آسمان
🌴" 🌴 "🌴 ════╗
@Azkodamso
╚════ 🌴" 🌴" 🌴
🌷🌷🌷
همهی مردم آموزگاران شما هستند:
آدمهاي خشمگين
به شما آرامش میآموزند؛
آدمهاي رياکار
به شما يکرنگی میآموزند؛
آدمهای سرسخت
به شما نرمش میآموزند؛
آدمهای وحشتزده
به شما شهامت میآموزند؛
هميشه در رابطه با آدمهايی که وارد زندگيتان میشوند از خود بپرسيد:
اين شخص برای آموزش چه چيزی برای من فرستاده شده؟
@Azkodamso
بعضی ها هم خوشی میزنه زیر دلشون !
زن جوان راهی دادگاه خانواده تهران شد تا به زندگی مشترک با شوهرش پایان دهد. او از زندگی با شوهرش ناراضی بود، چون با هم دعوا نمیکردند!
@Azkodamso
#نکته
🌼 حجت الاسلام ماندگاری به سوال يكی از بينندگان برنامه سمت خدا درباره آرايش كردن پاسخ جالبی داده است كه در ادامه میخوانيد.
❓سؤال:
من دختری هستم که عاشق آرایش کردن هستم و آرایش هم برای دل خودم است و آرایش من، برای جلب توجه دیگران نیست. من وقتی بیرون می روم به سر و وضع خودم می رسم تا دلم شاد بشود. آیا این کار من ایرادی دارد؟
✅پاسخ:
کار ایشان اشکالی ندارد ولی کمال نامهربانی، بی انصافی و ناسپاسی به خداوند است. قرار نیست که هر کس به دل خودش عمل کند. قرار است که همه به امر خدا عمل کنند.
موتورسواری که در پیاده رو موتورسواری می کند و امنیت مردم را به خطر می اندازد، می گوید: دلم می خواهد به پیاده رو بروم و در واقع به خواسته دلش عمل کرده است. کسی که دم بیمارستان بوق می زند می گوید که من می خواستم شاد باشم بوق زدم و اِلا قصد کار دیگری ندارم. اگر این حرف ها عاقلانه است حرف این خانم هم عاقلانه است.
وقتی ما کاری می کنیم که به دیگران آسیب و ضرری می رسد، باید روی دل خودمان پا بگذاریم. اگر شما به حرف خدا گوش بدهید و حق کسی را ضایع نکنید می توانید به حرف دل تان عمل کنید. این خانم حرف خدا را ضایع کرده است زیرا در قرآن داریم که زنها نباید زینت و آرایش خودشان را آشکار کنند مگر برای همسران و مَحرم هایشان. در اینجا شما نمی توانید به دل تان عمل کنید زیرا ناسپاسی خدا می شود.
👈 این خانم به چهار گروه لطمه می زند:
1⃣ در خیابان جوان عفیف نمی خواهد به چهره ی این خانم نگاه کند بنابراین به خودش فشار می آورد و سرش را پایین می اندازد. پس این فرد اذیت می شود و حقش ضایع می شود زیرا می توانست راحت در خیابان راه برود. مثل فردی که وقتی آلودگی هوا وجود دارد مجبور است که ماسک بزند.
2⃣ به جوان بی بند و بار هم ظلم می شود زیرا این جوان وقتی خانم را در خیابان می بیند ازدواجش عقب می افتد چون مجانی دارد نیازش را برطرف می کند. فرد باید نیازش را با ازدواج تامین کند نه با هرزگی و چشم چرانی.
3⃣ به متأهلها هم ظلم می شود زیرا آقایان متأهل چشم شان به این خانم می افتد که خیلی مرتب است، وقتی به خانه می روند خانم را درآشپزخانه می بینند که خیلی مرتب نیست و بخاطر همین، قیافه ها را مقایسه می کند و شروع به بهانه گیری می کند و زندگی بهم می ریزد. پس بی حجابی حق الناس است و باید این خانم ها تغییر رویه بدهند.
4⃣ به خودش ظلم میکند چرا که با اینکار خود را وسیله هوس رانی مردها قرار میدهد و حیا و عزت نفس خود پایمال میکند.
┄┄┅━🍃🌹🍃━┅┄┄
@Azkodamso