فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
إِنَّ الْمُتَّقِينَ فِي جَنَّاتٍ وَعُيُونٍ {۴۵}
بیگمان پرهیزگاران در میان باغها و چشمهساران (بهشت) بسر میبرند.
ادْخُلُوهَا بِسَلَامٍ آمِنِينَ {۴۶}
با اطمینان خاطر و بدون هیچ گونه خوف و هراسی به این باغها و چشمهسارها وارد شوید.
وَنَزَعْنَا مَا فِي صُدُورِهِم مِّنْ غِلٍّ إِخْوَانًا عَلَىٰ سُرُرٍ مُّتَقَابِلِينَ {۴۷}
و کینهتوزی و دشمنی را از سینههایشان بیرون میکشیم، و برادرانه بر تختها رویاروی هم مینشینند.
لَا يَمَسُّهُمْ فِيهَا نَصَبٌ وَمَا هُم مِّنْهَا بِمُخْرَجِينَ {۴۸}
در آنجا خستگی و رنجی بدیشان نمیرسد، و از آنجا بیرون نمیگردند.
📺 تلاوت زیبا و آرامش بخش آیات 45 تا 48 سوره مبارکه حجر با صدای هزاع البلوشی
🎞🎙 تــلاوت ، تـرتیل، تجــوید، ابتــهال 🌱
●▬▬๑ @tilavah ๑▬▬●
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#پارت_159 هر چه ب علیمردان گفتم با هم باشیم، قبول نکرد. گفت: من شیان نمی آیم. برویم ماهدشت. کمی ج
#پارت_160
سهیلا را روی کولم محکم کردم و ب راه افتادم. تنها چیزی ک داشتم چاقویم بود.
سوار یک تویوتای سپاه شدم چند پاسدار و پیشمرگ کرد پشت تویوتا بودند. پرسیدم: تو را ب خدا چ خبر است؟
یکی از پاسدارها ک مسن بود گفت: خواهر، چ خبر...منافقین و عراقی ها از مرز تا سرپل ذهاب آمده اند و دارند ب طرف ما می آیند.
مردها توی ماشین داشتند با خودشان حرف میزدند. انگار غم دنیا روی دلم سنگینی میکرد. خسته بودم. دلم میخواست بروم توی روستایم، همانجا بنشینم و تا آنجا ک میتوانم بجنگم و بمیرم.
سهیلا زیر تیغ آفتاب بی تابی میکرد.
وسط راه وقتی تویوتا پیچید، پیاده شدم و کنار جاده ایستادم. مینی بوسی ب سمت گیلان غرب میرفت. سوار شدم.
همه نرد بودند. با تعجب ب من و بچه روی کولم نگاه میکردند. اما جیزی نگفتند. روی صندلی جلو نشستم.
دوازده نفر توی مینی بوس بودند. سرم را ب طرف بیرون چرخاندم تا مجبور نباشم اگر سوالی کرد جوابی دهم.
ب داربادام رسیدیم. درخت ها همه سبز بودند. توی ماشین داشتم درخت ها و کوه ها را نگاه میکردم ک یکدفعه فریاد راننده بلند شد: یا ابوالفضل....
پا رو ترمز گذاشت و ماشین کنار دره ایستاد.
با تکان ماشین نزدیک بود سهیلا از بغلم بیفتد. تکان سختی خوردم. مرد راننده از شیشه جلو ب آسمان خیره شده بود.
هنوز گیج بودیم. چ خبر شده ک با صدای وحشتناک هواپیماها، زمین و زمان لرزید.
از شیشه جلو مینی بوس هواپیمای عراقی را دیدم ک شیرجه زد و ب سمت ما آمد.
راننده فریاد زد: بروید پایین...خودتان را نجات دهید...
با فریاد راننده همه ب طرف در هجوم آوردند. دستم را ب چادرم گرفتم و از در مینی بوس خودم را پرت کردم پایین.
باید ب سمت کوه میرفتیم و لای
درخت ها قایم میشدیم.
توی جاده علاوه بر مردم عادی ماشین نیروهای نظامی هم بود ک میخواستند عبور کنند.
فهمیدم هواپیماها آمده اند آنها را بمباران کنند. ما هم ک قاطی آنها بودیم؛ برایشان فرق نمیکرد.
صدای هواپیماها کوه و دشت را لرزاند.
یکی از مردها فریاد زد: دیوار صوتی را شکستند.
دست روی گوش سهیلا گذاشتم و فشار دادم و دهان خودم را هم باز کردم.
گفته بودند در اینجور وقت ها باید این کار را کرد.
کوه لرزید. خاک و شن های زیادی از بالای کوه پایین ریخت. جیغ سهیلا توی گوشم پیچید. ب خودم گفتم: فرنگیس، لعنت ب تو، چیکار کردی؟ داری دخترت را با دستان خودت ب کشتن میدهی.
چادرم را از کولم باز کردم و دور سهیلا پیچیدم. چیز دیگری نبود ک از او محافظت کنم. اینطور اگر تکه های کوچک بمب ب او میخوردند حفظ میشد.
از سمت چپ جاده از پشت مینی بوس شروع ب دویدن کردم تا ب کنار کوه رسیدم. جماعت وحشت زده از ماشین ها پیاده میشدند و ب طرف دامنه کوه میدویدند.
نظامی هایی ک در حال عبور بودند با ترس و وحشت کنار درخت ها و زیر سخره ها پناه میگرفتند. کلی درخت بلوط توی کوه بود و میشد وسط آنها قایم شد.
موقع بالا رفتن از کوه سر میخوردم و پایین می افتادم. سهیلا شروع کرد ب جیغ کشیدن. صدای هواپیماها همه را دیوانه کرده بود. دستم را ب خار های کنار کوه گرفتم و خودم را بالا کشیدم.
ادامه دارد....🌸🌸🌸
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#پارت_160 سهیلا را روی کولم محکم کردم و ب راه افتادم. تنها چیزی ک داشتم چاقویم بود. سوار یک تویو
#پارت_161
یکدفعه باران بمب بارید. هواپیما در حالی ک صدایش گوش را کر میکرد چند تا بمب روی جاده ریخت. برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم.
چند مرد محلی و چند نظامی ک میخواستند از عرض جاده بگذرند، روی زمین افتادند. یکی دوتا بمب هم کنار مینی بوس افتاد.
مردم سعی میکردند با عجله خودشان را از کوه بالا بکشند. پایین جاده گله گوسفندی را دیدم ک ب سمت کوه
می آمد.
خوب ک نگاه کردم دهانم باز مانده بود. دایی احمدم بود. تفنگ توی دستش بود و گوسفندهایش را جلو انداخته بود و از کوه بالا می آمد.
ایستادم و دستم را ب درختی گرفتم و فریاد زدم: خالو...هو...خالو..
دایی ام مرا دید، برایم دست تکان داد و رو ب بالا آمد.
نزدیک من ک رسید گفت: دختر، روله، اینجا چکار میکنی؟؟ آخر چ شری هستی تو دختر!!
هواپیماها رفته بودند. رسید و دست گردنش انداختم. او هم پیشانی مرا بوسید. سهیلا را ام بوسید و این بار با فریاد و عصبانیت گفت: فرنگیس، خدا خانه ات را آباد کند. با پای خودت آمده ای بمیری؟؟
با بغض گفتم: خالو خانه ام...
حرفم را قطع کرد و گفت: رحم ب
بچه ات نیامده؟ حالا میخواهی چیکار کنی؟ برو توی دل صخره ای پناه بگیر.
پرسیدم: تو چرا اینجایی؟
ب گله اشاره کرد و گفت: نبینی؟ گله گوسفندم را آورده ام. باید ببرمشان جای امن. نمیخواستم گله گوسفندم دست دشمن بیفتد.
هنوز حرفش تموم نشده بود ک دوباره صدای هواپیماها بلند شد. دایی شروع ب جمع کردن گوسفندهایش کرد.
گوسفندها بع بع میکردند و وحشت زده از این طرف ب آن طرف میرفتند.
هر چ سعی میکرد آنها را جمع کند نمیتوانست.
فریاد زدم: خالو، مواظب خودت باش.
هنوز حرفم تموم نشده بود ک هواپیماها بمب هایشان را انداختند. خاک و شن از روی کوه سرازیر شد پایین.
صدای فریاد مردم بود و انفجار بمب
و بع بع گوسفندان. بمب پشت بمب میبارید. من فقط ب فکر سهیلا بودم.
نمیدانم چ مدت گذشت تا همه حا ساکت شد.گرد و خاک ک نشست خوب نگاه کردم. برگ های درختچه ها همه
خاک آلود بودند.
دل کو تکه تکه بود. روی جاده را تماشا کردم. دیدم واویلا مردم روی زمین افتاده اند و سر و صورت و بدنشان مر از خون است.
گوسفند های دایی ام روی زمین افتاده بودند.بعضی هایشان دو نیم شده بودند.
بعضی هایشان داشتند جان میکندند. و روی خاک ها و آسفالت های جاده دست و پا میزدند.
دوباره هواپیماها آمدند و بمب ریختند. سهیلا را بغل کردم و دستهایم را روی گوشهایش فشار دادم. خودم را روی او خم کردم و دراز کشیدم. سهیلا با تمام قوتش جیغ میکشید. من هم جیغ میکشیدم.
از آسمان تنه درخت و شاخه های شکسته. و خاک روی سرم میبارید.
هواپیماها ب زمین نزدیک شدند. یک لحضه سر بلند کردم. از قسمت کناری هواپیماها، رگبار بستند. انگار میخواستند کسی زنده نماند.
تیر ب درخت ها گوسفند ها و آدم ها میخورد و آنها را دونیم میکرد. همه نثل شاخه های درختان بلوط ب زمین
می افتادند.
خودم را زیر تخته سنگی کشاندم. انگار ب پشتم تازیانه میزدند.
ادامه دارد.....🌺🌺🌺
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#پارت_161 یکدفعه باران بمب بارید. هواپیما در حالی ک صدایش گوش را کر میکرد چند تا بمب روی جاده ری
#پارت_162
از زمین و آسمان،خاک و سنگ و شاخه درخت و گرد و غبار میبارید. سعی کر م طوری بخوابم ک سهیلا در امان باشد.
هواپیماها ک رفتند چشمم را باز کردم. همانطور ک روی زمین دراز کشیده بودم. احساس کردم یک جفت چشم دارد مرا نگاه میکند. خوب ک نگاه کردم، دیدم جنازه ای است ک کنار من افتاده و چشمهایش باز مانده.
سرم را ب طرف دیگر چرخاندم. لاشه گوسفند های خالو روی زمین افتاده بود. بعضی از گوسفندها انگار زخمی بودند و انگار دلشتند با چشم هایشان التماس میکردند.
یک لحضه یکی از آنها را ب شکل کرهل دیدم. دلم برایشان سوخت.
درخت ها تکه تکه شده بودند. پاشدم و سرجایم نشستم. ب درخت بلوطی تکیه دادم و اطراف را خوب نگاه کردم.
نمیدانستم کجا هستم. گیج بودم؛ ولی کم کم هوش و حواسم سر جایش آمد. ب سهیلا نگاه کردم. حالش خوب بود و داشت گریه میکرد. دست روی صورتش کشیدم و خاک هوی کنار صورتش را کنار زدم. تمام لباس هایش خاکی بود.
دایی ام داشت از کوه بالا می آمد. سر و صورتش خونی بود و دست ب سرش گرفته بود. ب سینه کوبیدم و بلند شدم. دایی ام اشاره کرد بنشینم. سر جایم نشستم و ب اطراف نگاه کردم. خبری نبود.
صدای فریاد مردمی ک زخمی بودند همه جا را پر کرده بود.
دایی ک نزدیکم رسید روی زمین نشست. ب طرفش دویدم. دستش را تکان داد و گفت: چیزی نیست فرنگیس، سرم زخم برداشته.
خون از روی صورت روی لباسش میچکید. دستم را ب صوراش میکشیدم و گریه میکردم. سهیلا از دیدن آن منظره وحشت کرده بود و جیغ میکشید.
دایی بلند شد و بالای سر یکی یکی گوسفندهایش رفت و ب سرش میزد.
گریه کنان ب طرفش رفتم و گفتم: خالو، ب سرت نزن خالو.
با ناراحتی گفت: ببین چ بر سرم آمده... ببین بدبخت شدم. خانه خراب شدم. این همه راه آنها را آوروم تا اینجا...
طوری کنار جنازه گوسفندهایش میرفت و گریه میکرد ک انگار عزیزترین عزیزانش هستند.
شیون میکرد و بر سرش میزد. دستش را گرفتم و او را روی سنگی نشاندم.
با خودش حرف نیزد و گریه میکرد.
ناله کنان گفت: با پای خودم آوردمشان قتلگاه. با دست خودم کشتمشان.
گوشه پیراهنم را پاره کردم و با عجله در حالی ک دستم میلرزید. سرش را بستم.
مدام میگفتم: خالو گریه نکن. تو ک نمیخواستی این طور بشود. همین جا بمان. زخمی شده ای. باید بروی بیمارستان....خالو دردت ب جانم، درد و غم هایت ب جانم. گوسفندها ک از مردم عزیزتر نیستند. نگاه کن ببین چند نفر افتادند؟؟!!
انگار تازه داشت میفهمید اطرافش چ خبر است. این ور و آن ور را نگاه میکرد. یک عده از مردم روی زمین افتاده بودند.
جاده سوراخ سوراخ شده بود. هون آدم هایی ک روی جاده افتاده بودند روی آسفالت را گرفته بود.
چند نفرشان تکه تکه شده بودند.
دست کناری...پای کناری....بقیه داشتند کمک میکردند و آنها را از کنار جاده میبردند.
با دایی تا پای کوه رفتیم. ماشین های نظانی داشتند زخمی های را جمع میکردند. با اینکه سهیلا ردی کولم بود، شروع کردم ب کمک ب سرباز ها و مردمی ک نمیتوانستند تکان بخورند.
ادامه دارد....🌻🌻🌻
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#پارت_162 از زمین و آسمان،خاک و سنگ و شاخه درخت و گرد و غبار میبارید. سعی کر م طوری بخوابم ک سهیل
#پارت_163
دایی دستش ب سرش بود و از حال رفت. سرباز ها با تیوتا رسیده بودند و زخمی ها را می بردند. لباسم از خون زخمی ها سرخ شده بود. از لباسم خون میچکید.
یکی از سربازها ک برای کمک آمده بود، وقتی سر و وضعم را دید ب طرفم آمد و پرسید: خواهر زخمی شدی؟
سرم را تکان دادم و گفتم: ن زخمی نیستم. حالم خوب است.
سرباز روبه سرباز دیگر کرد و گفت: فکر کنم موج انفجار گرفته، هنوز نمیداند زخمی است.
دستم را تکان دا م و گفتم: برادر، حالم خوب است. این خون های روی لباسم مال زخمی هاست. موج مرا نگرفته.
ماشینهای ارتشی ایستاده بودند تا مردمی ک مانده بودند سوار شوند. ب من گفتند سوار شو. سوار ماشین شدم. سهیلا را بغل کردم و ب صندلی ماشین تکیه دادم.
پشت ماشین پر از زخمی ها و آدم هایی بود ک جان سالم ب تن برده بودند. دایی ایستاد ب گوسفندهای زنده اش برسد.
ماشین ک حرکت کرد، کسانی ک توی ماشین بودند، شروع کردند ب حرف زدن و ماجراهایی ک دیده بودند، تعریف کردن. چشم هایم را بستم. صداهاشان مثل توپ توی سرم صدا میداد.
یاد حرف های دوتا سرباز افتادم ک میگفتند من موجی شده ام.
گوشم وز وز میکرد و سرم گیج میرفت.
انگار انچه را ک دیده بودم نمیتوانستم باور کنم.
ماشین میرفت و من در فکر و خیال خودم بودم، ک راننده گفت خواهر باید پیاده شوی.
ماشین ب کفراور رسیده بود. پیاده ک شدم. کمی فکر کردم کجا هستم و چکار باید میکردم. با خودم گفتم ب خانه فامیلمان نوخاص پرورش بروم.
باید خودم را جمع و جور میکردم.
سر تا پا خاکی و خونی بودم. تمام بدنم درد میکرد.
سهیلا توی بغلم بی حال بود. خانواده زن برادرم در کفراور بودند. ب خانه انها رفتم وقتی رسیدم، شیون و واویلا برپا شد.
مرتب میپرسیدند: فرنگیس چ کسی مرده؟ چ اتفاقی افتاده؟؟ زخمی
شده ای؟ چ بلایی سرت آمده؟؟
آنجا بود ک بغض گلویم ترکید. بجه را بغل خواهر زن برادرم دادم، و ب دشت زدم. گریه میکردم و 《 رو، رو》میگفتم و م🌼ی نالیدم.
نزدیک شب هنوز هوا کاملا تاریک نشده بود ک صدای هواپیماها بلند شد. سهیلا بغل کردم و بی اختیار رو ب کوه دویدم.
هواپیماها ب آنجا هم آمده بودند. مردم فریاد میزدند و بچه ها جیغ میکشیدند.
همه در حال دویدن بودند.
ادامه دارد....🌼🌼
#یواشکی🤫
انرژی_مثبت😍
🌷گاهی باید ساکت شوید «غـرورتان» را ببلعید و
🌷بپذیرید كه اشتباه کردیداین «تسلیم شدن» نیست این یعنی «بـزرگ شدن»
💓💓💞@Azkodamso
#حرف_حساب😁😬
فتوکپی نباشید !!!
خودتان باشید نه فتوکپی و رونوشتِ همدیگر !
خودتان را از روی دستِ دیگران ننویسید !
باور کنید چیزی که هستید ، بهترین حالتی است که می توانید باشید !
بعضی ها ، ساکتشان دلنشین است ،
بعضی ها پرحرفشان !
بعضی ها ، باچشم و موی سیاه ، زیبا هستند ،
بعضی ها با چشمان رنگی و موی بلوند !
بعضی ها با شیطنت دل می برند ،
بعضی با نجابت ...
جذابیتِ هرکس منحصر به خودش است !
باورکنید رفتار و خصوصیاتِ تقلید شده و مصنوعی ، شخصیتتان را خراب می کند ...
تا می توانید ، خودتان باشید !
💕💕💕@Azkodamso