eitaa logo
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
944 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.7هزار ویدیو
198 فایل
سفارش قرائت قرآن و نماز اموات ودعاهای جهت روا شدن حاجات ،نمازهای مستحبی و سفارش نمازهای حاجت و همچنین دختران و پسران متدین جهت انتخاب همسر مناسب در ایتا پیام ارسال فرمایید ۰۹۱۹۵۴۲۶۲۷۶خانم اسماعیلی ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
ت امار ۲۷۰میزارمش😍❤️
به کسانـــے که پشت سرتان حرف میزنند بی اعتنا باشید.. آنهـــا به همانجا تعلق دارند درست پشت سرتان... 🌹 @Azkodamso
____🌱❣🌱___________ ۲ شب خواستگاری در خانه را که علی، برادر لیلا باز کرد، حس کرد همۀ مجهولات معادلۀ زندگیش راه‌حل دارد و با دیدن فضای خانه حس غریبی‌‌اش کمتر شد. حالا فقط یک چیز را می‌خواست بداند؛ لیلا چه‌قدر دختر این پدر است. تربیت‌ها زیرورو می‌کند فطرت‌ها را. یکی را پدرومادر ادب می‌کند، یکی را جامعه، دیگری با چوب استاد راهی می‌شود و یکی هم خط سیر دوستان، زندگیش را جهت می‌دهد. همۀ این موقعیت‌ها خوب و بد دارد. گاهی پدرومادر، یا استاد و دوست، یک فرشته را تبدیل به دیو می‌کنند و گاهی هم برعکس. مصطفی دلش می‌خواست لیلا فرشتۀ دامان همین پدر باشد. لیلا که آمد و از همان کنار مادرها سلام داد، مصطفی فقط صدای نرمی شنید و بال چادری که آرام تکان می‌خورد و... با دستی که روی زانویش نشست چشم گرداند سمت علی و لبخند مضحکش را جواب داد. امشب فقط قرار بود دو خانواده با هم آشنا شوند و یک مراسم مهمانی معمولی باشد. روند صحبت‌ها اما رفت سمت این‌که مصطفی و لیلا کمی با هم صحبت کنند. صحبت‌های اولیه. همیشه اولین‌ها یک حس خاصی را در وجود انسان به جریان می‌اندازند. اولین لذت‌ها، می‌شود مرگ آن لذت تا ابد باشد و می‌شود شروع پرنشاط یک زندگی باشد. مصطفی خودش می‌دانست که برای رسیدن و باقی ماندن پای لذتِ عهدی که با خدا بسته است، خیلی از شکلات‌های لذیذِ تعارفی دنیا را باز نکرده، دور انداخته بود. لذت نگاه‌ها، حرف‌ها، خوردن‌ها و... لذت‌هایی که ظاهری جذاب داشتند اما در اصل کثیف بودند. جواد به گناه می‌گفت: لذت کثیف! خودش به خدا گفته بود؛ حالا که تو لذت خلقت مرا برده‌ای، کمک کن تا من هم لذت با تو بودن را ببرم. همه‌اش از لطف خدا، درخواست همراهی همسری را کرده بود که لذت زندگیش، کنار لذت بندگی‌اش باشد. مصطفی در این افکار غرق بود و علی تمام حالات مصطفی را زیر نظر داشت. دو سه باری که کوه و شنا رفته بودند، او را پر از شورونشاط دیده بود و این‌قدر سکوت و آرامش مصطفی برایش غیرمنطقی بود. علی با بازو آرام به پهلویش زد تا از فکر بیرون بکشدش: - با شمان! موافقید دیگه؟ جواب اذیت‌های علی را گذاشت به وقتش. قبل از این‌که حرفی بزند علی با لبخند مضحکی گفت: - موافق چی؟ داره بال بال می‌زنه! نتوانست لبخند نزند. شب علی بود که هر طور می‌خواست می‌تازاند. باز هم قبل از آن‌که لب باز کند علی گفت: - پاشو پاشو اگه فکر کردی خواهرمون رو با این لبخندا به کسی می‌دیم کور خوندی. لیلا وارد اتاق شد و عکس‌العمل‌هایش همه برای مصطفی یک چیز را نشان می‌داد: لیلا مرد نیست. مرد افکن است؛ یک زن. همین را می‌خواست. دلش نه عروسک می‌خواست. نه مردانه بودن را. یک زن می‌خواست ناب و پاک. ظرافت‌هایش زنده باشد. حس‌هایش برای خودش باشد، نه تقلیدوار باشد و نه ملتمس نگاه. دختری که دخترانه‌هایش از فطرت و خلقتش باشد. سکوت و حیای لیلا! نوع التماسش به علی و تعاملش با برادرش. و حرفی که به خیالشان کنار گوش هم گفتند، اما سکوت اتاق انعکاسش داد و کم و بیش شنید، حالش را خوب کرد. بیشتر از این را بعداً می‌شد فهمید، نه الآن که دختر ناب و خاصش نگران بود. مادر توی ماشین که نشست اولین جمله‌اش این بود: - می‌گن مادر و ببین، دختر و بگیر. البته با وضعیت امروز جامعه نمی‌شه این رو هم خیلی قبول کرد. اما از نظر من مادر و دخترو خدا به هم ببخشه. و پدر که با صدای بلند خندیده بود: - منظور این‌که دختر رو به عنوان عروس به ما ببخشه دیگه. مصطفی فقط گوش داد. پدر کمی فضا را عوض کرد: - اگه دختر و پسر بد شدند به باباشون رفتن حتما! مادر هم فضای شوخی را کش داد: - قدیمیا چیزی تو این مورد نگفتن، ولی برداشت آزاده. برداشت آزاد است اما منش‌ها متفاوت است. حرف مادر خیلی امروزی بود. مثل دخترهایی که پوشش مناسب ندارند اما می‌گویند: « ما برای دل خودمون این‌طوری می‌پوشیم.» جامعۀ باز ایجاد می‌کنند و می‌گویند؛ برداشت‌ها بسته باشد. وقتی تو باز زندگی می‌کنی، حتماً برداشت‌ها آزادتر است و این بزرگترین ضربه‌ای است که هرکس به زندگی خودش می‌زند. در خانه‌ات را هم باز می‌گذاری و پول و طلاهایت را مقابل در پهن می‌کنی، توقع داری کسی دستبرد نزند؟! - عاشق جان، کجایی؟ سر برگرداند سمت پدر که صدای خنده‌اش میان همه گم شده بود! # ادامه_دارد... # کپی_ممنوع ❌ 🍃@Azkodamso
____🌱❣🌱___________ ۲ خواهرش تکه انداخت: - داداشِ خوبی بودی. حیف شدی. قبلاً این‌طور نشده بودی به همین ده دقیقه که هم‌دیگه رو دیدید. - ا باباجان بذارید ببینم نظر خودش چیه؟ - به همین ده دقیقه که توقع ندارید نظر بدم. صدای همه را بلند می‌کند به اعتراض. مادر و پدر تا به خانه برسند خواهرها تا بخوابند و خودش در فکرهایی که با کشیدن ملافه روی صورتش تازه پا به میدان گذاشت و همه و همه تمام جوانب خانوادگی و فردی را بیان و تحلیل کردند. خانواده چندباری، چندجایی خواستگاری رفته بودند و در میان حرف‌هایی که می‌شنید، یک چیزهایی بود که باعث می‌شد به تصمیم نرسد. دانشگاه هم چند نفر پیش‌نهاد شده بودند. اما مصطفی کارمند نمی‌خواست، پزشک نمی‌خواست، منشی نمی‌خواست، راننده و فروشنده نمی‌خواست. مرد بود و زن می‌خواست. می‌خواست بابا بشود و در خانه مادر باشد. حالا پزشک و معلم و دانشجو هم باشد. یک دختر، یک خواهر، یک همسر، یک مادر اگر درست در جایگاهشان می‌نشستند این نابسامانی‌ها جریان پیدا نمی‌کرد و سیل نمی‌شد و زندگی‌ها این طور نافرجام نمی‌ماند. حالا که جای استادش برای حل تمارین می‌رفت و طرف حساب مستقیم دانشجویان بود، مطمئن شده بود که حال همه خوب نیست. نه دوستانش و نه دخترها. ظاهرا همه خوبند اما کنارشان که می‌نشینی رنگ خنده‌ها و شادی‌ها بی‌رنگ بی‌رنگ است... دلش دختری می‌خواست که لبخندهایش رنگ رژلب‌های خارجی نباشد، حرف چشم‌هایش با خماری سرمه باشد نه سایه‌های رنگی، شراره‌ی موهایش... ملافه را با سرعت و شدت از روی صورتش برداشت و درجا نشست. به گور خودش خندیده است.‌ خانه در تاریکی فرورفته بود. چه‌قدر در فکرهایش غرق شده بود که سروصداها را نفهمید. کی همه خوابیده بودند؟ لباس‌هایش را به تن کشید و از خانه بیرون زد. نیاز داشت یک طرف حساب داشته باشد تا عمق حرف‌هایش را بفهمد. خدا مهدوی را خفه کند که الان خواب است. موبایلش را نگاه کرد. دوساعت پیش تا حالا جواد چندبار پیام داده بود تا بفهمد چه خبر است. اضافه غلطی کرده بود و جواد را در جریان خواستگاری گذاشته بود. همان لحظه دوباره پیام جواد آمد: - مصطفی نکنه عقد کردید. به جان مهدوی اگه بی‌خبر تموم کنی خودم با ماشین از روت رد می‌شم... جواد بهتر از هیچی بود. جوابش را داد: - تا نیم ساعت دیگه بیا پارک همیشگی. و پیامی برای مهدوی فرستاد: - تا فردا شب یه وقت خالی! این تن بمیره رد نکنید. باور نمی‌کرد مهدوی جواب بدهد: - دعا کن تب بچه پایین بیاد فردا هر ساعتی اومدی مدرسه... هم هستم، هم چایی می‌دم بهت. - ا کدومشون؟ بیام ببریمش دکتر؟ - نه مراقبت‌های ویژه مادرانه با سرپرستاری من در جریانه. چی شد؟ - زن گرفتن چرا این‌قدر سخته؟ نمی‌شه وقتی به دنیا می‌آییم، دختر مورد نظر هم به ما ملحق بشه، الآن مثل هندوانۀ در بسته نباشه؟ - نصفه شبی قاط زدی مصطفی! بگیر بخواب نرمال شدی حرف می‌زنیم. جواد زودتر از نیم ساعت رسیده بود و تا اذان صبح دور زدند. جواد گفت: - مدل زندگیا عوض شده. من که زیر بار زندگی نرفتم چون نه خودم آدمم، نه آدم پیدا می‌کنم که بخوام بهش اعتماد کنم. ولی اگه آدمش رو پیدا کردی، شک نکن. - بریم یه دوقلو پیدا کنیم یا بدبخت می‌شیم یا خوشبخت. خندیدند به این‌که مثل دخترها حرف زدند. - اما مصطفی من فکر می‌کنم دیگه سخت می‌شه یه زندگی رو جمع و جور کرد و تهش هم گفت خوشبختم! تو هم خیلی توهم نزن. حالا که شیرجه زدی وسطش، گل و لای تهش هم هست، خستگی وسط راه هم هست دیگه، اصلاً هم آبش تمیز نیست. مشتی حوالۀ این رفیق چند ساله‌اش کرد. جواد قید خیلی چیزها را زده بود. برای خودش یک شخصیت خاص بود که می‌شد در سریالی صد قسمته به تصویر کشیدش. اما حرف‌هایش همیشه بوی مهدوی را می‌داد. ظاهر زندگیش رنگ خودش بود، فلسفه‌اش رنگ مهدوی!! - حالا این بندۀ خدا این‌قدر تعریفی هست که تو رو شب بیدار نگه داشته؟ - نمی‌دونم. # ادامه_دارد... # کپی_ممنوع ❌ 🍃@Azkodamso
____🌱❣🌱___________ ۲ پوزخند زد و ماشین را کنار بلال فروش پیر نگه داشت: - برای نمی‌دونم این‌طوری شدی؟ راست نمی‌گی. اگه دلت رو نبرده بود الآن این‌طوری بی‌عقل نشده بودی. بلال را در سکوت خوردند. جواد رهایش نمی‌کرد: - خانوادۀ منو که می‌شناسی. همه‌چیز داریم و الّا... دوروبرم هم پر گل و بلبل ملتمس دعا! دوستان قبلیم هم دارند حالشو می‌برن و ازدواج رو گذاشتند برای سن بالا. حالا که دختر ریخته بدون قیمت و خود خواسته، تن به زندگی و سختی‌هاش نمی‌دن. نفس عمیقی کشید و ادامه داد: -هرچند خودمونیم یه عالمه سختیه دیگه هوار شده سرشون اما کبکند، سرشون تو برفه دیگه. دخترا هم بدتر از کبکند، نفهم‌ترن. دارن تمام زندگیشون رو تو قماری که راه افتاده می‌بازن، بازم خوشحالن... من دلم می‌خواد ازدواج کنم اما خانوادم معادل من فکر می‌کنه، نه می‌تونم یه دختر رو بیارم وسط زندگیمون و بهش بگم متفاوت ببین اما متفاوت نشو، یا اگه مقاومی، غصه نخور، اذیت نشو... مادرم هم که خودش یه تراژدیه؛ نمی‌تونم دلشو بشکونم! بعد برگشت سمت مصطفی و با شادی خاصی گفت: -تو اما اگه واقعاً طرفت حسابیه! شک نکن. یه دستی هم رو سر من بکش بختم باز شه! مصطفی فقط جواد را نگاه نکرد. خودش را هم از مقابل چشمانش حذف کرد. دلش برای حال و روز جواد گرفت. حداقل‌ها را که نه، حداکثرهایی داشت تا این‌طور حسرت زده نباشد... جواد عزیزی بود که... - می‌دونستی خواهر امیرحسین با یکی دیگه روهم ریختن؟ مصطفی از درون خودش بیرون آمد کمی فکر کرد؛ خواهر امیرحسین که یک سال هم نیست عقد کرده بود. با دهان باز سر برگرداند: - شوهر داشت که! - اوه... بساطی شده زندگیشون. شوهره چتایی که با طرف کرده دیده و اوضاعی دارن مصطفی نگاه از صورت آویزان جواد برداشت و به سیاهی بیرون انداخت. تاریکی‌های شهر با لامپ‌های مغازه‌ها فرار می‌کند. فراری کاذب. شب که روز نمی‌شود؛ هرچه‌قدر هم که لامپ روشن باشد گرما و نور خورشید را ندارد. زندگی‌ها تلخ شده است؛ هر چه‌قدر هم که زروزیور و آراستگی‌اش زیاد باشد. قابل هضم نیست. نوروگرما ندارد. شیرینی و لذتش را نمی‌شود مدام با جشن تولدها و پارتی‌ها و ولنتاین‌ها برگرداند. شب است شب، تلخ است تلخ، دروغ است دروغ. ____🌱❣🌱_____ رو به جواد گفت: - امیرحسین خوبه که؟ جواد تلخندی زد و گفت: - اون که می‌گه هر دوتاشون حقشونه! از اولم همین‌جوری بود، هرچند ماه با یکی. احمق‌ نفهمید حالا دیگه ازدواج کرده، باید توبه کنه؛ بشینه به این زندگی وصله پینه بچسبونه. سکوت مصطفی باعث شد که جواد حرف دلش را بزند: - تو به اینی که رفتی خواستگاریش مطمئنی؟ یعنی... این همه پا پس کشیدی جلو لذت‌های دوروبرت الآن این همونی هست که... مصطفی بازهم سکوت کرد. پیام مهدوی آمد: - تب دخترکم قطع شده و خوابیده. الآن بی‌خوابم. بیداری؟ دلش نمی‌خواست مهدوی را با توجه به فردای پرکار مدرسه اذیت کند اما اولویت الآن خودش بود. - تا ده دقیقۀ دیگه اونجاییم. می‌آیید پایین. - لعنت بر پیامی که بی‌موقع ارسال شود. بیا! مهدوی تکیه به دیوار کوچه سرش داخل گوشی‌اش بود. پیاده شدند و دست نداده مهدوی شروع کرد: - نگو که لیلی، مجنونت کرده؟ جواد خاکسترش پر از آتش بود که شعله کشید: - یار مرا، غار مرا، عشق جگر خوار مرا... این حال و روز مصطفاست... رفتند که به مهدوی بلال بدهند، شد لبو و حرف‌های جانبی‌اش: - تردیدت خیلی به جا نیست. یه وقتی طرف رو اصلاً نمی‌شناسی، نه خودش رو، نه خانوادش رو. اما الآن خانواده رو می‌شناسی. منش فکری و زندگیشون رو می‌شناسی. یه دل سیر با پدر و برادرش حرف بزن و نهایت اندیشه دختر رو در بیار، بقیه‌اش هم با چندتا سؤال کلیدی و یه چندبار رفت و آمد بفهم. - دیگه قطعیه؟ جواد پرسیده بود. - نه این میشه بیست درصد. هشتاد درصد هم بشین با خدا حل کن دیگه. صدای قهقهۀ جواد باعث شده بود مصطفی چپ نگاهش کند. جواد بلندتر خندیده بود. - زهر مار! حقش بود و مصطفی یک مشت هم به سینه‌اش کوبید. جواد چند قدم عقب‌نشینی کرد و صدای بلند خنده‌اش سکوت سحر را شکست:. - بی‌وجدان نزن. خب وقتی نصف شب آقا مهدوی رو می‌کشی بیرون توقع داری جواب مثبت دختر رو بهت بده. # ادامه_دارد... # کپی_ممنوع ❌ 🍃@Azkodamso
حدیث کساء-علی‌فانی﷽۩.mp3
7.58M
💠💎📿 حدیث کساء کسا 🎙 با نوای علی فانی حس‌وحال‌معنوی:⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️عالی ┄═🌼💠🌷💠🦋💠🌸💠🌼═┄ @Azkodamso
شبتون مهدوی✋😁
بسم رب غریب☺️❤️
✅🚩💠 آخرین پیام ازصوتی جلسه اول استاد پناهیان: "مرحله ی اول نماز خوب خوندن رفتار در نماز هست که باید مؤدبانه باشه" 😢 آقا ما تو نماز میخوایم توجه به خدا پیدا کنیم ! ✅ ببخشید "توجه" رو چطور مینویسن ؟؟؟ با تاء دندونه دار یا دسته دار؟! اصلا من و تو می فهمیم توجه یعنی چی؟؟؟ ❓❗♦ قدرت توجه کردن میدونی چیه؟؟! چیزیه که "باید خدا از آسمان بالا به انسان هدیه بکنه" 💟👇 نماز یعنی چی؟ " رعایت ادب چشم گفتن" و فرمان اطاعت کردن " و این خیلی زیباست " یه مدتی سعی کن سر نماز ادب رو رعایت کنی بعد یه عشقی از خدا تو دلت می افته که نگو ... 🌺🌹🌺💓✌🔜 یه مدتی ادب رعایت کن در بارگاه ربوبی، یه معرفتی خدا به تو عنایت خواهد کرد که نپرس ... صورت به خاک بگذار بگو : 😞 خدایا خواستی صورت به خاکم بنگری/ بهر مویت در هلاکم بنگری / هان ببین افتاده ام از پا برت... من برای کی سجده میکنم جز تو ؟ ""نشون بده سر نماز که از خدا حساب میبری..."" این هیچ کاری نداره... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❀••┈••❈✿♥️✿❈••┈••❀    @Azkodamso ❀••┈••❈✿🌿✿❈••┈••❀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بدخُلقم و بدعهد، زبانبازم و مغرور پشت سر من حرف زیاد است! مگرنه؟ یک بار به من قرعه ی عاشق شدن افتاد یک بار دگر، بار دگر، بار دگر...نه!🥀 🗒 @Azkodamso