#هوای_من
#قسمت_سی_و_سوم
پیام می دهم:
- «فکـر نمی کـردم حقیقـت را انتخـاب کنیـد؟ امـا جرئت خوبی داشتید در حرف زدن!»
مهدوی خودش است! نقش بازی نمی کند. خوب و بدش را می شود راحت دید و فهمید. مثل من نیست که ظاهر و باطنم همه اش کپی برداری است. فقط شب ها خودم هستم خسته و افسرده هستم.
جواد می گفت:
- انتخاب حقیقت، جرئتش بود در مدل زندگی اش...
********************************************************************
جواب پیام آرشام را می دهم: «حقیقت یا جرئت، شاید یک بازی شده باشد... اما واقعا سراغ حقیقت رفتن جرئت می خواهد و وجدان که ...»
بچه ها از انتخاب حقیقتم تعجب کردند. با جوان امروز کاری کرده اند که دلش نمی خواهد سراغ حقیقت برود. فضای مجازی دائما دارد حرف و خبر غیرواقعی به او می دهد...
ریزها را درشت می کنند، تلخی ها را شیرین، شیرینی ها را تلخ، انسان های ترسو را شجاع و انسان های شجاع را خائن، شهوت را سرآمد و عزت را زیر پا...
آنقدر بی وجدان بازی بار همه کرده اند که کسی جرئت نمی کند برود سراغ حقیقت خودش... می ترسد مسخره اش کنند... اما باید با جرئت سراغ حقیقت برود، و الا نابود می شود.
********************************************************************
- ناقـص حـرف نزنیـد، آن وقـت برداشـت می کنـم کـه مـن بی وجدانم.
********************************************************************
- نـه بحـث بی وجدانـی مـن و تـو نیسـت... پذیـرش حـق، آدم را عاقل می کند... عقل هم زندگی را آباد...
********************************************************************
- کـو آبـادی؟ وقتـی همـه چیـز خـراب اسـت. آدم عاقـل دیدیـد سلام ما را هم برسانید.
دلش خوش است این مهدوی... چه امیدی دارد این مهدوی...
آرزو بر جوانان عیب نیست...
********************************************************************
- خودت هـم قبـول نـداری؟ آبـادی یـک لـذت کوتاه مـدت، همان قـدر کوتـاه اسـت. امـا خرابـی کـه به بـار مـی آورد بلندمدت است خیلی وقت ها هم جبران نمی شود.
خودت که تجربه اش را داری، الآن تمام آن روزهایی که دنبال عشق و حال بودی هم حالت را خوب نمی کند وقتی که اینطور از دست کس دیگری خراب شده ای.
🌺@Azkodamso
#هوای_من
#قسمت_سی_و_چهارم
راست می گوید لامصب، الآن به پارتی ها هم که فکر می کنم شاد نمی شوم، وقتی گاهی با بچه ها پیک می زدیم هم ... الآن که پاکت پاکت سیگار تمام می کنم اصلا حال نمی کنم، یک وقت هایی دو ساعت می کشید موهایم را حالت می دادم و تیپ می زدم، اما الآن مثل برج زهرمارم... نیستم، آدمش نیستم، یک چیزی اذیتم می کند.
پیام می آید. شماره ناشناس است: «میترا رو می خوای ببینی بیا این آدرس!» شماره را دوباره نگاه می کنم نمی شناسم. بعد از چند روز بی خبری
از میترا... بلند می شوم و راه می افتم از کتابخانه بزنم بیرون. جواد صدایم می کند جواب نمی دهم. پله ها را دوتا یکی پایین می روم. فقط می خواهم ببینم دور و برم چه خبر است. دیگر برایم مهم نیست که میترا را زنده بگذارم یا نه؟ سوار موتور که می شوم دستی کلید را درمی آورد:
- کدوم گوری میری با این حال؟
دستم را می زنم تخت سینه ی جواد:
- به تو ربطی نداره! کلید رو بده!
دستش را می کند داخل جیبش می گوید:
- باشه با هم میریم. بیا پایین من می رونم!
نگاهش می کنم. حال خودم هم خوب نیست. عقب می کشم و پا بلند می کند و سوار می شود. مسیر را که می پرسد آدرس را نشانش می دهم. کنار می کشد و می ایستد. موبایل را می گیرد و زل می زند به صفحه اش:
- مگه کوری که یه جمله رو نمی تونی بخونی؟
رو برمی گرداند سمت من و می گوید:
- می دونی این شماره ی کیه؟
- از کجا بدونم کدوم خریه؟
- می برمـت، امـا قبلـش بهـت می گم کـدوم نامردیه تـا بفهمی که یه ذره هم ارزشش رو نداره که اینطور زندگی تو به گند بکشی!
چشم تنگ می کنم توی صورتش. شقیقه هایم ضرب می گیرند و انگار سیاه رگ هایم هجوم کثیفشان را به سرم بیشتر می کنند. دلم نمی خواهد به هیچ جای دنیا بروم. موبایلش را که مقابلم می گیرد اسم را تار می بینم. چشمم را باز و بسته می کنم تا بفهمم و بخوانم. اسم سیروس عقب و جلو می رود. این که شماره ی سیروس نیست. نمی دانم این را بلند گفتم یا فقط برای خودم زمزمه کردم.
- ده تـا شـماره داره بی پـدر! اینـم یکیشـه! معلـوم نیسـت از جـون میترا چی می خواد که توی احمق رو هم وارد بازیش کرده.
سیروس گفته من بروم ببینم میترا کجاست و چه می کند! اینطور که میترا بیشتر می سوزد تا من! اصلا این سیروس آدم است یا حیوان؟ ایرانی نیست، یک حرامزاده است؟ از وقتی که از آن طرف برگشته، اینطور هار شده است، والا که... اصلا برای چه رفت؟
برای درس رفت؟ پس چرا حالا کافه دارد؟ درس خوانده یا... چه غلطی می کرده؟ این همه پول را از کجا آورده که کافه ای با این وسعت زد؟ چرا مدام پارتی می گیرد؟ از کجا این همه خرج دخترها می کند. برای چه سایت مزخرف و کانال سکس زده است؟
اصلا آنجا شرایط ماندن داشت. چرا آمده به قول خودش به این خراب شده؟ حالا آمده افتاده به جان دخترها؟ میترا چندمیش است؟ سیروس چند روز دیگر میترا را رد می کند و نفر بعد. چه برنامه ای برای ما دارد؟
میترا چرا رفت سراغش؟ سیروس هم کار داشت و هم قیافه. تکلیفش روشن بود و میترا فکر کرد خوب کسی را تور کرده است. با تکانی که جواد به بدنم می دهد و فشار دستانش به خودم می آیم. نگاهی به دور و اطراف می اندازم. خیابان را تشخیص نمی دهم اما خلوت است. کی آمدیم؟ رفته بودم که میترا را بکشم. الآن کجا هستم؟ دست می کنم داخل جیبم و بسته ی سیگارم را درمی آورم.
می نشینم کنار جدول و فندک می زنم. آرامم نمی کند اما سوختنش را دوست دارم. جواد کنارم می نشیند و پاکت سیگار را از دستم می کشد و می اندازد توی جوی آب:
- بی شعور چرا انداختی تو آب؟
🌺@Azkodamso
#مصطفی_صدرزاده
.
🍃هرچه تقویم را زیر و رو کردم تولد تا شهادتش در #مُحرم خلاصه می شود. #قرار_بی_قرار را ورق زدم فهمیدم مادرش ، او را نذر حضرت عباس کرده بود.
.
🍃حسرت هایش برای نبودن در #کربلا ، کار دستش داد .بی قراری اش با چهارشنبه های نذر #علمدار و روضه هیئت بیشتر شد ،پرنده قلبش خانه به خانه پرید تا در طواف #حرم عمه سادات آرام گرفت.
.
🍃عشق به شهید #ابراهیم_هادی در دلش جوانه زد و سبب شد تا نام جهادی #سید_ابراهیم را انتخاب کند .شاید هم ابراهیم شد تا اسماعیل نفسش را قربانی کند . گذشت از دنیا و تعلقاتش حتی از همسر و فرزندانش.
.
🍃دلش در #سوریه گرفتار شده بود . اما گاهی ترکش های پا و پهلویش او را مجبور به برگشت می کرد.
در مجروحیت هم آرام و قرار نداشت. سرزدن به خانواده #شهدا و یاد کردن دوستان شهیدش مرهم دل تنگی هایش بود.
.
🍃مردانه پای قولش می ماند. با #ابوعلی عهد کرد هرکس زودتر شهید شد سفارش دیگری را پیش #ارباب کند .
با شهادتش #شفاعت رفیق جامانده را کرد و ابوعلی هم به کاروان عشاق پیوست .
.
🍃مصطفی در صدر قلب ها بود چه
در سوریه که #سردار_دلها از محبتش به او گفت و چه در #شهریار که با کارهای فرهنگی اش نوجوان و جوان خاطر خواهش بودند.
.
🍃او مرد ماندن نبود. از سفره پاسداری از حرم، #شهادت می خواست .در روز #تاسوعا شهید شد ، روز چهارشنبه که نذر سقای کربلا بود برگشت و چه هیئتی برگزار کرد آن روزبا آمدنش .
تقویم را ورق می زنم.امسال هم #تولدش چهارشنبه است.
سید ابراهیم تو را قسم به چهارشنبه های ابوالفضلی ات نگاهی کن به ما #اسیران بلاتکلیف.
.
✍نویسنده : #طاهره_بنائی_منتظر
.
به مناسبت سالروز تولد #شهید_مصطفی_صدرزاده
.
📅تاریخ تولد : ۱۹ شهریور ۱۳۶۵
📅تاریخ شهادت : ۱ آبان ۱۳۹۴.حلب سوریه
.
📅تاریخ انتشار: ۱۸ شهریور ۱۳۹۹
.
مزار : بهشت رضوان
@Azkodamso
🌪
•
میگفت که
#اللهماجعلنیمِنانصارالمهدی...
ولی مامانش بهش میگفت فلان کارُ
انجام بده ،
صـــدتاخونه اونور تر
صـدایِ غُـرغـُر کــردنهاش میرفت!
+به کــــــجا چنین شــتابان حاجــی؟
•
#بهخودمونبیایم...!
#شهیدانه
معاملہۍپࢪسودۍاسٺ...!
شھادٺࢪامیگویم (`: ♥️
فانۍمیدهے ← باقۍمیگیرے
جسممیدهے ← جاݩمیگیرے..
جاݩمیدهے ← جاناݩمیگرے..
چہلذٺۍداࢪدشھادٺツ
الهی هیچ قلبی بدون شهادت از کار نیفته
عارفی را پرسیدند: چگونه ای
گفت: آنچه می خواهم، نمی بینم. آنچه می بینم، نمیخواهم.
[ #تلنگرانه 🌿✨′]
غیبت میکنی میگی "دیدم که میگم" ؟!
رفیق من (:
اگر ندیده بودی که تهمت بود!!!
مثل خدا #ستارالعیوب باش (:
اگه چیزی هم میدونی نگو :)...
#حواسمون_هست؟!
•••
گفتیم:
زندگی ما مجموعه ای از انتخاب هاست،
و ما اگه بخوایم کارای بزرگ و قشنگ بکنیم،
باید انتخابای خیلی قشنگ و بزرگ انجام بدیم...
بعدش گفتیم:
بعضی انتخابا مسخره ان،
یعنی ارزش ندارن، قشنگی ندارن،
انتخاب شون که میکنی، همچینم هنر نکردی...
و میخوایم بگیم:
خدا برا اینکه ما انتخاب با ارزش بکنیم،
باید چیکار کنه؟
چه انتخابایی تو زندگیِ ما بذاره؟
و چه گزینه هایی بذاره جلومون؟
فرصت امشب رو برای «فکر کردن» از دست ندید،
قضیه مرگ و زندگیه، خوشبختی و بدبختی...
#خوشبختی
❤️@Azkodamso
#پویش همگانے!✋🏻
#من_محمد_را_دوست_دارم
پ.ن⇩
در پے هتڪ حرمٺ مجدد مجلھ فرانسوے
بہ ساحٺ #پیامبر اڪرم ﴿صلے اللہ علیھ و آلہ و سلم﴾
#انتشار بدید...حتے با لینڪ ڪانآلِ خودتون!✌️🏻
فقط نشون بدید ما...
#ما_محمد_را_دوست_داریم
نزارید این انتشاراتیہ ڪارش ادامھ پیدا ڪنھ(:
@Azkodamso
#انا_احب_محمد_صلے_الله_علیہ_اله_وسلم
#ILVEMOHAMMAD♥️
#من_محمد_ص_را_دوست_دارم
-[و إنّي أحبک أکثر اتِّساعاً من السَماء
-[و وسیع تَر از آسمان،دوستت دارم...
#پیامبرمهربانے..؛ ∞
#نشرحداکثری 🌱
「 #بانؤےرزمندھ