eitaa logo
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
943 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.7هزار ویدیو
198 فایل
سفارش قرائت قرآن و نماز اموات ودعاهای جهت روا شدن حاجات ،نمازهای مستحبی و سفارش نمازهای حاجت و همچنین دختران و پسران متدین جهت انتخاب همسر مناسب در ایتا پیام ارسال فرمایید ۰۹۱۹۵۴۲۶۲۷۶خانم اسماعیلی ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
علی اخم کرده و ابروهایش را درهم کشیده. مادر، ساکت است و پدر هم که مثل همیشه، غایب. چه‌قدر نیازمند بودنش هستم و حرف و نظرش! آن هم حالا که در عین ناباوری، دایی برای خواستگاری آمد؛ یعنی حالا باید با سهیل چه برخوردی می‌کردم؟ برخورد که نه، چه صحبتی؟ بنا بود فقط بیایند مهمانی که ناگهان همه‌چیز عوض شد و مهمانی، شد خواستگاری. چایی را ریختم و علی آمد که ببرد: – لیلا از آشپزخانه بیرون نمی‌آیی! نگاه متحیّر و متعجبم را که دید، هیچ نگفت و رفت. معلّق مانده بودم که چرا و چه کنم. دایی که صدایم زد، مجبور شدم بروم. کنار خودش جا باز کرد و نشستم. – می‌دونی دایی جون! من سه تا پسر دارم و دختر ندارم. امشب، البته غیررسمی اومدیم تا بابا از مأموریت بیان. اومدیم برای سهیل و شما یه گفت‌وگویی کنیم. سهیل‌جان که خواهانه، مثل فرهاد کوهکن. تا ببینیم شما چه نظری داری؟ فکرم به آنی منقبض و منبسط شد. بدنم نفهمید یخ کند یا حرارت را آن‌قدر بالا ببرد که عرق بر پیشانی بنشیند. تنها واکنشم این بود که خودم را جمع کنم و لبه چادرم را تا مقابل دهانم بالا بیاورم. نگاهم را بیندازم به استکان‌هایی که خالی شده بودند. بقیه حرف‌ها را نشنیدم. اینجا، از آن لحظه‌هایی بود که نبودن پدر، عقده محکمی می‌شود و به دل دختر سنگینی می‌کند. دلم می‌خواست فریاد بزنم، طلبش کنم و در آغوشش پناه بگیرم و بگویم: – امید نگاه‌های ترسان هزاران زن و دختر در آن سر دنیا شده‌ای، در حالی‌که من متحیر و ترسان از آینده، به تو نیاز دارم. دایی نظرم را می‌خواهد. مادر مثل همیشه جای پدر را پر می‌کند؛ هر چند که بنده خدا می‌خواهد که حکم برادرش را هم باطل نکند: – سهیل جان برای عمه عزیزه. حالا تا پدر لیلا بیاد فرصت هست. – بله، ما هم منتظریم. ان‌شاءالله به سلامت بیاد و بقیه کارها درست بشه. همه می‌خواهند منتظر بمانند، اما من مستأصلِ منتظر شده‌ام یا شاید هم منتظرِ مضطر. این بار نمی‌خواهم که پدر بیاید، تا همه چیز به دست فراموشی سپرده شود. می‌خواهم با نیامدن پدر، امید سهیل را ناامید کنم. سهیل را نگاه نمی‌کنم. این دیگر چه مراسم خواستگاری است! من اصلاً مثل یک عروس حس نگرفته‌ام، نپوشیده‌ام؛ اما سهیل مثل داماد‌ها آمده است! تازه متوجه می‌شوم که چه‌قدر شیک پوشیده است. گلدان گل بزرگی هم آورده. این جعبه شیرینی و آن جعبه شکلات هم هدفمند بوده است. من فکر می‌کردم که همه‌اش برای عمه‌اش است. تا دایی و خانواده‌اش بروند، تا علی از بدرقه آن‌ها برگردد و تا مادر صدای استکان‌ها را موقع برداشتنشان در بیاورد، تکان نمی‌خورم و چشمم بین همه آنچه که آورده‌اند می‌چرخد. علی می‌خواهد حرفی بزند که با اشاره مادر سکوت می‌کند. به اتاقم پناه می‌برم. سهیل را باید چگونه بسنجم و تحلیل کنم؟ به قد بلند و زیبایی فوق‌العاده‌اش؟ به هم‌بازی مهربانِ کودکی‌هایم؟ به مدرک و دارایی‌اش؟ به دایی و محبت‌هایش؟ ذهنم قفل کرده است. اگر هر کدام را بخواهم باز کنم می‌شود زاویه‌های پررنگی از زندگی گذشته و حال که مرا در خود غرق می‌کند، شاید هم بشود نجات غریقم. 🌺@Azkodamso
سهیل را قلبم می‌تواند دوست داشته باشد؟ دلم با او همراه می‌شود یا مجبور به هم‌خوانی با او خواهم شد؟ آینده‌ام با سهیل تضمین است یا باید تطبیقش بدهم؟ دیوانه می‌شوم با این افکار. خودخواهی‌ام گل می‌کند و بی‌خیال خستگی مادر و خواب بودنش می‌روم سراغش. پتو را دورش گرفته و کنار رخت‌خوابش نشسته است. پنجره اتاقش باز است و باد سردی پرده‌ها را تکان می‌دهد. چراغ مطالعه‌اش روشن است. کتابش باز و نگاهش به دیوار روبه‌رو است. مرا که می‌بیند، تعجب نمی‌کند. انگار منتظرم بوده: – شبگرد شدی گلم! بیا این پنجره را ببند، باز گذاشتم کمی هوای اتاق عوض بشه. پرده‌ها را از دست باد و اتاق را از سرمای استخوان سوز نجات می‌دهم. کنارش می‌نشینم و با حاشیه پتویش مشغول می‌شوم: – نظرتون چیه؟ لبخند می‌زند: – قصه بزی و علف و شیرینی‌ش. خودت باید نظر بدی حبه انگورم. خم می‌شود و صورتم را می‌بوسد. منظورش از حبه انگور را درک نمی‌کنم. تا حالا حبه انگور نبوده‌ام. حتماً منظورش این است که گرگ را دریابم. – خودت باید تصمیم بگیری عزیزم. علاقه و آرمان‌هات رو بنویس. دوست نداشتنی‌ها و موانع خوش‌بختی رو هم فکر کن. بعد تصمیم بگیر. من هم هرچی کمک بخوای دربست در اختیارتم. البته بعد از این‌که سهیل رو هم در ترازو گذاشتی و سنجیدی. دوباره خم می‌شود و می‌بوسدم، من از همه آنچه که اسم ازدواج می‌گیرد می‌ترسم. دایی مرا در یک‌لحظه غافلگیر کرد. عجیب است که حس خاصی پیدا نکرده‌ام. مادر سه‌باره می‌بوسدم. امشب محبتش لبریز شده است. از این محبتی که هیچ طمعی در آن نیست، سیراب می‌شوم. وقتی بلند می‌شوم، می‌خواهم حرف آخرِ دلم را بلند بگویم، اما نمی‌دانم آخر حرفم چیست. سکوت می‌کنم و می‌روم. پدر این‌جا باید باشد که نیست. تا صبح راه می‌روم. می‌نشینم. دراز می‌کشم، با پتو به حیاط می‌روم، چشمانم را می‌بندم و تلاش می‌کنم تا ذهنم را از سهیل خالی کنم؛ اما فایده ندارد. تا این مدت تمام شود و پدر بیاید. بداخلاقی‌ام داد علی را بلند می‌کند. مادر آرامش کند، به من چه؟ من حوصله هیچ بشری را ندارم. باید مرا درک کند، سعید و مسعود که می‌آیند، مادر نمی‌گذارد قضیه را متوجه شوند؛ ولی بودنشان برای روحیه من خوب است. پدر که می‌آید، سنگین از کنارش می‌گذرم. چقدر این سبزه شدن‌ها و لاغر شدن‌های بعد از هر مأموریتش زجرم می‌دهد. دایی و خانواده‌اش همان شب می‌آیند. این‌بار رسمی‌تر از قبل. از عصر در اتاقم می‌مانم و تمام کودکی تا حال ذهنم را دوباره مرور می‌کنم؛ با سهیل و تمام خاطره‌هایش. چای را دوباره علی می‌برد. در اعتصابم… حرف سر من است؛ منِ ساکتِ آبی‌پوشِ پناه گرفته کنار مادر. لبه چادرم را آرام مثل گلی باز می‌کنم و می‌بندم. ده بار این کار را می‌کنم. دایی را دوست دارم. مخصوصاً که از کودکی هر بار برایم هدیه می‌آورد… یعنی تمام هدیه‌هایش هدفمند بوده است؟ زن دایی‌ام را دوست داشتم؛ چون زیاد به من محبت داشت و حالا درونم به آه می‌افتد که این هم بی‌غرض نبوده! باید با سهیل حرف بزنم. این را دایی درخواست می‌کند. مادر سکوت می‌کند و پدر رو می‌کند به من: – لیلاجان! هر طور که شما مایلی بابا! میلم به هیچ نمی‌کشد. بین سهیل و من چند مایل فاصله است؟ به پدر نگاه می‌کنم. اصلاً فرصت نشد که چند کلمه‌ای با من گفت‌وگو کند. دایی این‌بار می‌گوید: – لیلاجان! دایی! چند کلمه‌ای صحبت کنید تا من و پدرت بریم شام بگیریم و بیاییم. روابط بین خانواده را دارم به‌هم می‌زنم با این حال مزخرفم. بلند می‌شوم و سهیل هم بلند می‌شود. می‌روم سمت اتاق کتابخانه. 🌺@Azkodamso
البته همه این‌ها را علی برنامه‌ریزی می‌کند. با سهیل مثل همیشه شوخی نمی‌کند. در کتابخانه را که می‌بندد حس بی‌پناهی پیدا می‌کنم. به کمد کتاب‌ها تکیه می‌دهم تا شاید سر پا بمانم. سهیل لبخندی می‌زند و می‌گوید: – دختر عمه! من همون سهیلِ سالی یکی‌دوبار هم‌بازی کوچه‌های طالقانم. عوض نشدم که این‌طور رنگت پریده. کودکی‌ام به سرعت از مقابل چشمانم می‌‌گذرد؛ هم‌بازی شیرینی بود و دوستش داشتم، اما فکر این‌جایش را نکرده بودم. می‌گویم: – من دوست دارم خاطرات کودکیم باقی بمونه. – مگه ازدواج خرابش می‌کنه؟ – نه، ازدواج برای من هنوز مسئله مهم نشده و شما هم صورت‌مسئله نشدید. لبخند بلندی می‌زند و می‌گوید: – همین امشب دو نفری طرح مسئله می‌کنیم. بعد هم من الآن مقابل صورتت نشستم. خودکار بردار و ورق، مسئله رو بنویس. نگاهم را بالا نمی‌آورم تا صورت سهیل را نبینم و نخواهم که بنویسم؛ اما بی‌اختیار چشمان میشی و موهای روشنش در ذهنم شکل گرفت. صورت سفید و خواستنی‌ای دارد. چشمانم گه‌گداری در مهمانی‌ها دیده و رو گرفته بود. – دختر عمه! اگه تا حالا قدم جلو نذاشتم، چون می‌خواستم وقتی می‌آم، همه چیز رو اندازه شأن تو فراهم کرده باشم. می‌خواستم هیچ سختی و غصه‌ای کنارم نکشی. متوجهی که؟ یعنی من یک گزینه اساسی برای سهیل بوده‌ام و خودم هیچ گزینه‌ای را به ذهن و دلم راه نداده‌ام؟ شأن من چقدر است که سهیل توانسته برایم فراهم کند؟ پس پدربزرگ چه می‌گفت که شأن انسان بهشت است، ارزان‌تر حساب نکنید. سهیل مرا ارزان دیده یا من همین قدر می‌ارزم؟ از صدای نفس کشیدنش سرم را بالا می‌آورم. – لیلا! تو خیلی سختی کشیدی. چه سال‌هایی که توی طالقان تنها بودی. چه این‌که الآن هم دائم پدرت نیست. من همیشه نگاه حسرت زده‌ات رو به بچه‌های دیگه می‌دیدم. نمی‌خواستم وقتی می‌برمت سر زندگی، یک ذره ناراحتی بکشی. می‌تونم این قول رو بهت بدم. سهیل چه راحت زندگی مرا تحلیل می‌کند و راه‌حل می‌دهد. تلخ می‌شوم و می‌گویم: – این‌طور هم نبوده، من توی طالقان چیزی کم نداشتم. شاید از خواهر و برادرا دور بودم، اما واقعاً برام روز‌های تلخی نبود. نبودن پدر هم که توجیه داره. – پدرت قابل احترامه، اما به هر حال اولویت خانواده است که من نمی‌خوام سرش بحث کنم. من هم بحث نمی‌کنم. این حرف خیلی از لحظات من هم بوده است. مخصوصاً لحظه‌هایی که پدر نبود و چند هفته و گاه چند ماه می‌کشید تا بیاید و بتوانند بیایند طالقان و من از لذت بودنشان، چند روزی آرامش بگیرم. سهیل دست روی نقطه‌ضعف من گذاشته است. کمی دلخور می‌شوم، حرف دیگری نمی‌زنم و بلند می‌شوم. سهیل مثل کودکی‌هایش به دلم راه می‌آید و بی‌هیچ اعتراضی تمام شدن گفت‌وگوهایمان را قبول می‌کند. تا بروند و من بروم اتاق علی، ذهنم درگیر سؤال‌هایم است. علی اتو را از برق می‌کشد. لباسش را آویزان می‌کند، اما حرف نمی‌زند. پشیمان می‌شوم از آمدنم. تا می‌خواهم برگردم، می‌گوید: – زندگی خودته خواهری! تصمیم هم با خودته! من تا موقعی که خودت نتیجه بررسی ذهنی‌ات رو نگی، نظرم رو درباره زندگی با سهیل نمی‌گم. برمی‌گردم و حرفم در گلویم می‌جوشد: – بله زندگی خودمه! حتماً پدر هم زندگی خودشه، تصمیم خودشه. نبودن‌هاش، هر بار زخمی شدن‌هاش، سختی‌های همه ما تقدیر خودمونه، این ‌که حتی تا چند سال پیش کارهای بانک و اداره رو مادر می‌کرده، این‌که مدرسه‌های همه رو خودش می‌رفته، این‌که کار و بار خونه و بچه‌ها رو خودش به دوش می‌کشید، این‌که امشب سهیل به من طعنه مهم بودن خانواده و بدی نبود پدر رو می‌زنه، اینا با خودمه و همه چیز و همه کس هم بی‌خود… علی با سرعت می‌آید سمت من. می‌کشدم داخل اتاق و در را می‌بندد. چشمانش به لحظه‌ای پر از خشم می‌شود. نگاهش را از من می‌گیرد و پلک‌هایش را می‌بندد و رو برمی‌گرداند تا کمی به خودش مسلط شود. – سهیل اشتباه کرده… غلط کرده. تو هم اگر محکم جوابشو ندادی… نفسش را محکم در فضای اتاق رها می‌کند. برمی‌گردد سمت من و به آنی تغییر لحن می‌دهد: – لیلاجان! از سهیل پرسیدی که آسایشی که این چند سال داشتی و تونستی بری دنبال درس و تجارت، چطوری برات فراهم شده؟ نمی‌خواهم بی‌جواب بروم: – چرا پدر من؟ چرا خود دایی آسایش و امنیت بچه‌هاشو تأمین نکنه؟ – از خودشون می‌پرسیدی خانوم خانوما. حتماً جلوی سهیل سکوت کردی که این‌جا داری حرف می‌زنی. هه! هر چند بد هم نیست‌ها؛ سهیل الآن خونه داره، ماشین و کار و مدرک… هوووووم. خیلی هوس‌انگیزه برای یه دختر. 🌷@Azkodamso
لجم می‌گیرد از قضاوت علی. مرا گرسنه چه می‌داند؟ از اتاقش بیرون می‌روم و در را به هم می‌کوبم. پدر کنار در اتاقم ایستاده است. جا می‌‌خورم. یعنی از کی این جا بوده؟ حرف هایمان را شنیده؟ لبم را به‌هم فشار می‌دهم. سرم را پایین می‌‌اندازم و می‌‌خواهم زمان را عقب بکشم یا پدر را تا جایی که صدایم را نشنود عقب برانم. بسته‌ای دستش است. می‌گیرد طرفم و می‌گوید: – لیلی! این سوغاتی این‌باره. بعد می‌خندد. – فکر کنم تا حالا ده تا روسری و شال برات آوردم. باید اسمم رو عوض کنم بزارم ابوالشال! بسته را می‌گیرم، اما نمی‌توانم تشکر کنم. سرم را می‌بوسد و می‌رود. مطمئنم که حرف‌هایم را شنیده اما حرفی نزد. بغض می‌‌آید؛ مثل مهمان ناخوانده. داخل اتاقم بسته را باز نمی‌کنم. می‌نشینم روی صندلی و با ناراحتی تمام ذهنم را خالی می‌کنم روی ورقه‌های دفترم. سهیل را نقاشی می‌کنم، زیبا درمی‌آید، پر ادعا، اتو کشیده و خندان. مچاله‌اش می‌کنم. دوباره می‌کشم؛ با کت و شلوار و عینک دودی، کنار ماشین خاصش خیلی دل‌ربا می‌شود. مچاله‌اش می‌کنم. سه‌باره می‌کشمش، چشمانش رنگ سبزه‌های جنگل است. موهایش ژل خورده و حالت‌دار، کنار ویلایشان. قلم را می‌اندازم روی میز و بلند می‌شوم. اتاق دوازده متری برایم قفس یک متری شده است؛ تنگ و بی هوا. پتویم را برمی‌دارم، کلاه سر می‌کنم و می‌روم سمت حیاط. قبل از این‌که در حیاط را باز کنم، پتو را دور خودم می‌پیچم که نگاهم از شیشه به آن‌ها می‌افتد. پتو پیچیده‌اند دورشان و گوشه ایوان زیر طاقی ایستاده‌اند. مات می‌مانم به این دیوانگی. این‌موقع شب، توی حیاط، زمستان سرد و باران. اِ… باران. تازه بوی باران را حس می‌کنم. از کی آسمان می‌باریده و من متوجه نشدم. آن هم من که باران پر کننده تمام چاله‌چوله‌های زندگی‌ام است. برمی‌گردم سمت اتاقم. پد و مادر، حرف‌های چند ماه فراق را زیر آسمان می‌گویند تا باران غم و غصه‌هایشان را بشوید. به پنجره اتاقم پناه می‌برم. تا جایی که سرما در و دیوار اتاقم را به صدا درمی‌آورد و بدنم به لرزه می‌افتد. حال بستن پنجره را ندارم. عطر باران را نیاز دارم و هیچ چیز دیگری برایم مهم نیست؛ حتی فردا که سرما خورده‌ام. *** سهیل شب می‌آید. چرا باید به این زودی بفهمد که مریض شده‌ام؟! چادر سر می‌کنم و می‌روم پیش مهمان ناخوانده. حالم را نمی‌پرسد، اما حالش گرفته می‌شود وقتی صدایم را می‌شنود. برایم آناناس آورده است. چقدر حواسش جمع است. می‌داند کمپوتش را نمی‌خورم، اما خودش را دوست دارم. مادر شام نگهش می‌دارد؛ عمه است دیگر. بوی غذا به پسر برادرش بخورد و او را گرسنه بیرون کند؟ سر سفره نمی‌شینم؛ نه به خاطر سهیل، به خاطر بی‌اشتهایی و درد‌های همه‌جانبه‌ام. فقط می‌خواهم این شب تمام شود. سهیل برایم پیامک می‌زند. پیام‌هایش را فقط می‌خوانم: – «حال امشبت، حالم را خراب کرد دختر عمه!» – «دوست داشتم که بقیه حرف‌هامون رو بزنیم. دیشب با خودت چه کردی؟» – «حس کردم که از قسمتی از حرف‌هام ناراحت شدی خواستم برات توضیح بدم.» – «پدرت برای من مرد شریف و قابل احترامیه. فقط من این‌طور زندگی رو نمی‌پسندم.» – «چرا شما باید این‌قدر تو زحمت زندگی کنید، در حالی‌که برای خیلی‌ها امثال پدر شما چندان مهم نیستند.» – «تو هم حق داری که از زندگیت لذت ببری. من قول می‌دهم که تمام وسایل آسایشت را فراهم کنم.» – «هر چند که تو قابل هستی و تمام این‌ها قابل تو رو نداره.» – «می‌دونم که می‌خونی!» – «دختر عمه نازنین! محبت من به تو، برای این یکی‌ دو روزه نیست. از همان بازی‌های کودکانه‌مان شکل گرفت؛ من همیشه محبت و ناز دخترانه، حیا و عقل بزرگانه تو را دوست داشتم. دختر‌های زیادی هستند که به وضعیت زندگی من حسرت می‌خورند؛ اما در ذهن من، فقط تو نقش می‌بندی و بس!» – «تمام هستی‌مو به پات می‌ریزم و از تمام رنج‌ها نجاتت می‌دم.» گوشی‌ام را پرت می‌کنم گوشه اتاق. چه‌قدر دردسر آفرین است. دوست دارم بروم پیش پدر و بگویم همین الآن باید جواب تمام ترحم‌ها و متلک‌های سهیل را بدهی، و الا چشم بسته بله می‌گویم و همراهش می‌روم. هنوز نیم‌خیز نشده‌ام که درِ اتاقم آهسته باز می‌شود و قامت پدر تمام در را پر می‌کند. وقتی می‌بیند بیدارم، داخل می‌شود. نور لامپ آشپزخانه اتاق را از تاریکی درمی‌آورد. – بیداری بابا! می‌تونی بشینی؟ برات آبِ لیمو پرتقال گرفتم. لیوان را مقابلم می‌گیرد. دستش را معطل می‌گذارم و گوشی‌ام را برمی‌دارم. پیامک‌های سهیل را از اولش می‌آورم و گوشی را می‌دهم دستش و لیوان را می‌گیرم. تا من آرام‌آرام بخورم، او هم می‌خواند. نگاهم به چهره‌اش است که هیچ تغییری نمی‌کند. پیام‌هایی را هم که من نخوانده‌ام می‌خواند. تلفن را خاموش می‌کند و می‌گذارد روی میز. لیوان را بر می‌دارد و دستش را می‌گذارد روی پیشانی‌ام و می‌گوید:
– می‌ترسم تب کنی. به هیچ چیز فکر نکن. سعی کن بخوابی بابا! دیشب هم که تا صبح کنار پنجره بودی. و می‌رود.نمی‌دانم، ولی فکر می‌کنم دلش برای دختر به سرما پناه برده‌اش سوخت. اما من محبتش را یک جا می‌خواهم. کسی کنار گوشم فریاد می‌زند: – تا این‌همه فقیر است، باید پدرت بماند و کار کند و سرمایه‌اش را خرج فقرای خودمان کند. توانش را در همین ده‌کوره‌های روستایی بگذارد. این‌طور بیشتر بالای سر کودکان خودش هم می‌ماند. نمی‌خواهد مادر مردانه کار کند، مادرانه محبت کند و این‌قدر گوشه چشمانش چروک بردارد به خاطر چشم‌به‌راهی! به سهیل بله ‌بگویم و از همه این غصه‌ها خودم را آزاد ‌کنم. راحت می‌توانم همراهش دنیا را چرخی بزنم. چرخی بزن چرخ‌وفلک، قسمت ما دور فلک! دنیا جای آسایش من و سهیل است. 🌺@Azkodamso
📚 مرﺩﯼ ﺳﺮﭘﺮﺳﺘﯽ ﻣﺎﺩﺭ، ﻫﻤﺴﺮ ﻭ فرزندش ﺭﺍ ﺑﺮﻋﻬﺪﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻧﺰﺩ اربابی ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ، وی ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺵ ﺍﺧﻼﺹ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ کارها ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺷﮑﻞ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽﺩﺍﺩ. یک ﺭﻭﺯﯼ ﺍﻭ ﺳﺮ ﮐﺎﺭ ﻧﺮﻓﺖ... ﺑه همین ﻋﻠﺖ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﯾﻨﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩﺗﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻢ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﻧﮑﻨﺪ. ﺯﯾﺮﺍ ﺣﺘﻤﺎ ﺑه خاﻃﺮ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺩﺳﺘﻤﺰﺩﺵ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ در روز بعد ﺳﺮﮐﺎﺭﺵ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ارباب ﺣﻘﻮﻗﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩ. ﮐﺎﺭﮔﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ تشکر کرد و ﺩﻟﯿﻞ ﺯﯾﺎﺩ ﺷﺪﻥ ﺭﺍ ﻧﭙﺮﺳﯿﺪ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩ. ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑه شدت ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﮐﻢ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩ... ﻭ ﮐﺎﺭﮔﺮ باز هم ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ و علت این کار را ﺍﺯ ﺍﻭ نپرسید. ﭘﺲ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺍﺯ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﺍﻭ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩ به همین ﻋﻠﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﺣﻘﻮﻗﺖ ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺩ ﮐﺮﺩﻡ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﺯ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ! ﮐﺎﺭﮔﺮ ﮔﻔﺖ: ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻝ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺧﺪﺍ ﻓﺮﺯﻧﺪﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﺩﺍﺩﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ برای ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﺩ ﻭ ﭼﻮﻥ ﮐﻪ ﺩﯾﻨﺎﺭ از حقوقم ﮐﻢ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯾﺶ ﺑﻮﺩﻩ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ. ✨ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﻨﺪ ﺭﻭح هاﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ ﻗﺎﻧﻊ ﻭ ﺭاضی اند ﻭ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﻭ ﮐﺎﻫﺶ ﺭﻭﺯﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎن ها ﻧﺴﺒﺖ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﻨﺪ...❤️❤️❤️ @Azkodamso
وقتی چیزی در حال تمام شدن باشد ، عزیز میشود ! يک لحظه آفتاب در هوای سرد ، غنيمت میشود ! خدا در مواقع سختی ها ، تنها پناه میشود ! يک قطره نور در دريای تاريکی ، همه‌ی دنيا میشود ... يک عزيز وقتی که از دست رفت ، همه کس میشود ... پاييز وقتی که تمام شد ٬ به نظر قشنگ و قشنگتر میشود ! و ما همیشه دیر متوجه میشویم !!! " قدر داشته‌هایمان را بدانیم ... چرا که ، خیلی زود ، دیر میشود ! " کسی که میشکند ..... میشکند .... تکه هایش جمع نمی شود که نمیشود .... •♡ @Azkodamso
سلام رفقا 😍
رسیدیم به اعلام نتایج آزمون مسابقه 😃
و اما نتایج این بخش☺️ سمیه نعیمی بچاری مبینا مزیدی عبدالمجید مزیدی