••⚜••
#عشق_دلی☺️
بنعفیــف:
+ میثـــمتــودیوانهاۍ؟
میثمتمّــــار:
- تامردمگماݩنڪنند دیوانهاۍ،
ایمانتڪامݪنمیشود!
بنعفیف:
+ اینڪهفرمودی،
حدیثنبوۍســــٺ؟
میثمتمّـــــار:
حدیث #عشـــق استـــــ :)👌♥
https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
💕💕💕
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#عشق_دلی☺️ خُرداد است اما ، دلم تیر می کشد از نبود تو ! https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd8
عکسش را نگذاشتم...
خودت تصویرش را بکش...😊
#عشق_دلی☺️
زندگی من
خلاصه ی چند سطر است:
من بودم و #دل و تنهایی
سبکبال آمدی
با باد رقصیدی
با باران خندیدی
به زندگی تابیدی
دل بی تاب شد
عاشق شد
از من دست کشید و
ساکن کوی تو شد
یکروز گرم #خرداد
که از لهیب بی امان نگاهم
دانستی که دیوانه ی رویت هستم
آسیمه سر و بی خبر
پر کشیدی و رفتی
با هر آنچه از آن تو بود
من و تنهایی
غریبانه در اقیانوس درد
غوطه می خوریم
https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
💕💕💕
#فتامل🤔
گناه نکنید که خدا بر شما بلا نازل میکند..
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
حضرت شعیب علیه السلام فرمودند:
یکی آمد و گفت
من خیلی هم گناه کردم ولی خدا اصلا بلایی بر من نازل نکرده!
خداوند به حضرت شعیب وحی کرد که به او بگو :
اتفاقا تو سر تا پا در زنجیر هستی..
آن فرد از حضرت شعیب درخواست نشانه میکند.
خداوند میفرماید به او بگو که ️عباداتـش را فقط به عنــوان «تکلیف» انجام میدهد و
هیچ لذتـــی از آن نمیبرد
💌 امام صادق علیه السلام:
خداوند کمترين كاري كه درباره گناهکار انجام میدهد اين است كه او را از لــذّت مناجات محـــروم ميسازد.
📚معراج السعاده ص۶۷۳
https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
💕💕💕
#فتامل🤔
💢اگر به ما فحش بدهند چه می کنیم
✅امام سجاد عليه السلام در حال خروج از مسجد بودند که يکي از دشمنان با صدای بلند به ايشان فحاشي کرد.
اطرافيان امام قصد داشتند به او حمله کنندکه امام سجاد مانع شدند و فرمودند:
«آنچه از باطن من بر او پنهان مانده،بيش تر از فحش هايي است که داده است!»
آن مرد، شرمنده شد و از امام سجاد علیه السلام عذرخواهي کرد.
📚مختصر تاريخ دمشق، جلد ۱۷، صفحه ۲۴۳
https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
💕💕💕
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#پارت-19😍 چشمم جمع شده بود و هر کاری میکردم، نمی توانستم بغضم را پنهان کنم😭 با ابراهیم بازی کرد
#پارت_20😍
بعد سعی می کردم زورکی بخندم😊 و خودم را خوشحال نشان دهم.
اما پدرم هر بار حرف هایم را ک
می شنید به گریه😭 میافتاد یکبار وسط هق هق گریه اش گفت:
فرنگ می خواهم خوشبخت شوی دیگر دلم نمیخواهد سختی بکشی تو را آوردم اینجا تا از زیر بار آن همه محنت و سختی رها شوی😭😔
شب بود که اکبر با خوشحالی به پدرم گفت دیگر باید آماده بشویم آنها فردا
می رساند و به امید خدا فرهنگیس را عقد میکنیم.
پدرم سری تکان داد و گفت:
به امید خدا. من هم بعد از عقد فرنگیس برمیگردم.😔🚶🏻♂
حال بدی داشتم.
تازه داشتم میفهمیدم که قرار است چه بلایی بر سرم بیاید😓
اگر بخاطر پدر نبود شبانه راه می افتادم و از کوه میگذشتم و برمیگشتم روستای خودمان.
ان شب همه در انتظار رسیدن داماد بودند. و من، فرنگیس، دختری از ایران که فقط ۱۰ سال داشتم و روز قبل از آمدنم با دخترهای روستا قرار گذاشته بودیم در کنار دیوار خانه ما عروسک بازی کنیم، در خانقین شهری از عراق در انتظاری کسی بودم که بیاید و مرا به همسری برگزیند.😓😔😭
اری، میدانستم دیگر هیچ کدام از اقوام و فامیلم را در ایران نخواهم دید...
آن شب سعی کردم به آنها فکر کنم و قیافه تک تک شان را خوب خوب به خاطر بسپار...
با گریه و اشک خوابم بود که صدای در خانه همه را از خواب پراند!!!
صدای داد و فریاد کسی میآمد.🗣
کسی محکم و دیوانه وار به در
می کوبید و فریاد می کشید و نعره میزد.
صدایش برای ما آشنا بود.
ب پدرم نگاه کردم تا بفهمم چه خبرشده، رنگش پریده بود از بیرون خانه صدای شیهه اسب میآمد.
مرد صاحبخانه تفنگ به دست گرفت و رفت دم در.
در را باز نکرد از همان پشت در پرسید کی هستی ؟؟اینجا چه میخواهی؟؟
صدای کلفتی آمد من گرگینم،
گرگین خان در را باز کن تان نشکستم آن را...
از تعجب 😳خشکم زده بود، گرگین خان پسر عموی پدرم بود.
یک لحظه از ذهنم گذشت او اینجا چه می کند؟؟
چطور آمده بود و می خواست چه کار کند؟؟
همین که صاحب خانه در را باز کرد گرین خان سوار بر اسب وارد حیاط شد همه به استقبالش رفتند..
مرد صاحب خانه کمک کرد گرین خان پیاده شود، و بلافاصله اسبش را گوشهای بست.
گرین خان لباس هایش را تکاند و آمد داخل.
ادامه دارد..