•|#حرف_دلی🙃
🦋•| وَالْحَمْدُ لِلّهِ الَّذى يَحْلُمُ عَنّى حَتّى كَاَنّى لا ذَنبَ لی...
🦋|• یک جوری تحویلم میگیری
که راستی راستی باورم شده آدم خوبی هستم...
♥️🌱مناجات ابوحمزه
@Azkodamso
#حرف_حساب😁
از پیرمرد حکیمی پرسیدند:
از عمری که سپری نمودی چه چیز یاد گرفتی؟
پاسخ داد:
*یاد گرفتم*
که دنیا قرض است باید دیر یا زود پس بدهیم
*یاد گرفتم*
که مظلوم دیر یا زود حقش را خواهد گرفت.
*یاد گرفتم*
که دنیا ی ماهر لحظه ممکن است تمام شود اما ماغافل هستیم.
*یاد گرفتم*
که سخن شیرین ،گشاده رویی وبخشش سرمایه اصلی ما در زندگیست.
*یاد گرفتم*
که ثروتمند ترین مردم در دنیا کسی است که از سلامتی، امنیت وآرامش بهره مند باشد.
*یاد گرفتم*
که:بساط عمرو زندگیمان رادردنیا طوری پهن کنیم که درموقع جمع کردن دست و پایمان را گم نکنیم.
@Azkodamso🌷🌷
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#پارت86😍 مادرم میگفت: کاش برویم یکی از شهر های دورتر، مرد ها هم هر کدام حرفی میزدند. مدرم و علیمرد
#پارت_87
زن ها با خنده گفتند از نیروهای خودمان شنیدیم که تویی که نشستی نیروهای امداد آمدند تعداد زیادی چراغ علاالدین و چادر سرای آورده بودند به همه چادر و پتو و چراغ دادم با خوشحالی چادرها را گرفتیم و همانجا چادر زدیم.
توپخانه خودمان تند تند توپ فرستاد و عراقی ها هم جواب دادند ما این وسط ها بودیم همپای ایرانی و همپای عراق از روی سر ما رد میشد این بود هیچ کس حاضر نبود از آنجا تکان بخورد شب هواتو چادر گرم بود و جلوی در چادر دراز کشیده بودیم.
وقتی به خواهرها و برادرهای کوچکم نگاه می کردم دلم به درد می آمد. خوابشان نمی برد. لیلا و جبار و ستار و سیما با ناراحتی روی سنگها می غلتیدند. و این پهلو اون پهلو می شد. برای اینکه با آنها شوخی کنم گفتم بالش کدامتان نرم تر است؟؟
از حرفم تعجب کردند. با خنده گفتم اگر بدانید بالش من چقدر نرم است! 😧
یک دفعه صدای خنده شان بلند شد چون سنگبزرگ زیر سرم بود بعد آنها را کنار خودم جمع کردم و بنا کردم برایشان حرف زدند لیلا پرسید کی برمی گردیم خانه؟؟
گفتم هر وقت نیروهای خودمان آنها را نابود کنند.
بعد ادامه دادم لیلا دیدی، دلت برای آن سرباز دشمن میسوخت همان دشمن ما را از خانمان بیرون کرد.
لیلا چیزی نگفت و با ناراحتی به ستاره ها نگاه کرد توی کوه و آخرهای شب ستاره ها خیلی به زمین نزدیک بودند.
یاد وقتی افتادم که تابستان بود و بچه بودم و از کناره چادر به ستاره ها نگاه می کردم چقدر خوب بود.
اصلاً نگران چیزی نبودم اما وقتی به خواهرها و برادرهای کوچکم و آن همه آدم توی کوه بودند نگاه می کردم گریه ام می گرفت آرام آرام بنا کردم به گریه کردن توی تاریکی شب یک دل سیر گریه کردم.
😭😭😭😭
صبح سر عمویم سید محمد رستمی رو به من کرد و گفت فرنگیس فایده ندارد بچه ها تلف می شوند این جا باید برویم کمی عقب تر از حداقل جایی باشیم که بتوانیم زندگی کنیم دور نمی رویم فقط جای امنی پیدا کنیم نمیشد آنجا ماند.
دوباره بلند شدیم و به طرف کفراور حرکت کردیم. نزدیک پلیس راه پر بود از سپاه و ارتش و نیروهای مردم با ماشین های نظامی مردم را عقب می بردند.
ما و بچه ها را که دیدند جلوی یکی از ماشینها را گرفتند وانت بود.
ادامه دارد...
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#پارت_87 زن ها با خنده گفتند از نیروهای خودمان شنیدیم که تویی که نشستی نیروهای امداد آمدند تعداد زی
#پارت88😍
به راننده گفتند که ما ما را از آنجا دور کند راننده پرسید میخواهید کدام سمت بروید با عجله گفتم:به کفر آور می رویم
کفر آورد نزدیک بود خانه یکی از
فامیل هامان به اسم نوحاص پرورش آنجا بود
او از اقوام پدرم بود خانه اش بزرگ بود به سختی به روستا رسیدیم.
۲۰ نفر میشدیم من و شوهرم و خانواده من.
جمعیت زیادی بودی صاحب خانه بسیار مهمان نواز بود، وقتی خسته و نالان به آنجا رسیدیم نوحاص و اهل و عیالش با شادی به استقبال آمدند.
صورتمان را می بوسیدند و ما را به داخل راهنمایی کردند کمیک خستگی در کردین نخواست گوسفندی سر برید با صدای بلند گفت جانم فدای مهمانان عزیزم مگر من مرده باشم و به شما سخت بگذرد بچه ها با شادی دور گوسفند جمع شدند من هم توی حیاط نشستم نوخاص بامهارت شروع به پوست کندن گوسفند کرد از خون گوسفند به پیشانی بچه ها میزد بچه ها می خندیدند و گفتند خوشگل شدیم
نگاهی به سیما و لیلا کردم و گفتم خیلی قشنگ شدین
جبار و ستار کنارم نشسته بودند و میگفتند چرا عمو نوخاص به پیشانی همه خون می زند
لبخندی زدم و گفتم برای این که چشم نخورید زنهای خانه دیگه بزرگی روی آتش گذاشتند و گوشت زیادی توی دیگ ریختند بعد از آن همه سختی توی راه غذای خوبی خوردیم و بعد استراحت کردیم روز بد شوهرم و پدرم رو به نوخاص کردند و گفتند :
دستت درد نکنه شرط مهمان نوازی را خوب به جا آوردی اما پناهنده خانه ات هستیم و نمیخواهیم زیادی به زحمت بیوفتی به ما اتاقی بده تا خودمان بتوانی مدتی را اینجا بگذرانیم.
نخواص اخم کرد و گفت مگر من مرده باشم که سفره تان را جدا کنم لقمه نان است و با هم می خوریم اگر هم نبود شکر خدا می کنی پدرم خندید و گفت میدانی من خاص اما دلم خودمان راضی نمی شود نوخاص قبول نمیکرد پدران با ناراحتی گفت دلت میخواهد ناراحتی ما را ببینی اگه دلت میخواهد ناراحت باشیم پس بگذار روی پای خودمان باشیم نوخاص دیگر چیزی نگفت اتاق به ما داد خیلی هم بزرگ بود خودشان هم ۸ نفر بودند.
مردم روستا یکی می آمدند و دور ما را گرفتند ما هم تعریف می کردیم که وقتی عراقی ها حمله کردند چه بر سرمان آمد مردم روستا مهربان بودند همه تعارف می کردند که مهمان شان باشیم اما من و پدرم از مردهایشان خواستیم به ما کار بدهند تا بتوانیم کار کنیم و در ازای کاری که می کنیم به ما غذا و آذوقه بدهند اول قبول نمی کردند و به حرفمان میخندیدند اما وقتی اصرار ما را دیدند چیزی نگفتند نوخاص رو به مردم روستا کرد و گفت همگی عزیز هستید و ممنونم اگر قرار بود قبول کنند من اینجا بودم بودم و میهمان من بودند.
پس از صحبت های لو خاص چند نفر گفتند که از صبح زود بیاید مزرعه ما پنبه چینی این بود که منو شوهر و پدرم صبح زود راه دشت را در پیش گرفتیم وقتی بود و خدا را شکر می شد کار کرد به پدرم گفتم باوگه، دیدی خدا چقدر بزرگ است ما را پناه داد و کار هم جور شد
ادامه دارد...
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#پارت88😍 به راننده گفتند که ما ما را از آنجا دور کند راننده پرسید میخواهید کدام سمت بروید با عجله گ
#پارت89😍
پدرم لبخندی زد و مثل همیشه گفت براگمی فرنگیس..
شروع کردیم به پتبه چینی. از صبح زود توی مزرعه های پنبه تا غروب با بچه ها دور هم جمع می شدیم.
لقمه نان میخوردیم به فکر بازگشت به روستا مان نبودیم.
وقتی مشغول چیدن پنبه بودم یادم می رفت کجا هستم. فکرم میرفت به روستای گورسفید و مزرعه های آنجا.
وقتی به خودم می آمدم می فهمیدم ساعتهاست کار می کنم اما فکر کنم جای دیگری بوده.
یک روز که مشغول کار بودیم. ماشینی را دیدم که پیرمرد و پیرزنی را به ده آورده.
پیرمرد و پیرزن گریه و ناله میکردند دورشان را گرفتیم. پدرم پرسید چرا گریه می کنید؟؟؟ چی شده؟؟
پیرزن دائم میگفت چرا ما را به حال خودمان نگذاشتید تا بمیریم.
با خنده پرسیدم چرا مگر چه شده؟؟ چرا بمیرید؟؟
پیرمرد گفت ما را از روستا مان به اینجا آوردند ما نمی خواستیم بیایم کاش همون جا توی خانه خودم مرده بودم.
اشک های پیرمرد اشک تمام مردم را درآورده بود.
راننده ای که آنها را آورده بود گفت پدر جان چطور می گذاشتم زیر بمباران بمیرید؟؟
توی مزرعه پنبه رفتم گوشه ای نشستم مردم سرگرم پیرمرد و زنش بودند.
توی پنبه ها نشستم و سیر گریه کردم. نالیدم کاش مرده بودم اما توی خانه خودم.
فقط من بودم که حرفهای پیرمرد را می فهمیدم کمی که آرام شدم به سمت پیرمرد رفتم هنوز ناراحت بود و گریه میکرد.
گفتم براگم ناراحت نباش این فرار نیست عقب نشینی است. تا وقت خودش به امید خدا بر می گردیم و نابودشان میکنیم.
وقتی حرفارو به پیرمرد زدم انگار دلش آرام گرفت.
مدتی که گذشت به پدرم گفتم کاش برویم دیره منزل عمو خیدان.
پرون نزدیک دیره بود و آنجا راحت تر بودیم.
چون ماندنمان در کفر آور داشت طولانی میشد.
همگی قبول کردند با نوخاص و خانوادهاش خداحافظی کردیم.
با رو بنه مان را کول گرفتیم و راه افتادیم.
دیره به کفرآور نزدیک است. با پای پیاده از کفرآور به طرف دیره حرکت کردیم.
درختهای بلوط🌳 و نوش سر راهمان بود.
برای توی راه نان با خودمان برده بودیم هر وقت گرسنه شدیم از نان ها می خوردیم.
از نصفه های راه ماشین ایستاد و ما را سوار کرد.
در دیره چیزهای مختلفی میکاشتند برنج ذرت کدو بادمجان بامیه باقالا و گوجهفرنگی و خیلی چیزهای دیگر میکشتند.
دیر سرسبز است و خوش آب و هوا من شمال کشور را ندیده ام. اما مردمی که به آن طرف رفته بودند میگفتند دیره شمال غرب کشور است
ادامه دارد...
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#پارت89😍 پدرم لبخندی زد و مثل همیشه گفت براگمی فرنگیس.. شروع کردیم به پتبه چینی. از صبح زود توی م
#پارت90😍
اما من فکر میکردم دیره بهشت است درختها🌳 هنوز سبز بودن و درختان بلوط تمام کوه را پوشانده بودند.
اشتهایش آنقدر وسیع بود که فکر میکردی هر چقدر بروی به آخرش نمیرسی. بچهها از دیدن منظره دیره خوشحال بودند و شادی میکردند. خوشحال بودم که حداقل به جای آمدهایم که بچه ها راحت هستند.
خانه عمویم خیدان راحت تر بودیم با روی خوش از ما استقبال کرد. اما من همان اول گفتم مامو اگر می خواهی راحت باشیم ما کار می کنیم و خرج خودمان را در می آوریم.
اول ناراحت شد اما چون مرا میشناخت حرفی نزد. پسر عمویم جعفر پرون خیلی کمکمان کرد.
دیره امن بود و ما فکر می کردیم دست سرباز های صدام به آنجا نمی رسد. در دیره مستقر شدیم. کار می کردیم تا بتوانیم خرج خودمان را در بیاوریم.
از بالای سر هواپیما ها بمباران می کردند و از زمین توپ به اطراف می خورد.
پنبه می چیدیم پنبه ها را تویی دامن میریختیم و جمعشان می کردیم.
از هواپیما نمی ترسیدیم و کار خودمان را میکردیم.
وقتی از روی سرمان می گذشتند. مسخره شان می کردیم و تعداد گلوله ها را می شمردیم. پسر عمویم میپرسید نمیترسید؟؟
گفتم چرا بترسیم.! 🌱
میخندیدیم و کار میکردیم.
ما دیگر به هواپیماها عادت کرده بودیم. برای آنها تازگی داشت چون تازه هواپیما ها راه دیره را یاد گرفته بودند.
به پسرعمویم گفتم هواپیماها رد ما را گرفتند و میدانند آمدیم اینجا به همین خاطر می آیند و از آنجا رد میشوند.
او هم می خندید و می گفت لطفاً از اینجا برو و ما راحت بگذار.
از صبح تا ظهر کار میکردیم ظهر غذا و نان میپختند.
دوباره پنبه چینی شروع میشد راحت بودیم. فکر میکردیم که فعلاً در امان هستیم.
یک روز نزدیک ظهر کار پنبه چینی که تمام شد. سریع آمدم خانه و خمیر کردم با خودم گفتم خوب است امروز غذای خوشمزه درست کنم تا همه خوشحال شوند.
فکر کردم که چه درست کنم. گفتم از کدو و گوجه و کته حتما خوششان می آید.
آمده بودم فقط نان بپزم اما خواستم غافلگیرشان کنم.
شروع کردم به آماده کردن خمیر آرد و آب و کمی نمک را قاطی کردم و توی تشت ریختم.
تا خمیر ور بیاید و آماده شود کدو و گوجه را درست کردم.
دلم می خواست آن روز بچه ها و همه کسانی که کار می کنند غذای حسابی بخورند.
بعد از اینکه غذا را بار گذاشتم و شروع کردم به نان پختن.
بوی نان همه جا را گرفته بود.
نان را که پختم وسایل چای را حاضر کردم. همه چیز حاضر بود.
نان ها را توی دستمال پیچیدم و توی کیسه ریختم. قابلمه غذا را روی سر گذاشتم و بقیه وسایل هم دست گرفتم و با خوشحالی به طرف مزرعه پنبه چینی حرکت کردم.
ادامه دارد...